سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
ادبيات
Front Page

چه غم كه دشنه ات بر سينه ام نشيند
مترجم: سعيد آذين
005574.jpg
خوسه مارتي (۱۸۹۵ -۱۸۵۳)
خوسه مارتي در ۲۸ ژولاي ۱۸۵۳ در هاوانا به دنيا آمد. اولين سال هاي زندگي اش را همراه با پدر و مادرش- ماريانو و لنورمارتي- در اسپانيا گذراند. زماني كه به كوبا رفت، از رفتار خشونت آميز نسبت به بردگان سياه ناراحت و متعجب شد. با شروع جنگ ده ساله در كوبا، افكار و ديدگاه هاي مارتي، شكل دراماتيكي به خود گرفت و تأثير چنين احساساتي، به حبس او و صدمه شديد زانوهايش منجر شد.
همه اين اتفاقات در زماني آغاز شد كه دانشجويي كوبايي (در ژانويه ۱۸۶۹) به قتل رسيد و مارتي نمي توانست از محل كارش فرار كند. درست بعد از همين روز بود كه اولين مجموعه شعر مارتي توسط دوستش، دمنيگز فرمين والدز منتشر شد. اشعار او به شكل قابل توجهي در سراسر كشور پخش شد و در پي آن،  مارتي دستگير شد.
وقتي پليس منزل دمنيگز را تفتيش مي كرد، نامه اي يافت كه توسط مارتي و دمنيگز نوشته شده بود. (آنها اين نامه را خطاب به يكي از همكلاسي هايشان نوشته بودند و از آنجا كه به ارتش اسپانيا پيوسته بود، او را سرباز خائن ناميده بودند) آنها او را به شورش و طغيان متهم كرده بودند. اين نامه مدركي بود كه عليه مارتي ارائه شد، وقتي قاضي از مارتي و دمنيگز بازجويي مي كرد، مارتي در مورد حقوق كوبا براي كسب استقلال سخنراني كرد. دمنيگز به ۶ ماه و مارتي به ۶ سال زندان محكوم شدند.
وقت مارتي در زندان سياسي به بيگاري و كار طاقت فرسا مي گذشت و همين كارها موجب شد زانويش به شدت صدمه ببيند. او باقي عمرش را با چوب دستي سركرد. با تلاش هاي مادرش، محكوميت زندان او به تبعيد در اسپانيا مبدل شد و در همين دوران بود كه «زندان سياسي در كوبا » را نوشت.
مارتي پس از آزادي، تحصيلاتش را در دانشگاه مركزي اسپانيا ادامه داد و از دانشگاه ساراگوسا مدرك حقوق، فلسفه و ادبيات را دريافت كرد.
او مدت كوتاهي در فرانسه زندگي كرد ؛ جايي كه نمايشنامه اش ،«عشق با عشق لذت دارد » را نوشت و آن را به خانم هنرمند اسپانيايي« كونچاپادي يا » تقديم كرد كه برايش موقعيت مهم و حياتي رقم زد.
مارتي در سال ۱۸۸۷ نام مستعار Julian را به كار گرفت و همراه نام خانوادگي مادرش (قبل از ازدواج) Perez (پرس) توانست به كوبا فرار كند.
در كوبا نتوانست كاري پيدا كند. به گواتمالا رفت و در آنجا كاري به عنوان استاد تاريخ و ادبيات يافت. در گواتمالا با نوشتن مقاله هاي بسياري در حمايت از تساوي و دموكراسي موجب شورش هايي شد و دشمناني پيدا كرد كه مجبور شد گواتمالا را ترك كند. اما قبل از ترك كشور از«كارمن زاياس پازان»، دختر ثروتمند كوبايي تبعيدي خواست تا با او ازدواج كند. كارمن نيز با اشتياق پذيرفت.
005571.jpg
آنها در سال ۱۸۷۸ به كوبا بازگشتند اما شرايط و زندگي خوبي نداشتند؛ او را به جرم توطئه عليه دولت اسپانيا در «جنگ كوچك la querra chiquita» در بيست و پنجم سپتامبر ۱۸۷۹ يعني مدت كوتاهي پس از تولد پسرش به زندان انداختند. او پس از مدت كوتاهي از زندان فرار كرد و به نيويورك رفت. چهار سال در آمريكا زندگي كرد ؛در حالي كه زندگي خوبي نداشت. مارتي از وضعيت و رفتار سفيدپوستان با سياهان بسيار خشمگين بود. او دفتر شعر«Versos Sencillos :شعرهاي ساده »و«من رزهاي سفيد را باور ندارم» را منتشر كرد كه موفقيت زيادي برايش كسب كرد. او اتحاديه اي با كمك رافائل سر را تأسيس كرد به نام «La Liga» كه مركز آموزشي شد براي كوبايي هاي تبعيدي آن زمان.
خوسه مارتي تمام وقت خودش را صرف استقلال كوبا كرد. او در سال ۱۸۹۴ مقاله و بيانيه اي نوشت كه اهداف جنگ كوبا را براي استقلال در بر گرفت و كوبايي ها را عليه ارتش سلطنت طلب اسپانيايي ها شوراند. مارتي در ۱۹ مه ۱۸۹۵ در يك مبارزه كشته شد و او را در پايتخت كوبا به خاك سپردند.
كوبايي ها هميشه او را ستايش مي كنند و به جرأت و مقاومت او بها مي دهند. رهبر كوبا، فيدل كاسترو او را يك عضو كليدي براي پيروزي و استقلال كوبا مي داند.
خوسه مارتي فقط يك شاعر، منتقد، سخنران و نويسنده نبود بلكه او يك مبارز براي آزادي و استقلال كشورش بود.
او مي گفت سادگي هايي وجود دارند كه وزني وزين دارند. شعري از او را مي خوانيم از كتاب «Versos Sencillos :شعرهاي ساده».

شعرمن
اگر سرزميني از آب هاي كف آلود ديدي
شعر من اند آنچه مي بيني
شعر من سرزميني است
بادبزني از پرها
شعر من خنجري است
كه از آن گل مي چكد
شعر من فواره اي است
آب آن از جنس مرجان
شعر من سبز روشن است
نسترن سرخ
شعر من گوزن زخمي است
كه پناه مي جويد
شعر من شجاع مهرباني ست
شعر من كوتاه و صادق
جان سختي مثل فولاد
كه با آن شمشير مي سازند.
آن صبحدم
نمي توانم فراموش كنم
آن صبح  دم
پاييزي را هرگز
كه جوانه زده بود
از بني بريده
در صبحي بي ثمر
در كنار اجاقي خاموش
و كودكي عاشقانه
دستش در دست پدر بود.
چه غم؟
چه غم كه دشنه ات
بر سينه ام نشيند
شعرهايم از خنجرت
دل نشين تر است.
چه غم كه درد، آسمان راابري و
دريا را بخشكاند!
شعر بّرنده
شيرين و دلگرم
با درد زاده مي شود.

گزارش
شصت وسه سال بعد...
005568.jpg

اواخر شهريور ماه، چهاردهمين كنگره شعر «ميلاد آفتاب» در خميني شهر اصفهان برگزار شد. اين كنگره مردمي كه هر سال مقارن با ميلاد مبارك سيدالشهداء -عليه السلام- برگزار مي شود، اكنون پس از چهارده دوره، توانسته است به عنوان يك جشن ساليانه، توده مردم را پاي تريبون «شعر» بكشاند. ديگر ويژگي اين كنگره آن كه اكثر شعرها در قلمرو «شعر آييني» هستند اما كنگره به لحاظ موضوع آزاد است؛ امسال شعرهاي عاشقانه نابي هم در آن ارائه شده است كه يك نمونه آن را در گزارش آورده ايم؛ ديگر اين كه كنگره، برنده و بازنده ندارد و وجه حرفه اي شاعران ميهمان بر ديگر «وجوه» غلبه دارد.پديده اين كنگره، ريحانه رسول زاده شاعر سيزده ساله ،فرزند جعفر رسول زاده (آشفته)، شاعر نام آشناي آئيني بود. از دوست عزيز و همكار صفحه، آقاي «مرتضي كاردر» كه زحمت سفر به اصفهان را تقبل كردند، سپاسگزاريم.
***
مهدي زارعي
شصت و سه سال بعد
در ساعتي كه هول مكرر داشت
ديوارهاي خانه ترك برداشت
ممنوع بود رد شدن، اما زن
در دست، حكم «رد شو و بگذر» داشت
حسي لبالب از «شعف» و «وحشت»
حسي «شگفت» و «دلهره آور» داشت
در قلب او جوانه يك گل بود
يك سينه آرزوي معطر داشت
هر جه ستاره مست شد و رقصيد
شب را صداي شادي و دف برداشت
صد صف فرشته، سجده به كودك كرد
آن لحظه عرش حالت ديگر داشت
* * *
(شصت و سه سال بعد) همان كودك
يك روز صبح زود كه از در داشت-
مي رفت سمت كوچه، زمين ناليد
(از آنچه روز فاجعه در سر داشت)
* * *
بانگ اذان شنيده شد از مسجد
مردي براي دفعه آخر داشت...
: «پاشو غريبه!»
: «كيست؟»
: «منم!»
(يعني:
اصرار بر هر آنچه مقدر داشت)
: «قدقامت الصلوه!»
: «نه، وقتش نيست!»
(در سجده، ضربه حالت بهتر داشت)
: «سبحان رب...»
(و وقت مناسب شد
اين سجده حكم وقت مقرر داشت)
: «فزت و ربِِّ...»
(كعبه به خود لرزيد
ديوارهاي كوفه ترك برداشت).
مهدي جهاندار
يك دريا علي
يك كوچه غيرت  اي قلندر تا علي مانده ست
شمشير بردارد هر آن كس با علي مانده ست
ديشب تمام كوچه هاي كوفه را گشتم
تنها علي تنها علي تنها علي مانده ست
اي ماهتاب آهسته تر اين جا قدم بگذار
در جزر و مد ماه، يك دريا علي مانده ست
از خيل مرداني كه مي گفتند مي مانيم
انگار تنها ابن ملجم با علي مانده ست
اي مرد بر تيغت مبادا خاك بنشيند
برخيز، تا برخاستن يك يا علي مانده ست
سيداكبر ميرجعفري
در نم نم ترنم نامت
شب آرميده، صبح و سلامت دميده اند
گل ها به احترام مرامت دميده اند
مهتابها سياه جهان را ورق زدند
مهتابها كه از لب بامت دميده اند
اينك شگفت ، تيغ و گل از توست هر دو سرخ
ياران در اشتياق كدامت دميده اند
اين جاده ها كه بعد تو سرشار رفتن اند
چون اشتياق از پي گامت دويده اند
بعد از تو رودهاي جهان تشنه رفته اند
چون چشمه ها كه تشنه ي كامت دميده اند
ني مي زنند بر لب و دندانمان ولي
نيزارها به شرح قيامت دميده اند
نيزارها كه شرح قيام تو مي كنند
انگار در قيام قيامت دميده اند
مي آيم از ديار شگرفي كه لاله هاش
در شعله ها به پاس خيامت دميده اند
در ما چكامه ها و غزل ها، سرودها
در نم نم ترنم نامت دميده اند
عليرضا بديع
كبوتران همه خواندند
همين كه نيزه جدا كرد تاروپود تنت را
كبوتران همه خواندند شعر پر زدنت را
كمند و نيزه و شمشير تا دخيل ببندند
نشانه رفته ز هر چارسو ضريح تنت را
چنان به سينه ات از زخم ها شكوفه شكوفيد
كه دجله غرق تماشاست باغ پيرهنت را
دهان خشك تو جايي براي آب ندارد
تو بس به نام خدا پر نموده اي دهنت را
تو سيدالشهدايي، تويي كه خون خدايي
خدا ز شاهرگ خويش دوخته كفنت را
حسين هدايتي
همين كه مي رسي از راه
تنت جهان من و آفتاب من رويت
مدار گردش سياره ها النگويت
خدا براي گريز از شعاع صورت تو
نيافريد مگر سايبان ابرويت
همين كه مي رسي از راه، چشم هايم را
به احترام تو مي گسترم فرارويت
«چمن چمن چو گل از غم كنم گريبان چاك
نفس نفس اگر از باد نشنوم بويت»
چگونه- دشت غزل خيز من!- تو را نچرم
كه شاعران جهان گشته اند آهويت
و چرخ  چرخ زنان- رودوار- مي لغزد
به روي شانه ي  عريان دشت ،گيسويت
به چشم عاشق من، سر به آسمان سايي ست
اگر گذاشته  باشم سري به زانويت
تو نوشداروي زخم مني كه شهر به شهر
كشان كشان تن خود را كشيده ام سويت
عباس محمدي
از صورت خيس ماه
(۱)
برگشت ز چشمه آه خون جاري شد
برگشت ولي به راه خون جاري شد
سرچشمه آب ها كه از اسب افتاد
از صورت خيس ماه خون جاري شد
(۲)
آن روز تمام چشم ها زار زدند
لب تشنگي فرات را جار زدند
بستند گلوي چشمه ها را با آن
تيري كه به ديده ي علمدار زدند
(۳)
قطره قطره ز مشك مي آويزند
قطره خون ها كه از سرت مي ريزند
يك روز به خونخواهي تو مي دانم
دستان بريده ي تو برمي خيزند
پانته آ صفايي بروجني
همان پوستين وارونه
نگاه ها همه درياچه هاي هامون است
و دست بر دل هر كس گذاشتي خون است
كليم خسته نشسته ست بر كناره ي نيل
عصاي معجزه در دست هاي قارون است
خدا به خلوت سينا گريخته ست، و شهر
اسير يك تب مسري، اسير طاعون است
و چشم من پي بيت المقدسي كه تويي
به دوردست ترين تپه هاي صهيون است
به عاشقانه ترين شيوه دوستت دارم
كسي كه هر چه ندارد، به عشق مديون است
تو آسمان مني، من كبوتري شده ام
كه شهر روي لبش شاخه هاي زيتون است
هنوز مردم دنيا تو را نمي فهمند
هنوز عشق همان پوستين وارونه ست
بيژن ارژن
اين عشق، رياضيات خود را دارد
(۱)
خطّ اول بود كه پايش را برد
خط خورد گلويش و صدايش را برد
دارد كفش من و تو را مي دزدد
كفاش كه جنگ، كفش هايش را برد
(۲)
خط من و تو، از اين جدايي بنويس
از كوفه هزار بي وفايي بنويس
قرآن ها را به خط كوفي ننويس
با خط حسين، كربلايي بنويس
(۳)
اين علقمه را غلغله بنويسيدش
هنگامه اي از فاصله بنويسيدش
عباس مگر خليفه ي عباسي ست
كه شعر به رسم صله بنويسيدش
(۴)
اين شاخه ما نبات خود را دارد
آيات صفات ذات خود را دارد
يك با يك جمع شد ، يكي شد، يك شد
اين عشق، رياضيات خود را دارد
ريحانه رسول زاده
شايد...
امروز مي آيد كسي از آسمان شايد
ما ميهمانش مي شويم او ميزبان شايد
مردي كه از شرقي ترين جاي جهان باشد
مرد جنوب آب هاي بيكران شايد
آهنگ ندبه در تمام شهر مي پيچد
وقتي بيايد صبح جمعه شهرمان شايد
آن روز گلباران شود پاي قدم هايش
آن روز چشمم گل ببارد توأمان شايد
گفتند از خورشيد ها مي آيد و... اما
شب شد نيامد ماه هم در آسمان، شايد...
* * *
يك روز مي آيد سوار ذوالجناح از راه
يك روز مي آيد كسي از جمكران شايد
عباس رضايي
به ساعت ماه
چقدر مانده به هرم عطش به ساعت ماه
كه منتشر بشود يك نفر به هيأت ماه
به چشم مشرقي آفتاب ، اعجاز است
ميان معركه- در بطن خاك- رويت ماه
قصيده ايست حماسي- تغزلي كه خدا
سروده از ازل آن را به نام حضرت ماه
كدام ابر سترون به خويش مي بالد
كه چشمه چشمه به جوش آمده است غيرت ماه
گواه عشق ،گواه سخاوتي سبزند
همين دو دست بريده ، همين جراحت ماه
ستاره هاي برادر عجيب خاموشند
عمو كجاست بيايد، كجاست حضرت ماه؟
شب از خسوف گذر كرد و در ادامه هنوز
احاطه كرده غزل را غمي به وسعت ماه
مريم رزاقي
با چشم هاي مه زده
پرپر زدم به شوق كبوتر شدن تورا
باشد ببينم آن طرف خويشتن تو را
از دركت عاجزند تمام پرنده ها
ما هم نديده ايم به جز پيرهن تو را
دل را ببر يمن به يمن تا كه بشنوند
عاشق شدم شبيه اويس قرن تو را
اين روزها كه زنده به گور دوباره ايم
ترسي دوباره مي طلبد گوركن تو را
ما سالهاست دست توسل گشوده ايم
با چشم هاي مه زده، مرد كهن! تو را
علي خالقي
اندوه شفابخش تو
از بس كه شنيديم تب سوختنت را
از باد گرفتيم سراغ بدنت را
يعقوب به يعقوب در آغوش كشيديم
اندوه شفابخش تو و پيرهنت را
اين خاك ترك خورده كه خو كرده به پاييز
يكباره گلستان شده گل هاي تنت را
دردا كه كلاغان به تماشا بنشينند
پروانه  من! در شط خون پر زدنت را
كو قاصدك بي خبري ؟ مادرت اين بار
چادر به سر آماده شده آمدنت را
يك رود ستاره است كه جاري شده در خاك
واكرده كسي گوشه  سرخ كفنت را
اين باد چرا بوي پر سوخته مي داد
وقتي خبر آورد كبوتر شدنت را

|  ادبيات  |   اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |