يكشنبه ۲۱ تير ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۴۳۴
مسعود سهيليان
برنده جايزه انجمن چشم پزشكي آمريكا
انجمن چشم پزشكي آمريكا، هر ساله به تعدادي چشم پزشك كه خود آنها را انتخاب كرده و بر مي گزيند، جايزه مي دهد و اين عنوان حاصل۱۱ سال كار دكتر سهيليان و تيم اوست
011247.jpg
الهام رضاخاني 
عكس: ساتيار
شيلد روي چشم بيمار را باز مي كند و سر او را به آرامي مي گذارد پشت دستگاهي كه مخصوص معاينه چشم است. همر اهان بيمار مي گويند: «آقاي دكتر، تبريك. خبرش را از تلويزيون شنيديم.» و او بي توجه كارش را مي كند.
اگر قرار باشد صبح يك جمعه تقريبا كسل كننده و پر از خواب در جايي غير از رختخواب باشيد، حتما بايد يك كرور انگيزه به شما هديه كرده باشند، يعني مثلا با كسي قرار مصاحبه گذاشته باشيد كه جديدا يك جايزه معتبر چشم پزشكي دريافت كرده باشد، كسي مثل دكتر مسعود سهيليان عضو هيات علمي دانشگاه شهيد بهشتي.
-عنوان جايزه”Achiewment award” است يعني دستاورد يك عمر.
انجمن چشم پزشكي آمريكا، هر ساله به تعدادي چشم پزشك كه خود آنها را انتخاب كرده و بر مي گزيند، جايزه مي دهد و اين عنوان حاصل۱۱ سال كار دكتر سهيليان و تيم اوست. او از سال ۱۹۹۴ به اين مركز مقاله ارسال كرده است. البته پذيرش مقاله كار دشواري است. اگر كسي طي چند سال امتياز لازم را كسب كند، نامزد دريافت عنوان مي شود. در مرحله بعد او بايد دو سوم آراي كميته اين انجمن را به خود اختصاص دهد تا اگر هيات امنا روي اين تصميم تاييديه گذاشت، اين جايزه به او تقديم شود.
دكتر سهيليان ۴۸ ساله است، اهل اصفهان: «آخرين مقاله ام يك تكنيك جراحي بود كه من سال گذشته آن را معرفي كردم. يك شيوه درماني براي كساني كه انفاركتوس سر عصب مي گيرند.»
توضيح اينكه انفاركتوس سر عصب به يك نوع نابينايي منجر مي شود.
دكتر ادامه مي دهد: «اين شيوه مورد توجه قرار گرفت. البته هنوز روي آن كار مي كنيم.»
كار شما تيمي است؟
- بله، كشتي و وزنه برداري كه نيست. بيشتر آنهايي كه در مركز تحقيقات چشم پزشكي دانشگاه شهيد بهشتي كار مي كنند در اين افتخار با من سهيم هستند. كار يك نفره امكان ندارد. يك قسمتش مال كلينيك است. مساله آماري و اپيدميولوژي دارد و البته طرف ديگر خود بيمار است كه به ما اعتماد مي كند، چون روشي كه ما استفاده كرده ايم تاييد شده نبود و يك جور ريسك به حساب مي آمد و ما از آنها اجازه گرفتيم. خلاصه اينكه همه اين چيزها با هم و در كنار هم قرار مي گيرند تا يك مقاله قابل ارايه به دست بيايد.دكتر ادامه مي دهد: «مركز تحقيقات چشم، بيمارستان لبافي نژاد، همكاران كه با من همفكري كردند...» مراقب است كسي جا نماند.
- از بردن جايزه چطور مطلع شديد؟
-نامه فرستادند.
-و جايزه رسيده دستتان؟
-نه هنوز.
-نقدي است؟
-خير.
همه كساني كه برنده اين جايزه مي شوند در ميتينگ بزرگي كه حدود ۲۰ هزار چشم پزشك زبده از سراسر دنيا در آن حاضرند، شركت مي كنند. نكته جالب اين است كه يكي از نشانه هاي تفاخر برندگان، چاپ عكس آنها در كتاب كنگره است. صفحاتي كه حضور در آن عين افتخار است.
با دكتر درباره نفس تحقيق حرف مي زنيم: «بيشتر علاقه شخصي است. به هر حال شرايط چندان مناسب نيست چون انگيزه كافي وجود ندارد.»
الان وضعيت چشم پزشكي ما در چه سطحي است؟
به نسبت خيلي از رشته ها وضع بهتري داريم.
به دكتر مي گوييم به نسبت خودش چي؟ مي خندد ومي گويد: «بالاخره بايد با يك چيزي مقايسه شود.خب، مسلم است كه ما در سطح اروپا و آمريكا نيستيم، ولي مريض ها بالنسبه خدمات خوبي مي گيرند، اين خدمات در اكثر شهرهاي ما و حتي در بخش دولتي عرضه مي شود.»
يك حقيقت ديگر نيز وجود دارد.اينكه ما چشم پزشكان مشهوري در سطح جهان داريم، اما: «در داخل ايران بايد تلاش بيشتري بشود. الان بعضي از كشورهاي منطقه از ما بالاتر رفته اند.»
مريض بعدي مي آيد تو. روال كار همان است كه بود.
آقاي دكتر شايع ترين بيماري چشم در ايران چيست؟
-آب مرواريد.
از نام مرواريد بايد متوجه شده باشيد چشم پزشكي چه جور رشته اي است، ظريف و مينياتوري... و لابد گران، اما اطلاق نام آب مرواريد به بيماري چشم به دليل ديگري است. «فرمي كه عدسي چشم پيدا مي كند شبيه مرواريد مي شود.»
تخصص شما چيست؟
-جراحي شبكيه و بيماري هاي التهابي چشم.
راضي هستيد؟
- ناراضي هم نيستم. اين رشته اي بود كه از اول دنبالش بودم.
در جيب تمام بيماران لفظ «خدا عمرتان بدهد» وجود دارد، بدون استثنا. مي گويم مادربزرگ من هم همين طور بود. آب مرواريد داشت و جراحي شد و پس از بهبودي يك عمر پزشكش را دعا كرد.
ولي مريض شاكي هم داريم. البته اگر كسي درمان نشود، خودمان بيشتر ناراحت مي شويم.
از او درباره بازتاب خبر مي پرسيم:«من اقدامي نكردم.»
اصلا؟
-اصلا.
-خيلي عادي برخورد مي كنيد. انتظارش را داشتيد؟
- البته فكر نمي كردم به من تعلق بگيرد.
اولين باري كه دكتر مقاله اي را براي جايي فرستاد، برمي  گردد به ۱۴-۱۳ سال پيش كه مقاله اي را فرستاده است به مقصد انگليس. اما آنها نخوانده برش گرداندند. بااين حال من دلسرد نشدم. البته خيلي ها هستند در ايران كه بيش از من كار كرده اند و زحمت كشيده اند، اما به دلايلي معرفي نشده اند. شايد هم من خوش شانسم.
دكتر مي خواهد به اينجا برسد كه اگر قبول كرده با او گفت وگويي داشته باشيم به دليل ايجاد انگيزه در بين جوانترهاست. نكته اي باعث اختلاف ماست. به عقيده ما نخبه هاي علمي بايد مثل ستاره هاي ساير حوزه ها عرضه بشوند. اين يك جريان طبيعي است براي رسيدن به جايي كه دانايي فضيلت باشد، ولي به عقيده او بين بازيگر و هنرپيشه و ورزشكار و يك آدم نخبه علمي تفاوت هست و بنابراين بايد در نوع عرضه، وسواس به خرج داد. آنقدر وسواس كه وقتي عكاس همشهري براي عكاسي وارد كلينيك شد، تقاضاي دكتر اين بود: «لطفا يكي بيشتر نگيريد.»!

شيرمحمد و «دونلي» با هم مي ميرند؟
هر كجاي دنيا هر كسي «دو نلي» بنوازد بلوچ است اما در بلوچستان همه مردم موسيقي دوست ندارند. اينجا هيچ بلوچي حاضر نيست بچه اش دو نلي ياد بگيرد
011256.jpg
آزاده شهمير نوري- با وجودي كه سن و سالي از او گذشته و نزديك هفتاد و سه سال دارد، هنوز سرزنده و سرحال است. وقتي مي   پرسم چند سال داري مي خندد و مي گويد: بيست سال! استاد شير محمد اسپندار، تنها نوازنده دونلي (دو ني) در ايران است. شيرمحمد ساكن ايرانشهر است و بريده بريده و با لهجه غليظ بلوچي از خاطراتش مي   گويد. گاهي بعضي كلمات را متوجه نمي شوم و بعضي چيزها را حدس مي   زنم. گفت وگوي ما از آنجا شروع شد كه ۶۷ سال پيش بود.
«از شش سالگي ني مي  زدم. پدرم گفت جاي اينكه بنشيني يك گوشه و ني بزني، برو درس بخوان. مرا فرستاد كلاس اول ابتدايي. اما نامادري ام مي  گفت بي  سواد باشي و كار كني بس است. پدرم ديگر نگذاشت كلاس دوم را بخوانم. من هم طاقت نياوردم و فرار كردم پاكستان. هر چه پدرم گفت: گم مي  شوي بچه، گفتم: گم باشم بهتر تا اينجا باشم.
۱۸ - ۱۷ سالم شد كه رفتم يك رستوران ديدم مردم دور يك نفر جمع شدند كه دو ني مي نوازد. خيلي خوشم آمد گفتم بده من هم يك نگاهي بكنم. گفت من هندوام،  تو مسلماني. ني ام را نمي دهم تو به دهانت بزني. بيا برويم بازار يكي برايت بخرم. رفتيم بازار آن زمان ۱۵۰۰ تومان (روپيه) پاكستاني دادم تا برايم دو ني خريد. شروع كردم به نواختن انگار كه قبلا همه آهنگ ها را تمرين كرده بودم. بعد چند سال خوب قابل شدم تا اين كه سيد بزرگي در پاكستان مرد. اسمش جُمل شاه بود. در پاكستان به سيد، شاه مي گويند. مردم هر شب جمعه سر قبر او مي رفتند و ني نوازي مي كردند. براي جمل شاه مسابقه اي گذاشتند كه همه ني بزنند. من تمام آهنگ هاي پاكستاني ها را زدم. اما وقتي بلوچي خودمان را نواختم، هيچ كدام از آنها نتوانستند مثل من بزنند. نفر اول شدم ۷ هزار تومان (روپيه) پاكستاني بردم؛ آن زمان ۲۰ كيلو آرد گندم ۵ هزار روپيه بود.
چهار پنج بار ديگر هم مسابقه دادم كه همه را برنده شدم. همه ني نوازان گفتند ما ديگر شركت نمي    كنيم وقتي همه را اسپندار برنده مي شود ما براي چي بياييم. گفتم باشد ديگر شركت نمي كنم».
«سال ۱۳۳۷ برگشتم وطن. آن موقع مردم من را لو داده بودند كه اسپندار دو ني خوب مي نوازد و همه من را مي شناختند. بعد چند سال دعوتم كردند به جشن دربار . گفتم فرار مي كنم و دوباره مي روم پاكستان.دوستانم گفتند چرا فرار كني؟ اينجا زن گرفتي، بچه داري، زمين داري. اما ساواك آمد من را كشاند آنجا (محل استقرار ساواك)و اذيتم كرد، چند بار گوش مرا پيچاند و بعد رهايم كرد. تا اينكه انقلاب اسلامي شد. سال ۶۹ آقاي درويشي و آقاي زماني از صدا و سيما آمدند دنبال من و مرا پيدا كردند آوردند تهران براي برنامه دو ني نوازي. بعد از آن شروع كردم به ني نوازي در جشنواره ها. تا حالا هم به كشورهايي چون فرانسه، پاناما، اكوادور، كاراكو، انگلستان، هند و آلمان رفته ام و ني زده ام.»
تا مي خواهيم بگوييم خوش به حالت شيرمحمد، گله مي كند:
«... دو سه سالي است كه برنامه اي برايم تدارك نمي بينند و در خانه ماندم. سال ۶۹ كه براي اولين بار در صحنه نواختم آقاي لاريجاني در برنامه هايي به من لوح تقدير و سكه داد. هر سال هم بين نوازنده هاي استاني اول مي شدم تا اين كه به نظرم برخي هنرمندان احتمالا گله گذاري كردند و گفتند هر سال اسپندار مي آيد و ... يك نفر ديگر بيايد اما هيچ كس بلد نيست دو ني بنوازد. من بعد از خودم هيچ دو ني نوازي نديدم كه خوب بزند و بيايد جاي مرا بگيرد. به نظرم آن توجه و اهميت گذشته را به هنر و آنچه استعداد خدادادي است نمي دهند.
من دو ني را دوباره برگرداندم و زنده كردم اما كسي اهميت نمي دهد. وقتي فرانسه و دبي رفته بودم پيشنهاد دادند كه همين جا بمان،امكانات و خانه و حقوق مكفي مي دهيم. بيا تلويزيون اينجا، اما هيچ جا غير از وطنم نمي روم. پس چرا با من اين طور رفتار مي كنند؟ آقاي مرادخاني (رئيس سابق مركز موسيقي ارشاد) همه جا گفته بود تالار وحدت متعلق به اسپندارهاست. پس چه شد؟
من هم هنرمند هستم. من هم مي  خواهم هنرنمايي كنم.
درباره دوني 
شيرمحمد اسپندار مي گويد: دو نلي (دو ني) سازي ايراني است. اما وقتي كه من برگشتم وطن هيچ كس آن را نمي زد. ما يك عده بلوچ در پاكستان داريم و يك عده در ايران. البته در پاكستان بلوچ نبوده همه از ايران رفتند. در زمان ابدالي ها پايتخت بلوچ كرمان بود بعد از دعواي شديدي فرار مي كنند به پاكستان و از زمان احمد شاه يا نادر شاه در آنجا سكونت مي كنند. عده كمي هم در ايران ماندند. ساز دو ني هم با آنها به پاكستان رفت و در ايران فراموش شد. من دوباره آن را آوردم. هر كجاي دنيا هر كسي دو ني بنوازد بلوچ است اما در بلوچستان همه مردم موسيقي دوست ندارند. اينجا هيچ بلوچي حاضر نيست بچه اش دو ني ياد بگيرد. من هم كه هنرمندم كاري به كارشان ندارم اما آنها هيچ اهميتي به من نمي دهند.
سه تا پسر دارم كه هر چه كردم هيچ كدام نواختن ياد نگرفتند. يكي شان كه حالا تهران است با او دو سال تمرين كردم اما ياد نگرفت كه نگرفت.
فقط يك شاگرد دارم، فقط يك شاگرد به اسم حليم كه كارش خوب است اما خيلي مانده تا خيلي خوب بزند.
من دوست دارم كه دو ني نوازي ياد بدهم. به مسوولان گفتم در ايرانشهر يا هر شهر ديگري كه مي خواهيد امكانات بدهيد من درس مي دهم اما هيچ توجهي نكردند. حالا هم نمي دانم كه اصلا مرا مي خواهند يا نه، چون چند سال است سراغ من نيامده اند. بلوچ هاي پاكستان هم به دو ني نوازي بي توجه اند. آنجا هم دو ني نوازان قديمي همه مرده اند و چند تايي پير مرد مثل من مانده اند.
توضيح: تلفظ «دونلي» مربوط به گويش بلوچ و تلفظ «دوني» مربوط به گويش معروف و متداول اهل موسيقي است.

تاريخي كه خاك مي خورد
موضوع قاچاق اموال فرهنگي، تاريخي براي ما چندان جديد و بيگانه نيست. سال ها است در چشم به هم زدني، شاهد اضافه شدن اسرارآميز اشيا و اجناس تاريخي متعلق به ايران در موزه هاي صاحب نام فرنگي هستيم و البته مثل تمام خبرهاي ناگوار ديگر، اگر خيلي احساساتي و وطن پرست باشيم، مي گوييم چقدر حيف شد! در اين ميان هر از گاهي خبر مي رسد فلان مجسمه و فلان تابلو، پيش از معامله شدن و به چشم فرنگي ها خوش آمدن، به دست بازرسان ميراث فرهنگي افتاد و نجات يافت، لابد! اما آنچه تا به حال نمي دانستيم، بلاتكليفي اموال فرهنگي مكشوفه است كه بي صاحب مي مانند و فقط جا تنگ مي كنند.
حسن قره خاني، كارشناس مسوول بازرسي و شناسايي اموال فرهنگي ميراث فرهنگي به تازگي گفته است: از سال ۶۷ كه بخش كارشناسي اموال مكشوفه فعال شد، تاكنون افزون بر ۶۰ هزار شيء عتيقه قاچاق، كشف و ضبط شده كه بلاتكليفي آنها مشكل جدي ميراث فرهنگي كشور است.
وي با تاكيد بر اينكه اموال ياد شده بايد به سرعت ساماندهي شده و در جايگاه هاي مناسب قرار گيرند، گفته است: گاه صاحبان موزه ها اعلام نياز مي كنند و تعدادي از اشيا خاص را تحويل مي گيرند، اما اين يك هزارم آن چيزي است كه بايد ساماندهي شود.
بنابراين بخش اعظم اموال فرهنگي كشف شده همچنان دور از چشم ها، بلاتكليف در يكجا انباشته شده اند وخاك مي خورند. البته اي كاش حسن قره خاني به اين موضوع هم اشاره مي كرد كه يك شيء تاريخي اگر در موزه اي جاي  گيرد و اگر مردم يك كشور به شناخت تاريخ باستاني خود علاقه  نشان دهند و راهي موزه شوند، آن وقت اگر موزه هم از مديريت مقتدر و بهينه اي برخوردار باشد چه ثروتي از اين رهاورد حاصل مي شود. قره خاني در عين حال بد نبود اشاره اي نيز به هزينه كنوني نگهداري از اشياي كشف شده مي كرد چون از ديگر سو مدير موزه ملي ايران نيز اعلام كرده هم اكنون در اين موزه بيش از ۳۰۰ هزار شيء تاريخي نگهداري مي شود كه به دليل كمبود فضاي نمايش، بيشتر آنها در انبارها راكد مانده اند.

مولن روژ
فرهاد فرجاد
011259.jpg

سارسگارد، كنار جودي فوستر
پيتر سارسگارد، هنرپيشه جوان ترك تبار (بازيگر فيلم شيشه شكسته) در حال بررسي پيشنهادي مبني بر پيوستنش به جودي فاستر در فيلم نقشه پرواز است. اين فيلم كه تريلري رعب آور به شيوه هيچكاك است، داستان زني را روايت مي كند كه حين پرواز با يك جت مسافربري، گم مي شود! خلبان اين هواپيما يا بهتر بگوييم كارگردان اين پروژه هاليوودي، رابرت شونتكه آلماني است. از وي پيش از اين، فيلم خالكوبي موفقيت چشمگيري كسب كرده بود.
هريسون فورد در عنصر اشتباه 
011250.jpg

مارك پلينگتون (كارگردان پيشگويي هاي ماتمن) قرار است هريسون فورد را در تريلري جديد به نام «عنصر اشتباه» كارگرداني كند. فيلم به داستان يك مامور حراست بانك مي پردازد كه پس از ربوده شدن دختر و همسرش، مجبور مي شود از بانك محل خدمت خود، ۳۷ ميليون دلار سرقت كند و دو دستي تحويل گروگان گيرها دهد. البته هريسون پيش از اين ثابت كرده كه از پس ماجراهاي اكشن اين چنيني كه قهرمان فيلم برخلاف ميل باطني مجبور به قانون گريزي مي شود به خوبي بر مي آيد. «فراري» را كه يادتان هست؟ طفلك هريسون كه مجبور بود تامي لي جونز سمج را دست به سر كند.
برندان فريزر هم به كارتوني ها پيوست 
011253.jpg

به احتمال زياد، برندان فريزر صداي خود را به انيميشن جديد« >Big Bug Man قرض خواهد داد. قرار است اين هنرپيشه خوش چهره به جاي شخصيت اصلي اين كارتون حرف بزند. نقش وي، يك كارگر كارخانه شيريني پزي است كه توسط يك حشره عجيب و غريب گزيده مي شود و قدرتي غيرطبيعي مي يابد.
خانه اي در ته دنيا
011244.jpg

مايكل ماير، جديدترين فيلم خود را با عنوان «خانه اي در ته دنيا» از بيست و سوم جولاي روي پرده ها مي فرستد. اين فيلم بر اساس رماني به همين نام، نوشته مايكل كانينگهام ساخته شده و داستان جمع شدن دوباره چند دوست پس از سال ها دوري و بي خبري از يكديگر را روايت مي كند. كالين فارل، سيسي اسپاك، رابين رايت پن و دالاس رابرتس، در فيلم بازي كرده اند و كمپاني وانر اينديپندنت پيكچرز، توزيع آن را بر عهده گرفته است.
پسر كوچك كرك داگلاس خود كشي كرد
كرك داگلاس، به دليل فيزيك خاص چهره، همواره تداعي گر شخصيت هاي محكم، مقتدر و نظامي مشرب بوده است، اما اين پير كهنه كار سينما، در زندگي شخصي خود مدير موفقي نبوده است. چندي پيش مايكل داگلاس، پسر بزرگ وي اعلام كرد در دوران كودكي همواره از خشونت پدر در محيط خانواده رنج برده است. حالا خبر مي رسد اريك، چهارمين و كوچكترين فرزند كرك داگلاس دست به خودكشي زده است. اريك ۴۶ ساله كه مدت ها از اعتياد به الكل و مواد مخدر رنج مي برد، مدتي پا به حرفه برادر و پدرش گذاشت، اما در حيطه سينما هرگز موفقيتي بدست نياورد. از جمله فيلم هاي او مي توان به اثر ضعيف و درجه دو «دلتا فورس ۳: بازي مرگ» اشاره كرد. او همچنين در يك مجموعه تلويزيوني به نام «قصه هاي كليسا» كنار پدرش ظاهر شد و براي حضور در اين سريال نامزد دريافت جايزه «امي» هم شد، اما با روي آوردن به مواد مخدر و مشروبات الكلي، همين موفقيت نيم بند را نيز به تباهي سپرد و به طور مكرر، به ميهماني زندان و مراكز بازپروري رفت!
وي در سال ۹۷ به سبب حمل كوكائين و هزار قرص ضد افسردگي توسط پليس دستگير شد. سال گذشته هم در حال مستي تصادف كرد و به زندان افتاد. اكنون با پيدا شدن جسد اريك در آپارتماني در نيويورك، مزاحمت هاي هميشگي او براي پليس به پايان رسيده است. پليس هيچ مدركي دال بر وقوع جنايت نيافته و رسما علت مرگ اريك را خودكشي اعلام كرده است.

يا مرده اند يا بسته اند
انقراض كلا ه فروش ها
011190.jpg
چرا كلاه هاي جديد نمي  آوريد؟ از اين كلاه ها كه جوان ها خوششان مي    آيد؟ تنها همين يك سوال كافي بود تا همه چيز را روشن كند. چشمانش همه حرف ها را زدند.
به دنبال قديمي ترين كلاه فروشي تهران به حوالي توپخانه رفتيم. به ما گفته بودند نزديكي شمس العماره اين كلاه فروشي را مي  توانيد پيدا كنيد. ما هم فقط مي  دانستيم شمس العماره حوالي توپخانه است. از يكي دو نفر مي  پرسيم تا بالاخره نفر سوم ما را راهنمايي مي  كند طرف ناصر خسرو. ولي مگر مي  شود در اين پياده روها راه رفت. شلوغي، شلوغي و شلوغي. به جز اين كلمات، چيز ديگر نمي  توان گفت. چه در خيابان ها و پياده روها و چه داخل مغازه ها و بيرون مغازه ها. از زيرگذر ميدان توپخانه رد   شده و وارد خيابان ناصر خسرو مي  شويم؛ خياباني كه لازم نيست اسمش را از تابلوي روي ديوار بخوانيد. چون اگر چشمانتان را هم ببنديد، پس از چند لحظه صدايي را مي   شنويد «دارو، دارو» و شخصي «داروگويان» از كنار شما رد مي   شود. خوشبختانه به دنبال دارو نيامده ايم و در جست وجوي كلاه فروشي هستيم. ناصر خسروي شلوغ و پرسرو صدا را دنبال مي   كنيم و مرتب مي پرسيم اين شمس العماره كجاست؟ براي چندمين بار از يك كيوسك روزنامه فروشي سوال مي   كنيم. ولي صاحب كيوسك جور عجيبي نگاهمان مي   كند و مي   گويد: روبه رويتان. به آن طرف نگاه مي   كنيم و ساختمان قديمي شمس العماره را در محاصره هزار جور مغازه پيدا مي   كنيم. از لوازم برقي فروشي ها بگيريد تا فلافل فروشي هاي ۲۵۰ توماني. از همان روزنامه فروشي سراغ كلاه فروشي را مي   گيريم و او همان طرف را نشان مي   دهد. به آن طرف خيابان مي   رويم ولي اثري از كلاه  فروشي نيست. از صاحب  يك عطر فروشي كوچك مي   پرسيم اين طرف ها كلاه فروشي هست؟ او هم پله هاي كنار مغازه  را نشان مي     دهد. يك راهروي تنگ و ديواري كه روي آن نقش بسته «كلاه فروشي ايران باستان».
از پله ها بالا مي  رويم و به طبقه دوم مي  رسيم و هنوز نمي  دانيم اين همان كلاه فروش قديمي است يا نه. از بيرون به داخل مغازه سرك مي  كشيم ولي خبري نيست. تنها دو صندلي كنار پنجره قرار دارد و پيرمردي با پيراهن سفيد پشت ما نشسته است. قفسه ها پر از كلاه هاي جورواجور است. البته جورواجور همه از نوع قديمي  و بيشتر هم كلاه شاپو.
بالاخره وارد مغازه مي  شويم و سلام مي  كنيم. پيرمرد جواب سلام ما را مي  دهد و تا متوجه مي  شود از روزنامه  آمده ايم، از جايش بلند مي  شود و به ميز كناري تكيه مي دهد و همين طور ايستاده به سوال هاي ما جواب مي  دهد. هنوز نمي  دانيم آيا در قديمي ترين كلاه فروشي  تهران هستيم يا نه ولي پيرمرد خيالمان را راحت مي  كند.
كلاه فروشي ايران باستان۴۰ساله است و قديمي ترين كلاه فروشي تهران. البته قبلا در طبقه همكف همين ساختمان بود ولي الان چند سالي است كه در طبقه بالا ميزبان تك و توك مشتري هاي قديمي خودش است. موهاي آقاي ناصر باستان كاملا سفيد است و قيافه اش شبيه همه آن پدر بزرگ هايي است كه در ذهن داريم. ولي از آن پدر بزرگ ها كه اهل حرف زدن نيست و دريغش مي  آيد حتي يك خاطره برايمان تعريف كند. تا مي  گويم «خاطره»، مي  گويد: خاطره اي نبوده، كار بوده ديگر. مي  گوييم از آن زمان ها بگوييد، مي  گويد چيز خاصي نبوده. مي  گوييم دوست داريد هنوز در آن زمان و حال و هوا زندگي مي  كرديد، باز مي  گويد فرقي ندارد و الان هم داريم زندگي مي  كنيم ديگر و حالا و گذشته ندارد. از آن مواردي كه گزارشگر براي يك كلمه حرف كشيدن بايد كلي دست و پا بزند و آخر سر هم ممكن است هيچ چيز نصيبش نشود.
مرتب مي  گويد برويد انجمن صنفي و هر اطلاعاتي مي  خواهيد از آنها بگيريد. ولي ما با خود او كار داريم. صاحب قديمي ترين كلاه فروشي تهران. خودش هم جواني ها كلاه شاپو بر سر مي  گذاشته ولي الان ديگر فقط زمستان ها، آن هم از آن كلاه  پشمي هاي قديمي كه در مغازه اش پيدا مي  شود. مشتري هايش هم، همه پيرمرد هستند؛ مشتري هايي كه بيشتر رفيق هستند تا مشتري. به او سر مي   زنند و حتما ساعت ها مي   نشينند و در موردگذشته حرف مي   زنند. در مورد آن روزهايي كه كلاه گذاشتن امري عادي و طبيعي بود و اگر كسي كلاه  نداشت، عجيب بود؛ آن روزهايي كه شمس العماره و دور و برش حال و هواي ديگري داشت و خبري از اين داروفروش ها و هزار تا چيز ديگر نبود. ياد آن روزهايي كه در اين راسته هفت، هشت مغازه كلاه فروشي ديگر هم بودند. آن مغازه ها چي شدند؟
«يا مرده اند يا بسته.»جوابش خيلي كوتاه و تلخ بود. بيشتر ادامه نمي   دهد و ما مي مانيم و مغازه اي كه بد جور بوي گذشته مي دهد.
قفسه هاي پر از كلاه كافي است تا ما را به فضاي دلچسب گذشته ببرد. آن روزهايي كه اين مغازه در طبقه پايين بوده و كلي هم پررونق. بر خلاف فضاي شلوغ و در هم و برهم پايين، اينجا خلوت و ساكت است، مثل خود آقاي ناصرباستان. شايد كم بودن مشتري  تنها بهانه اي باشد براي انتقال مغازه  از پايين به بالا. آن پايين ديگر دنياي آدم هايي مثل آقاي باستان نيست؛ آدم هايي كه براي حفظ خاطرات و گذشته شان، مجبورند به جاي خلوت و ساكتي دور از هياهوي روزمره شهر پناه ببرند و روي صندلي كنار پنجره بنشينند و به «بيرون» از اين ساختمان چشم بدوزند؛ «بيروني» كه ربطي به ساختمان ها و آدم هاي آن طرف پنجره ندارد. «بيروني» كه خيلي دورتر از اينجاست با سال ها فاصله.
كارت ويزيتش را مي  گيريم: «ايران باستان، بورس شيك ترين كلاه هاي ايراني و خارجي»، كارت نو و ترتميز است ولي در تك تك كلماتش، غمي است كه بدجور آدم را اذيت مي  كند. كلماتي كه متعلق به اين زمان نيستند. از او مي  پرسيم چرا كلاه جديد نمي  آوريد؟ از اين كلاه ها كه جوان ها خوششان مي آيد؟ فقط مي گويد: «ديگر حوصله اين كارها نيست.» در چشمش ناگهان غمي پيدا مي  شود كه جواب همه سوال هايمان را در آن پيدا مي كنيم؛ غمي كه انگار مي خواهد آن را از ما پنهان كند. به بيرون چشم مي    دوزد و ديگر حرف نمي   زند.

مكانيسم هاي عرضه علم
اديب وحداني 
خلاصه كردن افتخارات علمي- فرهنگي ما به يكي دو مورد و چند نفر آدم خاص، قدري بي  مهري به علم و اهالي آن در ايران است. در هر كنگره پزشكي يا در بسياري از كنگره هاي فن آوري، چهره هاي ايراني فراواني را مي  توان ديد كه هر كدام به نحوي افتخار كشور محسوب مي  شوند و در حالي كه چهره هاي خبرساز فراواني در كشور وجود ندارد كه بنا به ضرورت هاي جذابيت و سرگرمي بتوان سراغ آنها رفت.
مسير روي آوردن به چهره هاي علمي دچار مشكلات مفصل و جدي  است. بسياري از بزرگان علم و استادان، در درجه اول احتياجي به مطرح شدن در رسانه ها احساس نمي  كنند و آن وقت كه امكان فايده هاي مادي از اين مصاحبه ها يا مقاله ها ايجاد شود، گاه مي  گويند «ما احتياجي به تبليغ نداريم».
در وجه ديگر قضيه افرادي قرار دارند كه در حال تحقيق اند و مي  ترسند كه تحقيقاتشان به نام افراد ديگري عرضه شود يا نتايج آن دزديده شود.
عده ديگري از حسادت ها مي  هراسند و بر اين باورند كه امكان دارد با مطرح شدن خودشان، بودجه تحقيقاتي شان قطع شود يا امكانات لازم را- كه معمولا به هزار زحمت گير  آورده اند- از دست بدهند. گروه ديگر از اين ترس عمومي در سراسر جهان رنج مي  برند كه مبادا حرف  هاشان درست فهميده نشود و نتايج كارها و تحقيقات دچار سوء فهم، عوام زدگي و در نهايت عملكردهايي از سوي آدم هاي عادي يا مورد سوء استفاده شركت هاي سودجو قرار بگيرد و در نهايت سال ها آزمون و خطاي آنها در جهت خدمت به علم، دقيقا ضد كاركرد تعريف شده خودش عمل كند و به نتايج غيرعلمي يا ضد علمي بينجامد.
مشكلاتي كه ذكر آنها رفت، در همه جاي دنيا و در هر نوع كار علمي وجود دارند و منحصر به ايران نيستند اما در عين حال در ديگر نقاط دنيا راهكارهايي براي به حداقل رساندن نتايج ناخواسته و مضر اين مشكلات طراحي شده است و اين علم ها به حدي ناقص به كشورمان راه يافته اند كه از آن راهكارها هيچ خبري نيست. اولين و قابل ذكرترين! آن راه ها انتشار نشريه هاي تخصصي است. مجله هاي علمي كه بتوانند ويترين علم ايران باشند از يكسو اعتماد به نفس مي  آفرينند و از طرف ديگر نتايج علم را به اسم كشور خودمان ثبت مي  كنند و از همه مهم تر مي  توانند جزو بهترين راه هاي دور زدن مشكلات عرضه علم در كشور و به حداقل رسيدن مضرات ياد شده در گفت وگوهاي ساده مطبوعاتي درآيند.
كشوري كه دانشجويان فوق ليسانس يكي از دانشگاه هايش به راحتي جذب همه دانشگاه هاي دنيا مي  شوند، كشوري كه چهره هاي مهم علمي فراواني را به دنيا عرضه كرده است، كشوري كه نام چهره هاي علمي مهم شاخص اش حجمي در حد يك شماره ايرانشهر (بلكه بيشتر) را مي طلبد، اين امكان را هم حتما دارد كه تكه يا تكه هايي از بودجه هاي گسترده پژوهشي را صرف تعبيه راه  هايي براي عرضه علم كند.

خبرسازان
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
در شهر
زيبـاشـهر
سفر و طبيعت
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  سفر و طبيعت  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |