گراهام گرين هيچگاه از سياست دور نبوده است. اما همواره سعي مي كند در رمان هايش، سياست را در لايه هاي زيرين آثارش پنهان كند. او تنها يك بار رماني را دقيقاً به قصد يك عمل سياسي نوشته است؛ آن هم رمان مقلدها كه در آن با آگاهي كامل، سعي مي كند تا حكومت وحشي «دواليه»، حاكم وحشي هاييتي را افشا كند كه در اين امر كاملاً موفق مي شود. زيرا كه مردان اين دلقك، كه به شدت از پشتيباني آمريكا برخوردارند، پس از انتشار اين رمان حمله هاي سختي به گرين مي كنند. تا آن جايي كه وزير فرهنگ هاييتي بيانيه شديداللحني را ضد گرين منتشر مي كند.
گرين همواره براي نوشتن اين رمان به خود تبريك مي گفت زيرا كه مي ديد يك ديكتاتور را به سخره گرفته است. اگرچه گرين در اين رمان هم سياست را به پس پشت داستان گويي مي برد و در اين جا نيز برخي از زواياي روح بشري را مي كاود.
همان طور كه در بخش معرفي آثار ترجمه شده گراهام گرين اشاره شد، تنها يك كتاب به فارسي درباره آثار او ترجمه شده است. اين كتاب را «ديويد لاج» استاد زبان انگليسي در دانشگاه بيرمنگام انگلستان نوشته است.
در اين قسمت بد نديديم نظريات او را در مورد رمان «مقلدها» گراهام گرين بياوريم. ديويد لاج معتقد است: «تصور پوچي زندگي بشر، كه از انديشه اگزيستانسياليست ها سرچشمه مي گيرد، در ادبيات معاصر تصوري آشنا و اثر آن در همين عرصه باعث شكستن انواع قالب هاي سنتي و راندن مصالح بالقوه تراژيك به سوي شكل هاي ناراحت كننده از كمدي بوده است. عنوان اين رمان گرين به قصد القاي معنا دلقك ها نهاده شده است و از لحاظ لحن بين «آمريكايي آرام» و «مامور ما در هاوانا» جاي دارد و خنده را با ترحم و ترس در مي آميزد.
«براون» راوي ميانسال، همه جايي و بي ريشه داستان، با كشتي رهسپار هاييتي است و از ميان مسافران با دو تن آشنا مي شود. «سرگرد» نسبتاً مشكوكي به نام جونز كه ادعا مي كند كارنامه نظامي اش پرحادثه و قهرمانانه است و يك آمريكايي به اسم اسميت كه يك بار بي سروصدا با ارايه برنامه ترويج گياه خواري، نامزد رياست جمهوري ايالات متحده بوده است.
تلاقي بي معني اين سه نام پيش پا افتاده مشخص كننده لحن داستان است كه در آن آدم ها اغلب از تجمل برخورداري از حيثيت انساني در جريان فراز و نشيب هاي زندگي به مقدار كافي وجود دارد و البته در هاييتي، «سرزمين ژنده وحشت»، كه صحنه حوادث رمان است فراز و نشيب هاي زندگي به مقدار كافي وجود دارد.
هاييتي كتاب، كشوري است فلاكت زده و عاصي كه زير سلطه ديكتاتوري بي رحم و دستگاه پليس مخفي اش، «تون تون ماكوت ها» كه خباثت نفوذناپذيرشان با عينك هاي آفتابي سياه رنگي كه شب و روز بر چهره دارند، سمبولي لرزه انگيز مي يابند، به سختي روزگار مي گذرانند.
براون به هاييتي باز مي گردد تا هتلي را كه از عهده فروشش برنيامده اداره كند و رشته رابطه عاشقانه ولي نه چندان شادي بخشي را با مارتا، همسر سفير يكي از كشورهاي آمريكاي جنوبي و دختر يكي از جنايتكاران جنگ آلماني، باز گيرد.
اسميت و همسرش اميدوارند بتوانند كانوني براي ترويج گياه خواري در هاييتي تاسيس كنند. ماموريت جونز در ابتدا چندان روشن نيست ولي معلوم مي شود نوعي كلاهبرداري با استفاده از وجوه دولتي است. معاشرت براون با جونز و اسميت و كشف جسد دكتر فيليپو، وزير رفاه اجتماعي هاييتي، كه براي فرار از بازداشت گلوي خود را بريده است در استخر شناي هتلش، براون را به دنياي خطرناك دسيسه بازي سياسي مي كشاند. براون بيشتر به خاطر انگيزه شخصي، ونه مسلكي، با گروهي از جوانان كه به رهبري خواهرزاده فيليپو به نحو بسيار غير موثري به فعاليت پرداخته اند، همكاري مي كند و در پايان داستان به زحمت موفق مي شود از معركه جان به در برد و به دومينيكن بگريزد و در آن جا پيشه كفن و دفن اموات را به حرفه هاي گوناگون زندگي خود بيفزايد.
در اين رمان، واژه هاي كمدي و كمدين به معناي سنتي آنها در تئاتر به كار برده مي شود، كه اجراي بداهه نقش ها و بر چهره نهادن ماسك در اين معنا نهفته است. تم كتاب ظاهراً اين است كه در روزگاري كه ظلم و بيداد در دستگاه هاي عمومي جامعه به حدي رشد پيدا مي كند كه اختيار آنها از دست بيرون مي رود (و موكداً گفته مي شود كه هاييتي از اين لحاظ مشتي است از خروار و نه يك مورد غيرمتعارف) جست وجوي فردي و خصوصي خوشبختي به ناچار توام با ناجوري ها و ناشايستگي هاي مضحكي خواهد بود كه فرد را از سر تسليم مجبور به قبول يك نقش كميك مي سازد.
شق دوم قبول نوعي تعهد غير معقول است ـ به زور، به گياه خواري، به جادو و جنبل ـ كه شكست و سپس مرگ باعث توجيه و اعتبار آن خواهد بود. بدينسان، براون پس از مرگ مادرش و خودكشي رفيق سياه پوست او، درباره اين مرد چنين مي گويد: «شايد او اصلاً كمدين نبود. مرگ نشانه ايست از صميميت.» با اين حساب، جونز سياه باز است. نقش او وقاحت آميزترين نوع فريبكاري است؛ با وجود اين استعداد موثري دارد براي سرگرم ساختن اشخاص و جلب محبتشان و هنگامي كه براون از حسادتي نابجا، او را مجبور مي سازد به لاف خود عمل كند و رهبري گروهي از چريك ها را به عهده گيرد ، شجاعتش را دارد كه بازي اش را تا آخر ادامه دهد و براي آن بميرد.
«و سرانجام از سر لطف، شايد جاي مرا قدري بالاتر از سامرست موام تعيين مي كرد.» جمله اي كه از زبان قهرمان رمان «پايان يك پيوند» جاري مي شود و به طعنه كار منتقداني را كه علاقه به نمره دادن و تعيين جا دارند، پيشگو يي مي كند، در عين حال هشداري است به منتقداني كه قصد تعيين جاي خود گرين را دارند. اجازه دهيد كه ما فقط بگوييم كه ميان رمان نويس هاي بريتانيايي همنسل گرين، يافتن نويسنده هاي همطراز او دشوار است .
مرد سوم
«جذبه» تاثيري است معنوي و ماندگار، برخلاف جذابيت كه مادي است و زودگذر. در ميان توليدات هنري اغلب آثار جذابند تا اين كه واجد ويژگي جذبه باشند. چرا كه جذبه عميق است و حاوي معنا و حالتي روحاني و ماورايي كه اندك آثاري مي توانند به آن برسند. سينما هنري است تصويرپرداز به همين خاطر جذابيت در ظاهر آن نقش اول را بازي مي كند و معدود آثار سينمايي را مي توان فهرست كرد كه داراي جذبه باشند. مثلاً سرگيجه (۱۹۵۷ـ آلفرد هيچكاك)، همشهري كين (۱۹۴۱ـ اورسن ولز)، راشومون (۱۹۵۰ـ اكيراكوروساوا)، قاعده بازي (۱۹۳۹ـ ژان رنوار)، اگوتسومنوگا تاري (۱۹۵۳ـ كنجي ميزوگوشي) و كازابلانكا (۱۹۴۲ـ مايكل كورتيز) از جمله معدود آثاري هستند كه اغلب منتقدان و كارشناسان در جهان برجذب دروني و ماندگاري عميق آنها بر مخاطبان اتفاق نظر دارند.
در اين ميان مردسوم (۱۹۴۹ـ كارول ريد) براي بسياري اثري است سراسر جذبه با تاثيرگذاري عميق دروني. اين ويژگي منحصر به فرد بيش از هر عاملي وابسته به فيلمنامه نويس آن يعني گراهام گرين بستگي دارد.
گرين در دومين تجربه همكاري اش با ريد پس از بت سقوط كرده يا مجسمه سرنگون شده (۱۹۴۸) فيلمنامه مرد سوم را مي نويسد. البته برخي به حضور اورسن ولز در فيلم و تاثير آن بركل فيلم اهميت ويژه اي مي دهند. اما حالا پس از گذشت پنج سال راحت تر مي توان به اين نتيجه رسيد كه عامل اصلي عمق و معنا و تاثيرگذاري شگرف اين اثر بيش از هر چيزي حاصل قريحه سرشار، ذوق تربيت شده و نگرش معنا پژوهي گراهام گرين است.
اگر به مردسوم جدا از فيلم نگاه كنيم و كارگرداني عالي كارول ريد، بازي هاي درخشان اورسن ولز، آليدا والي، جوزف كاتن و ترورهاوارد، فيلمبرداري پرنكته و يگانه رابرت كراسكر را فرض كنيم و موسيقي ممتاز آنتون كاراس را نيز كنار بگذاريم و فقط فيلمنامه مرد سوم (كه بعداً توسط گرين به صورت رمان نيز منتشر شد) را در نظر بگيريم به چند ويژگي كه نتيجه آن جذبه دروني مرد سوم است پي مي بريم. (توضيح اين نكته را پيشاپيش بايد گفت كه متن فيلمنامه مورد بحث براساس ترجمه مجيد اسلامي از فيلمنامه مرد سوم كه توسط نشر ني منتشر شده مدنظر بوده است.)
۱ـ مرد سوم درباره يك شخصيت است (چون بسياري از فيلم هاي مدرن) شخصيت مردي به نام هري لايم. اين شخصيت با روش غيرمستقيم (تا نيمه فيلم همه درباره هري لايم حرف مي زنند) كه گرين براي شكل گيري او به كار بسته داراي ابعادي غول آسا شده كه اين گستردگي لايم را به شكل عميق به اسطوره اي از وسوسه تبديل مي كند.
وسوسه اي نابكار ميان بودن و نبودن، خير و شر، راستي و ناراستي، مصلحت و حقيقت، لذت عصيان و مفهوم بندگي در نتيجه هري لايم به شخصيتي مبدل مي شود كه ما او را درك مي كنيم دركي عميق از اين كه چگونه بشر در برابر دستاويز شر كه همان مفهوم وسوسه است آرام آرام و به تدريج سقوط مي كند و تحليل مي رود به طوري كه خود به مفهوم شر تبديل مي شود.
۲ـ داستان فيلم از بيرون چون اغلب فيلم هاي ژانر نوآر (سياه) براساس تم جست وجو روايت مي شود. جست و جوي دوستي غريبه، نا آشنا و زميني كه براساس سوء تفاهم فرهيخته و توانمند فرض مي شود. هالي مارتيز از آمريكا به وين جنگ زده مي آيد تا با مرگ ظاهري و دروغين، عشق دروغين و راستي و رفاقت دروغين و حتي شخصيت دروغين خود آشنا شود. اين تحول در بطن عميق داستان حاصل نگرش ما نيز هست. چرا كه مخاطب با مارتيز وارد داستان مي شود.
۳ـ فيلم در بستر شهري باقي مانده از جنگ مي گذرد. وين، نمونه عالي تمدن اروپايي پس از جنگ جهاني دوم چون برزخي مي ماند كه رستگاري را در خود به سرابي تبديل مي كند و اين كنايتي بي بديل از جهان است. مخروبه اي از شكوه و عظمت كه حالا جولانگاه جنايتكاران خوش سيما است كه حتي مرگ را به بازيچه اي تبديل كرده اند.
۴ـ مرد سوم چون بسياري از آثار ابدي و پرجذبه بشري چون آثار شكسپير مفهوم ناتوان بشر در برابر شيطان بدون دستاويز فطرت و درون پاك را به شكلي بطئي بيان مي كند. در كشاكش خوبي و بدي بشر ذاتاً زيانكار است و در حال خسران و هري لايم و هالي مارتيز در طول داستان مرد سوم تصويرگر خسران بشريت دور از معنا را به تماشا مي كشند. هري در كانال هاي زيرزميني وين جان مي سپارد و هالي در گورستان شاهد تنهايي عميق است كه با عبور آنها از مقابلش معني مي شود. آنها هر دو مي بازند و اين قاعده بازي جهان است.
۵ـ انحطاط بشر از آن جا آغاز مي شود كه خود را روي زمين يگانه مي پندارد. در حالي كه مرد سوم ما را به درك عميق مي رساند. دركي كه ما را به بازخواني رابطه انسان و هستي دعوت مي كند. انسان در كجاي جهان ايستاده و رستگاري كجاست؟ رسيدن به اين مفهوم عميق و جذبه ماندگار حاصل تفكر بي بديل گراهام گرين است.
چرا گرين
محمدحسن شهسواري
در روزگار ما كه مي رود ادبيات داستاني كم كم خود را در كشور به عنوان يك گونه معتبر و احترام برانگيز هنري جا بيندازد، روشن بودن افق پيش رو، مي تواند و بايد يكي از مهم ترين مباحث مطروحه باشد. به ويژه اين كه نسل جديدي از نويسندگان جوان با شور و اشتياق زياد رو به آفرينش اين گونه هنري رو آورده اند.
اگرچه كه گزينش به نوع هنري مورد علاقه، در نهايت به عهده خود هنرمند است، اما هر هنرمندي در نهايت تنها مي تواند در برابر گونه هايي كه به آنها برخورد مي كند، دست به گزينش بزند. از آن جايي كه سليقه ادبي سليقه سازان كشورمان در برخي موارد به بيماري مبتلاست، ممكن است در اين مسير، برخي از نحله هاي ادبي به دليل اين بيماري مسري به فراموشي دچار شوند.
«رئاليسم مدرن» يكي از اين گونه هاي ادبي است كه ممكن است به سبب نخبه گرايي ناقص روشنفكري ايراني مورد غفلت واقع شود. گونه هنري اي كه به سبب خويشاوندي با رئاليست ممكن است عشاق فرماليسم را از خود فراري داده و آن را به عنوان سبكي قديمي و از مد افتاده، عقب برانند. همان طور كه گفته شد رئاليسم مدرن از آن جايي كه به واسطه پايبندي به امر ملموس و واقع، ريشه در رئاليسم دارد، اما به جهت فرم و به ويژه روايت تحت تاثير سينماست. در اين نوع ادبي راوي حتي اگر اول شخص باشد، خونسردي دوربين سينما را دارد و كمتر به قضاوت هايي كه در رئاليسم كلاسيك معمول بود رو مي آورد.
بهتر است براي روشن تر شدن موضوع به سراغ يكي از بزرگترين نويسندگان اين نوع ادبي (و بدون شك يكي از بزرگترين نويسندگان قرن بيستم) يعني «گراهام گرين» برويم. گرين به رغم آن كه در چهل سال گذشته همواره از سوي خوانندگان ايراني موردتوجه بسيار قرار گرفته اما گويي عامدانه از طرف بزرگان نقد و داستان نويسي، ناديده انگاشته شده است و اين خود نشان دهنده افتراق ميان نويسندگان و خوانندگان در ايران است كه همواره از سوي نويسندگان مورد گله واقع مي شود. در حالي كه آنان با نگاهي كوچك به سليقه ادبي خوانندگان جدي ادبيات، پي خواهند برد كه اين عدم ارتباط از كجا ناشي مي شود.
در اين جا مي خواهم ادعا كنم كه هر ويژگي اي كه يك نويسنده ايراني وجود آن را در يك داستان و رمان نشانه برتري آن اثر مي داند، در رمان هاي گرين وجود دارد. در واقع گرين براي هر سليقه ادبي درسي براي ارايه دارد.
نويسندگاني كه انبوهي مخاطب را يكي از نشانه هاي برتري رمان مي دانند، مي توانند از گرين ياد بگيرند كه چگونه با احترام به شعور خواننده و پنهان كردن برخي از زواياي داستان و همدلي با او براي رسيدن به اين حفره ها، انبوهي از مخاطبان را به دنبال خود بكشانند. در واقع گرين كه اعتقاد داشت يك نويسنده كسي است كه در درجه اول بتواند يك داستان را خوب تعريف كند، براي سهل انگارترين خواننده ها هم چيزهاي جذابي دارد. بدون استثنا تمام رمان هاي گرين از ماجراهايي جذاب برخوردار است. يعني شما اگر به دنبال هر عنصر فكري يا هنري در رمان هاي او بگرديد در درجه اول با داستاني پركشش برمي خوريد كه براي سليقه مخاطب عام نيز تدارك ديده شده است. و دقيقاً همين ويژگي رمان هاي اوست كه برخي از نويسندگان ما را به اشتباه انداخته، تا حدي كه او را ناشيانه نويسنده داستان هاي پليسي دانسته اند. اگرچه داستان هاي پليسي در ذات خود داستان هاي بي ارزشي نيستند و هر داستان صرفاً پليسي كه خوانندگان خود را در هنگام خواندن سرگرم مي كند، بسيار پرارزش تر از رمان هاي خسته كننده و بي سر و تهي است كه انگار براي آزار خوانندگان نوشته شده اند. اما با اين همه گرين نويسنده داستان هاي پليسي نيست اگرچه چند داستان درجه يك پليسي هم نگاشته است.
نويسندگاني كه دغدغه ديني دارند و به دنبال اين هستند كه چگونه رماني ديني بنويسند كه هم ساحت دين را خدشه دار نكنند و هم رمان را به جلسه وعظ تبديل نكنند، مي توانند از گراهام گرين درس هاي زيادي بگيرند. در واقع او با نگارش رمان هاي «قدرت و جلال»، «صخره هاي برايتون» و «پايان يك پيوند» به نويسندگاني كه مي خواهند در عصر بي ايماني از ايمان به خداوند سخن بگويند، راه جديدي را عرضه مي كند. او ياد مي دهد كه اعتقاد به خداوند در يك شخصيت نمايشي، بايد در تك تك اعمال و افكارش ريشه دوانده باشد. يك شخصيت مذهبي نه با گفتاري ديني بلكه با قرارگرفتن در شرايط گناه و نپذيرفتن آن، مي تواند خواننده را به وجود خود مومن كند.
|
|
آن دسته از نويسندگاني كه علايق سياسي، اجتماعي دارند و دوست دارند در رمان هايشان به اين مسايل بپردازند، مي توانند چند درس مهم از گراهام گرين بگيرند. آنها مي توانند با خواندن رمان هاي «آمريكايي آرام»، «مقلدها»، «كنسول افتخاري» و ... فراگيرند كه چگونه مي توان از سياست سخن گفت اما خواننده را به ملال نكشاند و رمان را به يك بيانيه سياسي تبديل نكرد. گرين به ما ياد مي دهد براي تعريف داستاني كه وجوهي سياسي دارد، نبايد از الگوهاي كلان كه به مردان سياسي و قدرتمندان مي پردازد، رو آورد؛ بلكه بايد از الگوي خرد پيروي كرد و از انسان هاي حاشيه اي حرف زد. زيرا كه در اين صورت مجال بيشتري براي واكاوي شرايط پيراموني وجود دارد.
نويسندگاني كه به فرم در داستان به ويژه به چالش برانگيزترين بخش آن يعني روايت اهميت مي دهند، مي توانند خود را به خوان گسترده رمان هاي گراهام گرين دعوت كنند، زيرا كه گرين استاد بي مثال روايت است به گونه اي كه عوام لذت ببرند و خواص حيرت كنند. او مي داند كه چگونه با عنصر زمان (كه در واقع قاتل اصلي روايت است) رفتار كند. همه مي دانيم كه رمان ايراني بيش از هر چيز از ناتواني در داستان گويي رنج مي برد و علت اساسي اين بيماري نيز كم اطلاعي نويسندگان از ظرافت هاي روايت است. به سبب همين ناتواني، بيشتر نويسندگان روايت سالم را رها كرده به روايت هاي عجيب و غريب و به قولي عجق وجق رو مي آورند و سپس آن را به ايسم هاي غربي منتسب مي كنند و خود را پست مدرن و مدرن مي نامند. گراهام گرين به ما گوشزد مي كند در داستان نويسي بدون شك سخت ترين كار تعريف ساده و در عين حال جذاب يك داستان است. هر نويسنده صادق نيز اين حرف را تاييد مي كند.
اما نويسندگاني كه به مفاهيم فلسفي و فكري علاقه مند هستند، مي توانند هر رماني از گرين بردارند و يكي دو مفهوم عميق بشري را در آن بيابند؛ در «آمريكايي آرام» به رابطه «معصوميت مهار نشده از سوي تجربه» مواجه مي شويم. در «جان كلام» به رقابت ديرينه «حق الناس» و «حق ا..» ، در «مقلدها» به مفهوم «نقش بازي و ريا در زندگي انسان ها»، در «عاليجناب كيشوت» به « تاثير عنصر خيال و ايدئولوژي زدايي آن» و ... . غيرممكن است شما حتي سرگرم كننده ترين آثار گرين را بخوانيد و به مسايل حكمي و فلسفي برنخوريد. منتها او به ما ياد مي دهد ادبيات كارگر فلسفه و حكمت نيست. واكاوي مفاهيم فلسفي اگر هم مي خواهد در رمان جا پيدا كند، بايد «رمانيزه» شود و به زبان داستان درآيد.
حتي آن دسته از نويسندگاني كه مهم ترين وظيفه ادبيات را چالش آن با متن ادبي مي دانند، مي توانند يكي دو درس درجه يك از گرين بگيرند. شايد آنان كه گرين را يك نويسنده رئاليسم مي دانند چنين ادعايي را كمي گزافه گويي بدانند اما گرين در رمان «عاليجناب كيشوت» با پدرجد گونه هنري رمان، يعني
«دن كيشوت» به چالش برخاسته است و روسفيد بيرون آمده است. او به ما ياد مي دهد كه براي بازيافت آثار كلاسيك (يكي از ويژگي هاي آثار پست مدرن) چگونه بايد به جان و ريشه سنت پايبند بود در حالي كه حرف امروز را نيز زد.
باري در اين باب مي توان صفحات زيادي را پر كرد. تاكيد ما بر گرين به اين واسطه بود كه وضع به گونه اي نشود كه به واسطه جو غير شفافي كه بر فضاي ادبي كشور حكمفرماست، جوانان عزيز كشورمان نويسندگان و نحله هاي مهم را از ياد ببرند. زيرا كه صاحب اين قلم به يقين اعتقاد دارد كه ممكن است نويسندگاني مانند «ايتالو كالوينو»، «ميلان كوندرا» و «بورخس» (با همه احترام و علاقه اي كه براي آنان قايلم) ۱۰۰ سال ديگر خوانده نشوند، ولي گراهام گرين خير. زيرا كه او به ريشه اي ترين وظيفه نويسنده پايبند بود. فراموش نكنيم كه او معتقد بود نويسنده در درجه اول كسي است كه يك داستان را خوب تعريف كند.
مامور ما در هاوانا
ش. عزيزمنش
«مامور ما در هاوانا» يك رمان جاسوسي مفرح از گراهام گرين است.
اين رمان در سال ۱۹۶۰ توسط كارول ريد با بازي آلك گينس، برل آيروز، مارين اوهارا، نوئل كوارد و رالف ريچاردسن به فيلم درآمد. درباره كيفيت اين اثر گرين، بحث هاي گوناگوني و گاه متناقضي وجود دارد.
برخي آن را در ميان سه گانه ريد و گرين يعني «بت سقوط كرده» و «مرد سوم» ضعيف ترين آنها قلمداد مي كنند و معتقدند كه كمدي پرنشاط مامور ما در هاوانا به نسبت جايگاه گرين در ادبيات و نقش كارول ريد در سينماي كلاسيك انگلستان خيلي مهم ارزيابي نمي كنند و آن اثر را متوسط و حتي نه چندان سرگرم كننده مي دانند.
از طرف ديگر برخي اين اثر را يك نمونه درخشان در ميان آثار ادبيات جاسوسي دانسته كه با درآميختن دنيا و آدم هاي خاص گرين در يك پروسه جاسوسي كه منجر به جاه طلبي هاي حقيرانه مي شود آن را نمونه عالي از حاصل كار يك استاد در يك ژانر براساس تجربه هاي شخصي مي دانند.
مامور ما در هاوانا يك رمان جاسوسي است اما نه به شيوه رمان هاي فردريك فورسايت كه در آن آدم ها به سه بخش جاسوس هاي خودي، جاسوس هاي بيگانه و ديگران تقسيم مي شوند. در اين رمان همچنين شاهد طرح و توطئه پيچيده و ساختار تو در توي كنش ها و واكنش ها نيستيم. بلكه جاسوسي براي گرين محملي مي شود تا به بررسي پديده جاه طلبي در انسان معاصر بپردازد.
طرح رمان مامور ما در هاوانا يك طرح ساده است. جيم ورمولد يك مغازه دار متوسط انگليسي در پايتخت كوباست كه پس از آشنايي با يك جاسوس حرفه اي اينترجنت سرويس به نام هاتورن دچار وسوسه درآمدزايي از طريق ارسال خبرهايي درباره كوبا براي سرويس جاسوسي انگلستان مي شود. او در اقدامات اوليه براي جاسوسي و ارسال خبر شكست مي خورد چون كه حرفه اي نيست. از آن طرف رئيس پليس هاوانا كه به خاطر علاقه اش به دفتر ورمولد به خانه آنا رفت و آمد دارد متوجه فعاليت هاي جاسوسي او مي شود. ورمولد كه در ارسال اطلاعات ناموفق است شروع مي كند به ساختن اطلاعات جعلي و ارسال آنها به لندن. اين اطلاعات جعلي از يك طرف و همچنين زيرنظر قرار گرفتن او توسط پليس كوبا شرايط را پيچيده و پيچيده مي كند به طوري كه ورمولد به لندن فراخوانده مي شود تا همچون يك خائن با او برخورد شود و زندگي ساده ورمولد به شكل غيرقابل جبراني از هم مي پاشد.
در چنين طرح ساده اي كه شايد براي يك رمان جاسوسي زيادي ساده باشد گرين دست به دو كار بزرگ مي زند. دو كاري كه فقط از يك استاد بزرگ برمي آيد. او تصويري شفاف، عميق و در عين حال مستند و پر نكته از كوباي قبل از انقلاب مي سازد و در بستر كشوري كه در آستانه تحول بزرگ است به بررسي جاه طلبي يك انگليسي ساده دل مي پردازد كه مي خواهد بزرگ و مهم و پولدار باشد. جاه طلبي هاي ورمولد و وسوسه هاي او در بستر هاواناي تب زده رمان را به شكل عميق از مرز معمول بودن عبور مي دهد. ورمولد بيچاره نمي داند كه او در دنياي خودساخته اش چقدر تنها و بي پناه است.
اولين موضوع را وقتي مي فهمد كه در يك بحران خودساخته فرو رفته و دست پا مي زند.
تحليل گرين از جاه طلبي در رمان مامور ما در هاوانا تحليلي عميق و انساني است كه زاييده افكار و عقايد مذهبي اين نويسنده است. ورمولد دچار جاه طلبي نفس پرستانه اي مي شود كه ريشه آن در فراموشي جايگاهش است. گرين جهل را عامل بزرگ جاه طلبي هاي انسان مي داند جهلي كه ريشه در منش هاي تربيتي دارد. منش هايي كه در ارتباط با اجتماع به جاي تبديل شدن به نياز براي دانستن به جاه طلبي با هدف پوشاندن جايگاه واقعي انسان و رياكاري شكل مي گيرد. در اين جا گرين با تكنيك ساده اي به اين مهم دست مي يابد. تكنيك توصيف تكنيكي است كه اغلب نويسندگان جوان و خام آن را ناكارآمد، كهنه و متعلق به ادبيات داستاني دوران رومانتيسيسم مي دانند. اما گرين جهان ديده پخته با توصيف هاي عالي، موجز و در عين حال شيرين و نو از شخصيت اصلي و شرايط پيرامون آن به جاه طلبي ورمولد معنايي عميق مي بخشد. معناي جاه طلبي كه هميشه انسان را در برابر روحش، همان روح ساده فطري شرمنده مي كند. مامور ما در هاوانا توصيف تباهي يك روح است.
آمريكايي آرام
بسياري از قهرمان هاي آثار گراهام گرين، خصوصياتي شبيه خصوصيات دروني و ذهني او دارند. اما شخصيت «فاولر» در رمان «آمريكايي آرام» بيش از همه شباهت به آن شخصيتي دارد كه در عالم اجتماع و سياست از گراهام گرين برجاي مانده است. به عبارت ديگر فاولر در رمان آمريكايي آرام واكنش هايي را نسبت به اجتماع پيرامونش نشان مي دهد كه شباهت بسياري به نوع واكنش هاي گرين به وقايع اجتماعي و سياسي روزگار خودش دارد. شايد به همين دليل باشد كه بسياري آمريكايي آرام را جنجالي ترين اثر گرين قلمداد مي كنند و معتقدند كه برآيند نظرات و ديدگاه هاي گرين پيرامون وقايع نيمه دوم قرن بيستم را مي توان در اين رمان جست و جو كرد. اما از جنبه اي ديگر هم مي شود به تحليل اين اثر پرداخت كه شايد ما را به نتيجه اي برعكس نتيجه بالا برساند. رمان آمريكايي آرام در پيرنگ خود قصد دارد به روايت داستاني عاشقانه بپردازد كه در آن رسيدن به مقصود مهم ترين هدف قهرمان يا شخصيت اصلي داستان مي شود. حال اگر رسيدن به مقصود با وقايع سياسي و نظامي حاكم بر سرزمين ويتنام در دهه هاي مياني قرن ۲۰ گره مي خورد؛ بايد آن را در حد و اندازه نقشي كه در داستان دارد، تحليل كرد نه بيشتر چنين برداشتي نيز باز هم در درون خود به ديدگاه هاي سياسي نويسنده ختم مي شود و بررسي آن را اجباري مي كند.
آمريكايي آرام از آن جا آغاز مي شود كه شخصي به نام فاولر به عنوان يك خبرنگار انگليسي، روزگار خود در سرزمين ويتنام جنگ زده را تشريح مي كند. روزگاري كه چندان به كام او نيست و دليل اين به كام نبودن از شرايط جنگي ويتنام ناشي نمي شود بلكه به اين دليل است كه او خود را در رسيدن به وصال دختري با نام «فوئونگ» شكست خورده مي بيند. از جهاتي فاولر هيچ نسبتي با محيط جنگي پيرامونش ندارد و در پاره اي اوقات در تضاد با آن فضا قرار مي گيرد. شايد اين تضاد بيش از همه در تفاوت فاحش رفتار او با رفتار هموطنانش در آن سرزمين بروز پيدا كند. ويتنام براي غربي هايي كه به آن جا آمده اند نوعي سرزمين آرماني تلقي مي شود. سرزميني كه مي توان شكست سيستم قبلي و پيروزي سيستم جديد را به طور كامل نشان داد. اما اين نمايش از همان ابتدا ناموفق به نظر مي رسد و بنابراين بايد بيش از گذشته برطبل آرمان گرايي كوبيد تا اين شكست و ناموفق بودن، عيان نشود. در اين ميان اگر افرادي باشند كه مسير ديگري را برگزيده اند و با رفتارشان اين آرمان گرايي پوچ را مسخره مي كنند بايد آنها را به هرنحو كه شده ناديده گرفت و رفتارشان را بي اثر كرد.
ناگفته پيداست كه فاولر نماد تمام و كمال چنين شخصيتي به شمار مي رود و البته بايد توجه داشت كه او هم به نوعي تن به اين ناديده گرفته شدن داده و آن را پذيرفته است. نقطه مقابل او يك آمريكايي با ظاهر موقر است كه پايل نام دارد. او به طور كامل تن به آرمان ويتنام داده و گويي باور كرده است كه در آن جا مي توان پيروز واقعي جنگ هاي فكري ادوار گذشته را تعيين كرد و يك سرزمين آرماني به معناي آمريكايي آن ساخت. در شرايط عادي ممكن است اين دو شخصيت با اين دو خصوصيت متفاوت به هيچ وجه با هم برخورد نكنند و ارتباط دوستانه اي را تشكيل ندهند. اما در ويتنام كه در آن شرايط به سراب هر نوع آرمان گرايي تبديل شده هر اتفاقي ممكن است رخ دهد از جمله آشنايي فاولر و پايل. فاولر موقعي كه با پايل آشنا مي شود بر آرمان زدگي او مي خندد و در عمل او را يك خوش خيال صرف قلمداد مي كند بنابراين كاري با او ندارد و فقط در پاره اي مواقع سعي مي كند تا تناقض موجود در افكار وي را عيان سازد. اين دقيقاً شبيه همان واكنشي است كه فاولر نسبت به وقايع جاري ويتنام دارد. يعني اشغال آن سرزمين را تنها و تنها يك آرمان گرايي پوچ قلمداد مي كند و آنقدر اين موضوع را بديهي مي داند كه تلاشي نمي كند تا ذهنيت آدم هاي پيرامونش را تغيير دهد. از جهاتي مي توان او را در حالتي از نا اميدي محض دانست. حالتي كه در آن هيچ اميدي به تغيير فضا نيست و تنها فعاليت به پيگيري زندگي عادي روزمره مربوط مي شود. فاولر تنها در يك موقعيت واكنشي شديد به محيط پيرامونش و نماد آن يعني پايل نشان مي دهد و آن وقتي است كه پايل تلاش دارد تا با فوئونگ ازدواج كند. فاولر به فوئونگ و زندگي با او به عنوان آخرين بهانه حيات مي نگرد و در واقع كورسوي اميدواري به زندگي را در وصال با فوئونگ مي بيند. حال آن كه پايل، ديدگاهي بسيار متفاوت از فاولر نسبت به فوئونگ دارد. او وصلت با فوئونگ را تسخير يكي ديگر از سنگرهاي موفقيت در سرزمين جنگ زده ويتنام مي داند. در واقع فوئونگ در نظر پايل نماد سرزمين به ظاهر آرماني ويتنام جلوه مي كند و موفقيت در وصلت او را در ذهن خود به رسيدن به ويتنام جديد و آرماني تشبيه مي كند؛ در اين جاست كه فاولر نااميد و بي انگيزه عليه اين آمريكايي بيش از حد خوشبين مي شود و نقطه پايان آرمان گرايي واهي او را رقم مي زند.
اگر فاولر در دوران زندگي اش در ويتنام بهترين واكنش نسبت به شرايط اسفبار پيرامونش در بي واكنشي و بي عملي مي بيند؛ اما در نهايت برعكس چنين رويه اي را در پيش مي گيرد. او اعتراض خود را در كاري كه به مرگ پايل منجر مي شود، نشان مي دهد. كاري كه البته حكايت از آن دارد كه نويسنده اثر اعتراض به شرايط پيرامون را در خاموشي و كنج عزلت گزيدن جست و جو نمي كرده بلكه اعتراضي آشكارتر و موثرتر را چاره كار مي دانسته است.
عاليجناب كيشوت
«دن كيشوت» اثر جاودانه «سروانتس» را به يقين آغاز كننده رمان به مفهوم نوين آن مي دانند. در واقع با اين رمان بود كه انسان غربي پس از رنسانس توانست شالوده هنري را پي ر يزي كند كه بهترين قالب براي شكل دهي به تفكرات انسان گرايانه او بود. به همين سبب است كه اين اثر جايگاه ويژه اي در ميان نويسندگان دارد.
درست به همين دليل است كه به استقبال اين اثر رفتن (به عنوان يك نويسنده و استفاده كردن از فضاي آن براي رماني جديد) نوعي مبارزه جويي در برابر اين شاهكاري بي همتا به نظر مي رسد و گويي «گراهام گرين» كه در تمام طول عمر خود ترسي از مبارزه جويي نداشته است، در آستانه ۸۰ سالگي هنوز حس خطركردن جواني را در سر خود داشته كه به استقبال اين اثر مشهور مي رود. به ويژه اين كه داستان اين اثر براي تمام هنردوستان مشخص است و دوباره گويي آن، اگر واجد هنري نوين نباشد، خواننده را دچار ملال مي كند.
شخصيت اصلي اين رمان كشيش پير و ساده دلي است به نام پدر كيشوت كه در شهر كوچك «ال توبوزو» در اسپانيا زندگي مي كند و به خاطر تشابه اسمي با قهرمان افسانه اي رمان سروانتس خود را از اعقاب او مي پندارد. بر اساس يك تصادف او عنوان «عاليجنابي» دريافت مي كند. عاليجناب يا «مونسينيور» در لغت «آقاي ما» يا «مولاي ما» معنا مي دهد. اما در اصطلاح اهل كليسا عنواني است (و نه پايه و رتبه اي در سلسله مراتب روحاني) كه پاپ آن را به صلاحديد خود به كشيشان شايسته اعطا مي كند. عاليجناب كيشوت در پي ارتقاي مقام ناخواسته رشك و كينه همگنانش را برمي انگيزاند. او آواره كوه و دشت سرزمين خود مي شود.
زمان داستان، اسپانياي پس از مرگ فرانكو است. همسفر كشيش پير، «سانچو» نامي است كه در آخرين انتخابات ال توبوزو شغل شهرداري خود را از دست داده است و همچون «سانچو پانزا» كه دن كيشوت را همراهي مي كرد، پدر كيشوت را همراهي مي كند. در سير و سياحتي كه مقصد آن معلوم نيست، اين دو همسفر عقايدي مخالف يكديگر دارند. از يك سو پدر كيشوت است كه در كردار و پندار تبلوري از آموزه هاي ناب و بي غش مسيحي است و از سوي ديگر، سانچو است، شهردار سابق كه ماده گرايي شكست خورده است كه باورهاي مسلك خود را دارد. گفت و گوهاي پرنيش و كنايه اين دو همسفر ناهمجنس، بخش هاي مهمي از اين رمان جذاب و خواندني را تشكيل مي دهند.
در اين سفر كه بيشتر از آن كه بيروني باشد، دروني است، كشيش درمي يابد جهان به همان قطعيتي كه كليسا تبليغش را كرده نيست و با ادبيات قرون گذشته نمي شود جهان امروز را تعريف و اداره كرد. با اين همه و به رغم تمام ناكامي ها، حضور خداوند ضروري است. زيرا كه انسان با همه غرور قرن بيستمي اش باز هم نياز به منبع غيب دارد. افسون زدايي قرون جديد انگار بيشتر چهره خداوند را نشان داده است.
گويي كشيش پايان رمان مقلدها از زبان عاليجناب كيشوت سخن مي گويد، زماني كه مي گويد: «كليسا در دنياست، در رنج جهان سهيم است و اگرچه مسيح مريدي را كه گوش خدمتكار كاهن اعظم را بريد محكوم كرد، اما محبت قلبي ما معطوف به كساني است كه به خاطر رنج ديگران وادار به خشونت مي شوند. كليسا خشونت را محكوم مي دارد، اما لاقيدي را هم سخت محكوم مي دارد. خشونت مي تواند بيان عشق باشد، لاقيدي هرگز. يكي انسداد ترحم است و و ديگري كمال حب نفس. در ايام خوف و شك و اغتشاش، سادگي و صداقت يك حواري به حمايت از يك راه حل سياسي آتش را برانگيخت. او خطا كرد، ليكن من ترجيح مي دهم كه به همراه «سن توماس» به ناحق بروم تا به همراه اين دل هاي منجمد و فرومايه حق داشته باشم.»
اما از آن سو شهردار خلع يد شده نيز مي داند كه تمام عدالت خواهي همه چپ هاي جهان از ماركس و ديگران، در انتها به ابرقدرت شرق و اردوهاي كار اجباري استالين ختم شده است و اگر به همه آن جوان هاي پرشور و انقلابي چپ از انقلاب فرانسه به اين سو گفته مي شد كه شور شما در ايستگاه آخر به «گولاك» مي رسد، باور مي كردند. با اين همه شهردار مطمئن است كه آنچه ليبراليسم غربي آن را به كلي فراموش كرده است، عدالت است و مبارزه بعدي بشر (اگر هنوز حوصله آن را داشته باشد) باز هم بر سر عدالت است.
گويي دكتر «ماژيو» شخصيت رمان مقلدها از زبان شهردار سخن مي گويد آن جا كه در نامه اش مي نويسد: «يك شب خانم اسميت مرا متهم كرد كه ماركسيست هستم. متهم كلمه اي است بسيار خشن. او زن نيكي است كه بي عدالتي را دشمن مي دارد. با اين همه آموختم كه از كلمه ماركسيسم بيزار شوم. اين كلمه در اغلب موارد، تنها براي تعريف يك برنامه خاص اقتتصادي به كار مي رود. به نظر من اين برنامه اقتصادي، در برخي موارد و در برخي دوران ها كاري است. ولي كمونيزم، دوست من بيشتر از ماركسيسم است. همچنان كه كاتولسيسم بيشتر از دستگاه روحانيت روم است. گاهي عرفان عين سياست است. كاتوليك ها و كمونيست ها مرتكب جنايات بزرگي شده اند، ولي حداقل آنها همچون جوامع با ثباتي كه بي تفاوت باقي ماندند، خود را از قضايا كنار نمي كشند. تقاضا دارم اين نامه را به عنوان آخرين درخواست يك محتضر بپذيريد. حتي اگر به چيزي اعتقادتان را از دست داده ايد، نفس اعتقاد را فراموش نكنيد. انسان همواره به جاي اعتقادي كه از دست داده جانشيني برمي گزيند و آيا اين جانشين مي تواند همان اعتقاد قبلي منتهي با نقابي ديگر باشد؟»
گراهام گرين در رمان «عاليجناب كيشوت» علاوه بر پيگيري مضامين مورد علاقه خود درس چگونگي استفاده از آثار كلاسيك در آثار مدرن را هم به ما مي دهد. او نشان مي دهد اگر مقدار زيادي حرف براي گفتن داشته باشي و به تكنيك هاي داستان نويسي هم اشراف داشته باشي و بيش از همه به داستان گويي علاقه داشته باشي، همواره مي تواني اثر هنري والايي بيافريني.
كنسول افتخاري
دكتر «پلار» پزشكي است كه در يك بندرگاه كوچك آرژانتيني در كنار مرز پاراگوئه زندگي مي كند. پدر انگليسي او اكنون در زندان هاي ديكتاتور پاراگوئه زنداني است. او مادري اسپانيايي دارد و از كودكي در همين بندر كوچك زندگي مي كند. در اين شهر تنها دو انگليسي ديگر زندگي مي كنند. از جمله «چارلي فورتنم» كه كنسول افتخاري انگليس در اين شهر است. البته با وجود تنها سه انگليسي وجود يك كنسول افتخاري عجيب به نظر مي رسد. گو اين كه كنسول افتخاري تنها يك لقب است و هيچ ارزش حقوقي ندارد. سال ها پيش از اين، يكي از افراد خانواده سلطنتي به اين بندر كوچك آمده و چارلي با خوش مشربي خاص خود از آنها پذيرايي كرده است. اين عضو خانواده سلطنتي هنگامي كه به لندن باز مي گردد از چارلي بسيار تعريف مي كند و وزير امور خارجه هم براي خوش خدمتي چارلي را به منصب كنسول افتخاري مي گمارد كه همان طور كه گفته شد بار حقوقي ندارد. اگرچه چارلي نيز كار زيادي براي انجام دادن ندارد. طبيعي است كه پلار و چارلي به عنوان معدود اعضاي انگليسي شهر، رابطه خوبي داشته باشند.
ماجرا در اين بندر دورافتاده به ملال هميشگي خود مي گذرد تا اين كه سفير آمريكا براي ديدن قلعه هاي باستاني نزديك شهر، به آن جا مي آيد و باز قرار است كه چارلي خوش مشرب از آنها پذيرايي كند. چارلي همراه آنان مي رود اما تا فردا نيز از او خبري نمي شود تا اين كه راديو اعلام مي كند چريك هايي در شب گذشته از پاراگوئه به آن جا آمده اند و كنسول افتخاري انگلستان را به گروگان گرفته اند و تقاضاي آزادي چند زنداني از جمله پدر پلار را از زندان هاي پاراگوئه دارند.
هر كس كه كمي به مسايل آشنا باشد خواهد فهميد كه حتماً اشتباهي صورت گرفته است زيرا كه چارلي ارزش گروگان شدن را ندارد. خيلي زود گروگان گيران به سراغ پلار مي آيند زيرا كه گروگان آنها مجروح شده است. رئيس گروگان گيران دوست دوران كودكي پلار بوده است كه در جواني كشيش بوده و اينك كمونيستي دو آتشه است. پلار از همان ابتدا مي فهمد كه گروگان گيران بسيار ناشي هستند زيرا كه هدف آنان سفير آمريكا بوده است اما به كاهدان زده اند و يك گروگان بي ارزش را به چنگ آورده اند كه حتي دولت انگليس هم نمي خواهد قدمي براي او بردارد.
اين شروع داستان يكي ديگر از شاهكارهاي گراهام گرين يعني رمان «كنسول افتخاري» است. همان طور كه مي بينيم باز شهري كوچك و مردماني عادي با دغدغه هاي خرد كه ناگهان ناخواسته در ميان حادثه اي تلخ گرفتار آمده اند. در اين جا نيز مانند هميشه مكان داستان هاي گرين كه يكي از اجزاي مهم گرينستان است، نقش درجه اولي بازي مي كند. گراهام گرين درباره اين بندر كوچك مي گويد: «خود طرح ماجراي داستان بود كه در سال ،۱۹۶۹ كه داشتم كتاب «سفرهايم با عمه» را مي نوشتم، مرا به آرژانتين كشاند. شهر «كورينتس» را اتفاقاً وقتي ديدم كه سوار قايقي در رودخانه بودم كه در زمان نوشتن كتاب سفرهايم با عمه مرا از بوينوس آيرس به پاراگوئه مي برد. چيزي در حال و هواي اين شهر تخيلم را به كار انداخت. نمي دانم چه بود. هيچ چيزي نمي شد ديد. فقط يك بندر كوچك و چندتا خانه. ولي يك جور جاذبه خرافي در كار بود. يك ضرب المثل قديمي محلي هست كه مي گويد اگر يك بار كورينتس را كشف كنيد، مدام به آن بر مي گرديد. در آن زمان اين ضرب المثل را نشنيده بودم، اما تا جايي كه به من مربوط بود، درست از آب درآمد. وقتي خواستم داستان مردي را بنويسم كه اتفاقاً به دست چريك ها افتاده به ياد اين شهر افتادم و تصميم گرفتم به جست و جوي زمينه اي مستندتر براي داستان به آن جا بروم.»
چيزي كه كاملاً مشخص است اين اس