سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۵۲۳
عكس، آدرس و كمي اميد
گم شده، پيدا شده 
019131.jpg
يك آگهي روي آگهي هاي قبلي. شايد روزي گم شده ، پيدا شود.
عكس  : گلناز بهشتي
چي باعث شد برگردم؟ يك ترانه! در تاكسي به طور اتفاقي ترانه اي كه از بچگي مادرم در گوشم مي خواند، شنيدم؛ اي وطن نور تنم از خاك دور مي شوم - يك لحظه ناراحت شدم و ياد مادرم و روستايم افتادم، بالاخره برگشتم 
ليلا درخشان
يك خانواده، يك زندگي عادي، يك روز معمولي. يك اتفاق كمين مي كند و آرام آرام عضوي از دل خانواده را جدا مي كند و تا ابد يا مقطعي، در دل كوچه پس كوچه هاي شهر گم مي كند... زهري به زندگي پاشيده مي شود.
عكس، مشخصات، تاريخ مفقود شدن، آدرس به علاوه جمله خانواده اي را از نگراني نجات دهيد براي چاپ روانه روزنامه ها مي شود. اين اولين چاره اي است كه به فكر خطور مي كند - به جمله اول وعده مژدگاني را هم به صورت استثنا اضافه كنيد- چاره اي در دل چاره.
آگهي در روزنامه چاپ مي شود، زمان مي گذرد، اما خبري نمي شود. كامپيوتر ذهن خانواده ها ويروس مي گيرد. يك معما در ذهن شكل مي گيرد كجا مي تواند باشد؟ اما جواب اين معما در دست روزگار است. باز هم زمان مي گذرد و ذهن ها در مقابل اين ويروس تاب نمي آورند. پيري زودرس، سكته قلبي، مغزي، ناراحتي اعصاب و ... نتيجه ويروس گم شدن است.
كدام سن، شهر، خانواده و قشر بيشترين آمار گمشده را به خود اختصاص داده اند؟ چه علتي منشا اين قضيه مي تواند باشد؟ چه چيزي مي تواند از اين اتفاق، جلوگيري  كند؟
اين سوالات هم نه به شدت معما يا ويروس، بلكه به صورت يك واكنش طبيعي در ذهن ما شكل مي گيرد كه براي يافتن پاسخش نياز است ابتدا به آرشيو روزنامه ها مراجعه كنيم.
چند سال به عقب و تورق روزنامه ها. دو يا سه روز در ميان يك يا دو عكس گمشده، از بچه دو ساله تا پيرمرد يا پيرزن 80 ، 90 ساله. باز تورق، خبرهاي جنجالي روز، آگهي هاي تبليغاتي، مسايل اجتماعي روز و آگهي ترحيم و ... را پشت سر مي گذاري تا به گمشده بيشتري برسي. روبه روي صفحه اي كه گمشده اي را در خود جاي داده، معمولا آگهي ترحيم به چشم مي خورد. يك مقايسه كافي است تا به اين نتيجه برسي كه خانواده هايي كه عكس عزيزانشان را به صفحه ترحيم سپرده اند، از خانواده اي كه گمشده اي دارند وضعيتشان بهتر است. حداقل اين است كه در صفحه ترحيم يك واقعه طبيعي رخ داده؛ بلاتكليفي بدترين درد است.
يك نفر در دل خاك مي رود. كاملا طبيعي است. يك نفر عكسش در دل آرشيو روزنامه ها خاك مي خورد. خاك جمله دوم، قدرتش از خاك جمله اول خيلي كمتر است. البته نه به خاطر حجم كمش. اين را بعدا از ردپاي عميق زخمي كه خانواده ها از آن حرف مي زنند، مي  شود فهميد.
با در آوردن آدرس و مشخصات هر گمشده، احساس مي كني عمل خلافي مرتكب شده اي. درست حسي مانند بيرون آوردن يك مرده از خاك به آدم دست مي دهد.
اين احساس زماني بيشتر مي شود كه در ذهنت با خانواده ها تماس مي گيري و تماس و ارتباطت فقط زخم هاي كهنه را تازه مي كند. بالاخره اجساد هم گاهي نياز به كالبدشكافي دارند. با اين توجيه شماره ها و آدرس ها را يادداشت مي كني.
به عكس ها دقيق تر مي شوي. اختلال هواس، عقب ماندگي ذهني ومشكل روحي و رواني، درصد بالايي از علت گم شدن را به خود اختصاص مي دهد.
باز هم جست وجو در آرشيو روزنامه ها و يادداشت كردن شماره تلفن ها. بيشتر تلفن ها مربوط به روستاهاي دور افتاده است. همين امر سبب مي شود براي احتياط از جهت عدم موفقيت در تماس با خانواده ها، شماره هاي بيشتري را يادداشت كني.
روبه روي صفحات يكي از روزنامه ها يك تيتر فكر ديگري را به ذهنمان متبادر مي كند، انجمن حمايت از بيماران هموفيلي، انجمن حمايت از گمشده ها؛ فقط يك فكر.
اولين شماره از تهران ...2۶،۴،...صداي بوق. مرد جواني گوشي را برمي دارد. خودمان را معرفي مي كنيم. در ذهن ريش و قيچي را به دست خانواده ها سپرده ايم. حال و حوصله مصاحبه حضوري ندارند، پس چانه زدن هم ممنوع.
برادر فرد گمشده برايمان صحبت مي كند. چند كلمه حول موضوع رد و بدل مي شود. تن صدا، خيلي احساس ها را جلوتر از كلمات انتقال مي دهد. فركانس ياس با قدرت بالا به سمت ما هجوم مي آورد: مردم خوشبختانه به ما خيلي لطف دارند و ما را به اين طرف و آن طرف مي فرستند. اوايل متوجه نبودم كه اينها افراد بيكاري هستند و به قول معروف ما را به بازي گرفته اند. هر كس هر آدرسي مي  داد تمام كارهايم را كنار مي  گذاشتم، به اميد يافتن برادرم... از شرق به غرب و از شمال به جنوب. حتي به مرور ماشينم را عوض كردم و يك تويوتا گرفتم تا راحت تر در جاده ها رانندگي كنم. مثلا يك نفر يك بار زنگ زد و گفت در بندرعباس، كوچه... پلاك... برادرت را ديده ام. من هم رفتم و ديدم چنين آدرسي اصلا وجود ندارد و همه اش سر كاري بوده. شايد حدود 5/2 ميليون تا حالا خرج مسافرت كرده ام بدون هيچ نتيجه اي... باور كنيد نفهميدم جواني ام چطور طي شده كمي مكث و سكوت حالا آرام تر مي  شود و بقيه ماجرا راتوضيح مي  دهد:
نه... نه... برادرم 28 سال سن داشت و اصلا هم عقب مانده نبود. فقط بيماري صرع داشت. اما من هميشه از داروخانه هلال احمر داروهايش را مي  گرفتم. هميشه هم تا كيلومترها از در خانه دور مي  شد و برمي گشت، بدون اينكه راه را گم كند... آن روز هم كه گم شد، براي خريد نان از خانه خارج شد كه الان 4 سال از اين ماجرا مي  گذرد. مي  دانيد اصولا خانواده ها بچه هايي را كه مريضي يا مشكلي داشته باشند بيشتر از بقيه دوست دارند و نزدشان عزيزتر است. باور كنيد آنقدر ما به او علاقه داشتيم كه حتي اگر برگردد يك درجه علاقه ما بالا و پايين نمي رود. همان روز كه برادرم گم شد، متاسفانه مادرم سكته قلبي كرد و پدرم هم كه يك موي سياه برايش نمانده . آنها اينقدر غصه مي خوردند كه تمام عكس و لباس ها و هر نشاني از برادرم بود را جمع كرده در گوشه اي پنهان كردم. سعي مي كنيم نوبتي مادر و پدرم را بيرون ببريم تا يك طوري فكر او را از اين قضيه دور كنيم. چه خوب شد كه الان مادرم گوشي را برنداشت وگرنه تا يك هفته در خانه ما عزاي عمومي بود. به هر حال تنها كاري كه بعد از گذشت اين چهار سال از دستمان برمي آيد اين است كه عكسش را در روزنامه مرتب چاپ كنيم كه متاسفانه هر دفعه يك جوري سركار مي   رويم.
مثلا يك عده زنگ مي  زدند منزلمان و مي  گفتند كه ما هم يك گمشده اي داشتيم پيش فلان آينه بين يا جادوگر در ... رفته ايم و توانستيم گمشده مان را بيابيم.
ما هم فوري مي رفتيم و دريغ از نتيجه. خب بالاخره آدمي كه دارد غرق مي شود به همه چيز دست مي اندازد. البته بعدا متوجه شديم اينها از بستگان جادوگرها و آينه بين ها هستند كه با اين ترفند قصد خالي كردن جيب ما را دارند.
به هر حال و در تمام اين مدت خيلي زجر كشيدم اما باز اميدوارم كه يك روزي برگردد. گاهي وقت ها هم اينطور خودم را توجيه مي كنم كه حتما گناه بزرگي را انجام داده ام كه اينطور بايد تاوان پس بدهم...
***
اين بار از تهران خارج مي  شويم. انگشتان روي شماره هاي يكي از روستاهاي اطراف اراك به  نام فراهان مي   رود.
پيرزني با لهجه تركي گوشي را برمي دارد ... بله نوه ام بود، پيدا شد. اين شماره موبايلش... الان در تهران است.
به تهران برمي گرديم. شماره موبايل گرفته مي  شود و برقراري ارتباط با گمشده مورد نظر مقدور مي  شود، اما صدا قطع و وصل مي  شود. دوباره تماس مي  گيرم بله، خودم هستم. داستانش مفصل است. يك ساعت ديگر تماس بگيريد...
***
اسمم علي فراهاني است. بچه فراهان اراك هستم. يك روز از خانه بيرون آمدم و تصميم گرفتم به قم بروم. آنجا فاميل داشتيم. به قصد كار كردن رفتم. در يك سوهان فروشي مشغول به كار شدم. يك مدت آنجا بودم. ديدم از شانس بد شناسنامه ام را با خودم نياورده ام. مجبور شدم بروم برازجان. آنجا با دو خانم قاچاقچي چاي آشنا شدم. اتفاقا پول خوبي هم به  جيب زدم. بعدش رفتم بندرعباس و زاهدان. در زاهدان تجارت ساعت انجام مي دادم. مدتي آنجا بودم و بعد تصميم گرفتم بروم پاكستان، سه ماهي در پاكستان بودم و كل اين دوره حدود 6 ماه طول كشيد.
نه، در اين مدت حتي يك تماس هم با خانواده ام نگرفته ام .راستش من ذاتا آدم خونسرد و بي خيالي هستم، البته نه تا اين حد، ولي در واقع يك مساله باعث شد اينطور سر لج بيفتم و بخواهم انتقام بگيرم. راستش من كلا به حيوانات بي نهايت علاقه دارم، زماني كه در روستا بودم يك بزغاله داشتم كه خودم بزرگش كرده بودم آنقدر بهش علاقه داشتم كه شب ها كنار هم مي خوابيديم. وقتي كه قم رفته بودم و با خانواده ام تماس گرفتم، مادرم گفت كه بزغاله ام را كشته ايم. وقتي اين خبر را شنيدم، انگار دنيا روي سرم خراب شد. يك دفعه قاطي كردم و آنقدر عصباني شدم كه به همه چيز پشت پا زدم و حتي طي اين مدت حاضر نشدم يك تماس تلفني با خانواده ام داشته باشم.
چي باعث شد برگردم؟ يك ترانه! در تاكسي به طور اتفاقي ترانه اي كه از بچگي مادرم در گوشم مي خواند، شنيدم؛ اي وطن نور تنم‎/ از خاك دور مي شوم - يك لحظه ناراحت شدم و ياد مادرم و روستايم افتادم، بالاخره برگشتم. مادرم گريه  كرد و بر سرو روي خود مي زد، پدرم هم همين طور. اصلا از اين كارم پشيمان نيستم، وقتي ياد بزغاله ام مي افتم آتش مي گيرم. همين الان هم توي خانه يك گربه خانگي دارم كه شب ها كنار هم مي خوابيم. با هم غذا مي خوريم. به هر حال گذشته ها، گذشته. آدم كه نبايد غصه گذشته را بخورد...
***
پسري 25 ساله با لباس خاكستري و شلوار مشكي و موهاي نارنجي كه داراي مشكل رواني است گم شده تلفن... آدرس... خانواده اي را از نگراني نجات دهيد.
اين مضمون آگهي است كه دو سال پيش همراه با عكس در روزنامه كيهان چاپ شده و ...
از شانس بد، مادر گمشده گوشي را برمي دارد. اين كه مي گويم از شانس بد، بابت احساس هاي مادرانه است. آدم احساس گناه مي كند كه نكند دارد با احساس اين خانواده ها بازي مي كند.
پسرم ذاتا عصبي بود. دانشجوي مهندسي برق بود. يك شب با پدرش دعواي سختي داشت. از خانه گذاشت رفت بيرون و الان دو سالي مي شود كه برنگشته. هر كجا كه فكرتان برسد گشته ايم. پيش آئينه بين، دعا نويس و...رفته ايم. مرتب عكسش را در روزنامه ها چاپ مي كنيم، ولي هيچ نتيجه اي نگرفته ايم. الان كه اسمش را آورده ايد، دوباره ياد او افتادم... گريه مي كند
احساس ما متاسفانه درست از آب در مي آيد. پس به همين گفته ها اكتفا مي كنيم.
اين ديگر آخرين شماره است، فقط براي اينكه گزارشمان كامل شود. اين قولي است كه به خود مي دهيم، بابت احساس بدي كه از گريه مادر گمشده به قبلي به ما دست مي دهد.
زني با لهجه مشهدي آن سوي خط: بله پدر بزرگم بود. 60 سال سن داشت. براي زيارت از خانه بيرون رفت و ديگه برنگشت. مادرم بزرگم از اين قضيه خيلي ناراحت است، مي گويد... كاش حداقل يك حجله و مراسم ختمي برايش مي  گرفتيم. تا حداقل اينطور خودمان را راضي كنيم كه فوت كرده.
اما باز موقع عمل كه مي رسد منصرف مي شود و مي گويد شايد روزي بيايد.
روي اين آخرين جمله كه از دهان زن مشهدي خارج مي شود كمي مكث كنيد.
انتظار، انتظار، انتظار. اين كلمه را در دهان تك تك خانواده هايي كه نزديكانشان به هر دليل گمشده اند بگذاريد و به آن كمي اميد آغشته كنيد.
انتظار همراه با اميد، به هر حال ما انسان ها به اميد زنده ايم. پادزهري كه طبيعت در مقابل اينگونه زهرهادر جانمان گذاشته. غير از اين چاره ديگري نيست. شايد، فقط شايد روزي كسي پيدا شود و بگويد: گم شده پيدا شده.

ستون ما
منتظرم باشيد
شهرام فرهنگي
من گم شده  ام. يا مي  دانم، يا نمي  دانم يا نمي  فهمم! نمي  توانند فراموشم كنند. از دست من كاري ساخته نيست. به مشخصاتم در كاغذهاي زرد روزنامه نگاه كنيد. از روزي كه گم شدم، شايد 10 سال گذشته باشد. اما پيش از وقوع يك اتفاق پيدا نمي  شوم. چه سالم باشم، چه حواس پرت و چه مرده!
گمشده ها زمان را متوقف مي  كنند. حتي براي نوشتن از آنها بايد به عقب بازگشت. گمشده ها را در روزهايي به خاطر مي  آوريم كه در تمام ايران، تنها دو شبكه روي آنتن مي  رفت. زماني كه تلويزيون هاي بزرگ مبله، تا بعدازظهر تنها ملكه برف ها- برفك - نشان مي  دادند. بعد از برفك نوبت سرود ملي بود و پيش از شروع كارتون معاون كلانتر، گمشده ها روي آنتن پيدا مي  شدند. صدايي بم، مي  گفت: ... از تاريخ... از خانه خارج شده و هنوز بازنگشته و... بعد كارتون معاون كلانتر بود، تخم مرغ دزدي هاي ماكسي و ما كه يك علامت سوال بزرگ در ذهنمان سنگيني مي  كرد: چرا بعضي ها گم مي  شوند؟
ماجراي غريبي است. همه وقتي نباشند، عزيز مي شوند. عزيز هم كه باشند، عزيزتر مي شوند. اين حقيقت راجست وجوي گمشده ها در كاغذهاي روزنامه هايي كه بوي نا مي  دهند، ثابت مي   كند. شماره  را مي  گيري. هنوز همان جا هستند كه 10 سال پيش شماره اش را داده بودند. شايد به اين دليل كه وقتي گمشده، پيدا شد، خانه اش را گم نكند. صدايت نام گمشده  را كه در گوششان فرو مي    كند، دوباره به خاطر مي    آورند كه گمشده، هنوز پيدا نشده و اين هم رنجي است.
بلاتكليفي رنج است. به آگهي هاي تسليت خيره مي  شوي؛ مرده ها رفته اند اما گمشده ها نه مرده اند و نه زنده اند. زنده اند چون كسي مرگشان را تاييد نمي     كند و مرده اند چون آخرين بار كه چهره شان را به ياد مي   آوري، مثلا 14 ساله بودند و تو نمي   داني كه در 24 سالگي چه چهره اي دارند.
منتظر خبرهاي تازه مي  ماني، يك سال، دو سال،... اين تنها معياري است كه انسان براي زمان ساخته. منتظر كه باشي، سال ها كش مي  آيند. مثلا مي  تواني مقابل هر عدد، چند صفر هم بگذاري. تلفن به صدا درمي آيد.گوشي را با اشتياق برمي داري اما صدا، صداي تازه اي نيست؛ يك آشنا سراغ گمشده ات را مي   گيرد. كسي بابت اين اشتياق و انتظار پاداشي به تو نمي   دهد.
بايد بيشتر بگردي. نه در خيابان، يا بيمارستان يا متاسفانه پزشكي قانوني.
جست وجو از گذشته بايد آغاز شود. وقتي كه گمشده برايت انساني معمولي بود، مثل كساني كه هر روز ملاقاتشان مي  كني. ماجرا ساده است؛ دليل- نتيجه. باور كن همه اول در خودشان گم مي       شوند؛ چه سالم باشند و چه حواس پرت. مساله اين است كه وقتي آدم ها در خودشان گم مي   شوند، پيدايشان نمي     كنيم. انگار منتظريم تا واقعا گم شوند بعد پيدايشان كنيم؛ مثل يك بازي. بازي شروع شده. مثل هر بازي ديگر بايد منتظر باشي؛ منتظر يك اتفاق!

ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
زيبـاشـهر
سفر و طبيعت
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  زيبـاشـهر  |  سفر و طبيعت  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |