محمدرضا ارشاد
اشاره: پژوهشگران و متفكران تاريخ انديشه، سير تفكر فلسفي در غرب را به سه دوره: باستان، ميانه (قرون وسطا) و مدرن تقسيم مي كنند. هر يك از اين سه دوره اگرچه از استقلال موضوعي برخوردارند، اما بسان لايه هاي باستانشناختي بر روي يكديگر قرار گرفته اند و اين گونه نيست كه هر دوره به كلي از مسائل دوره هاي پيشين كاملاً فارغ باشد. اما معرفي و شناخت اين دوره ها در ايران داستاني ديگر دارد و تا حدي نابسامان است. در اين ميان به ويژه در مقايسه با فلسفه هاي مدرن و پسامدرن توجه و اقبال كمتري را نسبت به فلسفه هاي قرون وسطا شاهديم. اگرچه در سالهاي اخير چندين ترجمه در باب اين دوره از تفكر رواج يافته ، ولي هنوز به غير از كتاب «روح فلسفه در قرون وسطا» كه سالها پيش به فارسي ترجمه شده، كار شاخص ديگري به چشم نمي خورد. دكتر محمد ايلخاني؛ متخصص در فلسفه دين و فلسفه قرون وسطا كه تاكنون چندين كتاب در اين حوزه به چاپ رسانده، اخيراً كتاب «تاريخ فلسفه در قرون وسطا و رنسانس» را توسط انتشارات سمت روانه بازار كتاب كرده است. درگفت وگويي كه با دكتر ايلخاني به انگيزه چاپ اين كتاب شده، وي به اهميت فلسفه قرون وسطا در غرب و لزوم شناخت و توجه به آن از جانب ايرانيان اشاره كرده است. اين گفت وگو را با هم در صفحه ۷ مي خوانيم.
* آقاي دكتر ايلخاني! شما تاكنون چندين كتاب و مقاله درباره فلسفه قرون وسطا نگاشته ايد. با توجه به اينكه آثاري از اين دست در فارسي بسيار كم است، نخست بفرماييد كه چرا سراغ اين دوران (قرون وسطا) رفتيد و چه ضرورتي در طرح آن مي ديديد؟
- دليل اينكه من به مطالعه فلسفه قرون وسطا به طور خاص و فلسفه مسيحي به طور عام پرداختم، به سبب علايقي است كه از دوران جواني به دين پژوهي داشتم. بنابراين تصميم گرفتم تا رشته فلسفه دين را به طور خاص در دانشگاه دنبال كنم. مطالعه فلسفه دين در غرب يك حوزه عام است ولي در فلسفه دين، هم از لحاظ موضوعي و هم روش شناختي مي توان دوره اي خاص را برگزيد. در عين اينكه در فلسفه غرب در موضوع، عصر، حوزه يا متفكر خاصي مي توان تخصص يافت. به همين علت هنگامي كه دوره قرون وسطا را انتخاب كردم، هم به طور تاريخي وارد فلسفه غرب شدم و هم در فلسفه دين به پژوهش پرداختم. در واقع مطالعه فلسفه قرون وسطا و فلسفه مسيحي توانست علايق مرا نسبت به فلسفه دين برآورده سازد. در عين حال مطالعاتي هم در اسلام شناسي و فلسفه اسلامي داشته ام كه از لحاظ موضوعي و ساختاري به فلسفه قرون وسطاي غرب نزديك است. من همچنين علايق خاصي هم در زمينه تفكر ديني در يونان باستان دارم، به ويژه به سير انديشه و فلسفه در دوره يوناني مآب توجه خاص كرده ام و هم اكنون هم در حال نگارش كتابي در اين مورد هستم.درباره فلسفه قرون وسطا سه كتاب نوشته ام كه يكي به زبان فرانسه است به نام «فلسفه خلقت نزد اكاردوس سن ويكتوري» كه در اروپا به چاپ رسيده است، كتاب«متافيزيك بوئتيوس» كه توسط انتشارات الهام چاپ شد و كتاب«تاريخ فلسفه غرب در قرون وسطي و رنسانس» است كه بهانه اي است براي اين گفتگو.مقاله هاي چندي نيز در اين حوزه نگاشته ام.
* به نظر شما چرا در ايران در مقايسه با فلسفه هاي معاصر و حتي فلسفه هاي دوران باستان به فلسفه هاي قرون وسطا توجه كمتري مبذول شده است؟
- اينكه چرا در ايران به فلسفه قرون وسطا توجه كمتري شده، شايد قدري طبيعي به نظر برسد؛ چرا كه بسياري از ايرانيها در دوره اخير كوشيده اند تا در تفكر معاصر غرب راه حل بسياري از مشكلات جامعه ايران را بيابند. از اين رو فكر مي كنند كه مثلاً در فلسفه قرون وسطا نتوان به راه حلي در اين باره رسيد...
* آيا به نظر شما اين نگرشي منطقي است؟
- من معتقدم كه تاريخ انديشه، خود انديشه است ضمن اينكه تقسيم بندي تاريخي را در باب فلسفه مي پذيرم. اما اين كه بتوانيم غرب را بدون نظر به بسترهاي تفكرش بشناسيم، شك دارم؛ يعني ما بيشتر برساخته ها و ظواهري را از غرب مي گيريم، بدون آنكه توجهي به بنيانهاي تاريخي، اعتقادي آن داشته باشيم. بنابراين به نظرم مي رسد كه براي فهم فلسفه امروز غرب از لحاظ تاريخي لازم است تا تفكر غرب را از يونان تا دوره هاي ميانه بازشناسيم. از لحاظ ديگر- همچنان كه عرض كردم- تاريخ انديشه، خود انديشه است؛ يعني انديشه بشر ماهيتاً تغييري نكرده است. درست است كه موضوعات جديدي در آن وارد شده، مانند: فلسفه علم، فلسفه محيط زيست، فلسفه تكنولوژي و... اما بسياري از مسائل و پرسش هاي بنيادين بشر هنوز به قوت خود باقي است. در اين ميان تنها راه حل ها تغيير كرده اند. حتي راه حل ها هم كمابيش به هم نزديكند. درواقع در ارتباط با مسائل جديد مي توان راه حل هاي جديدي ارائه كرد. مسئله ديگري را هم بايد عرض كنم و آن اينكه؛ خواندن فلسفه يونان باستان و يا فلسفه قرون وسطا- برخلاف آنچه كه عنوان شده- به عقب رفتن در تاريخ نيست، چرا كه متفكراني در قرون وسطا وجود دارند كه هنوز هم مطرحند و جزو پرطرفدارترين متفكران غربند. مثلاً توماس آكويني پرطرفدارترين فيلسوف در غرب است. شايد بسياري در جامعه ما اين تصور را نداشته باشند؛ زيرا كه بسياري از فلسفه هاي غرب را آن گونه كه خودمان مي پسنديم و يا برخي سازمانهاي غربي مي خواهند، وارد حوزه تفكرمان مي كنيم.غرب ويتريني بزرگ از چيزهاي مختلف است. هر كس بنا به سليقه خود از آن چيزي برمي گيرد و به ما ارائه مي كند.
|
|
* درواقع اين فلسفه ها براي ما به گونه حديث نفس مطرحند؟
- درست است. واقعاً برخي مواقع هنگامي كه وارد حوزه تفكر غرب مي شويم، گزينشي عمل مي كنيم. درواقع چيزهايي را از غرب گزينش مي كنيم كه خودمان مي خواهيم و حتي غرب ،به مسائل اين گونه كه ما نگاه مي كنيم، نمي نگرد. به هر حال گذشته از اينكه بايد فلسفه قرون وسطا را خواند، جنبه دانشگاهي آن هم مطرح است. بسياري از كتابها و مقاله هايي كه در اين حوزه ها نوشته مي شوند، جنبه دانشگاهي دارند. از اين منظر نمي توان از يك دوره فلسفي گذشت و به آن بي توجه ماند. غرب يك مجموعه است و قسمتي از اين مجموعه هم قرون وسطاست.
* در همين عدم اقبال به فلسفه هاي قرون وسطا در ايران مي توان به اين نكته هم اشاره كرد كه بسياري- كه البته ريشه در تلقي خاصي از تفكر در غرب دارد- قرون وسطا را معادل تاريك انديشي مي دانند و لذا بر اين پندارند كه هنگامه مطالعه و بررسي اين دوره از تفكر برآمده و براي ما عايدي جز رويگرداني از روشنگري و عقلانيت مدرن ندارد. به نظر شما اين تلقي از فلسفه قرون وسطا تا چه اندازه درست است؟
- البته اين ديدگاه مي تواند حاصل واكنشهايي باشد كه عقلگرايي قرون هفده تا نوزده ميلادي نسبت به تفكر قرون وسطا داشت. اصولاً هر تفكر جديدي، براي اثبات هويت خودش نفي تفكر دوره قبل را سرلوحه كارش قرار مي دهد. بر اين پايه قاعدتاً دوران مدرن از قرون وسطا به عصر تاريك انديشي تلقي و آنچه كه در اين رابطه وجود دارد، بزرگ نمايي مي شود. مثلاً اگر در برهه اي از اين دوران كليسا جزم گرايي كرده و كشتارهايي صورت داده، آن را بزرگ مي كنند. در حالي كه اين نگرش اشتباه است. عوامل چندي در اين بزرگنمايي نقش داشتند، از جمله در سده هيجدهم با وقوع انقلاب فرانسه كه انقلابي ضد كاتوليكي بود و يا ظهور ليبراليسم در قرن نوزدهم كه همراه با لائيسيته توانست خود را در برابر تفكر ديني قرار دهد و يا نيز با پيدايي ماركسيسم كه يك تفكر غير ديني و حتي ضد ديني بود اين روند تشديد شد. طبيعتاً ما هم چون به غرب نگاهي متجددانه داشتيم و بسياري از متفكران ما نفي سنت را مدنظر داشتند، نه تنها تفكر قرون وسطاي غرب نفي شد بلكه تفكر سنتي خودمان نيز مغفول ماند. اين تلقي بر اين بود كه تفكر قرون وسطا همان مشكلي را در جامعه ما باز مي آفريند كه فلسفه اسلامي. از اين رو بسياري به فلسفه و تفكر سنتي خودمان تنها به اين علت توجه دارند كه آن را سپري شده مي دانند.
* اما در غرب كه اين تلقي هم اكنون وجود ندارد؟
- البته كه وجود ندارد. در غرب به ويژه از نيمه دوم سده بيستم به دو دليل مطالعه فلسفه قرون وسطا بسيار رايج شده است: يكي آنكه غرب هم اكنون دارد به پايگاه هاي فرهنگي گذشته اش بازمي گردد. درواقع غرب به معناي امروزين آن در يونان شكل نگرفت بلكه بنيانهاي آن را بايد در قرون وسطا يافت. دوم آنكه؛ قرون وسطا دوره ديني و عصر توجه به عرفان و معنويت است. بنابراين امروزه عده اي در غرب از زندگي جديد خسته شده اند و به نگرش قرون وسطا بازمي گردند، به طوري كه هم اكنون در بسياري از دانشگاههاي غرب مراكزي براي مطالعه تفكر قرون وسطا پايه گذاري شده است. نه تنها كاتوليكها، حتي لاييكها، سكولارها و پروتستانها كه نظري خوش به كاتوليسيسم ندارند، به اين دوره اقبال نشان مي دهند.
* چرا اين طيف گسترده متفكران- اعم از كاتوليكها و غيركاتوليكها و حتي سكولارها- به تفكر قرون وسطا علاقه مند شده اند؟ به نظر شما آنها به دنبال چه چيزي در آن هستند؟
- البته خود اين طيف گسترده به چند گروه تقسيم مي شوند: گروهي دانشگاهياني هستند كه توجه اكادميك بيشتري به اين دوره دارند. بدين معنا كه اگر در گذشته درسهاي كمتري به اين دوره اختصاص داده بودند، امروزه درسهاي بيشتري را در برنامه هاي دانشگاهي گنجانده اند. گروهي ديگر هم به سبب مسائل اعتقادي به قرون وسطا توجه كرده اند و هنوز هم مي كنند، مانند: توميستها، نوتوميستها و كساني كه به تفكر كاتوليكي به شكل فلسفي و كلامي علاقه دارند. عده اي ديگر هم كساني هستند كه گرايشهاي معنوي و روحاني را مدنظر دارند و بدين لحاظ به اين دوره علاقه مند شده اند. اين گروه بيشتر آثار اكهارتوس، فرانچسكو آزيزي، ديونيسوس مجعول و... را مي خوانند. البته اين آثار در كلام پست مدرن اهميت شاياني يافته است. بدين معنا كه در كلام امروز پست مدرن توجه غيرعقلاني به دين براساس عرفان و گرايشهاي باطني مورد توجه زياد قرار گرفته است. در نهايت گروه ديگري هم اهميت اين دوره را براي بازيابي و توصيف ساختارها و هويت غربي كه حقيقتاً مسيحي است، درك كرده اند. درست است كه امروزه غرب فرياد لاييك بودن سر مي دهد اما اين ظاهر مسئله است. غرب در باطن مسيحي است. غرب مسيحيت را ايدئولوژي خودش مي داند. چند وقت پيش شنيدم كه اتحاديه اروپا كه متشكل از تمام كشورهي اروپايي است و با بازار مشترك اروپا فرق دارد، علناً اعلام كرد كه ايدئولوژي جامعه اروپايي، مسيحي است.
ادامه دارد