عشق، غولي است كه در شيشه نمي گنجد
|
|
كيومرث منشي زاده
متولد: ۱۳۳۴
شغل: تدريس جامعه شناسي هنر در دانشگاه هنر
منشي زاده شعر قديم را با تخلص حكيم آغاز كرد. سپس به شعر نيمايي روي آورد و در دوران بعد، با استفاده از قواعد و قوانين رياضي، فرمول هاي فيزيك و شيمي و اشكال هندسي، سعي در وارد كردن «رياضيات» در شعر نمود كه اين نوع شعر به شعر رياضي مشهور شد.
در دوران بعدي با استفاده از رنگ به حالت پذيري رنگ ها و رنگ پذيري حالت ها در شعر پرداخت كه اين امر تداعي گر تصويرهاي رنگي در ذهن مي باشد. او سعي دارد از اين طريق شعر را با نقاشي نزديك كند.
دفترهاي شعر:
الف) تا پيش از دهه شصت: «راديكال صفر»، «شعر رنگي»، «تاريخ تاريخ»، «آبنوس»
ب) يك شعر بلند به نام «سفرنامه مرد ماليخوليايي رنگ پريده»، ۱۳۶۰
ج) گزيده اشعار با عنوان «قرمزتر از سفيد»، ۱۳۷۰
ساير آثار:
۱- از رو به رو با شلاق، مجموعه يادداشت هاي طنزآميز
۲- «حافظ، حافظ»، متن درسي دانشگاهي
***
آبي ست
آبي ست
نگاه او
آبي ست
گويا آسمان را
در چشم هايش
ريخته اند
وقتي كه دست هاي مرا
در دست مي گيرد
گردش خون را
در سر انگشت هايش
احساس مي كنم
نبضش چنان به سرعت مي زند
كه گويي
قلب خرگوشي را
در سينه اش
پيوند كرده اند
وسواس دوست داشتن
مرا به ياد ماهي قرمزي مي اندازد
كه در آب هاي تنگ بلور
به آرامي
خواب رفته است
*
يك روز ماهي قرمز
از آب سبك تر خواهد شد
و دستي ماهي قرمز را
- كه ديگر نه ماهي ست
و نه قرمز-
از پنجره به باغ
پر
تا
ب خواهد كرد
تا باران خاكستري مرغان ماهي خوار
بر برگهاي سپيدار و زردآلو
فرو ريزد
قلب ما
مانند قهوه خانه هاي سر راه
يادآور غربت است
هيچ مسافري را
براي هميشه
در خود جاي نخواهد داد
هيچ مسافري را
براي هميشه
در خود جاي نخواهد داد.
***
جزيره باراني
اگر از درياهاي دور
به جزيره باراني من
بازآيي
ساعت و قطب نما را
در پايت خواهم شكست
و زورق نمناك تو را
با هيزم پاروها
به آتش خواهم كشيد
اي نيمي از انسان و نيمي از ماهي
- اي كه فلس هاي تنت
لطيف تر از آواز زنبق هاست -
وقتي كه آبشار نقره اي گيسوان تو
بر مهتابي پيكرت ف
ر
و مي ريزد
و چشمان مرطوب تو
ياد علف هاي باران خورده ماه ارديبهشت را
در خاطرم زنده مي كند
با تو
خواهم گفت:
عشق چيزي ست به عظمت ستاره
در سال هاي پيش از نجوم
***
عشق در منحني هاي متباعد
عشق پرواز قناري در باران است
وقتي كه طوفان
آغاز مي شود
(وقتي كه ستاره از شب مي گذرد
و شب
از اندوه
وقتي كه فرياد قهوه
خواب را در چشم هاي ما
بيدار نگه مي دارد)
*
زيبا نيست عشق
اگر آمده باشد
عشق زيباست
وقتي كه
مي آيد
مي آيد و به دست دارد
چتري از خوشبختي
مي آيد با ني لبكي از شعر و زنبيلي از آتش
*
چه زيباست عشق
وقتي كه مي رود كه بيايد
و چه زيبا نيست عشق
وقتي كه مي رود
كه برود
مي رود در حالي كه
ني لبكش را
با خود برده است
مي رود پاي در گريز و گريز در روبرو
مي رود خشم در مشت و
مشت در آستين
*
باري، كسي كه عاشق بوده است
دوست داشتن را
ديگر
دوست نمي دارد
***
رابطه بي ارتباط
با تو شب ارغواني مي گذرد
و ماه
در عسل
باران درچشم هاي توست
و سبزه
در باران
سبز ترست
*
مي آيي
مي آيي
مي آيي و در برابر تو
سرو
كوتاه مي آيد
مي آيي
با دامني به رنگ چرم بلغاري
و با دست هايي
لبريز از بنفشه و ياس بنفش
تمدن از دست آغاز شد
و سخاوت
از دستهاي تو
در عشق، دستهاي مرا
تا كه تو از پشت بسته اي
از من مخواه عشق
از من مخواه عشق
در دست هاي بسته
سخاوت
نيست
***
دستهاي بي خرما
دست هاي ما
كوتاه بود
و خرماها
بر نخيل
ما دستهاي خود را بريديم
و به سوي خرماها پر
تا
ب كرديم
*
خرما، فراوان بر زمين ريخت
ولي ما ديگر
دست نداشتيم
***
كلاغ زرد بي آسمان
در چشم هاي او هزاران درخت قهوه
بود
كه بي خوابي مرا
تعبير مي نمود
باران بود
كه مي باريد
و او بود
كه سخن مي گفت
و من بود
كه مي شنود
آواي ليمويي ليمويي ليمويي اش را
او مي گفت:
قلب هاي خود را بايد عشق بياموزي
و من مي گفت:
عشق غولي ست
كه در شيشه
نمي گنجد
...
باران بود
كه بند آمده بود
و در بود
كه بازمانده بود
و او بود
كه رفته بود
***
ساعت ۲۵
چه زيبا بود عشق
اگر ساعت را
هرگز نمي شناخت
و چه زيبا بود ساعت
اگر هرگز
ساعت نبود
بعدازظهرهاي ليمويي را شب مي كنيم
در باغ هاي موسيقي
(با چتري از شعر
و
باراني از آفتاب)
لبانش
آخرين كلام در زيبايي ست
و چشمانش
آسمان را
به رقص مي خواند
مي خواند، مي خواند
با چشماني از لبخند
و لبخندي از نيشكر
مي خواند و مي دانم، مي دانم
مي دانم كه دستي هست
كه بعدازظهرها را
قهوه اي مي كند
مي دانم كه عشق
از قوس قزح
ناتمام ترست
چرا كه انسان
كامل نيست
زمين
كامل نيست
منظومه شمسي
و كهكشان ها
نيز
|