دررو به زندانيان سابق گشوده شده است: هم سلولي كه اسدالله بادامچيان در آن به سر مي برد، هم كلاه فرنگي كه محل تفرج شاهان قاجار بود را بعد از ترميم مي بينيد. براي محل برگزاري مراسم اعدام نمي نويسيم: مرگ را شرحي نيست.
مسعود مير
از خيابان معلم كه به سمت زندان قصر حركت مي كني به جاي ديوارهاي آجري و سر به فلك كشيده زندان، نرده هاي چوبي را مي بيني كه روي آنها يك پارچه نصب شده است با اين مضمون: بازار ميوه و تره بار.... دور ميدان سپاه كه سردر ورودي زندان بوده حالا هيچ تابلويي ديده نمي شود. زماني ورود و خروج از اين در، روياي خيلي ها بوده و غير ممكن، اما حالا به راحتي مي توان وارد شد.
دور حياط يك حوض با فواره هاي زيبا به چشم مي خورد و چند پلاكارد كه خبر از برگزاري يك مراسم مي دهند. دور حوض دو ساختمان ديده مي شود، يكي اندرزگاه موقت كه ساختمانش بسيار قديمي است و ديگري فروشگاه مواد خوراكي ندامتگاه مركزي كه سال 62 به همت بنگاه تعاون و صنايع زندانيان ساخته شده است. حالا در اين فروشگاه سابق عده اي دور هم جمع شده اند تا خاطراتشان را از روزهاي تنهايي و زندان از ياد نبرند. زندانيان سال هاي قبل از انقلاب به همت شهرداري منطقه 7 در اين مكان جمع شده اند تا به سلول هاي خود سري بزنند و دور هم روزهاي سختي شان را مرور كنند. كنار يكي از ديوارها نوشته شده: مقدم ميهمانان باغ موزه قصر را گرامي مي داريم. موزه عبرت ايران.
شايد همين جمله است كه باعث مي شود در تصميم ات براي بازديد از زندان مصر شوي. شايد ديدن يك باغ موزه كه زماني نه چندان دور زندان بوده خالي از لطف نباشد. ميهمانان برنامه مشغول تعريف كردن خاطراتشان در فروشگاه سابق ندامتگاه هستند كه تصميم مي گيري خودت را زنداني كني. شايد گشتن در زنداني كه فقط از زندان، ديوارها و ساختمان هايش را يدك مي كشد خالي از لطف نباشد. همين چند ماه پيش اينجا چند هزار آدم زندگي مي كرد و حالا ...
ديوارها
عبدالجبار رسول شريداوي نام كليد دار زندان بدون زنداني است كه با لهجه آباداني اش مدام صحبت مي كند. قرار است كه راهنمايي ات كند تا چند ساختمان اصلي زندان را ببيني. كليدها را در دست گرفته و مشغول صحبت راجع به كارش در اينجا است. اولين ساختماني كه قفلش را باز مي كند زندان زير 18 ساله هاست.
وارد كه مي شوي ياد تمام نوجوان هايي مي افتي كه در فيلم ها ديده اي. نوجوان هاي گال - شهرزيبا و نادين بچه هاي خيابان جلوي چشمت رژه مي روند. در سلول ها باز است و هر كدام دنيايي از خاطرات نوجوان هاي دربند را يدك مي كشند. پوسترهاي مختلف از بازيگران سينما، ورزشكاران و ماشين هاي آخرين مدل عضو ثابت هر سلول است. در يكي از سلول ها چندين دست لباس زندان روي هم ريخته شده. اينها تن پوش بچه هايي بوده كه در اين سن و سال بايد دنبال لباس هاي زيبا و شيك و رنگارنگ بازار باشند، اما به هر دليلي مجبور بوده اند اين لباس هاي خاكستري و مرده را بپوشند. روي ديوارها آنقدر يادگاري نوشته شده كه با خواندنشان مي توان يك كتاب جمله هاي ماندگار جمع آوري كرد. از بند زير 18 ساله ها كه به سن قانوني نرسيده تلخي زندان را چشيده اند بيرون مي آيي و به سمت مدرسه زندان قدم برمي داري. نرسيده به ساختمان مدرسه چند خروار خاك و سيمان روي هم ريخته شده و ساختمان مدرسه هم تا چند وقت ديگر مرگش را تجربه خواهد كرد. پشت ديوارهاي مدرسه يك توپ پلاستيكي تنها نماد زندگي در اين حياط ساكت است.
اين توپ قرمز رنگ شايد كادوي يك رفيق براي دوست زنداني اش در يك روز ملاقات بوده است و حالا شايد لگد يك سرباز يا كارگر مشغول به كار در ساختمان كهنه زندان را تمنا مي كند تا دوباره به ملاقات چند بچه در خيابان برود. از لاي پنجره نيمه باز يكي از كلاس ها مي توان ديوار قديمي كلاس را ديد كه با مشت هاي دانش آموزان كلاس گود رفته و هرگز ترميم نشده است. درست مانند ديوار ذهن بچه هايي كه هيچگاه نمي توانند خاطرات زندان را از ذهنشان پاك كنند.
ديوارهاي گنگ
وقتي عبدالجبار مي گويد: اينجا ساختمان اعصاب و روان است كمي جا مي خورم. بعد كه توضيح مي دهد متوجه مي شوم كه در اين ساختمان زنداني هايي را كه چند روز بيشتر به اعدامشان باقي نمانده بود نگه مي داشتند. هر يك از سلو ل ها كه طول و عرضي برابر با 5/12x متر دارند، محل آرامش افرادي است كه شايد نمونه شان بسيار كم باشد.
چند نفر از آدم هاي معمولي مي دانند كه كي مي ميرند؟ هر فردي كه در اين سلول هاي تاريك و تنگ ساعاتش را گذرانده، از ساعت و روز مرگش با خبر بوده است. تاريكي هاي اين سلو ل ها هيچ حسني كه نداشته باشد حداقل اين ويژگي را دارد كه اشك هاي هر نادم و پشيماني را در روزهاي آخر عمرش پنهان مي كند. اشك هايي كه براي ريخته شدنشان، شايد چاقويي برق زده يا خوني ريخته شده است.
وقتي از بخش اعصاب و روان به سمت زورخانه زندان روانه مي شوي هنوز گيج هستي كه ساعات قبل از مرگ چگونه سپري مي شود. وارد زورخانه كه مي شوي هيچ خبري از صداي يا علي گفتن ورزشكاران و دور چرخيدن در گود نيست. يك سالي مي شود كه كسي ميل هاي اين زورخانه را رو به آسمان نگرفته است. كنار زورخانه چند پتوي مچاله شده افتاده كه شايد زماني مانع سرما خوردن ورزشكاران بوده است ولي حالا...
پشت زورخانه چند سلول است كه زماني تغيير كاربري داده و تبديل به بوفه شده بودند. در اين بوفه ها البته با پول نقد خريدي نمي شده و همه از كارت اعتباري استفاده مي كردند چون ورود پول به زندان ممنوع بوده است.
از زورخانه كه بيرون مي آيي و به طرف مسجد حركت مي كني حول و حوش غروب است، اما هيچ موذني تو را به نماز دعوت نمي كند. مسجد ساكت و صبور ايستاده و شايد خاطرات نمازگزاران قديمي را مرور مي كند. داخل مسجد آنقدر خرت و پرت ريخته شده كه جايي براي ايستادن دو سه نفر كنار هم نيست. تخت هاي كهنه و زنگ زده تلويزيون قديمي وخرد شده پارس و صندلي بزرگ و پايه پهن آرايشگاه زنداني ها و كلي كتاب ومجله زرد شده روي زمين ولو شده است.
از مسجد به سمت عمارت كلاه فرنگي پياده راهي نيست. اين عمارت كه در فهرست سازمان ميراث فرهنگي هم ثبت شده محلي بوده براي استراحت و تفريح شا هان قاجار و بعد از آن هم به صورت يك بناي قديمي در محوطه زندان باقيمانده است.
پشت كلاه فرنگي، سالن ورزش زندان قرار دارد كه البته از كفپوش مي توان اين موضو ع را فهميد و گرنه نشان ديگري از ورزش در اين محل ديده نمي شود. روي در بزرگ سالن نوشته شده است: تنها اميدم مادر و زير آن هم يك خط ناخوانا كه با زحمت خوانده مي شود: به ياد كوچه پس كوچه هاي محله و گل كوچك با بچه ها.
ديوارهاي راز
نرسيده به ساختمان هاي اداري زندان چند ساختمان خدمات هم به چشم مي خورد. يكي از آنها كارگاه خياطي است كه در آن زندانيان ساعات روز را پشت چرخ هاي خياطي سپري مي كردند و لباس مي دوختند. لباس هاي زندان و لباس هاي نظامي از جمله محصولات اين كارگاه بوده است. حالا جلوي در كارگاه مي تواني تكه پارچه هاي خاكي رنگ را كه برش خورده و در دوختن لباس كاربردي نداشته اند ببيني. كنار تكه پارچه ها مي تواني چند توپ پارچه را كه براي سردوشي لباس هاي نظامي تهيه شده ديد كه به استفاده هيچ سرباز يا افسري نرسيده است. تماشاي دسته برگه هاي مرخصي زندان كه روي زمين باد مي خورد و هيچگاه پر نشده هم واقعا حسرت برانگيز است. روزي براي به دست آوردن يكي از اين برگه ها ساعت ها كار اضافي لازم بود و حالا اين برگه ها بدون صاحب و بدون اينكه در جيب هيچ ماموري خودنمايي كند روي زمين است. خشكشويي و اتاقك توزيع آب جوش هم ديگر مشتري ندارد. نه كسي براي چايي بعد ازظهر نقشه مي كشد و نه كسي مي خواهد از زندان مرخص شود كه لباس هايش را به خشكشويي بسپارد. اينجا فقط غوغاي تورهاي سيمي و زنگ زده است.
دنياي آهن پاره هايي كه زماني خيلي مهم بودند و حالا ديگر قيمت همان آهن پاره را هم ندارند.
پشت هر پنجره - پشت هر شيشه- جلوي هر خروجي و گذرگاهي مي تواني نمايش دسته جمعي تور و سيم و سيم خاردار و نرده و آهن را مشاهده كرد. روي سيم خاردارهايي كه بالاي يك ديوار كشيده شده كلي لباس و لنگه كفش و پارچه و دستمال آويزان است. اين وسايل تنها اشياي شخصي هر زنداني بوده اند كه با رفتن زنداني ها ديگر همان اعتبار سابق را هم ندارند.
هواي تازه
هنوز هم زندانيان قديمي دور هم جمع هستند و از خاطراتشان مي گويند. يكي از سخنرانان راجع به يك زندانبان قديمي صحبت مي كند كه خودش از انقلابيون بوده و با زنداني ها رفتار مناسبي داشته است. اسدالله بادامچيان هم اينجاست. يك زنداني سياسي، پر از خاطره. بادامچيان در سال هاي قبل از انقلاب، دوبار و هر بار سه سال در زندان بوده است. امروز او هم يكي از ميهماناني است كه به زندان قصر آمده و خاطرات گذشته اش را گردگيري كرده و در راهروهاي سلول هاي تاريك و محوطه خفه زندان قدم زده است و امروز 25 سال از زماني كه دردهاي آنها ثمر داده، مي گذرد.
و حالا نه به عنوان يك زنداني كه از سلولش بازديد مي كند كه به عنوان يك مقام سرشناس در اين زندان بيني شركت كرده است. بادامچيان بازديداز زندان تخليه شده قصر را يادآور خاطرات مبارزه مي داند و مي گويد: سال 52 نماز دسته جمعي خواندن در همين ساختمان جرم سنگيني بود و مجازات هاي سنگين تري در پي داشت. خاطره بعضي شكنجه ها را سركلاس براي بچه ها كه تعريف مي كنم همه تحمل شنيدنش را ندارند چه برسد به ديدنش. بادامچيان از پيگيري هاي مسوولان شهرداري براي تبديل اين زندان به موزه تشكر مي كند و مي گويد همانطور كه براي ساختن فيلم هاي تاريخي، يك شهرك سينمايي ساخته شد بايد اين ساختمان ها هم براي كاربردهاي مشابهي نگهداري شوند.
مراسم رو به پايان است و ميهمانان يكي يكي از زندان خارج مي شوند. زنداني كه سالهاي سال است كه در تهران يك مساحت حدود 11 هكتاري را قرق كرده و حالا مثل زمان هاي قديم تغير چهره داده است. زماني اين زندان تفرجگاهي بود براي شاهان قاجار و آب خنك چشمه هاي آن معروف و زماني كه در سال هاي دور به زندان تبديل شد، هنوز در يك حصار سبز محصور بود و آب خنك خوردن هم در اين باغ كه زندان شده، اصطلاحي بود كه رايج شد.
يك شاعر در پينوشت كتابش نوشته در سال 1328 هنوز گرداگرد زندان قصر كشتزار گندم بود؛ گندمزاري كه بيهوده مي كوشيد گندمزار باقي بماند. زندانيان قصر منتقل شده اند و بعضي ساختمان هاي زندان به عنوان آثار تاريخي سرپا مانده اند و قرار است زمين زندان فضاي سبز شود و سرانه فضاي سبز 2 متري اهالي منطقه 7 تهران را افزايش دهد. زندان دوباره سرسبز مي شود، اما باز هم كسي نمي تواند خاطرات آن را گم كند چون: ميان مزرع اين ديوار حرفي است در سكوت.