عليرضا شريعت
اشاره: مؤلف در بخش پيشين، ريشه يابي واژه هرمنوتيك و بستر تاريخي آن را به اجمال بررسي نمود و در عرصه دانش هرمنوتيك (هرمنوتيك به مثابه نظريه تفسير كتاب مقدس) و هرمنوتيك عام (علم فهم زباني) را برشمرد. اينك در واپسين بخش، در عرصه ديگر دانش هرمنوتيك، يعني هرمنوتيك به مثابه روش شناسي عام فهم در علوم انساني و هرمنوتيك به مثابه هستي شناسي فهم مطرح مي گردد. نويسنده در پايان گفتار از مباحث مطرح شده، استفاده كرده و الگويي به منظور تفسير دقيق متون اسلامي را پيشنهاد مي كند.
پس از شلاير ماخر بحث نيت مؤلف آنچنان كه شايسته بود مورد توجه قرار نگرفت تا اين كه اخيراً افرادي مانند «اميليو بتي» و تا حدودي «اي، د، هرش» بحث از نيت مؤلف را دوباره احياء كردند.بتي معتقد است براي دوري از در افتادن به تاويلات دلخواه و ناهمگون بايد آموزه اساسي شلاير ماخر يعني توجه به نيت مؤلف را احياء كرد و لذا مي گويد: «هر كس كه دل نگران مسأله عينيت باشد، به لحاظ منطقي، ذهن او به تعيين معيار تشخيص عينيت كشيده خواهد شد و تنها اصل تعيين كننده الزامي كه تا كنون در اين مورد عرضه شده همان آرمان قديمي و از مد افتاده فهم صحيح مقصود و نيت مؤلف است.»
۳. هرمنوتيك به مثابه روش شناسي عام فهم در علوم انساني
ويلهلم ديلتاي (۱۸۳۳ ـــ ۱۹۱۱) مورخ و فيلسوف آلماني از كساني است كه دلبستگي فراواني به آموزه هاي شلاير ماخر نشان داده است، اما اين دلبستگي مانع از آن نشد تا تحولي اساسي در هرمنوتيك شلاير ماخر ايجاد نكند. او در واكنش به تهاجم روزافزون پوزيتيويسم و تجربه گرايي علم به بنياد علوم انساني، درصد برآمد تا وجاهت علوم انساني را دوباره احياء كند و به همين خاطر هرمنوتيك شلاير ماخر را توسعه داد. ديلتاي ميان علوم فرهنگي (علوم اجتماعي، ادبيات و … )و علوم طبيعي فرق قائل شد. او معتقد بود، روش ويژه و مخصوص علوم فرهنگي «فهميدن» است در حالي كه روش علوم طبيعي «تبيين» و «توصيف» است. عالم علوم طبيعي حوادثي كه واقع شده اند را با استعانت از قوانين كلي تبيين مي كند، در حالي كه عالم علوم فرهنگي از راه فهم نيات، خواسته ها و نقش هاي صاحب متن به فهم آن متن نائل مي آيد، يعني تاويل گر به نوعي از خويشتن مي گويد و به بيان خود مي پردازد و لذا در اين جا «فهم» رخ مي نمايد. وي فهم را جزو عناصر دروني جريان زندگي انساني مي داند و آن را مقوله «زندگي» مي نامد، يعني مردم مستمراً خود را در موقعيت هايي مي يابند كه بايد در آن موقعيت ها اتفاقاتي را كه گرداگردشان رخ مي دهد بفهمند تا تصميم بگيرند و يا دست به عمل بزنند. بنابراين فهم را نمي توان از حس انسان بودن جدا كرد.
ديلتاي علاقه خاصي به تاريخ دارد و انسان را موجودي «تاريخ مند» مي داند و مقصود خود را از «تاريخ مندي» اين گونه بيان مي كند كه: «صرفا تاريخ مي تواند به انسان بگويد كه او چيست» و در اين جا است كه يكي ديگر از تفاوت هاي اساسي يا اساسي ترين تفاوت او با شلاير ماخر هويدا مي شود يعني بر خلاف تكيه فراوان شلاير ماخر بر روانشناسي و نيت مؤلف، وي محل تحقق انسان را تاريخ مي داند و لذا معتقد است از آنجا كه تاريخ هنوز به راه خود ادامه مي دهد «من»، «خود» را در تو مي يابم و لذا مي توانم تو را بفهمم.
۴. هرمنوتيك به مثابه هستي شناسي فهم
در ادامه بحث از روند تاريخي و سير تكاملي هرمنوتيك با يك چرخش اساسي در معني هرمنوتيك مواجه مي شويم كه حاصل تاملات فلسفي مارتين هايدگر، فيلسوف آلماني است. وي در كتاب «هستي و زمان» كه به بيانيه نظرات فلسفي او مشهور است، به فلسفه ماقبل خود و خصوصاً فلسفه ارسطويي مي تازد و ارسطو و تابعانش را در فهم «هستي» دچار اشتباه مي داند و معتقد است كه ايشان سال ها پي سراب دويده اند. چه به جاي پرداختن به خود هستي و شناخت «هستي» «being» در پي «هستي هاي خاص» «beings» بوده اند.
در اينجاست كه تفاوت اساسي هرمنوتيك ديلتاي و هايدگر رخ مي نمايد، چرا كه در هرمنوتيك ديلتاي اساس، «روش شناسي» فهم است اما در اينجا هرمنوتيك تبديل به فلسفه و هستي شناسي مي شود. هايدگر براي اصلاح روند حركت فلسفه پيشنهاد مي كند كه وصول به معناي هستي از راه تحليل هستي آدمي و به قول خودش. «dasein» (دازاين) مي تواند حاصل شود، چرا كه در اينجاست كه هستي از پوشيدگي خارج مي شود و خود را مي نماياند. وي اين روند رسيدن به هستي را «هرمنوتيك» مي نامد اما از آنجا كه اساس و بنياد انسان را «فهم» و «تأويل» تشكيل مي دهند، پس باز به نوعي به بحث فهم و تأويل باز خواهيم گشت، كه اين خود زمينه ساز حركت بعدي در روند تكامل هرمنوتيك است كه با پيشتازي هانس گئورگ گادامر، شكل جديدي پيدا مي كند. وي به فهم درست و نادرست نمي پردازد، چه آن را در دنياي تأويل هاي گوناگوني كه به يك متن مي تواند تعلق داشته باشد، دست نيافتني مي داند، بلكه تلاش اصلي خود را مصروف پرسش از چگونگي تحقق فهم مي كند. در هرمنوتيك گادامر مؤلف نيت و قصد او مطرح نيست و ما تنها با متن روبرو هستيم. نكته اساسي در عقايد گادامر توجه به پيش فرض هاي مفسر است. او معتقد است كه انسان را چاره اي از وجود پيش فرض ها نيست اما مفسر تنها مي تواند انتظارات و سؤالات خود را از متن مشخص كرده، به سراغ گفت وگو با متني كه در زندگي، واقعيتي جدا و فارق از مؤلف دارد برود.
پس در واقع اگر بخواهيم سير حركت هرمنوتيك در غرب را مشخص كنيم بايد بگوييم كه در ابتدا نيت مؤلف، مدار فهم متن بوده و سپس با شك در نيت مؤلف به مرحله توجه به خود متن به عنوان از خود بسند و بي نياز از نيت مؤلف مي رسيم و سپس با گذر از اين مرحله، مرحله توجه به «مفسر» به عنوان تأويل گر متن، ظهور مي كند كه تمامي فهم متن وابسته به اوست (مرحله مؤلف محوري، مرحله متن محوري و مرحله مفسر محوري).
هرمنوتيك همچنان سرزنده به روند خود ادامه مي دهد و ظهور فلاسفه و متفكراني چون پل ريكور، هرش، اميليوبتي و... چشم اندازهاي نويني را نويد مي دهد كه تمامي علوم، چه علوم تجربي (در هرمنوتيك ريكور) و چه علوم اجتماعي، ادبيات و هنر را در برمي گيرد.
هرمنوتيك و عالمان مسلمان
همانگونه كه اشاره شد يكي از علل اساسي گسترش هرمنوتيك در غرب گسستي بود كه بر اثر پيدايش مذهب پروتستان براي پي ريزي افكار و عقايد خود و دفاع از آموزه هايي كه بدان معتقد بود و همچنين پر كردن خلأ سقوط پشتيباني كه قبلاً توسط كليساي كاتوليك انجام مي گرفت و اينك در صف رقيب قرار گرفته بود، پديد آمد. غرب در اين هنگام دست به تلاش گسترده اي براي پايه ريزي علم تفسير زد و نه تنها مارتين لوتر بلكه پس از او نيز اين جريان به قوت فعاليت مي كرد. دومين علت نيز چالش هايي بود كه به تدريج و در اثر رشد علوم تجربي بين دانشمندان تجربي مسلك و اصحاب كليسا و بعدها دانشمندان علوم انساني رخ داد.
|
|
اما داستان هرمنوتيك در ميان مسلمانان به گونه اي ديگر است، چرا كه اولاً: متن تحريف نشده قرآن كريم در اغلب موارد راه را بر تفسير و تأويل بسته است، ثانياً: متن دومي يعني روايات منقول از پيامبر(ص) و ائمه اطهار(ع) وجود دارد كه تفسيري بر قرآن محسوب مي شود و مسلمانان نيز به صحت اين اقوال اطمينان دارند، ثالثاً: مواجهه و چالش دين با علوم تجربي وجود ندارد و علم تجربي از جانب دين تأييد شده و مسلمانان به يادگيري آن ترغيب شده اند، رابعاً گسست هايي شبيه آنچه در مسيحيت اتفاق افتاد در اسلام وجود ندارد و خامساً عالمان مسلمان در تفسير و تأويل قرآن دقت و وسواسي دارند تا در چاه تفسير به رأي نيافتند.
دو اصطلاح اساسي در بين عالمان مسلمان براي «فهم» معاني عبارات متن مقدس اسلام (قرآن كريم) مورد استفاده قرار مي گيرد:
۱- تفسير كه ابزاري است براي بيان معناهاي ظاهري كه متكي بر مباحث ادبي، قواعد دستوري و اشارات تاريخي و اجتماعي است.
۲- تأويل كه در لغت به معناي بازگرداندن چيزي به اصل و بنياد خود است. تأويل انسان را از پوسته لفظي مي گذراند و به معناي باطن قرآن مي رساند. تأويل به اشارت قرآن (سوره آل عمران) تنها به خداوند متعال و راسخان در علم تعلق دارد.
پس با ملاحظه علل ياد شده و اشاره قرآن، در جهان اسلام، اقبال چنداني به بحث روش در تفسير قرآن كريم نشده است، هر چند افرادي در همان اوائل ظهور اسلام مانند ابن عباس از لغت براي فهم قرآن استفاده مي كردند و بعدها در اثر رشد علم كلام، فقه و نياز به فهم قرآن، عالمان مسلمان به روش هاي تفسيري روي آوردند، اما هيچگاه يك علم مدون و قانون مند براي «تفسير» پا نگرفت.
اما اينك با توجه به گسترش سريع ارتباطات و فرصت هاي وسيعي كه براي تعامل بين فرهنگ ها به وجود آمده و اعتقاد به اينكه خطاب قرآن، خطاب و دعوت عام تمامي انسان ها است، لازم است با بهره گيري از روش هاي تفسيري كه توسط متفكران ديگر فرهنگ ها ابداع شده و با استعانت از هرمنوتيك «بي نام»ي كه در لابه لاي متون ارزشمند اسلامي (كلام، تفسير، اصول فقه، لغت و...) وجود دارد، طرحي نو درانداخته شود.