مترجم :وحيد رضا نعيمي
اشاره:
دكتر فرانسيس فوكوياما استاد اقتصاد سياسي بين الملل در دانشكده مطالعات پيشرفته بين الملل در دانشگاه جانزهاپكينز خود را «سرتا پا نومحافظه كار» مي داند. وي بر اين اعتقاد است كه دولت بوش درجنگ با عراق، مرتكب اشتباهاتي شد كه به غلط آن را به نومحافظه كاري نسبت مي دهند. به عبارت ديگر، مي توان از گزاره هاي نومحافظه كاري شروع كرد، اما به ارزيابي اساساً متفاوتي از اين جنگ رسيد.
فوكوياما سه مورد اشتباه را در سياست خارجي دولت بوش برمي شمارد. اول اتخاذ روش مهندسي اجتماعي به صورت صدور دموكراسي، به خصوص به خاورميانه.دوم عدم توجه به ضرورت وجود مشروعيت بين المللي و سوم تأسي به راهبرد اسرائيل در خاورميانه (بي اعتنايي به سازمانهاي بين المللي، رويكرد تهاجمي نظامي به مسائل و غيره) و تعميم آن به نقش آمريكا در جهان.
از ميان تمام آراي مختلفي كه اكنون به نومحافظه كاران منتسب مي شود، عجيب ترين آنها براي من، اعتماد به اين است كه آمريكا مي تواند عراق را به يك دموكراسي به سبك غربي تبديل كند و از آنجا تلاشي را براي دموكراتيزه كردن منطقه خاورميانه بزرگ آغاز كند. اين نظر از آنجا عجيب به نظرم رسيد كه دقيقاً همين نومحافظه كاران در بخش اعظم نسل گذشته در مورد خطرات مهندسي اجتماعي بلندپروازانه و اين كه چگونه طراحان اجتماعي اصلاً نمي توانند رفتار را كنترل كنند يا با پيامدهاي پيش بيني نشده مقابله كنند، هشدار داده بودند. اگر آمريكا نمي تواند فقر را در واشنگتن ريشه كن كند يا نمره امتحانات دانش آموزان را افزايش دهد، آخر چگونه انتظار دارد در بخشي از جهان، دموكراسي برقرار كند؟
چندين نومحافظه كار از جمله چارلز كراوتهامر به اين نكته اشاره كرده اند كه پس از جنگ جهاني كساني كه مي گفتند ژاپن نمي تواند دموكراتيزه شود، چقدر اشتباه مي كردند. كراوتهامر مي پرسد:
«كجا نوشته شده است كه عربها ناتوان از برقراري دموكراسي هستند؟» وي استدلالي را بيان مي كند كه برنارد لوئيز كارشناس برجسته خاورميانه صراحتاً ابراز كرده است. لوئيز در چند مقطع خاطر نشان كرده است بدبيني در مورد عراق دموكراتيك، نشان دهنده فقدان احترام براي اعراب است.
البته هيچ جا ننوشته است كه عربها ناتوان از برقراري دموكراسي هستند و مسلماً احمقانه است كه اروپاييان بدبين با اطمينان زيادي مي گويند كه دموكراسي در خاورميانه محال است. در واقع ما قبلاً فريب خورده ايم، نه فقط در ژاپن بلكه در اروپا پس از سقوط كمونيسم، اما امكان داشتن به معناي احتمال نيست و سياست خوب با مصروف داشتن تمام تلاشها در يك مسير به دست نمي آِيد.
فرهنگ سرنوشت نيست، اما نقش مهمي در امكان پذير ساختن برخي نهادها دارد- اين امر اغلب يك ديدگاه محافظه كارانه محسوب مي شود. با وجودي كه من بيش از بيشتر افراد با اين عقيده شناخته شده ام كه پيكان تاريخ به سوي دموكراسي است، هرگز اعتقاد نداشته ام كه دموكراسي را مي تـوان همه جا و هر جا صرفاً از طريق اراده سياسي ايجاد كرد.
پيش از جنگ عراق، دلايل زيادي براي اين فكر وجود داشت كه ساختن عراقي دموكراتيك، كاري آن چنان پيچيده است كه تقريباً غيرقابل مديريت است. برخي از اين دلايل به ماهيت جامعه عراق مربوط بود: اين حقيقت كه به سرعت از زير بار تماميت گرايي رها مي شود، اختلافات قومي آن، نقش دين سياسي، ساختار قبيله اي آن و سيطره شبكه هاي خويشاوندي گسترده و تأثير پذيري آن از بخشهايي در خاورميانه كه به شدت ضدآمريكايي هستند.
اما بقيه دلايل به آمريكا مربوط بود. آمريكا در خلال فتح فيليپين در سال ۱۸۹۹ و اشغال فعلي افغانستان و عراق، در حدود ۱۸ طرح ملت سازي درگير بوده و كارنامه كلي آن در اين زمينه جالب نيست. موارد موفقيت آشكار
- آلمان، ژاپن و كره جنوبي- همه مواردي بودند كه نيروهاي آمريكا آمدند و به مدت نامحدود ماندند. در دو مورد اول، ما اصلاً ملت سازي نكرديم، بلكه به جوامعي مشروعيت مجدد بخشيديم كه حكومتهاي بسيار نيرومندي داشتند. در تمام ديگر موارد، آمريكا هيچ چيزي از نظر نهادهاي ماندگار باقي نگذاشت يا همچون مورد نيكاراگوئه ارتش و پليس نوين ايجاد كرد اما هيچ حاكميت قانون ماندگاري پديد نياورد و به اين ترتيب وضع را بدتر كرد.
اين امر ما را به نكته اي بنيادي در مورد وضعيت تك قطبي مي رساند. اين درست است كه نابرابري قدرت عظيمي بين آمريكا و بقيه جهان وجود دارد، عظيم تر از حتي سيطره رم در اوج امپراتوري آن، اما اين سيطره فقط در جهت دو بعد قدرت ملي آشكار است، عرصه فرهنگي و توانايي جنگ و پيروزي در جنگهاي متعارف شديد. آمريكايي ها هيچ علاقه يا امكان خاصي براي ملت سازي ندارند. ما راه خروج مي خواهيم نه امپراتوري.
پس مبناي حمايت داخلي از اين تلاش بسيار بلندپروازانه براي تغيير سياسي يكي از آشوب زده ترين و مخاصمت آميزترين مناطق جهان از كجا مي آيد؟ و اگر اين كشور واقعاً يك جمهوري تجاري است كه از امپراتوري ناراضي است، چرا آمريكايي ها بايد اين قدر مشتاق باشند كه قلمرو آن را گسترش دهند؟ در عراق پس از تهاجم آمريكا، ما آمريكايي ها از نظر برنامه ريزي و اجراي بازسازي ناتوان و بي نظم بوديم، يعني چيزي كه براي افرادي كه با تاريخ آمريكا آشنا هستند، تعجب آور نيست.
|
|
بسياري از اروپايي ها برخي از اين ترديد ها را در آستانه جنگ در مارس ۲۰۰۳ مطرح كردند. بسياري از اروپايي ها به خصوص اطمينان نداشتند كه آمريكا وضعيت پس از جنگ را خوب اداره كند، چه رسد به آن كه به دستور كار بلندپروازانه تر دموكراتيزاسيون كردن خاورميانه اعتماد كنند. به علاوه متقاعد نشدند كه آنقدر كه دولت بوش ادعا مي كرد عراق خطرناك است. استدلال آنان اين بود كه بعث عراق ارتباطي با القاعده ندارد و حمله به عراق انحراف از جنگ با تروريسم است. به اعتقاد آنان مناقشه جاري بين فلسطينيان و اسرائيل منشأ خطرناكتر تروريسم و بي ثباتي است، خطرناكتر از عراق و اين كه دولت بوش با طرفداري قوي از سياستهاي آريل شارون اعتبار خود را خدشه دار مي كند.
البته تمام اين گزاره ها قابل بحث بوده و هستند. درمورد اداره پذيري عراق پس از جنگ، موضع بدبينانه تر اروپايي ها تقريباً مسلماً درست بود. دولت بوش با توهمات بزرگي در مورد آساني وضعيت پس از جنگ، درگير عراق شد. فكر مي كرد عراق هزينه بازسازي خود را تأمين مي كند، آمريكايي ها براي هميشه در معرض سپاسگزاري جهت آزادسازي عراق خواهند بود و مي توانيم اين كشور را با نيروي اندكي اشغال كنيم و حتي نيروهاي آمريكا را ظرف چند ماه به شدت كاهش دهيم. در مورد تهديد عراق، روشن است همه- اروپايي ها و آمريكايي ها- فريب خوردند و تصور كردند اين كشور داراي انبوهي از سلاحهاي شيميايي و ميكروبي است. اما در اين مورد، موضع اروپايي ها نهايتاً نسبت به موضع بسيار هشدار آميز دولت بوش نزديكتر به حقيقت از آب درآمد.
مسأله ارتباط القاعده و عراق پيش از جنگ در آمريكا شديداً سياسي شده است. تفسير من از شواهد اين است كه اين ارتباطها وجود داشته اما اهميت آن محدود بوده است. از ۱۱ سپتامبر فهميده ايم كه القاعده نيازي به حمايت كشوري مانند عراق نداشت تا خسارت فراواني به آمريكا وارد كند و حمله به عراق مستقيم ترين راه براي رسيدن به القاعده نبود.
در مورد فلسطين، اروپايي ها احتمالاً اشتباه مي كنند يا دست كم اين اعتقادشان اشتباه است كه اگر آمريكا تصميم بگيرد از نفوذ خود بر اسرائيل استفاده كند، اين مناقشه حل و فصل ماندگاري پيدا خواهد كرد.
موضوع اين نيست كه چه كسي درست گفت، بلكه اين است كه مسأله آن گونه كه بسياري از نومحافظه كاران معتقد بودند، سياه وسفيد نيست. آنان طوري حرف مي زنند گويي درستي قضاوتشان (يعني قضاوت دولت بوش) در هر مرحله روشن شده و هر گونه زير سؤال بردن اين قضاوت ناشي از انگيزه هاي پست يا غيرصادقانه است. كاش اين گونه بود. اين حقيقت كه قضاوت واشنگتن ناقص بود، مشكل مشروعيت عظيمي براي آمريكا ايجاد كرده است. مشكلي كه تا مدتهاي مديدي به منافع آمريكا لطمه خواهد زد.
عبرت عراق اين است كه آمريكا بايد در كاربرد قدرت براي پيگيري منافع و ارزشهاي خود، بايد محتاط تر و ظريفتر عمل كند. تنها ابرقدرت جهان بايد به ياد داشته باشد كه در سراسر جهان به حاشيه قدرت آن با سوءظن فراوان مي نگرند و اگر خردمندانه از اين قدرت استفاده نشود، واكنشهاي منفي ايجاد خواهد شد.
اين امر در وهله اول به معناي انجام كار ساده ديپلماسي و ائتلاف سازي است كه دولت بوش تا قبل از جنگ عراق آنقدر از انجام آن اكراه داشت و نيز عدم اهانت بي جا به «افكار مشترك بشريت» است. آمريكا نبايد به خاطر خود به جانب سازمان ملل برود يا چند جانبه گرايي را بپذيرد، يا به اين خاطر كه به نوعي معتقديم اين قبيل نهادها ذاتاً مشروعتر از ملت دولتها هستند.
از سوي ديگر، آمريكا به متحدان همفكر جهت دستيابي به قسمتهاي واقع گرايانه و آرمان گرايانه دستور كارمان نياز دارد و بايد زمان و نيروي بيشتري را صرف ايجاد آنها بكند. اشاعه دموكراسي از طريق تمام ابزارهاي در اختيار آمريكا بايد همچنان در رأس دستور كار باشد، به خصوص در ارتباط با خاورميانه. اما آمريكا بايد درباره توانايي هاي ملت سازي خود واقع بين تر و در مورد اجراي طرحهاي مهندسي اجتماعي در نقاطي از جهان كه به خوبي نمي شناسد، محتاط تر باشد.