چهارشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۸۳
گفت وگو با رمضان هادي نژاد، عكاسخانه دار
در حال انقراضيم
كاسبي ما سال هاست كه كساد است. مي دانيد! شغل هايي هست كه دارد ور مي افتد. اولين آنها «حمامي» بود كه از وقتي خانه ها همه حمام دارند كساد شده است
اميد پارسانژاد
007548.jpg
عكس ها: ساتيار
از اسم كاملتان شروع كنيم.
بسم الله الرحمن الرحيم. اسم من رمضان هادي نژاد عمران است.
چند سال است كه اينجا كاسبي مي كنيد؟
از بعد از انقلاب اينجا هستيم. البته اينجا پيش از انقلاب هم عكاسي بود كه در جريان حوادث آتش گرفته و سوخته بود.
يعني عكاسي «شايان» از قبل از انقلاب اينجا بود؟
بله! اين عكاسي هفتاد سال سابقه دارد.
مال پدر شما يا اقوامتان بوده است؟
خير! ...اينجا به استادم، آقاي ولي الله قاسمي تعلق داشت.
شما آمديد اينجا و عكاسي را نزد ايشان آموختيد؟
من ابتدا نزد آقاي اكبريان، عكاسي هاليوود همين بالاي خيابان بودم. بعد از انقلاب آقاي اكبريان عكاسي شان را فروختند و من هم آمدم اينجا و مشغول شدم.
معمولا در ويترين ورودي عكاسخانه ها، عكس آدم هاي معروف را قاب مي كنند و مي گذارند.چرا عكس هنر پيشه هاي جديد را نمي گذاريد؟
لاله زار همه اش شده است الكتريكي، ديگر كسي نمي آيد براي عكس گرفتن... عكس هاي جديد نداريم.. همه از اينجا رفته اند... ديگر هنرپيشه ها اينجا نيستند، نمي آيند...
كاسبي در مجموع چطور است؟
كاسبي ما سال هاست كه كساد است مي دانيد! شغل هايي هست كه دارد ور مي افتد. اولين آنها «حمامي» بود كه از وقتي خانه ها همه حمام دارند كساد شده است، دومي تئاتر بود كه ديگر خبري نيست. بعد هم عكاسي است كه از وقتي دوربين ديجيتال و هندي كم و اينها آمده دارد ور مي افتد... نسل ما دارد منقرض مي شود...! هركس براي خودش دوربين دارد وعكس مي گيرد. حتي عكس هاي پرسنلي شان را هم خودشان مي گيرند... سراغ شيشه هاي هفتاد سال پيش اين عكاسي را هم ديگر كسي نمي گيرد.
پس الان بيشتر كاسبي شما چيست؟
كاسبي ما بيشتر عكس دو ساعته است و عكس رهگذر و از اين حرف ها... از شهرستان اگر كسي گذرش بيفتد، يا يك بنگلادشي، افغاني  يا روس بيايد و عكسي بگيرد.
آقاي هادي نژاد! شما متولد تهران هستيد؟
من متولد سال ۱۳۳۲ در بابل هستم.
از چند سالگي آمديد تهران؟
از ۱۵ سالگي.
007554.jpg
007557.jpg
007560.jpg
از كودكي تان در بابل خاطره داريد؟
بله! بچه بوديم و شهرستان درس مي خوانديم.
پدرتان چه كاره بودند؟
ايشان روحاني بودند.
برادري داريد كه راه ايشان را ادامه داده باشد... معمم شده باشد؟
بله! برادرم روحاني بود كه فوت كرد.
پدرتان چطور؟ در قيد حيات هستند؟
خير! ده پانزده سالي است كه فوت كرده اند.
چه شد كه به تهران آمديد؟
در شهرستان كار نبود. همه مي آمدند، ما هم آمديم.
در ۱۵ سالگي؟
بله!
پس تحصيل را هم رها كرديد؟
بله!
اول كه آمديد تهران، چه كار مي كرديد؟
اول پادويي مي كرديم.
كجا ساكن بوديد؟
همين جا در محله عرب ها.
اقوامتان هم آنجا ساكن بودند؟
بله. پسرعموهايم اينجا بودند... از همان ابتدا من آمدم به عكاسي، در حالي كه پسرعموهايم در خياطي كار مي كردند.
آن زمان اوضاع عكاسي چطور بود؟ ابزار و وسايلتان چه بود؟ فيلم هاي ۱۳۵ آمده بود... نيامده بود؟ پولارويد بود؟
نه! پولارويد هنوز نيامده بود. همان دوربين آتليه بود. آن روزها مد بود مثلا اگر كسي مي خواست عكس تولد بگيرد، كيك مي خريد و مي آمد به عكاسي تا عكس بگيرد. يا عروس و دامادها مي آمدند عكس مي گرفتند. دوربين ۱۳۵ كم بود. فيلم رنگي هم هنوز نبود يا خيلي كم بود.
كارتان را با چاپ شروع كرديد يا عكس گرفتن؟
با چاپ شروع كردم. چاپ كردن را زير دست چاپ كن ياد گرفتم و كم كم رنگ عكس را زير نور قرمز تشخيص مي دادم.
عكاسي كردن را هم به همين راحتي آموختيد؟
آسان كه نبود. به اين راحتي مجال نمي دادند... نمي گذاشتند به دوربين دست بزنيم. من بيست سال نزد آقاي اكبريان كار كردم. ۱۶ عكس مي گرفتيم ۵ تومان، حقوق هم مي گرفتيم روزي ۳ تومان. اجاره اتاقمان ماهي ۶ تومان بود، يعني روزي ۲ ريال. چند نفر بوديم كه يك جايي را اجاره كرده بوديم، تا اينكه ازدواج كردم.
كي ازدواج كرديد؟
سي و يك سال پيش.
وقتي هنوز نزد آقاي اكبريان بوديد...
بله!
007563.jpg
007566.jpg
007569.jpg
آقاي اكبريان هنوز هستند؟
خير، متاسفانه فوت كرده اند.
و چه شد كه آمديد اينجا؟
در جريان انقلاب، تئاتر جامعه باربد را كه اين كنار بود آتش زدند كه اينجا هم سوخته بود. ما آمديم مغازه سوخته را خريديم.
در جواني تان كه اينجاها كار مي كرديد، سينما و تئاتر زياد مي رفتند؟
براي عكس گرفتن، بله. مثلا شما مي رفتي تئاتر و دلت مي خواست با يك هنرپيشه اي عكس يادگاري بگيري. با مسوول تئاتر هماهنگ مي كردي - معمولا يك مبلغي مي گرفتند - بعد مي آمدي عكاسخانه. ما مي آمديم و از شما و هنرپيشه در تئاتر عكس مي گرفتيم. بنابراين هر دقيقه مي رفتيم به تئاتر و مي آمديم. سينما هم مي رفتيم. البته هفت روز هفته را كار مي كرديم، حتي جمعه ها هم كار مي كرديم.
تئاترهاي اينجا تا چه سالي رونق داشت؟
تا ۳۰ - ۲۵سال پيش.
الان هيچ كدام از تئاترهاي لاله زار كار مي كند؟
به گمانم فقط پارس كار مي كند.
هنوز پيش مي آيد كه كسي از شما بخواهد به تئاتر برويد و برايش عكس يادگاري بگيريد؟
نه، ديگر همه خودشان دوربين دارند.
سينما هم دوست داشتيد؟ در جواني مي رفتيد؟
بله، خيلي.
اولين فيلمي كه رفتيد به ياد مي آوريد؟
«تاراس بولبا» بود. يول براينر بازي مي كرد. در سينما البرز، روبه روي عكاسي  هاليوود در لاله زار گذاشته بودند.
سينما البرز هنوز هست؟
بله! هم پاركينگ است و هم سينما.
در لاله زار الان چند سينما داير است؟
... پنج - شش تا داير است و چند تا هم بسته اند. ايران، متروپل و فتوركس بسته است... البرز، سارا، تابان و يك سينما هم در لاله زار نو باز است.
معمولا چه فيلم هايي مي آورند؟
سابق البرز ۲ فيلمه مي داد، يعني با يك بليت دو فيلم مي ديديم. در كوچه ملي هم سينماها دوفيلمه مي دادند. بعد يك مدت فيلم هاي كاراته بازي مد شد... خيلي شلوغ بود... ولي حالا فروشي ندارند، فكر نمي كنم حقوق كارگرهاشان را هم در بياورند.
آخرين باري كه يك هنرپيشه آمد اينجا و عكس گرفت كي بود؟
آخرين بار... يادم نيست... آهان! منوچهر وثوق بود كه تئاتر كار مي كرد، آمد براي گذرنامه اش عكس گرفت.
معروف ترين آدم هايي كه اينجا عكس گرفته اند، چه كساني بودند؟
تقي ظهوري، وحدت، صادق بهرامي، ايلوش...
چند بچه داريد؟
پنج پسر دارم. خدا به من دختر نداد. پسر بزرگم ۲۷ ساله است و پسر كوچكم ۱۳ ساله.
چند تا از آنها در كار عكاسي وارد شده اند؟
فقط پسر بزرگم، مجيد، يكي از پسرهايم سرباز است، يكي هم در دانشگاه روانشناسي مي خواند.
پس هيچ كدام، به جز آقا مجيد قرار نيست عكاس شوند؟
عكاس؟... نه!

خاطره ها
۱
از او و پسرش مي خواهم خاطره تعريف كنند، خودش مي گويد: يكي از همكاران ما در يكي از عكاسخانه هاي لاله زار، به شكل عجيبي مردم ساده دل را وادار مي كرد عكس هاي بزرگ به او سفارش دهند. مثلا طرف با كلاه شاپو مي آمد و مي خواست از او عكس۴*۶ بگيرند. صاحب  رند عكاسخانه، خيلي جدي خط كشي بر مي داشت و مي رفت عرض لبه كلاه طرف را اندازه مي گرفت و به او نشان مي داد كه: آقا كلاه شما ۳۰ سانتي متر عرض دارد، من چطوري در يك عكس ۴*۶ آن را جا بدهم! مشتري هاي ساده دل هم به اين منطق ساده او تسليم مي شدند و خلاصه سفارش عكس هاي بزرگ مي دادند... واي به وقتي كه مشتري قدري هيكل دار بود و عكس نيم تنه مي خواست!
۲
مي گويد روبه روي عكاسخانه يك اغذيه فروشي قرار داشت كه ما مشتري اش بوديم و هر ظهر و شب به او سفارش غذا مي داديم. شاگرد اغذيه فروشي، غذا را برايمان به عكاسخانه مي آورد، نمك و فلفل هم مي آورد. بعد از نيم ساعت دوباره مي آمد و آنها را مي برد. يك روز شيطنت ما گل كرد، نمكدان را خالي كرديم و داخل آن پودر لباسشويي ريختيم. وقتي شاگرد اغذيه فروشي آمد و آنها را برد، رفتيم پشت پنجره بالاخانه به تماشا! مشتري نگون بختي آمد و ساندويچ سفارش داد. وقتي غذايش حاضر شد، لاي نان را باز كرد و حسابي روي آن نمك پاشيد، غافل از اينكه داخل نمكدان، تايد ريخته ايم. دو تا گاز كه زد، ديد دارد كف مي كند! داد و بيدادش درآمد. صاحب اغذيه فروشي رفت جلو كه ببيند چه خبر است. به محض اينكه ماجرا را شنيد، برگشت و مچ ما را پشت پنجره گرفت!...
۳
پسرش - مجيد - هم مي گويد: يك روز، وقتي تازه عكس گرفتن را ياد گرفته بودم، يك آقايي با همسر و بچه هايش آمد كه عكس دسته جمعي براي پاسپورت بگيرد. بابا نبود و من خواستم عكس را بگيرم. هر كار كردم نتوانستم به اصطلاح آنها را داخل فون جا بدهم. يعني جوري عكس بگيرم كه پس زمينه اي كه به ديوار زده بوديم، تمام تصوير را پر كند. هي دوربين را جابه جا كردم، نشد... مشتري ها را جابه جا كردم، نشد... رويم هم نمي شد بگويم بلد نيستم!... خلاصه عكس را گرفتم، پريز برق روي ديوار هم افتاد! عكس را همانجوري چاپ كرديم و تحويل داديم... الان عكس پريز برق ديوار آتليه ما روي پاسپورت طرف چسبيده است!

عكاسخانه
007551.jpg
۱-هنوز عكس ها را دارم... خسته بودم و بي حوصله... مادرم به اصرار لباس مرتب تنم كرد، موهايم را شانه زد و با هم به «عكاسخانه» رفتيم. از اينكه مركز توجه قرار گرفته بودم خوشم نمي آمد. نوجوان بودم و خجالت مي كشيدم.
كلاه حصيري كذايي را كه روي سرم گذاشت، ديگر داشتم منفجر مي شدم... گفت: لبخند بزن... نيشم را باز كردم... گفت: اينطوري نه! جوري كه دندان هايت پيدا باشد... با حرص گفتم: اي ي ي ي! ...تليك! عكس را گرفته بود... چه كسي!
۲-پدرم از سفر فرنگستان برگشته بود و با خودش يك دوربين لوبيتل آورده بود با يك نورسنج كوچك كه بند داشت و به گردنش مي انداخت.يك سه پايه لق لقو هم خريده بود با پايه هاي تلسكوپي كه توي هم جمع مي شد. دوربين را مي كاشت، ماها را درون دريچه دوربين مي ديد، مي گفت: حاضر!... بعد تايمر را مي زد و خودش مي دويد، مي آمد... ويز ويز ويز ويز... تليك! ...بفرما... ديگر لازم نيست عكاسخانه برويم!
بابا جان! اگر مي دانستي كه داري نسل عكاسخانه دارها را منقرض مي كني...

بسته ها
از او مي پرسم چند عكاسي در خيابان لاله زار بود كه ديگر نيست؟ مي گويد: خيلي زياد! مترا فيلم بسته است، فتو ورزش، اديسون، هاليوود، زهره، همايون، پرتو، پرتوي، اكونومي، پارت، فتواوفا، فتومتروپل، تهامي و...
مي پرسم و چند عكاسي باز است؟ مي گويد: عكاسي شايان كه ما هستيم و عكاسي كارلو... همين.
مي گويم: عوضش سر خيابان تا دلتان بخواهد عكاسي هست، توي پياده رو! مي خندد و مي گويد: كار آنها هم كساد است. از پياده رو كنار ميدان توپخانه، به پارك انتهاي خيابان ناصرخسرو رفته اند. هشت نفر بودند اما آنها هم ناله مي كنند. ديروز يكي از آنها اينجا آمده بود، مي گفت ۴ تا از بچه ها رفته اند، ديگر صرف نمي كند؛ روزي يك حلقه فيلم هم نمي گيريم.
پسر بزرگش كه آنجا كارمي كند، مي گويد اگر بابا اين كار را دوست نداشت و عادت نكرده بود، ما هم تا به حال تغيير شغل داده بوديم. نگراني بابا اين است كه اگر شغلش را تغيير بدهد، ممكن است كار تازه اش نگيرد، اگر اين نگراني نبود، تا به حال اينجا را فروخته بوديم.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |