گلناز و نازگل
بچه هايي كه آدميزاد نيستند
دوقلوها هم وقتي آمدند كه بعد از ۸ سال كسي انتظارشان را نمي كشيد
از ماه قبل كه مادر دو بچه شوكا در جنگل هاي اطراف گرگان توسط يك شكارچي درست در روز به دنيا آمدن فرزندان كشته شد، آزاده بهتر از او مهر مادري را نثار اين دو بچه آهو مي كند
|
|
سعيده امين
۱- معمولا آدم ها چيزهايي را به دست مي آورند كه انتظارش را نمي كشند. دوقلوها هم وقتي آمدند كه بعد از ۸ سال كسي انتظارشان را نمي كشيد.
هر دو دختر بودند و اسم يكي شان شد گلناز و ديگري نازگل. علي و آزاده از ترس چشم بد، مباركي قدم نو رسيده ها را در خانه به تنهايي جشن گرفتند.
دوقلوها آنقدر كوچك و نحيف بودند كه حتي در دو روزگي توان ايستادن نداشتند. پاهاي لرزان و معصوميت چشم هاي آهويي آنها هرگز از خاطر آزاده نمي رود. علي و آزاده بعد از سال هاي تنهايي حالا صاحب دو فرزند بودند.
۲- آزاده گره روسري خود را سفت مي كند و آرام دستي به گوش هاي گلناز مي كشد و بعد با ته لهجه شمالي مي گويد: «نازگل بيا نازگل.»
دست كشيدن به سروروي دو آهوي گريز پا كه حالا ۳ ماه از عمرشان مي گذرد كار آساني نيست. كوچولوها به آزاده عادت كرده اند و به محض اينكه غريبه اي نزديك مي شود سرشان از ميان علف هاي بلند باغچه خانه خانم و آقاي بياني بلند كرده و به طور غريزي پا به فرار مي گذارند.
دخترها الان نزديك به دو ماه است كه از اتاق مادر جدا مي خوابند. خانه آنها حالا در لابه لاي شاخ و برگ درختچه هاي باغچه است. ظرف بزرگ شير در ميان باغچه دائما پر و خالي مي شود. آزاده مي گويد: «آنها در روز ۴ كيلو شير مي خورند و اگر پدر شوهرم صاحب يك گاوداري نبود تا حالا ورشكست شده بوديم.»
۳ ماه قبل كه مادر دو بچه شوكا در جنگل هاي اطراف گرگان توسط يك شكارچي درست در روز به دنيا آمدن فرزندان كشته شد، آزاده بهتر از او مهر مادري را نثار اين دو بچه آهو مي كند.
بچه ها وقتي كوچكتر بودند بدون آزاده شير نمي خوردند و اين براي زني كه سال ها حس مادرانه اش را فرو خورده بود وجد آور بود.
خانواده بياني در روستاي تقي آباد در حوالي شهر گرگان و در جنگل هاي گلستان زندگي مي كنند. آقاي بياني يكي از كارمندان اداره حفاظت محيط زيست استان گلستان است و ۸ سال قبل با آزاده ازدواج كرد و تا كنون نيز صاحب فرزند نشده است.
يك روز يكي از همسايگان دو بچه شوكاي يك روزه را به خانه علي آوردند و او همسرش را مجاب كرد تا زماني كه بچه ها از آب و گل بيرون بيايند از آنها مراقبت كند و اما آزاده كه در ابتدا به هيچ چيز ديگر جز بچه آدميزاد راضي نمي شد، آرام آرام انگيزه هاي مادرانه را در خود زنده كرد.
علي آقا مي گويد: «اول تصميم گرفتم كه بچه شوكاها را به سازمان ببرم اما ترسيدم به اندازه كافي به آنها رسيدگي نشده و بچه ها تلف شوند.»
او خوب مي داند كه با دو بچه شوكاي بدون مادر چگونه كنار بيايد.
او ابتدا بخش اعظمي از باغچه را فنس كشي مي كند تا وقتي كه گلناز و نازگل يك ماهه شدند در محيط طبيعي خود رشد كنند. ديوارها نسبتا بلند و آجري است و حتي بلندترين خيزش گلناز هم نمي تواند او را از بالاي ديوار عبور دهد. درخت هاي گردو و نارنج دور تا دور باغچه دوقلوها را به محيط آينده خود عادت مي دهد. مسير سم هاي آهوان كه به صورت ۸ انگليسي دور تا دور باغچه قرار دارد خالي تر از علف و گياه است، گويي كه آهوان همواره در اين حركت دوار با شيطنت به دور خود مي چرخند.
آزاده بيشتر اوقات روز را با شوكاها سپري مي كند و زماني كه علي در خانه نيست تنهايي خود را با آنها پر مي كند اما خودش مي گويد بچه ها علي را بيشتر از من دوست دارند. «وقتي علي از اداره به منزل مي آيد دوقلوهاتا نزديكي او جلو آمده و مثل يك بچه مظلوم به او زل مي زنند» شايد مي دانند كه علي محيط زيستي است و طرفدار حقوق حيوانات!
وقتي به خانه آمدند آنقدر جذاب بودند كه آزاده تصميم گرفت نام هر دو را ناز بگذارد. آنقدر ناتوان بودند كه حتي قادر به ايستادن نبودند اما حالا هيچ حيواني به گرد پاي آنها نمي رسد و آزاده از اين ماجرا كلي لذت مي برد. «اين منطقه جنگلي پر از گراز و گرگ و شغال است و گربه هاي صحرايي خيلي بزرگي دارد. يك شب خواب بوديم كه صداي حيواني از حياط بلند شد، من و علي نفهميديم كه چطوري خودمان را از طبقه دوم به حياط رسانديم. چراغ قوه كه انداختم و دخترها را ديديم خيالمان راحت شد.»
آزاده از سه ماه قبل خيلي به ندرت شب را خارج از منزل سپري كرده است. اگر هم بخواهد شب را منزل پدرش در گرگان بماند، علي را به خانه مي فرستد تا مراقب بچه ها باشد. «وقتي از بيرون به خانه مي رسم در اولين فرصت حتي اگر خودم هم گرسنه باشم بايد گلناز و نازگل را غذا بدهم.» آزاده خودش مي داند كه ديگر دلبسته بچه ها شده و اين موضوع علي را كه مجبور است چند ماه ديگر شوكاها را در جنگل رها كند، نگران مي كند.
حتي يك بار يكي از همكاران آزاده او را از وابستگي شديد به بچه ها برحذر مي كند و مي گويد: آنها را نگه ندار زود ردشان كن بروند، خيلي به آنها وابسته مي شوي آخر سر هم توهستي كه لطمه مي بيني» او به آزاده مي گويد كه او هم يك بچه آهو داشت كه هنگام رها كردنش چند شب كارش شده بود گريه.
همين چيزها علي را نگران مي كند. وقتي سال گذشته مديريت جنگلباني پارك ملي گلستان به آقاي بياني پيشنهاد شد، آزاده راضي نشد كه تنهايي جنگل نشيني را تحمل كند. «رو به علي گفتم حتي اگر ماهي يك ميليون تومان هم به تو بدهند حاضر نيستم در پارك زندگي كنم، نه بچه اي، نه همسايه اي و نه فاميلي.» و هم علي به خاطر آزاده از خير مديريت جنگلباني پارك ملي گلستان گذشت. وقتي هم كه بعد از كلي دارو و درمان و رفت و آمد به تهران فهميدند كه شانس آنها براي بچه دار شدن زياد نيست از خير معالجه هم گذشتند. اما آزاده نمي توانست مادر بودن را فراموش كند. شوكاها را آوردند و به عاقبتش هم فكر نكردند.
علي مي گويد: «حداكثر تا ۶ ماه ديگر بتوانيم دخترها را پيش خودمان نگه داريم. بعد آنها را در جنگل رها مي كنم.» آزاده به جنگل هاي اطراف گرگان راضي نمي شود؛ او مي گويد كه شوكاها بايد در محيط حفاظت شده زندگي كنند وگرنه طعمه شكارچيان مي شوند.
شوكاها ۱۵ سال بيشتر عمر نمي كنند و بلوغ آنها از ۱۴ سالگي آغاز مي شود. اطلاعات علي از شوكاها كافي است، حتي طرز ساخت لانه دختر ها نيز از روي اصول است. هرگز زياد به اين موجودات نزديك نمي شود اما دايم صدايشان مي كند. او بعد از ظهرها كه به خانه مي آيد به قول خودش روزي نشده كه آزاده را مشغول تماشاي جست وخيز دخترها نبيند.
«آزاده شوكاها را از من بيشتر دوست دارد» و آزاده با اين حرف با صداي بلند مي خندد. او طعنه را به خوبي در كلام طنز شوهرش مي شناسد و علي بلافاصله انگار كه مي خواهد آب رفته را به جوي بازگرداند، ادامه مي دهد. «من هم دوقلوها را بيشتر از او دوست دارم» و اين بار آزاده با صداي بلندتري نسبت به اظهار نظر معصومانه شوهرش مي خندد.
دخترها هر چه بزرگتر مي شوند كمتر به انسان ها نزديك مي شوند. آنها به مرور از روابط انساني فاصله مي گيرند. آزاده كه بيشتر مي بيندشان مي گويد: «يك ساعتي از روز به طور غريزي وحشي مي شوند، جيغ مي كشند و آنقدر ورجه ورجه مي كنند كه مي خواهند از روي ديوار به بيرون بپرند. آنقدر دور باغچه جست وخيز مي كنند تا آرام تر شوند.» آزاده وقتي گلناز و نازگلش را در اين حالت مي بيند تازه يادش مي آيد كه آنها ديگر بچه آهوي نازنين و بي آزارش نيستند و بايد به خانواده وحوش بازگردند.
آنها يك بار غفلتا ميهمان برنامه هاي صدا و سيما شدند. آن وقت بود كه تمام فاميل تماس گرفته و كيفيت ماجرا را از هر دو مي پرسند.
«نمي خواستيم شوكاها را ببينند. آخر بچه ها از آدميزاد مي ترسند به همين خاطر گفتيم كه دوقلوها را در جنگل رها كرديم.»
پدر علي كه آرزو داشت نوه پسري اش را ببيند خيلي به نازگل و گلناز دلبسته است. او كه صاحب يك انبار علوفه و گاوداري است به عروسش گفته كه هر چقدر دلش مي خواهد شير تازه براي بچه ها بردارد.
آفتاب به آرامي مي رود. شوكاها آرامتر شده اند و با آن چشم هاي درخشنده از دور به فلاش دوربين عكاسي كه تند تند عكس مي گيرد خيره شده اند. آزاده مي گويد كه برق فلاش براي دخترها خيلي جالب است، كسي چه مي داند كه درون او چه مي گذرد.
مادر، مادر است چه فرقي مي كند مادر يك بچه آدميزاد باشد يا يك جفت دوقلوي شوكا در جنگل هاي شمال.
|