بررسي تضاد فلسفي جامعه گرايان و ليبرال ها در گفت وگو با دكتر علي رضا بهشتي - واپسين بخش
گفت وگو: ايمان حسين قزل اياق
سعيد يعقوبي
اشاره:
مقوله اي به نام پديده چند فرهنگي در عصر حاضر، در درون خويش واجد يك حكم و پيش فرض اساسي است؛ حكم آن است كه دوره فرهنگ هاي كلان ناشي از مدرنيته كه در ذيل گفتمان جنگ سرد و جهان دو قطبي معنا مي دادند، به پايان رسيده است. و پيش فرض آن است كه از دل هرج و مرج كنوني جهان پس از جنگ سرد، هر يك از نيروهاي عمده به دنبال تسلط بخشيدن به آموزه هاي فرهنگي خود در دل جهان جديد هستند.
اين موضوع از نظر فرهنگي تاكيد بر آن دارد كه تئوري پايان تاريخ فوكوياما، نظريه اي شتابزده بيش نبوده چه چالش هاي فرهنگي جديد به اندازه عمق و وسعت خود، فلسفه سياسي و حكومت ايده آل خاص خود را مي پرورانند. بر اين اساس در شماره نخست گفت وگوي حاضر، دو نگاه آشتي ناپذير جامعه گرايان و ليبرال ها حول وحوش مفهوم چند فرهنگي، امكان دستيابي به هويت واحد در جوامع چند فرهنگي و معيارهاي سياسي براي پذيرش هويت هاي چند فرهنگي از نظرتان گذشت، اينك بخش پاياني اين گفت وگو پيش روي شما است.
* شما به دوديدگاه، درباره مسأله چند فرهنگي اشاره كرديد، يكي ديدگاه جامعه گرايان و يكي هم ديدگاه ليبرال ها. بين اين دو مكتب فكري درمورد مسأله تعدد وچند فرهنگي چه اختلاف نظراتي وجود دارد؟
- مطالعه تطبيقي جامعه گرايان و ليبرال ها براساس سه محور انجام شده است. يكي مفهوم «خود» يا self است، كه به رابطه اين مفهوم با زمينه فرهنگي آن مربوط مي شود. دومين مورد به مباني اخلاق سياسي اشاره دارد. البته يادآور شوم كه وقتي مسأله اخلاق را در انديشه غرب مطرح مي كنيم به معنايي بسيار گسترده تر از آن چيري كه معمولاً فهميده مي شود، بر مي خوريم و كل قلمرو بايدها ونبايدهاي زندگي انسان چه در قلمرو فرهنگي و چه در قلمرو اجتماعي را در برمي گيرد. براين اساس مباني اخلاق سياسي در واقع ارزش هايي هستند كه براساس آن فرآيندهاي تصميم گيري سياسي شكل مي گيرند. سومين مورد نيز مسأله «سياست فرهنگي» است. جامعه گرايان مفهوم «خود» را موفقيت مند مي دانند و آن را در زمينه فرهنگي خاص بررسي مي كنند.
همچنين براي اخلاق و اخلاق سياسي، ماهيت تفسيري قائل هستند. آنها در اينجا از بحث ولزر كمك مي گيرند و رهيافت كشفي اخلاق و رهيافت ابداعي آن را از تفسير متمايز مي كنند. يعني اخلاق را نه موضوع قابل اكتشاف و نه موضوع قابل ابداع مي دانند. به اين جهت جامعه گراها را پست مدرن مي دانند و يا به عبارت ديگر آنها را در حوزه مدرن نمي گنجانند.
البته عده اي هم مي گويند از بعضي لحاظ ها، پيش مدرن محسوب مي شوند. اما در هر حال از آنجا كه براي اخلاق يك جوهر تعبيري قائل هستند در حوزه انديشه اخلاق مدرن قرار نمي گيرند. اما موضع اين گروه درباره سياست چند فرهنگي يك مقدار متفاوت است. مثلاً ولزر با اين كه جامعه گراست براي ايالات متحده آمريكا يك سنت فرهنگي غالب، يعني سنت ليبرالي قائل مي شود و طبيعي است كه او از يك نوع ليبراليسم بي طرف در آمريكا حمايت مي كند. البته بحث او فقط بر روي خود جامعه آمريكا متمركز است و معتقد است كه نمي خواهد براي تمام دنيا، نسخه اي به مانند آمريكا بنويسد. اما «تيلور» ليبراليسمي را مطرح مي كند كه اعتقاد به بقا و شكوفايي فرهنگ دارد و با حكومت ليبرال بي طرف موافق نيست. در مورد «مك اينتاير» ، قضيه صورت ديگري دارد، زيرا او منتقد كل مدرنيته است و تنها كسي است كه در اين راه به كلي خارج از چارچوب مدرن فكر مي كند. او معتقد است مكاتب اخلاقي مختلفي وجود دارد كه در هر جامعه فرهنگي پذيرفته شده است. از اين روي صحبت از نوعي خودگرداني براي جوامع فرهنگي مي كند. به طور كلي ليبرال ها به يك خود منفرد اعتقاد دارند، كه به نوعي تفكيك بين حوزه خصوصي و عمومي را به دنبال دارد. بر همين اساس غالباً مسائل مربوط به فرهنگ، ارزش ها و انتخاب هاي ارزشي را به قلمروي خصوصي و شخصي موكول مي كنند.
|
|
رولز به بي طرفي حكومت نسبت به آرمان هاي زندگي مبتني بر «خير» معتقد است. او بيان مي كند خير و سعادت انساني بايد از قلمروي تصميم گيري هاي سياسي خارج شود و به عنوان يك مسأله شخصي و فردي لحاظ شود و مورد ملاك قرار نگيرد. اين در حالي است كه كيمليكا از ديگر متفكرين ليببرال به يك نوع «كمال گرايي غيرمستقيم» اعتقاد دارد. به اين معنا كه مي گويد چند فرهنگي از آن دسته خيرهاي بنيادي نيست كه در يك نظريه ليبرال مورد توجه قرار گيرد. بنابراين معتقد است كه نمي توان خير فرهنگي را از قلمرو تصميم گيري ها جدا كرد و بي طرفي در فرآيندهاي تصميم گيري چه به صورت بي طرفي فرايندگرا چه به صورت بي طرفي نتيجه گرا، هم ناممكن و هم نامطلوب است و مي گويد حكومت ليبرال بايد در جهت شكوفايي فرهنگ و فراهم ساختن يك طيفي از انتخاب هاي مشروع عمل كند و بالاخره ديدگاه «جوزف راس» طرح شده است كه با وجود اين كه متفكري ليبرال است، ناقد ايده بي طرفي حكومت است و آن را نه ممكن و نه مطلوب مي شمرد. او بر اين باور است كه حكومت موظف است طيف گسترده اي از گزينه هاي مشروع را براي انتخاب شهروندان تأمين و تضمين كند، هر چند در اين طيف گسترده گزينه هاي غيرليبرال جايي ندارند.
* آيا مي توان گفت هويت فرهنگي و هويت سياسي در يك جامعه، رابطه تنگاتنگي با هم دارند؟
- بله. البته از ديدگاه جامعه گراها اين رابطه خيلي تنگاتنگ است و سؤال بر سر آن است كه چگونه اين دو با هم مرتبط باشند. اين دو هويت از ديدگاه جامعه گراها از يكديگر قابل تفكيك نيستند و بحث بر سر اين است كه هويت فرهنگي يك شهروند با هويت سياسي اش پيوند خورده است.
* گروهي از جامعه گرايان، خصوصاً مك اينتاير و چارلز تيلور نقدهايي را در زمينه اخلاق سياسي ليبرال ها مطرح مي كنند، اين موضعگيري متوجه چه بخشي از فلسفه اخلاق ليبراليسم مي باشد؟
- تبعيد مفهوم خير از فلسفه اخلاق، بزرگترين نقدي است كه جامعه گرايان نسبت به اخلاق مدرن دارند. آن طور كه تيلور مطرح مي كند، اخلاق يا هر نظام اخلاقي، سه محور اساسي و بنيادي دارد. يكي به روابط افراد با يكديگر معطوف است كه بر همين اساس در تعريف اخلاقي گفته مي شود، قواعدي كه بايد بر رفتار افراد با يكديگر حاكم باشد و اين امر در حقيقت، همان چيزي است كه اخلاق مدرن هم به عنوان حق به آن مي پردازد.
اما جامعه گرايان معتقدند اخلاق مدرن از دو محور ديگر غافل مي شود. يكي رابطه انسان با خود است كه در اينجا مفهوم «خير» مطرح مي شود و ديگري مفهوم «اصل كرامت انساني» و چگونگي رابطه انسان با اصل كرامت انساني است. از اين ديدگاه جامعه گرايان معتقدند، دو محور اخير معمولاً از سوي ليبرال ها ناديده گرفته مي شود. البته اين عدم توجه ليبرال ها ناشي از ديدگاه آنها در مورد مفهوم حق است. چون محور اول از بحث اخلاق، به حق يا Right بر مي گردد و محور دوم به خير و سعادت يا Good معطوف مي شود و از آنجا كه بحث بر سر خير و سعادت، بسيار مناقشه انگيز است، اخلاق مدرن خواسته آن را حذف كند و سعي كرده بر سر چيزي كه امكان اجماع پذيري بيشتري دارد تأ كيد كند و چون مفهوم حق نسبت به مفهوم خير اجماع پذيرتر است توجه خود را بر آن معطوف كرده است و مفاهيمي چون خير و سعادت را از انديشه خود حذف كرده است.
|
|
اين در واقع همان نقد اساسي است كه جامعه گرايان به فلسفه اخلاق مدرن دارند. طبيعي است كه اين نوع برداشت جامعه گراها، بر فلسفه سياسي آنها هم تأثير داشته است و به همين دليل حكومتي را كه بخواهد صرفاً براساس حق يا حقوق پايه گذاري شود، به دليل اين كه بخش بزرگي از ماهيت انساني يعني خير و سعادت بشر را در نظر نمي گيرد، مورد قبول قرار نمي دهند.
* جامعه گرايان در بخشي از منظومه فكري خود بحثي از شك و توجه به آن را به ميان مي آورند. از اين ديدگاه چه رابطه اي ميان مفهوم شك در ميان جامعه گرايان و محافظه كاران وجود دارد؟
- در اين مورد بايد به اين موضوع اشاره كنم كه وقتي بحث شك در ديدگاه جامعه گرايان مطرح مي شود، اين بحث غالباً در مباحث مك اينتاير مطرح مي شود: از نظر او سنت امري پوياست و اين در حاليست كه در انديشه هاي محافظه كاري ما صحبت از مفهوم ايستايي مي كنيم. از سويي مك اينتاير سعي دارد تحولات و پويش درون سنت را تبيين كند، ولي محافظه كاران صحبت از حفظ سنت ها مي كنند . از اين روي مك اينتاير قصد دارد كه نشان دهد به چه شكلي سنت ها تغيير مي كنند و از اين طريق ديناميزم و چرخش دروني سنت ها را توضيح مي دهد و به طور كلي فهم جديدي از سنت را ارائه مي دهد.
* به مفهوم پويايي سنت ها اشاره كرديد. در حالي كه در بادي امر چنين به نظر مي رسد كه پويايي و سنت دو مفهوم جمع ناشدني هستند و شايد بتوان گفت مفهوم سنت پويا،به ظاهر پديده اي پارادوكسيكال است.
- البته صحبت بر سر پذيرش يا عدم پذيرش سنت نيست بلكه صحبت بر سر مبناي معرفت شناختي سنت است. در واقع مك اينتاير وارد بحران هاي معرفت شناختي مي شود. مك اينتاير در اوج مناقشه بين پوپر و كوهن، در مقاله اي منظور خود را توضيح داد. او بيان كرد كه در واقع پيروان هر مكتب و سنت، در مواجهه با پرسش هاي جديد، انتظار دارند، سنتي كه به آن پايبند هستند به اين پرسش ها پاسخگو باشد. حال اگر اين مكتب بتواند با استفاده از منابع دروني خودش، پاسخ مناسب و قانع كننده اي بدهد، طبيعي است كه از آن بحران معرفت شناختي سربلند بيرون مي آيد و پيروان آن مكتب، طرفدار آن سنت باقي خواهد ماند. ولي اگر نتواند از اين بحران سربلند بيرون بيايد، هيچ دليلي ندارد كه آنها پيرو اين سنت و مكتب باقي بمانند . بنابراين منظور مك اينتاير از سنت پويا چنين پروسه اي از خود اصلاحي سنت است. اين با آنچه محافظه گرايان بدان اعتقاد دارند بسيار متفاوت است. براي نمونه اگر به برخي تحليل ها از انديشه «ادموند برك» بنگريم او و امثال او سنت را به عنوان رقيب و جانشيني براي عقل مدرن مطرح مي كنند و از منظر آنها بحث بر سر اين است كه ازمبناي فرايندهاي تصميم گيري سياسي بايد سنت هاي مقبولي برخيزد كه طي زماني مديد از طرف مردم پذيرفته شده باشد نه عقل منتزع از سنت.