چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۸۳
انديشه
Front Page

از تناقض نهراسيم
منظور از تناقض، تناقض منطقي نيست بلكه باور به تخالف قدرتمند نيروهاي قدرتمنداست. كانت به ما مي آموزد كه تناقض نظري داراي نتايجي از جنس تناقض عملي نيست و كسي نمي تواند نسبت هاي منطقي و واقعي را در هم آميزد
005283.jpg
سيدجواد طاهايي
اشاره:
اين يادداشت در پي آن است كه نشان دهد بايد تصور و برداشت خود را از مفهوم تعادل اصلاح كنيم و اين اصلاح تصور، حتي بايد عالي ترين سطوح سياستگذاري و تصميم گيري در كشور را نيز در برگيرد. خواهيم ديد كه اين درخواست يا پيشنهاد، با همه سادگي خود، چگونه مي تواند به اخذ سياست هايي دوران ساز و تعيين كننده منجر شود.

ما از ديرباز در بحث ها و تفكرات خود، تقريباً در هر عرصه اي، تعادل را توازني قاطع و محكم ميان نيروهايي نسبي يا متوسط در نظر مي گرفتيم. حال آن كه شايد لازم باشد تعادل را توازني نسبي ميان نيروهايي قاطع و قدرتمند بدانيم. به عبارت ديگر، تاكنون در ذهنيت ما كميت هاي اندك و كيفيت هاي ضعيف در مناسبات با هم، سازنده مفهوم تعادل بوده اند. اين در حالي است كه حسب ديدگاه مخالف، مفهوم تعادل و ثبات ناشي از آن بايد از برخورد، كشاكش يا تخالف نيروهاي قدرتمند (و بسيار قدرتمند) حاصل آيد. هرچه مواجهت نيروهاي قدرتمند با يكديگر بيشتر باشد، تعادل حاصل از آن، مفيدتر، بزرگتر و شكوهمندتر خواهد بود.
درك كنوني ما از تعادل و ثبات تا اندازه اي در ضرب المثل رايج «كم بخور، هميشه بخور!» خود را متمثل مي كند كه طي آن، اين داوري صورت مي گيرد كه با خوردن اندك و يا به قاعده، تعادل قواي بدن حفظ شده و سلامتي فرد تضمين مي شود. ظاهراً اين ضرب المثل از نظر فيزيولوژيكي فحواي درستي دارد. با اين حال مي توان پرسيد آيا چيزي كه صرفاً در درون بدن فرد مصداق دارد، لزوماً در سطح جامعه هم مصداق مي يابد؟ آيا جامعه هم بايد با گوناگوني ها، چالش ها و حق انتخابهايي كه پيشاروي آن پديد مي آيد،  بر طبق الگوي «كم بخور و كم برگزين تا تعادل تو حفظ شود» برخورد كند؟ در اين صورت خطر يا احتمال مهم آن خواهد بود كه تفكر، جامعه و سياست يك كشور هيچ گاه آهنگ هاي جدي اي در تحول و تكامل خود تجربه نكند به نحوي كه ناظر خارجي در آن همواره ترسي از تحول و از آينده ببيند.آيا نبايد جامعه و رهبران آن،شجاعت در پذيرش تناقض (تخالف نيروهاي متضاد) را در خود به حداكثر ممكن برسانند؟
در شناخت تناقض
تناقض از زمره مفاهيم اگزيستانس است. كارل ياسپرس به نحوه جالبي در وصف آگوستين قديس مي گويد: «تناقض ها نشانه بزرگي اوست. ظاهراً هيچ فيلسوفي خواهان تناقض نيست اما او متفكري است كه شهامت رويارويي با تناقض ها را دارد و تناقض هاي بزرگ مايه زندگي و جنب وجوش اوست. او تناقض ها را از ميان برنمي دارد بلكه آنها را تا آخرين حد ممكن به پيش مي راند.»
معناي تناقض شايد تاكنون روشن شده باشد؛ منظور از تناقض، تناقض منطقي نيست بلكه باور به تخالف قدرتمند نيروهاي قدرتمندست. كانت به ما مي آموزد كه تناقض نظري داراي نتايجي از جنس تناقض عملي نيست و كسي نمي تواند نسبت هاي منطقي و واقعي را در هم آميزد. از نظر كانت تناقض در انديشيدن، يعني تخالف منطقي، چيزي است كه از بنياد با واقعيت نيروهاي متضاد (يعني تخالف فيزيكي وحتي فكري) متفاوت است. به عبارت ديگر، تصور جسمي كه در يك زمان هم حركت دارد و هم ندارد، تناقض منطقي است؛ اما تصور جسمي كه در يك زمان با دو نيروي برابر به دو سوي متضاد كشيده مي شود، نه تناقض بلكه سكون يا تعادل است. در تناقض منطقي، انديشه، خود را نفي مي كند و نتيجه آن هيچ است، اما تناقض نيروهاي متضاد از هر نوعي، به صورت تعادل واقعيت مي يابد. تناقض منطقي هيچ گونه واقعيتي ندارد، اما متضادهاي واقعي مانند خوشي و رنج يا عشق و بيزاري يا سنت مندي و نوجويي ممكن است با هم باشند. اما سخن اصلي، از اين فراتر مي رود: اين با هم بودن متضادها، فراتر از ممكن بودن، يك تقدير است. يك جنبه از سرشت سوگناك زندگي انسان ناگزيري در مواجهت با اهداف ناهمخوان و نيز ضرورت (نه اختيار) پيگيري اين اهداف است، بدون تضمين اين كه بتواند همه را با هم به دست آورد (آموزه مشهور آيزايا برلين). براي انسان تجربه همانا ناكامي است. تجربه هاي انسان نشانگر ناكامي هاي او براي احراز اهداف ناهمخوان، همزمان با اراده سخت او به احراز آنهاست. در اين حال باور به تناقض و مهم تر از آن، اراده به اتخاذ تناقض يك فضيلت است. زيرا در اين حال انسان فراتر از تصور تخديرگون امكان ايجاد وحدت در آرزوها و خواستهايش، مي پذيرد كه همه آنها را براي ارتقاي دستاوردهاي انساني پاره پاره سازد و از لذت يگانه و واحد ديدن شان در گذرد. پذيرش تناقض، پذيرش فراروي از جهان ساكن، بدوي و اسطوره گون است و ورود به دنياي تمدن. بنابراين پذيرش يا باور به تناقض، گونه اي شناسايي جهان است و مهم تر از آن، كليدي براي ساختن و بهينه كردن فضاي هبوط گونه زيست انساني است. نهايتاً ،هرچه باور به تناقض (گستردن دامنه و قدرت تصادم نيروهاي مخالف) جدي تر و راسخ تر باشد، فضاي تعادل مندي ازخلاقيت ها و آفرينش هاي انساني كه به دنبال تخالف آن نيروها حادث مي آيد، نيز جدي تر و مؤثرتر خواهد بود. اينك بهتر است به ابعاد عملي تر باور به انديشه تناقض بينديشيم.
تناقض در سياست
الف) مثالي از سياست داخلي(ملي)
چنين معنايي از تناقض، يعني اقبال به تناقض در گرايشهاي فكري و عملي، به برجسته ترين نحو توسط دنگ شيائوپينگ بنيانگذار چين نو عملياتي و اجرايي شده است. دنگ در سياست ها و راهيابي هايش، آموزگار همان درس ياسپرس است كه مي گفت تناقض هاي بزرگ مي تواند مايه زندگي و جنب و جوش انسان ها باشد. دنگ باعث ظهور اعتدال در فضاي سياسي اجتماعي چين نو، از طريق دو حركت جدي مخالف يكديگر شد .او همچنين اهميت تعادل ناشي از تخالف سخت سياست هاي متخذه را به رهبران بعد از خود انتقال داده است. از طريق شدت عمل ها در نوسازي اقتصادي و شدت عمل در محافظه كاري سياسي، اعتدالي اصولي تحقق يافت و با تداوم خود امكان پايدار ماندن اين نوع اعتدال را اثبات كرده است. دنگ آموزگار اين درس بزرگ به سياستمداران پس از خود است كه از اتخاذ سياست هاي متناقض كه در واقع بدان اجبار دارند، نهراسند. زيرا اين سياست ها به دليل اجابت ضرورت هاي مختلف، در عمل يكديگر را كنترل خواهند كرد. برعكس، آنها بايد از اتخاذ مرددانه سياست هاي متناقض بهراسند. مواجهت با پهنه هاي متخالف كه هر يك نيز به اندازه كافي خطير و جدي هستند، تقدير يك سياستمدار است. سياست به قول ريمون آرون هنر انتخاب هاي بي بازگشت است. درس نهايي دنگ به دولتمرد، شجاعت در اجابت قدرتمندانه ضرورت هاي متخالف است و اين كه دولتمرد با توجه به اين كه سر انديشنده يك پيكره حياتمند و تاريخي است ،در معرض انتخاب هايي ناهمگون و در عين حال، خطير و بي بازگشت قرار دارد.سياستگذاري تبلور دلهره انساني در پهناي بي پايان و غيرمتيقن زندگي است.
ب) تناقض و سياست بين المللي
مصداق تناقض در سياست بين المللي پيمان صلح دو ابرقدرت با يكديگر است كه امري جدي تر، ماندگارتر، داراي فوايد عملي بيشتر، هرچند خطيرتر و در صورت وقوع برخي احتمالات دلهره آورتر است، تا پيمان صلح دو قدرت مياني يا كوچك تر با هم. قدرت هاي كوچك تر ممكن است هر يك اسير خواست هاي اجابت نشده و آرمان هاي دور باشند و آ نگاه ممكن است در پي كوچكترين فرصت يا توهمي از فرصت، به صرافت اقدام قاطع، يعني جنگ براي نيل به اهداف محقق نشده خود بيفتند.
دولتها يا قدرت هاي ضعيف تر، دقيقاً به دليل ضعيف بودن خود ممكن است به فكر چنين اقداماتي بيفتند. حال آن كه برعكس، قدرت  (چه در سياست داخلي و چه در سياست خارجي) هرچه بيشتر شود، بيشتر مستعد يا متمايل به ثبات آفريني مي شود.
جهان انساني (سياست داخلي و روابط بين الملل) نشان مي دهد كه تاكنون در گستره تاريخي، قدرت براي صاحب آن بيشتر محدود كننده بوده است تا آن كه آفريننده فضاي اقدام خودسرانه باشد. قدرت يا دست بالا داشتن،در جامعه انساني بيشتر اعتبار مي آفريند تا امكان اجبار فيزيكي و تحميل زور و اين اعتبار نيز بيشتر به كار استقرار نظم و ثبات مي آيد، تا استقرار هرج و مرج و روابط طبيعي. تاكنون اين گونه بوده است كه قدرتها به ميزان افزايش قدرت خود،بيشتر در اسارت مسئوليت هاي خود واقع مي شدند و دست بالا بدل به مبصر نظم جهاني مي گشتند. آنها موقعي به سوي زوال و مرگ مي گرايند كه به جاي برتري (كه قوه هدايت مي آفريند) به دنبال سلطه باشند. در اين حالت تعادل در معناي ياد شده از ميان مي رود، زيرا يكي از دو يا چند بازيگر تعادل آفرين از ثبات و تعادل بيزاري خواهند جست، همچنان كه ابرقدرت سلطه طلب از تعادل بيزاري جسته است؛ در واقع اين ابرقدرت به جاي تعادل، سكوت و انفعال ديگران را طلبيده است. در سياست داخلي نيز وضع به همين گونه است.
ج)بازهم از سياست داخلي
در جامعه نيز، البته به عنوان يك فكر مركزي و راهبرد اصولي و نه يك خط مشي حكومتي، دولت بايد بكوشد نيروهاي گوناگون اجتماعي را علاوه بر آنكه در ايجاد مناسبات تدريجي و خودجوشي با هم، آزاد بگذارد حتي در تقويت شان هم بكوشد. گستره وسيع تعاملات و مناسبات نيروهاي قدرتمند اجتماعي با يكديگر، به تفاهمات بنيادين و از آن طريق به نظمي بنيادين و اساسي در ذيل بازار مكاره اي از چانه زني ها، كشاكش ها و مشاجرات، چه عرفي و چه قانوني منجر مي شود. اين، سياست است. در سياست مواجهت نيروها هرچه  قدرتمندانه ترباشد، فضاي حاصل از آن باشكوه تر و با ارزش ترخواهد بود. اين وضعيت، در شوند تاريخي ملت ايران تا حد زيادي حاصل آمده است. دولت بايد شجاعت جاري ساختن همه پتانسيل هاي متنوع اجتماعي را داشته باشد و سپس هوشياري سوار شدن برآن را داشته باشد. دولت سر انديشنده اي است كه به يك جامعه، جهت، هويت و زندگي مي بخشد و در اين راه فرهنگ، مذهب و تاريخ ملي مددكار آن است.

تصور راهيابي هاي متناقض بسيار ساده است؛ دشوار، اتخاذ و اجراي آنهاست. تناقض (گستردن و تشديد برخورد نيروهاي متخالف) را در همه عرصه هاي حيات ملي مي توان به تصور كشيد. در سياست: شدت در همكاري طلبي، شدت در واكنش هاي خصمانه. در آموزش و پرورش: آموزش زبان خارجه به صورت شديد، آموزش زبان فارسي و تعليمات ديني هم شديد. در اقتصاد: سياست اجازه به سرمايه گذاري هاي خارجي شديد، سياست نظارت و حمايت از توليدات داخلي هم شديد. در حوزه فرهنگ: اراده آزادگذاري هاي مباح به زنان و مردان شديد، در اجراي حدود الهي نيز شديد. مديريت: شدت در آزادي عمل مديران اجرايي و شدت در مجازات مديران فاسد و متخلف. خلاصه در عطوفت شديد و در انتقام نيز شديد. در سكوت و در اعتراض، در اعطا و در دريغ، در دوستي و در برائت، در اقبال به سنت و مدرنيسم و ... بر طبق اين راهيابي، توأمان بايد شديد بود.
نكته آخر اينكه چنين رهيافتي شايد تنها راه«تأسيس مدرنيته ايراني»،يعني پيوند دين و آزادي در قالب هايي نهادي، نيز باشد؛چيزي كه تاكنون برغم همه سروصداها و ادبيات ملتهب چيزي بيشتر از يك مفهوم نبوده است. در پرتو اين رهيافت يا شيوه فكر، ضرورتهاي متباعد سنتي و مدرن در زندگي ما امكان اجابت شدن مي يابند، بي آنكه انديشه نسبت ميان آنها يا تعارض شان نيروي فراواني را از ما به هرز ببرد. در پرتو اين گزينش فكري،از يكسو با ايجاب ناشي از باور به ايده هاي مدرن كه در ذهن ما، براي خودبودنمان امتناع هاي نظري-مفهومي مي آفريند و در واقع با بازدارندگي آنها ،مبارزه مي شود و ما از سيطره تفكر بر مدار آنها(به مدد شديداً سنتي بودنمان) مي رهيم و از ديگر سو، از امكان تصلب يا رخوت سنت نيز مي رهيم، زيرا با اتخاذاين رهيافت، به ابعاد تجربه مدرن با شجاعت بيشتري خوشامد گفته ايم.
اصل آن است كه از تعارض شدت ها نهراسيم. در گزينش تخالف نيروهاي قدرتمند و متضاد، تعادل و ثبات ارزشمندي، ولو اندكي دلهره آور- كه اين نيز ذاتي زيست ما بر كره ارض است- پديد مي آيد. اما در تعارض شدت هاي متوسط و ضعيف با يكديگر ،به جاي ثبات و تعادل، توازني لرزان و نوسان مند حاصل از مواجهت نيروهايي حقير و كم اثر وجود دارد كه هيچ استحكامي براي هيچ اقدام و سياستي ايجاد نمي كند.
از تعهد به تعادل هاي لرزان و ضعيف كه هيچ بستر و زمينه خوبي براي زندگي فردي و جمعي فراهم نمي آورند، خود را وا رهانيم.

ديدگاه
بازنگري در تفاسير
005280.jpg

دكتر محمد علي رضايي اصفهاني، استاد گروه علوم قرآني مدرسه امام خميني(ره) قم ، در گفت وگو با گروه دين و انديشه خبرگزاري «مهر» گفت: علامه طباطبايي مي گفتند هر دو سال احتياج به تفسير داريم اما به نظر مي رسد نه تنها هر سال احتياج به تفسير داريم بلكه به تفاسير متعدد نوين نيز نيازمنديم.
وي در ادامه تصريح كرد: با پيشرفت علوم و دانش هاي بشري ما مستلزم بازنگري در تفاسير هستيم.
دكتر رضايي در پاسخ به اين پرسش كه چرا متن مقدس الهي تفسير انساني مي شود و اساساً آيا متن مقدس احتياج به تفسير دارد گفت: خداوند در قرآن خطاب به پيامبر(ص) فرموده كه قرآن را بر تو نازل كرديم تا براي مردم بيان كني و مقصود از آن بيان تفسير است. نياز به تفسير متن الهي در تمام اعصار مشاهده مي شود و از آنجا كه قرآن يك برنامه الهي براي طول تاريخ از صدر اسلام تا روز قيامت است، لذا تفسير واژگان در طول دوره هاي تاريخي ضرورتي اجتناب ناپذير است.
استاد گروه علوم قرآني مدرسه امام خميني(ره) درباره نياز عصر حاضر به ارائه تفسيرهاي ويژه كه بر پايه گرايش هاي مختلف علمي انجام شود، اظهار داشت: با پيشرفت هايي كه در علوم بشري انجام شده خصوصاً در مباحث ادبي و واژه شناسي نياز به تفاسير بر پايه هاي مختلف علمي احساس مي شود، اما بايد اصول و خطوط اصلي قرآن رعايت شود و از لغز شهاي احتمالي به دور بود.
وي، همچنين ارائه تفسيرهاي مختلف براي قشرهاي گوناگون را لازم و ضروري دانست و تأكيد كرد: ساده نويسي تفاسير براي قشرهاي مختلف اعم از كودكان و نوجوانان و جوانان از الزامات جامعه است.
دكتر رضايي استفاده و آگاهي از علوم جديد در نگارش تفسير را نياز ضروري دانست و گفت: ما ناچار هستيم از اين علوم بهره برده و درباره آنها بيشتر پژوهش كنيم. به طور مثال مباحث نشانه شناسي ايزوتسو در تفسير قرآن بسيار شيوه نويني است و همين طور مسائل هرمنوتيك و فهم متن نيز كارآمدي بسيار دارد. ما نمي توانيم نسبت به مسائل جديد غفلت ورزيم و به تأثير آنها بي توجه باشيم.

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   سينما  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |