كارگرهايي كه ورق هاي قيچي شده و رينگ هاي اتوبوس را جمع مي كنند، افغان هستند و از حقوق روزانه ۵هزار توماني راضي. يك اتوبوس به دست يك گروه چند نفره، دو سه روزه قطعه قطعه شده و راهي سرنوشت خود مي شود
سال هاي زيادي است كه اتوبوس ها اينجا تجزيه مي شوند. از وقتي خودروهاي جنگ جهاني دوم فرسوده و كهنه شدند. اتوبوس هايي مشهور به مايك روس را از روسيه به ايران آوردند
عكس: هادي مختاريان
اينجا نزديك به ميدان بسيج، بغل دل راسته ميل لنگ تراشي ها و رديف تعميرگاه ها، در كيلومتر ۵ جاده خاوران همه چيز براي ماشين هاي سنگين آماده است و همه چيز عليه آنها دست به نقد ايستاده است؛ يك تضاد محسوس. توي جاده فرفر موتور قدرتمند ماشين هاي سنگين با بارهاي كمرشكن شنيده مي شود و تصوير عبورومرور مدام شان مفهوم سفر و زندگي را منعكس مي كند. اما در كنار همين جاده كه يك ولوي مغرور و زيبا و پرقدرت مي تواند دنده بگيرد و چراغ هاي رنگ به رنگش را روشن كند و بزند به راه، يك سلاخ خانه درست و حسابي از ۶۰ سال پيش تا امروز گرم كار است. يك گودال تشريح جدي و عبوس كه با همه شكيبايي به اين نقطه آغاز چشم دوخته است و انتظار مي كشد.
شرحه شرحه كردن اتوبوس ها و ماشين هاي سنگين در همين محوطه اتفاق مي افتد؛ در سلاخ خانه گردنه تنباكويي، پشت ديوارهاي كوتاه چند گاراژ، در محاصره كوه ها توي يك چاله وسيع خاكي. در اين يك گله جا ۶۰ سال است كه همه چيز يك اتوبوس اسقاطي تبديل به اسكناس مي شود و درست پيش چشم همين محل است كه اتوبوس هاي صفر كيلومتر نونوار مي غرند و روي نوار خاكستري جاده پيش مي روند.
اينجا اتوبوس هاي اسقاطي را به چشم خريدار سختگير زيرنظر مي گيرند و سبك و سنگين مي كنند. براي تكه تكه كردن اين هيولاي آهني نقشه كارآمدي مهياست و هركس با گروهش مسوول اوراق كردن بخشي از اين گلوله فلزي غبار گرفته است. اصطلاح وزير آلومينيوم، رئيس آهن و ورقه، استاد لوله برنجي و... توي همين چارديواري است كه اعتبار دارد و ردوبدل مي شود. و توي همين چارديواري است كه يك سگ پير و خسته از اموال و دارايي ها بايد نگهباني كند؛ از تكه هاي قيمتي اين جسد فلزي به ظاهر بي ارزش كه هركدام براي خودش بازاري دارد و خريداري مصمم.
هيچ كس بي كار نيست. همه چهره ها بدون استثنا برشته شده اند. حرارت دستگاه برش و ضرب مستقيم آفتاب دست به دست هم مي دهند و عرق را از سر و صورت و بدن درمي آورند و بخار مي كنند. استخوان بندي عريان اتوبوس مثل اسكلت به جا مانده از يك چارپا، توي چشم مي زند. در اتاق اتوبوس كه به نظر نمي رسد هيچ وقت به اين بي در و پيكري بوده باشد، بوي آهن و لاستيك سوخته مي آيد و كلمه خشك و خالي «خوش ركاب» روي سينه اش به زحمت خوانده مي شود، اما ظاهرا ازاين سرنوشت محتوم گريزي نيست. شعله تيز و آبي دستگاه برش دارد ورق آهن و ستون اتاق را مي جود و پايين مي رود. كنار آينه اي كه ديگر آينه نيست با ماژيك نوشته اند: «كدام سفر تو را برد؟»
مي شود حدس زد آقاي راننده خودش سفارش نوشتن اين عبارت را داده و وقتي پشت فرمان اتوبوس مي نشسته، هزار بار آن را زمزمه كرده و به نوار جاده و افق خيره شده. هنوز آثار و بقاياي اين قبيل يادگاري ها روي درو ديوار خوره زده اتوبوس ديده مي شود. روي تشك سرخ صندلي ظاهرا پنج رفيق يادگاري نوشته اند و پاي آن تاريخي گذاشته اند تا براي ابد بماند. اين نوع تلاش براي جاودانگي را همه ما بارها ديده ايم، اما دود شدن شان را نه.
آتش آرام مي خزد، پيش مي رود و نام ها را مي جود. اينجا كسي كاري به كار يادگاري هاي دوستان ندارد. اينجا شايد براي ماشين هاي سنگين آخر خط به حساب بيايد و براي يادگاري ها و براي خيلي چيزهاي ديگر؛ كسي چه مي داند؟ اين تكه ها به كجا مي روند
آنچه به عنوان ماده اوليه از در گارا ژ وارد مي شود بيشتر اتوبوس است و در اين بين سهم بيشتر به اتوبوس هاي شركت واحد اختصاص دارد. همه اتوبوس ها بدون برو برگرد اسقاطي و درب و داغان هستند طوري كه بايد با جرثقيل يا به كمك تريلي كشيد و آوردشان به گردونه. در گاراژ كناري هم تقريبا همين وضعيت حاكم است! اين تفاوت كه آنجا اتوبوس هايي هم هستند كه بشود به زور و زحمت دستي به سر و رويشان كشيد و دوباره براي چند سالي فرستادشان به جنگ جاده. اين اتوبوس ها بيشتر نمره اهواز و يزد هستند. آنجا كپه كپه ديفرانسيل روي هم تلنبار شده است ديفرانسيل جيپ هاي روسي كه زير باران و برف زنگار بسته اند. كارگرهايي كه ورق هاي قيچي شده و رينگ هاي اتوبوس را جمع مي كنند، افغان هستند و از حقوق روزانه ۵هزار توماني راضي. يك اتوبوس به دست يك گروه هفت، هشت، ده نفره، دو سه روزه قطعه قطعه مي شود و هر تكه راه و سرنوشت خودش را پي مي گيرد. براي پيدا كردن سرنخ اين كلاف راه دشواري پيش رو نيست. جواني كه سرگرم جدا كردن زه و زهوارهاي آلومينيومي است چم وخم اين فرآيند را خوب مي داند: «سير كار ما اغلب اين طور است كه از مزايده هاي شركت اتوبوسراني با خبر مي شويم و مي رويم اتوبوس ها را مي بينيم. هر كس قيمت بالاتري بزند، برنده مي شود. بعد اتوبوس ها را مي آوريم داخل گاراژ، حالا با ماشين هاي خود شركت يا با تريلي و جرثقيل بكسل مي كنيم مي آوريمشان. بعد هم كارمان را شروع مي كنيم.»
انبوه نوارهاي درهم پيچيده شده آلومينيوم روي زمين است، آن سوتر چند نفر روي يك ديفرانسيل چرب وسياه خم شده اند. در اولين قدم آلومينيوم ماشين ها را مي زنيم. زه و زهوارها، ابرويي هاي پيشاني اتوبوس نوارهاي دور تا دور اتوبوس. هر اتوبوس كلي آلومينيوم دارد و ما كيلويي يكهزار و ۳۰۰ تومان آنها را مي فروشيم. بعد اتوبوس تحويل گروه برشكاري داده مي شود. آنجا اسكلت آهني ماشين را پياده مي كنند و آهنش را خرد مي كنند تا برود براي ذوب. بازار ذوب آهن هم كه معلوم است كجاست؛ ذوب آهن اصفهان، نيشابور، يزد و ... خريدار اين آهن ها هستند.»
عاقبت خوش ركاب
جواني كه پيشاني بند ابروهايش را پوشانده مي گويد: كار ما همه اش مصيبت است. گرماي اينجا دو سه درجه از حرارت جهنم پايين تر است. او مشغول كلنجار رفتن با لوله هاي برنجي است و عرق راه مي كشد و پيشاني بند آن را مي مكد تا وقفه اي در كار پيش نيايد: «لوله هاي برنجي زير اتاق كيلويي ۱۳۸۰ تا ۱۴۰۰ تومان مشتري دارد. بازارش هم توي خيابان فدائيان اسلام است؛ باسكول ميهن. بعد هم نوبت سيم كشي اتوبوس است. هرچه سيم توي دل و جگر ماشين باشد بايد بيرون كشيده شود. وقتي كل سيم ها جدا شد آنها را كپه مي كنيم و مي سوزانيم. روكش كابل مي سوزد و اصل مس را جمع مي كنيم. مس هم كه مي دانيد به تركيه صادر مي شود و دست ما را كيلويي يكهزار و ۸۵۰ تا ۲ هزار تومان مي گيرد.» معلوم است كه اينجا روي همه چيز يك اتوبوس از كار افتاده حساب مي كنند. شايد تنها خرده شيشه ها و ضايعات لاستيك ها و روكش هاي جزغاله شده سيم ها باشد كه بايد بماند و بماند تا وقتي به حجم معيني رسيد و مزاحم بود دفن شود؛ توي شياري زير دل خاك. حتي شيشه هاي سروسالم هم جمع مي شود تا به دست موزائيك سازها برسد يا براي گچبرها قالب شود و به كار بيايد. راننده اي كه به دنبال رادياتور اتوبوس آمده است هم باقي ماجرا را كامل مي كند. رادياتور دست دوم ۷۰ هزار تومان است، اينجا ۴۰ هزار تومان. نواش هم ۱۵۰ هزار تومان. يكي از كارگران كه ۴ سال است همين جا دستش بند است با لبخند و شيطنت از زير افشا كردن حقوق ماهانه اش در مي رود تا ماتصور كنيم پول خوبي عايدش مي شود. او از سختي كارش گله مي كند و دوباره به استفاده از خرده ريز هاي به جامانده از يك اتوبوس اوراق شده اشاره مي كند: «لاستيك هايي كه قلوه كن نشده باشند و سيم نزده باشند فرستاده مي شوند به كارخانه براي بازسازي. ابرصندلي ها هم به كار مبل و صندلي سازها مي خورد. موتور ماشين ها هم براي چاه آب استفاده مي شود. ديفرانسيل هاي درب و داغون هم كه بلبرينگ سالم دارند به كار يدك كش ها مي آيند، بالاخره يك يدك كش كه توي روستا بار مي برد بايد چرخش بچرخد.»
حالا مي شود تصور كرد اگر با خرخر موتور چاه آب توي يك روستا روبه رو شديم يا اگر ديفرانسيل زمختي را زير بدنه چوبي يك يدك كش ديديم كه بار جو دارد و از جاده وسط جنگل مي گذرد، مي توانيم تكه هايي از يك اتوبوس را به خاطر بياوريم كه روزگاري براي خودش جلال و شكوهي داشته و با غرور به جنگ نوار خاكستري جاده مي رفته و دل راننده اش را شاد مي كرده.
حكايت گورستان
اينجا گورستان است. در اين مكان انتظار چيزي جز جسد و لاشه نيست. اجساد اينجا دراز به دراز هم صف كشيد ه اند. اينجا اجساد آهني را مثله مي كنند. پيچ ومهره هايشان مثل مفاصل وغضروف ما انسان ها تجزيه و جدا مي شود و به جايي ديگر از طبيعت مي رود. اتوبوس هايي آشنا در ذهن و چشم كه براي تهراني ها يادآور خاطراتي نيز، هست. از همان اتوبوس هاي بنز شركت واحد كه بار ها به انتظار رسيدنش، زير آفتاب تند، نشسته بر نيمكت داغ لحظه هايمان را به هم دوخته ايم.
گورستان اتوبوس هايي كه معروفند به ۳۰۲. از ميدان بسيج، سه ، چهار كيلومتري كه جاده گرمسار را پشت سر مي گذاريم سمت راست جاده. صف اتوبوس هاي اوراقي با يادآوري واژه« قبرستان ماشين ها» از جلو نظرمان مي گذرد. لابه لاي اين خودرو هاي سنگين شهري كه مربوط به روز هاي دور است، شغل هايي وجود دارد. كساني كه زير آفتاب تيز مي سوزند و كار مي كنند و هر بعدازظهر با رسيدن يك بستني ناني لوزي شكل قهقهه خنده سر مي دهند.
مرداني كه در گورستان روزشان را شب مي كنند، كم نيستند. يك اتوبوس از قطعات زيادي ساخته شده كه نان خانواده هاي زيادي از آن به دست مي آيد.
كار طاقت فرسا
زياد نگران نباشيد قرار نيست شما يك گزارش تلخ بخوانيد آن هم وقتي در يكي از روز هاي هفته زن، آونگ ساعت رانگاه مي كنيد. در گورستان ماشين ها تنها مردان مشغول كارند. كار خشن و طاقت فرسايشان اينگونه مي طلبد. وقتي كنار ديوار نيمه ريخته آجري نزديك جاده قدم مي زنيم، اتوبوس ها از پنجره به بالا به چشم مي آيد. ديوار ۳۰، ۴۰ متري را كه رد كنيد، بالاي گورستان ايستاد ه ايد.
به همين مسافت پشت ديوار نيز راهي براي ورود به قبرستان پيدامي شود. دو جسد اتوبوس لخت و عريان جلوي ورودي كنار ديوار افتاده اند.
دو كپسول بزرگ اكسيژن روي زمين ولوشده و شيلنگ قرمز رنگي از سر كپسول تا دست مرد۵۰ ساله اي كه مشغول برش است ادامه دارد. چيزي حدود دو متر. مردميانسال راه دراز خراسان را از همين جاده كنار دست پيش گرفته و قبل از رسيدن به تهران مشغول كار شده است.
غلامرضا شال سبزي دورسرش بسته و خاكستر بلند سيگارش را نمي بيند. اوگرم كار است. خورشيد دراين منطقه كه بياباني اطلاق مي شود تازيانه هاي گرما را سر شانه آدم فرود مي آورد.
كارگران اينجا از حقوق و كارشان راضيند ولي خستگي و گرما را نمي شود منكر شد.
البته زمستان ها نيز برف وسوز سرما امانشان را مي گيرد.
لخت كردن اتوبوس ها از ابتداي ورود شروع مي شود. صندلي ها را جدا مي كنند. موتور، ميل لنگ، شاسي و چرخ ها يكي يك جدا مي شوند. هرچه در اين گورستان جلوتر برويد با قطعات كهنه ، زياد و اتوبوس هاي كوچك تر مواجه مي شويد. رفته رفته حجم اتوبوس آب مي رود و كوچكتر مي شود.
قطعات را تجزيه مي كنند آنقدر كه قابل بازيافت شود.
به قول معروف اينجا مي شود از آب كره گرفت، ولي كار خيلي سختي است. بيشتر كساني كه با ما صحبت كردند به رغم رضايتشان از درآمد، مي ترسيدند رقبايي باشيم در لباس خبرنگاري و از فردا دست زياد شود. براي همين برسختي كار تاكيد كردند.
خريد و فروش ضايعات
محمدمشغول جداكردن تكه هاي آلومينيوم است.۲۷ ساله نشان مي دهد ولي مي گويد ۶ سال جوانتر است. كار سنگين چهره اش را شكسته و با چند چروك سن و سالش را بيشتر نشان مي دهد. با يك وانت فرسوده همگون با گورستان به اينجا مي آيد. هر روز كه براي خريد تكه هاي آلومينيوم سروكله اش از دور پيدا مي شود، همكارانش مي خندند. مي پرسند؛ كي وانت مزداي خودش را تكه تكه كند و بفروشد. او آلومينيوم را كيلويي ۱۲۰۰ تومان مي خرد. نرخ فروش و نحوه آن را لونمي دهد. ورقه ها و نوارهاي آلومينيومي را روي باسكول روي هم مي چيند.
عكاس كه وارد صحنه مي شود، با لبخند مي گويد: «عكس منم بگير. ولي صبركن با آلومينيوم برايت برج بسازم بعد عكس بنداز.»
نرخ آهن قراضه را كيلويي ۸۰، ۹۰ تومان عنوان مي كند. او بهترين اتوبوس را همين بنزهاي ۳۰۲ مي داند. مي گويد: «خاكش هم طلاست. همه چيز اين اتوبوس به درد مي خورد.» در يك مزايده خوب ۳۸۰ دستگاه اتوبوس راهي گورستان شد. خريداران از قيمت اين لاشه، خرسندند. دانه اي ۸۵۰ هزار تومان برايشان آب خورده و حالا به ۲ ميليون و ۵۰۰ هزار تومان نمي فروشند.
اتاق ها را به اتاقسازي مي برند. كارگاهش در مبادي ورودي قبرستان است. صندلي ها را تكه تكه مي كنند و ابرهايش را به مبل سازي ها مي فروشند. فلزات را به خريداران و اگر مشتري نبود، آن را مي فرستند ذوب.
وقتي ثبت نام براي خريد خودرو آغاز مي شود، وضع مالي اوراقچي ها رو به بهبودي مي گذارد. در اين هنگام است كه خودروهاي از رده خارج و فرسوده را به قبرستان مي آورند. نعش اتوبوس ها را كنار يكديگر دراز مي كنند و اوراقچي ها بالاي سر اجساد حاضر مي شوند و آن را تكه تكه مي كنند تا اثري از آن برجاي نماند؛ حتي خاكش.
ولي وقتي ثبت نام انجام نمي شود و شركت هاي خودروساز طي ابلاغ هاي رسمي يا شايعات عنوان مي كنند؛ فعلا اتوبوس روانه بازار نمي كنند، اين يك خبر معمولي نيست.
براي جمعيتي كه از لاي اين تكه فلزهاي فرسوده روغن گرفته، لقمه ناني پيدا مي كنند، خبر بسيار مهمي است. وقتي اتوبوس به بازار نيايد، خودروهاي فرسوده رو به احتضار را به كار مي گيرند. آنقدر از اين موجودات بي جان زبان بسته كار مي كشند تا با هل دادن و هزار و يك مشكل ديگر، روشن نشود. سپس آن را مانند نماد و نشانه در محل محافظت مي كنند. وقتي چنين اتوبوسي را به بازار اوراقچي ها مي آورند، خريداران و مشتريان از سر و كول لاشه بالا مي روند، براندازش مي كنند و با قيمت خوبي مي خرند.
بنزهاي فعلي را شركت واحد، طي مزايده اي به فروش رسانده است. اكنون فصل كسادي بازار به حساب مي آيد.
قبلا ماهانه ۴۰۰-۳۰۰ اتوبوس مي آوردند قبرستان، تجزيه مي كردند و مي فروختند و از اين رهگذر وضع مالي خوبي پيدا كرده بودند. ولي حالا سود كار كمتر شده است، آدم هاي شاغل گورستان نيز. در اوضاع و احوال فعلي، آنها نيز كاهش پيدا كرده اند.
محمد كارش در حوزه خريد و فروش آلومينيوم است. روزي ۲۰ هزار تومان كاسب است. او يك وردست دارد و يك خودرو فرسوده. از وضع موجود راضي است وي با دست هايش بايد ورقه هاي آلومينيوم را كه غبار گرفته ساليان سال كار و كهنگي است، بردارد و روي باسكول بگذارد، پولش را بدهد و تكه تكه عقب وانت مزدا خالي كند. او اجناسش را به كارگاه هاي آلومينيوم سازي مي فروشد. تنها بخشي از اتوبوس كه شايد قابل استفاده نباشد، لاستيك است و شيشه، آن هم اگر سيم و تيوپ داشته باشد، فروخته مي شود. شيشه ها هم دور ريخته مي شود در صورتي كه نتوانند هيچ استفاده اي از آن بكنند، در همين گورستان دفنش مي كنند. شايد تنها بخشي از قبرستان خودروهاي سنگين شهري كه شبيه قبرستان آدم ها است، همين نكته باشد؛ دفن كردن ضايعات غيرقابل بازيافت و استفاده. ۵۰ سالي مي شود كه اينجا گورستان خودروهاست. از همان قديم خودروهاي سواري را حوالي شوش تكه پاره كرده و مي فروخته اند. اوراقچي هاي شوش معروف است. ولي اتوبوس ها داخل شهر حجم زيادي اشغال مي كنند كه مقرون به صرفه نيست از اين بابت آنها را به اين نقطه از حاشيه شهر آورده اند. سال هاي زيادي است كه اتوبوس ها اينجا تجزيه مي شوند. از وقتي خودروهاي جنگ جهاني دوم فرسوده و كهنه شدند. اتوبوس هايي مشهور به مايك روس را از روسيه به ايران آوردند. مدت زيادي مسافر بر آن نشاندند و در شهر بزرگ تهران گرداندند. بين شهرها نيز وسيله نقليه خوبي به حساب مي آمد. بيشترين آلومينيوم را اين اتوبوس ها دارد. براي اوراق فروش ها اتوبوسي كه آلومينيوم و فلز بيشتري دارد بيشتر مي ارزد. پول ضايعات فلزي نقد است و سريع الوصول. معمولا هر اتوبوس بيش از ۲تن آهن دارد و ۲۰۰ كيلويي هم آلومينيوم.
محمد از گفتن نام خانوادگيش امتناع مي كند و مي گويد: «به من بگوييد، محمد آلومينيومي.»
حاج حسن كرماني بزرگترين اوراقچي ايران است. تمام دست اندركاران اين شغل وي را مي شناسند. او مرد اول اوراق و اهل قم است. قمي ها اغلب برنده مزايده اوراقند. آنها اتوبوس ها را تكه تكه مي كنند و همداني ها جوش مي دهند. بيشتر جوشكارها همداني هستند.
كارگاه هاي قبرستان، مرزبندي مشخصي ندارد. گله به گله چند كارگر زير آفتاب تند لاي تكه و لاشه هاي اتوبوس مشغول كارند. برشكاري ، جوشكاري اتاقسازي ، رادياتورسازي و...
چند كارگر روي ورقه هاي فلزي بزرگ كه روزي سقف اتوبوس بر آن ايستاده بود، نشسته و مشغول خوردن بستني اند. مي خندند و گرما را با خنده از بيخ گوش در مي كنند. روزي ۱۰ هزار تومان مي گيرند تا تكه ها را تجزيه كنند. كارشان برشكاري است. مي گويند: از كارمان رضايت داريم. كنار دستي پيرمرد با گوشه آرنج، پيامي اشارتي به وي مي رساند. مي خندد و مي گويد: چاره اي جز رضايت ندارم.مجبورم كارم را دوست داشته باشم، چون فعلا اينجا مشغولم و نان خوبي هم ازاينجا پيدا مي كنم. اونيز از مشهد آمده و كنار بقيه در قبرستان مشغول شده است.
كارگرها تعداد و مرزبندي مشخصي ندارند. اينجا كارگاه و كارخانه اي نيست كه افرادي برابر آمار كار كنند. هر كس گوشه اي از گورستان ايستاده و لقمه ناني در مي آورد. البته همينطور ساده هم نمي توان به جمع اوراقچيان راه پيدا كرد. به ويژه اكنون كه دوران كسادي راطي مي كنند و البته اين حرف را آنها مي زنند. شايد براي اين است كه نمي خواهند رقيب پيدا كنند. داخل اتوبوس ها كه چشم مي گردانيم، كارگران را مي بينيم كه به جان درو ديوار لاشه افتاده و تكه هاي جدا كرده را از پنجره هاي بي شيشه پايين مي ريزند. آنها خوش شانس ترين كارگرانند كه مستقيم در معرض آفتاب نيستند. اگرچه داخل قاب فلزي ۳۰۲، خيلي گرم است، ولي باز سايه اي روي سرشان هست. در گورستان اتوبوس ها هيچ سايه اي نيست. چند كارگر با دستگاه برش به جان دو ميل لنگ بزرگ سنگين افتاده اند. كلاه هاي حصيري چهره شان را از سوختن مي رهاند، ولي عرق از سر و صورتشان راه افتاده و گونه هاشان را سياه تر از آنچه هست ، نشان مي دهد. يكيشان از لاي فلزهاي كهنه و اوراق مي گويد:آقا اينجا گرم است ولي ما لذت مي بريم، چيز به دردنخوري را تجزيه مي كنيم تا دوباره مورد استفاده واقع شود و مي خندد. آنها كنتراتي كار گرفته اند. كارشان اوراق كردن ميل لنگ است. جواني لاغر با صورتي خيس از عرق ظهر گرم تابستان نزديك مي آيد. اوراقچي نيست، مشتري است، آمده براي اتوبوس خودش يك رادياتور خريداري كند. مي گويد: از اينجا نخرم، كجابروم. بايد پول زيادي پرداخت كنم. ارزان ترين جا قبرستان است. يك رادياتور جوش خورده مي تواند، چند ماهي كارم را راه بيندازد. اتوبوس من هم آنقدر نمي ارزد كه پول زيادي برايش خرج كنم.