آواز كر كننده اي از اعصار و قرون
نگاهي به رمان «شنيدن آوازهاي مغولي» نوشته مصطفي جمشيدي
|
|
فتح الله بي نياز
«شنيدن آوازهاي مغولي» داستاني سه گانه است كه در هر سه داستان، راوي از ديدگاه داناي كل محدود و به سبك «جريان سيال ذهن» داستان ها را روايت مي كند. اين دانا از مردي به نام «دايي» كه شاعر بوده و در جنگ كشته شده است، صحبت مي كند. به گفته او اشعار دايي در اقصي نقاط جهان شناخته شده است و بسياري از شب شعرها و كنگره هاي جهاني به ياد او برپا مي شود. اما ناگهان روح دايي بر راوي ظاهر مي شود و با اين ادعا كه «جوياي نام و شهرت نيست از راوي مي خواهد كه بگذارد خودش خويشتن را روايت كند.» دايي ساكن محله «گود عرب ها» است، مادرش مرده و با پدر و زن پدر و خواهري آبله رو زندگي مي كند. پدرش در جواني شجاع بود، اما بعدها به ترياك معتاد مي شود. حالا او نجاري مي كند و ميز مكتب مي سازد. خانه دايي زمستان ها به دليل فقر با زغال منقل پدر و آتش خاك اره گرم مي شود و غذاي شان معمولا سيب زميني پخته است. روزي پيرزني ميز مكتبي از پدر دايي مي خرد و دايي آن را به خانه پيرزن مي برد. پيرزن به او سوپ داغ مي دهد و او به خاطر گرماي مطبوع خانه همان جا مي خوابد. گاهي كه دايي به خانه پيرزن مي رود، نوه او در را باز مي كند و يك بار به او مي گويد كه پيرزن به سفري طولاني رفته است. بعدها حس مي كند مي تواند اين دختر را براي خود برگزيند . اما چون دختر كتاب Love Story و آثار شكسپير را دارد و از اشعار اليوت خوشش مي آيد، او را با عقايد خود سازگار نمي داند. همين جا خواننده پي به تقسيم بندي دايي مي برد: دايي از نوشته هاي شكسپير خوشش نمي آيد و كساني را كه قصه عشق مي خوانند، مبتذل مي داند. پدر، بيشتر شب ها دايي و خواهرش را كتك مي زند. معلم تاريخ دايي در مدرسه درباره حمله مغول و كشتار آنها براي فتح سرزمين هاي ديگر، از جمله ايران، صحبت مي كند. دايي، شب خواب كشتار مغول هايي را مي بيند كه به محله شان حمله كرده اند و پشت پنجره آمده اند و او را ترسو و خائن خطاب مي كنند. هراس اين خواب تا زماني كه زنده است، ماندگار مي شود و تاثيرش در اشعارش متجلي مي شود. او در كارگاه نجاري پدرش سرباز مغولي كوچكي مي سازد كه در جيب جا مي گيرد. نام او را پسر «تكين» مي گذارد كه نوه « آغوزيا آغار» رئيس يكي از قبايل مغول است. سرباز كوچك را همه جا با خود مي برد ودلتنگي هايش را با او در ميان مي گذارد و از ديدگاه او چيزهايي در اشعار مي آورد. دايي در جريان انقلاب سال ۱۳۵۷ به مبارزان مي پيوندند. او و دوستانش پس از خلع سلاح افسران گارد و محافظان يك پادگان آنجا را تسخير مي كنند. روح دايي زماني كه در حال روايت خود است، بارها و بارها به جسد افسر گارد، كه به علت شليك گلوله انقلابيون همچون مدفوع گاو بر زمين پخش مي شود، اشاره مي كند. به عبارتي دايي نهايت خشم خود را نسبت به دشمن در تشبيه كردن جسد او به مدفوع گاو متجلي مي كند. او خدمت سربازي اش را در پادگان لويزان تهران مي گذراند كه جنگ ايران و عراق شروع مي شود. يكي از همرزمانش به نام «حميد» عاشق دختري مي شود و پيش از رفتن به جبهه با او ازدواج مي كند. شليك اتفاقي اسلحه، حميد را به كشتن مي دهد. بعدها پسرخاله اش «جبار» كه در روستا يك تعميرگاه موتور دارد، به شهر مي آيد و براي خدمت به خانواده او، همسر حامله اش را به زني مي گيرد. جبار تعميرگاهش را به پسري به نام «اسماعيل» مي سپارد. اسماعيل اميدوار است جبار به قولش عمل كند و مغازه را به او بدهد، و چون از جبار خبري نمي شود، براي پيدا كردن او راهي شهر مي شود. از آن سو دايي طي خدمتش در پادگان گاهي به جنگل هاي اطراف مي رود و شعر مي سرايد.بيشتر افراد او را به خاطر چاقي، مسخر مي كنند، اما به دليل مهرباني چشمانش، دوست دارند. دايي به جبهه مي رود و بالاخره در يك عمليات در اثر اصابت گلوله توپ در سن ۲۳ سالگي شهيد مي شود. روح دايي روايت مي كند كه شبي همراه سرباز كوچك مغولي اش به سرزمين مغول ها رفته است. سرباز مي گويد كه پدر بزرگش «آغار» در حال مرگ است و بايد پيش از اين كه بميرد، او را ببيند. دست دايي را مي گيرد و بالاي سر آغار مي برد. سرباز كوچك نوه آغار محتضر است كه سال ها از او خبري ندارد و شايع شده است كه او در جنگلي دور تسليم دشمن شده است. آغار او و غريبه همراهش را مي بيند، ولي بقيه مردم كه دور او جمع شده اند و در حال ورد خواندن هستند، آنها را نمي بينند.
روح دايي، روح حميد را نيز مي بيند. اما برخلاف او كه خود را سرگرم سير در طبيعت كرده است، روح دايي به آوارگان و مهاجران فلسطيني كه بدست صهيونيست ها در ميدان شهرهاي مختلف از جمله كفرقاسم تيرباران مي شوند فكر مي كند. همچنين به اعراب مراكشي مي انديشد كه از كشورشان رانده مي شوند و به ايران مهاجرت مي كنند و در آخر به مسلمانان فكر مي كند كه در عمليات جنگ هاي صليبي كشته شده اند. در اين جريان روح آغار نيز همراه اوست. تمام اين وقايع براي روح دايي چيزي نيستند جز خواب هايي كه در هر غلت چيزي را نمايان مي كنند؛ چيزي كه بارها در تاريخ بشر روي داده است و هيچ گريزي از آن نيست. او يك بار از زبان خود در خطاب به يك دستفروش و يك بار از زبان روح حميد به اين جبر تاريخي اشاره مي كند. جبري كه دايي از آن حرف مي زند، جبري است كه با وجود جباريتش باز هم مبارزاني را عليه خود در مقابل دارد؛ مبارزاتي همچون دايي كه نمي تواند نسبت به مظلوميت مسلمانان همدين خود در جهان بي تفاوت باشند. روح دايي در سفرش به فلسطين، مراكش و ديار مسلمانان جنگ هاي صليبي، پيوسته روح آغار و گاه سرباز كوچك را همراه دارد. در واقع روح آغار به عنوان يك مغول و نماد كشتار و غارت در آن وقايع خونين نظاره گر كشتارهايي با انگيزه هاي متفاوت مي شود؛ انگيزه هايي كه گاه متفاوت با انگيزه هاي مغول است- هر چند عواقب همه آنها ويراني است. .. به هر حال دايي تصميم مي گيرد به پادگاني سفر كند كه در آ ن خدمت كرده است. روح او توانايي تجسد خود را دارد و از شنيدن سرود صبحگاني كه به ياد شهيدان پخش مي شود، لذت مي برد و يك بار هنگام پخش سرود، چهره خود را بر پرچم پادگان متجسد مي كند. استوار و سربازها آن را مي بينند و مي شناسند و آن را معجزه مي پندارند. پسر حميد، جبار و پسري كه شبيه اسماعيل است، از طرف بنياد شهيد به ملاقات آثار شهداي پادگان مي آيند و وقتي چهره دايي را بر پرچم مي بينند، به نظرشان آن چهره آشنا مي آيد. پسر حميد او را آشنا مي پندارد، زيرا پدرش با او همرزم بوده است. ديگران نيز با نشانه هاي ديگري چهره او را شناسايي مي كنند. روح دايي، اسماعيل را با روح پسري مراكشي كه با دايه اش زندگي مي كرد و يك بز داشت و به عنوان يك فلسطيني در كفر قاسم كشته شده بود، همراه اسماعيل در اتوبوسي مي نشاند كه به شهر مي رود. نيمه راه يكباره تمام مسافران را به پيرمردان و پيرزناني تبديل مي كند كه به چهل سال پيش تعلق دارند، تا جايي كه مسافرخانه چي پول هايي را كه آنها براي غذا مي پردازند، بي اعتبار مي داند و پاسگاه در بازجويي از آنها «اصحاب كهف» اشاره مي كند و مي خوا هد كه خودشان به نحوي سر و ته قضيه را هم بياورند، ولي آنها كه اسير تخيلات روح دايي اند، نمي دانند چه كنند. روح دايي هم كه پادگان رفته است، آنها را همان جا رها مي كند. دايي در واقع كساني را كه غمي جزمسائل روزمره دنيوي مثل تملك مغازه ندارند رها مي كند.
قضاوت دايي نسبت به هستي و انسان ها چنان است كه «چهره محبوب يك شهيد مظلوم» را به نمايش نمي گذارد، بلكه چهره يك فرد متعصب را نمايان مي كند؛ كسي كه پيوسته با عقده منقل زغال و آ تش زدن خاك اره ها براي گرم شدن زمستان، آدم هايي را كه شعرهايش را كنار شومينه مي خوانند، تحقير مي كند، بي آن كه فكر كند شومينه يا منقل زغال هيچ يك به تنهايي نمي توانند ملاك ارزش گذاري انسان ها باشند. به اين ترتيب دايي به رغم ميل نويسنده، شخصيت محبوبي جلوه نمي كند و فرديتي مي شود كه مخالفانش را با يك چوب مي راند، زيرا از نظر او آدم ها فقط در اعتقادات شان خلاصه مي شوند.
در طول داستان، روح دايي گاهي خودش را كه سياه چرده است با پسر مراكشي و اسماعيل كه آنها نيز سيه چرده هستند يكي مي پندارد. او وقتي از همكناري پسر مراكشي و اسماعيل در اتوبوس صحبت مي كند، مي گويد «پسرك سياه پوست» با موهاي مجعد و لپ هاي درشت كنار پنجره نشسته است؛ همه آنها (اصلا همه شان) يكي اند!» (ص ۱۲۱). همچنين راوي در جاي ديگر مي گويد: «دايي مي گفت هر فرزندي كه دردهاي خودم را دارد، در من خلاصه شده... من در او، او در من، اين است كه از آن سوي جهان تا خاك خودم را يك طور مي بينم» (ص ۸۰ و ۸۱) روح دايي همچنين گاهي مشابهت هايي ميان آغار و پدرش برقرار مي كند و از اين طريق يكي بودن تمامي انسان ها را به نمايش مي گذارد. در واقع روح دايي، دست فروش، پسر مراكشي، اسماعيل و حتي خودش را افرادي مي داند كه «دنبال هستي بخشي، معنا بخشي و معماري آينده بندند.» (ص ۱۲۴) دايي اعتقاددارد حتي وقتي كه مي ميرند روح شان رفته رفته با نسوج هم آشنا مي شوند، دست هاي يكديگر را در سپهر مي گيرند و مانند توده هاي انساني بر كرانه ها مي لغزند. اين همانندي خواننده را بر آن مي دارد كه حتي خود دايي را عرب مهاجري از اسپانيا، مراكش يا فلسطين بداند، زيرا او و خانواده اش در گود عرب ها ساكن بودند. در اپيزودهاي ضماير متصل: اوي من! و گام زدن مرد مصري نيز نويسنده همين موضوع را در مورد افراد ديگر روايت مي كند.
انديشه كلي حاكم بر داستان نظريه تناسخ است. منشاء اين نظريه تفكرات اوليه هندوها است كه طي اعصار تغييرات و تحولاتي در آن ايجاد شد و مردم سرزمين هاي ديگر را تحت تاثير قرار داد. براي نمونه فيثاغورت و افلاطون نيز به تناسخ معتقد بودند. طبق نظريه تناسخ كه البته بهتر است فرضيه خوانده شود، روح انسان پس از مرگ مدتي را در برزخ سپري مي كند. آن روحي كه كاملا تهذيب نشده است، دوباره بر مبناي اعمال بدي كه انجام داده است در جسم ديگري (كه تازه متولد مي شود) حلول و زندگي ديگري را آغاز مي كند. اين حلول و تولد مجدد، زندگي انسان ها در گردونه «سمساره» انجام مي پذيرد. منظور از «سمساره» زندگي دنيوي حاكم بر زمين است. تنها ارواحي از اين دور ظاهرا بي انتهاي سمساره و تناسخ رها مي شوند كه بتوانند كاملا خود را از گناهان پاك كنند و به قول بودا به «نيرواتا» برسند. طبق اين نظريه، فرديت و شخصيت جسمي از بين مي رود و همه آدم ها و زندگي هاي شان يكسان ومشابه هم مي شود. داستان هاي سه گانه كتاب «شنيدن آوازهاي مغولي» هر يك به نحوي اين مشابهت و يكساني را به نمايش مي گذارند.
داستان اول، اسماعيل، پسر مراكشي، آوارگان فلسطيني و مسلمانان ستمديده جنگ هاي صليبي را يكي مي داند و افرادي مانند آغار و پدر دايي را نيز به نحوي يكي مي شمرد. داستان دوم به صراحت از همزاد پنداشتن خانم «ل» با زن پاريسي و هندي و انتقال روحي از يك تن به تن ديگر صحبت مي كند و باز هم آنها را يكسان و يكي مي داند. داستان سوم نيز به نحوي مضمر به اين امر اشاره مي كند؛ زيرا جن خود را متمثل شده سروان معقولي معرفي مي كند يا پيرزن خود را مردي مصري تصور مي كند كه در حال قدم زدن است. به هر حال هر سه داستان جبر تاريخي را كه در نظريه تناسخ نيز وجود دارد، نمايان مي كنند. جبري كه در داستان دوم نويسنده از آن به نام «قسمت» يا «پيشاني نوشت» ياد مي كند. به نظر مي رسد نويسنده با وجود يكسان پنداشتن تمام شخصيت هاي داستان بعضي از آنها را مثل دايي، پسر پيرزن و يا كساني كه با ظلم مبارزه مي كنند، جز ارواح پاك و بنابر نظريه تناسخ «رها شده از دور سمساره» مي داند و افرادي چون خانم «ل» را جزو ارواح ناپاك و زندگي افرادي چون تراب خان و آقاي ملكوتي را زندگي دوري و بي حاصل و معمولي تمام آدميان مي پندارد؛ زندگي اي كه حتي وقتي به صورت روح درمي آيند با عملي يكسان، انتظاري بيهوده و آشفتگي دروني ادامه پيدا مي كند. به عبارتي تمام شخصيت هايي كه اسير زندگي معمولي هستند، اسير دور تناسخ مي شوند، ولي آنها كه چيزي خاص مانند شهادت را در زندگي تجربه يا عليه ظلم مبازه مي كنند (مثل حميد و دايي) به صورت روح پاك باقي مي ماند. به طور كلي وداستان اول نويسنده ، درست باشد يا غلط به يكساني ماهوي مظلومان جهان و شهداي راه وطن و ايمان اعتقاد دارد. در داستان دوم به يكسان انگاري روح تمام انسان هاي معمولي و دايره اي بودن زندگي كل بشر مي پردازد و فاصله بين من، تو و او را از ميان برمي دارد، با اين تصور كه هر اويي يك من و هر مني يك او است. در داستان سوم دوباره تفاوتي بين شهدا و آ دم هاي گرفتار مسائل عادي ايجاد مي كند.
درباره ساختار و زبان رمان، بايد گفت كه قصه هاي اين اثر بيانگر استعداد درخشان نويسنده است و خواننده از اين كه يكي از جوانان هموطنش چنين خلاقيتي دارد، به خود مي بالد، اما اينها به تنهايي كافي نيست و بدون وجود «سبك» و استفاده مناسب از تكنيك، قصه به اصطلاح «جمع» نمي شود. يكي از نكات مهم سبك، پرهيز از تكرار قالب و معنا است كه جمشيدي آن را ناديده گرفته است. براي القاي يك مضمون نيازي نيست كه اين همه به تكثر متوسل شد. يا چرا زبان به عمد پيچيده شده و فقط براي فرهيختگان گزينش شده است؟ نوآوري اين است كه پيچيده ترين، پايدارترين و تعيين كننده ترين مسائل بشري به «زباني جذاب» بازنمايي مي شوند، نه اين كه رمان را از نظر زيباشناختي دچار آسيب كرد. نگاه كنيم به «بوف كور» و «شازده احتجاب» خودمان، نيز «دل تاريكي» از كنراد و «مسخ» از كافكا و «نام گل سرخ» از امبر تواكو، كه اگر جايي هم دشوار و داراي ابهامند، به «ذات» اثر بر مي گردد نه به امري كه خواننده آن را به حساب «عمد» بگذارد. به هر حال به عقيده نگارنده، بهتر است اين نويسنده خلاق بدون توجه به ملاك هاي غيرهنري روز، حرف دل خودش را بزند و توان قصه گويي اش را به شكلي راستين به نمايش بگذارد.
|