شنبه ۶ تير ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۱۹
در شهر
Front Page

فرهنگسراي سالمند، نقاشي نابينايان
من با چشمان تو مي بينم
خود شما كه مي بينيد به ما بگوييد نقاشي ها چرا زيبا هستند. نقاشي همين است، آدم با چشم ديگران مي بيند
چشم هايتان را ببنديد. نه، نمي خواهيم با يك قصه شما را در رويا فرو ببريم. اين ماجرا هر چه باشد، قصه نيست؛ حقيقتي است كه پشت چشمان هميشه تاريك، زندگي مي   كند. چشم هايتان را ببنديد. جذاب ترين نقاشي  هاي جهان آنجاست. از موزه هاي معروف دنيا و آثار رافائل، پيكاسو، لئوناردوداوينچي و ... حرف نمي   زنيم. آنجايي كه مي   توانيد جذاب ترين نقاشي هاي جهان را ببينيد، همين نزديكي هاست؛ در گوشه اي از شهر پرهياهوي خودمان، فرهنگسرايي به نام «سالمند».
010371.jpg
باورش آسان نيست، اما حقيقت دارد. عده اي از نابينايان تهران عصر هر پنج شنبه در فرهنگسراي سالمند دور هم جمع مي شوند و نقاشي مي كشند.

مي خواهند ثابت كنند، نديدن دنيا، پايان دنيا نيست. روزها مي گذرند؛ شنبه، يكشنبه، دوشنبه ،... و عاقبت غروب دوست داشتني پنج شنبه؛ بوم، رنگ، حركت دست و تصويري كه پشت چشمان نابينا جان مي گيرد.
ميان خش خش قلم روي بوم، صدايي در فضا پيچيد: «استاد نگاه كنيد خراب كرده ام يا نه؟» پاسخ استادانه بود: «آسمان را سبز كشيده اي، اما ايرادي ندارد. بگذار آسمان سبز باشد.»
۱۳ عدد نحسي نيست. براي اثبات اين حقيقت مي شود هزار و ۱۳ دليل آورد كه آخرينش آموزش نقاشي به نابينايان است. دقيقا ۱۳ سال پيش بود كه در يك روز شبيه به روزهاي ديگر، ايده آموزش نقاشي به نابينايان در ذهن سعدالله احمدي متولد شد.
«گوشي تلفن را برداشتم و شماره يكي از دوستان نزديكم را گرفتم. برايش توضيح دادم كه چه فكري ذهنم را مشغول كرده. رفيق من البته نقاش نبود، اما هنر را خوب مي فهميد. ما شروع به بررسي جوانب مختلف آموزش نقاشي به نابينايان كرديم. من اين كار را به شكل رسمي از سال ۱۳۷۰ آغاز كردم. شاگرد خصوصي مي گرفتم و نقاشي را به آنها مي آموختم. اين براي اولين بار بود كه اشخاص نابينا موفق به كشيدن نقاشي مي شدند. تدريس خصوصي من ادامه داشت تا اينكه در سال ۸۲ تصميم گرفتيم كلاس نقاشي نابينايان را به صورت عمومي و رايگان، در فرهنگسراي سالمند برگزار كنيم. ما هر پنج شنبه اينجا دور هم جمع مي شويم و نقاشي مي كشيم.»
010377.jpg
عكس ها :هادي مختاريان 

صحبت با استاد سخت بود. نه اينكه او اهل صحبت نباشد، شاگردها مدام سوال داشتند؛ هر قلمي كه روي بوم رنگي مي كشيد، سوالي به وجود مي آمد: «استاد نگاه كنيد درست كشيده ام يا نه؟»
سعدالله احمدي دور ميز مي چرخيد و هر جا نكته اي را توضيح مي داد. گرچه سختگيري بيش از حد هم لازم نبود.
«كيفيت برايم خيلي مهم است، اما اين دليل نمي شود كه بچه ها را تحت فشار قرار دهم. مساله اصلي اين است كه اين بچه ها بايد بدانند كارشان بدون نقص هم نيست. حتي اين اشكالات جزيي روي نگاه بيننده هم تاثير مي گذارد. مثلا به آن لكه سياه داخل آسمان آن نقاشي نگاه كنيد. من مي توانستم به نقاش اين تابلو بگويم، اين ايراد جزيي را رفع كند اما اين كار را نكردم؛ فكر مي كنم، اين نقاشي با لكه كوچك سياه در آسمان قشنگ تر است.»
استاد از حس بيننده حرف مي زد و ما آن لكه سياه را به جاي امضاي يك نابينا پاي نقاشي اش ديديم. اين تنها نكته اي است كه از آن پي مي بريم نقاشي كار يك استاد عادي است يا نابينا؛ تفاوت ديگري نيست!
اينكه نقاشي ها در نگاه اول كاملا شبيه به كارهاي آدم هاي بينا هستند، نكته اي است كه حس كنجكاوي هر بيننده اي را بر مي انگيزد. ما عادت كرده ايم كه هنرمندان نابينا را با موسيقي به ذهن بسپاريم. مثلا نابينايي كه ويلون مي زد، فلوت مي زد و... و چه خوب هم مي زد. اما داستان نقاشي چيز ديگريست. عجيب است كه نابينايان دنيايي را كه نديده اند، درست مثل ما كه مي بينيم به تصوير بكشند.
سر استاد با عشق شاگردانش به آموختن گرم بود و ما رفتيم سراغ پسري كه گوشه اي از آن اتاق كوچك، تابلويي را به پايان نزديك مي كرد. او شايد بهتر از استاد مي توانست پاسخي به حس كنجكاوي ما بدهد. «روش ما كاملا خاص است. همه چيز حالت طبيعي دارد. همه چيز روي حس است. مثلا استاد در آغاز كار، قلم را كف دست ما تكان مي دهد و مي گويد با اين حركت درخت خلق مي شود، با اين حركت آسمان و با اين حركت سبزه زار و ... رنگ ها هم قراردادي هستند. مثلا رنگ قرمز هميشه در جعبه رنگ ها سوم است، زرد ششم و ... ما در جعبه جاي رنگ ها را مي شماريم و رنگ مورد نظر را تشخيص مي دهيم. اين كار آسان نيست، اما با علاقه و تمرين انجامش ممكن مي شود. مگر براي اشخاص بينا روش ديگري وجود دارد؟ آنها هم در هر كاري با تمرين به موفقيت مي  رسند. من يك سال است كه اينجا نقاشي مي  كشم. پنج شنبه هاي هر هفته براي ما بهترين روز زندگي است.»
پنج شنبه ها مي  آيند و مي روند و هر هفته چند تابلوي تازه روي ديوار خالي اتاق نقش مي بندد. اين تابلوها با پول خريدني نيستند، بايد منتظر باشيد تا يك نقاش نابينا كارش را به شما هديه كند. «همين چند وقت پيش در فرهنگسراي سالمند نمايشگاهي از كارهايمان گذاشتيم. از هر نفر ۳ نقاشي و در مجموع ۶۳ تابلو. استقبال مردم از نمايشگاه خيلي خوب بود. آنها روي كارهاي ما قيمتي چند برابر قيمت نقاشي هاي مشابه در بازار مي گذاشتند، اما استاد گفت كه اين كارها براي فروش نيست. او حق داشت. ما عشقمان را نمي فروشيم، هديه مي كنيم. من خودم يادم رفته كه از يك سال پيش تا حالا چند نقاشي كشيده ام، اما خيلي ها را به خواهر، برادر، خانواده، دوستان، آشنايان و موسسه هايي كه دوست دارند تابلوهاي ما را داشته باشند، هديه داده ام. اين نقاشي ها فروشي نيستند.»
010380.jpg
صحبت با استاد سخت بود. نه اينكه او اهل صحبت نباشد، شاگردها مدام سوال داشتند؛ هر قلمي كه روي بوم رنگي مي كشيد، سوالي به وجود مي آمد: «استاد نگاه كنيد درست كشيده ام يا نه؟»

پسر جزو افراد كم بيناي مجموعه بود. او به سختي نقاشي هاي خودش را مي ديد و به راحتي ذوق زده مي شد: «گاهي باورم نمي شود كه خودم اين نقاشي ها را كشيده ام». او به سختي مي ديد اما به هر حال مي ديد. با اين حال تكليف نابينايان مادرزاد كه نمي بينند چه دنيايي را به تصوير كشيده اند، چيست؟ پاسخ اين سوال را هم جوان نقاش دارد: «آنها با چشمان ديگران مي  بينند. نقاشي هرگز چيزي جز اين نبوده. اين ديگران هستند كه بايد در مورد كار نقاش قضاوت كنند. وقتي كه از كار شما تعريف كنند، يعني تصوير زيبايي كشيده ايد، انتقاد، هم مفهوم خاص خودش را دارد. خود شما كه مي بينيد به ما بگوييد نقاشي ها چرا زيبا هستند. نقاشي همين است، آدم با چشم ديگران مي بيند.» آنجا همه مي ديدند، بهتر از ما، با چشمان ما!
استاد گوشه اي ايستاده بود، چاي مي نوشيد و چشم از دستان شاگردانش بر نمي داشت. مي شد دوباره رفت سراغش، اينبار حرف هايمان را از طبيعت آغاز كرديم. روي ديوارها چيزي جز طبيعت نبود.
«نقاشي طبيعت آسان ترين نقاشي نيست اما به نظر من بهترين است. آسمان، جنگل، صحرا و ... هيچ تابلويي مفهومي زيباتر از اين تصاوير ندارد. ما اينجا كارمان را با حداقل امكانات ممكن آغاز كرديم اما هدف چيز ديگري است. ما سعي كرديم فضايي راحت و جذاب براي نابينايان بيافرينيم. در حال حاضر ۱۷-۱۶ نفر در كلاس هاي ما كه هفته اي يكبار برگزار مي شود، شركت مي كنند. البته ما خيلي اميدواريم كه در سال جديد استقبال نابينايان از كلاس هاي رايگان ما بيشتر شود. برايم خيلي جالب است كه حتي اشخاص نابينا هم اول باور ندارند كه امكان آموختن نقاشي برايشان وجود دارد. همين حالا ما اينجا شاگرداني داريم كه آگهي آموزش نقاشي را در روزنامه خواندند و فقط براي كنجكاوي به اينجا آمدند. آنها باور نمي كردند كه اين آگهي حقيقت داشته باشد اما آمدند اينجا و ماندگار شدند. ديوار را نگاه كنيد، اين تابلوها متعلق به همان شاگرداني است كه روزي باور نمي كردند قادر به كشيدن نقاشي باشند. عاشق بودن عيوب را تبديل به حس مي كند. اين بچه ها با حس نقاشي ها را خلق مي كنند.»
010383.jpg

صدايي، سكوت اتاق را شكست: «استاد قلم من چه رنگي است؟» گردش استاد در كلاس دوباره شروع شد؛ تغيير يك رنگ، توضيح يك تصوير، كمي سايه براي يك درخت، بازي با ابرها و ... استاد به ما نگاه كرد و دختري را كه روبه رويمان نشسته بود نشان داد؛ خانم اسلامي شرار نابيناي مادرزاد و نقاشي باهوش. براي اين چهره به بازي گرفتن رنگ ها روي بوم، چيزي فراتر از هنر بود. نقاشي براي او اعتراض بود.
«هنر برخاسته از ذات انسان است. اين نعمت بزرگ در وجود همه اشخاص ديده نمي شود. هنر ذاتي است و اين نكته اي است كه باعث مي شود حتي نابينايان هم قادر به كشيدن نقاشي و هم كار ديگري باشند. اشخاص عادي هم اگر ذاتا هنرمند باشند، اين توانايي را پيدا مي كنندكه بعدها با كمك كلاس و استاد پيشرفت كنند. براي خيلي ها اين سوال پيش مي آيد كه آيا يك نابيناي مادرزاد مي تواند هنرمند باشد يا خير. مساله اين است كه ما آسمان را نديده ايم. يكسري قرار داد وجود دارد. مثلا اينكه غروب زرد، نارنجي يا قرمز است اما يك وقت آدم به خاطر شرايط روحي اش دوست دارد آسمان را رنگ ديگري بكشد. شايد در آن لحظه براي آدم آسمان رنگ ديگري باشد. چه كسي گفته كه آسمان آبي است؟! در ساليان خيلي دور آسمان را سبز مي ديدند. از كجا معلوم كه ۲۰۰ سال بعد آسمان را رنگ ديگري نبينند. من اگر ناراحت باشم آسمان را خاكستري مي كشم، خوشحال باشم سبز مي كشم و در هر حس ديگري هم رنگ ديگري به آسمان مي دهم. چه كسي گفته كه كوه هميشه شكل مثلث است. من دوست دارم كوه را گاهي نيم دايره بكشم، دوست دارم رنگ كوه بنفش باشد. تمام اين مسايل به حالت عاطفي و روحي نقاش بر مي گردد. ما راحت كار مي كنيم و نمي   ترسيم كه رنگ چيزي را متفاوت با آنچه كه واقعا هست، نشان دهيم. هدف ما تغيير نگاه مردم است. اطرافيان فكر نمي  كردند كه من بتوانم نقاشي بكشم. برادرم هم نقاش است و مي دانست كه انجام اين كار دشوار است. خود من هم تا وقتي كه كار با آقاي احمدي را شروع نكرده بودم، باور نمي  كردم كه قادر به كشيدن نقاشي باشم.»
او حالا باور دارد كه مي تواند كاري را انجام بدهد كه بسياري از افراد بينا هم قادر به انجامش نيستند. خانم اسلامي شرار حالا مسوول كانون نابينايان است و با نقاشي هايش به نگاه افراد بينا اعتراض مي كند.
010386.jpg

«آقاي احمدي رنگ هاي شاد را به ما معرفي مي كنند. اگر ما نقاشي غمگين بكشيم، همه مي گويند آخي، بيچاره نابيناست، چقدر هم نااميد شده. من اين نگاه را دوست ندارم. دلم نمي  خواهد كه مردم فكر كنند تفاوتي بين ما و آنها وجود دارد. من اين دلسوزي را دوست ندارم. كاش مردم بيايند و نمايشگاه ما را ببينند ونگاهشان به قشر نابينا عوض شود.»
دستانش روي بوم حركت مي كرد. رنگ ها پشت سر هم روي بوم نشسته بودند. پرسيدم مفهوم اين تابلو چيست؟
«هنوز تمام نشده. سه جلسه ديگر كار دارد. مي خواهم غروبي را به تصوير بكشم كه پايين اش يك نخل است. غروب در ادبيات ايران مفهومي تلخ دارد. مي خواهم غروب را با خرما شيرين كنم. نخل مهربان است.»
وقت كلاس تمام است. وقت كلاس يك ساعت پيش تمام شده بود. هيچ شاگردي خداحافظي را دوست نداشت. استاد به ديوار اشاره كرد و آرام گفت: «نگاه كنيد. آن تابلو را مي گويم. خودم باورم نمي شود كه يك نابينا آن را كشيده» بايد باور كرد. نابينايان نقاشي مي كشند؛ مثل ما، آنها مي بينند، با چشمان ما!

ستون ما
فرياد بوم و رنگ
010374.jpg
نقاشي ها حرف مي زنند. گوش كنيد، صداي اعتراض مي آيد. نابينايان مي خواهند خيلي چيزها را ثابت كنند. ما گوش هايي شنوا براي شنيدن گلايه هايشان را نمي بينيم، صداي بوم و رنگ، اما چه آسان در نگاهمان مي نشيند و در ذهنمان تبديل به طنيني پرقدرت مي شود؛ آنها مي بينند!
زمانه عوض شده. حالا خيلي چيزها در اطراف ما تغيير كرده اند. سال ها پيش شايد مي شد وقت رويارويي با اين نابينا ناله اي كرد و از ته دل گريست، اما امروز نابينايان اين نگاه را دوست ندارند. راحت تر كه بگوييم از آن متنفرند!
اين اشك ها و اين دلسوزي ها را به حساب تحقير مي گذارند. دوست دارند استقلال آنان را به رسميت بشماريم، جاي اين دلسوزي را كه ريشه در فرهنگمان دارد، بايد با واژه هايي تازه پر كنيم. بايد باور كنيم چيزهايي را كه باور نداريم؛ بين ما فاصله اي نيست، آنها مي بينند. آنجا، در گوشه اي از شهر پرهياهوي ما، عده اي از نابينايان شهر هر هفته دور هم جمع مي شوند تا با بوم و رنگ و تصويري كه پشت دنياي تاريك چشمانشان شكل مي گيرد، به نگاه ما كه مي بينيم، اعتراض كنند. ديگر براي يك نابينا خواندن مطلبي احساسي و دلسوزانه از دنياي سياه پشت چشمشان جذاب نيست كه اين دنيا ديگر رنگ سياه ندارد.
آنها مثل ما مي بينند. پشت پلك هايشان دنيايي دارند كه آسمانش آبيست، جنگلش سبز و زمينش قهوه اي، مثل ما راه مي روند، فكر مي كنند و دغدغه هاي بزرگ و كوچك از زندگي مي سازند. راستي وقتي يك نابيناي مادرزاد باور دارد كه مثل ما مي بيند، چرا ما باورش نكنيم؟!
هر چه تصوير كه از نابينا در ذهنتان ساخته ايد، از مغزتان بيرون كنيد. جاي آن تصاويري تازه از اين قشر بسازيد. برآورده ساختن اين حداقل انتظار آنها، كار دشواري نيست. نگاهي تازه مي خواهد و باور حرف هايي كه صميمانه بر زبان جاري مي شوند! آنها مي بينند. فرياد بوم و رنگ را باور كنيد.

|  تهرانشهر  |   حوادث  |   خبرسازان   |   در شهر  |   درمانگاه  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |