محمد جباري
مردم قدر شب هاي قدر را مي دانند . اين يك شعار نيست . ما حتي براي باور اين حقيقت به چشم هايمان هم اطمينان نكرديم. يكي از مسوولا ن سازمان تبليغات اسلا مي اعلا م كرد كه طبق آمار، امسال استقبال از مراسم شب هاي قدر نسبت به سال هاي گذشته افزايش داشته و اين يك روند صعودي است
ساعت نزديك 12 شب است ولي خيابان هنوز شلوغ است و جلوي مسجد شلوغ تر. هر دقيقه هم شلوغ تر مي شود. حياط مسجد را هم داربست زده اند و روي سقفش برزنت كشيده اند؛ يك بخاري در وسط حياط است تا جمعيت بتوانند در حياط هم بنشينند. بچه هاي كوچك اين طرف و آن طرف به چشم مي خورند، يكي دارد بازي مي كند و ديگري روي پاي پدرش خوابش برده و آن يكي مظلومانه به صورت بقيه نگاه مي كند. شايد او هم از ديدن بعضي چهره ها در مسجد تعجب كرده. چهره هايي كه سروكله شان فقط اين چند شب اين طرف ها پيدا شده و شايد تا سال ديگر هم خبري از آنها نشود. آخر امشب با بقيه شب ها خيلي فرق دارد. امشب خانه خدا حال و هواي ديگري دارد. امشب قرار است تا صبح، چشم ها روي هم نرود و روي دل ها فقط به آسمان باشد. امشب قرار است عهد و پيمان بسته شود و اشك ها سرازير شود و دل ها صاف و زلال شوند. امشب قرار است تقدير عالم امكان رقم بخورد. آخر امشب شب قدر است و...
غسل اين شب ها را مقارن غروب آفتاب كردن بهتر است... خودت را آماده كرده اي. يك سال است دلت را خانه تكاني نكرده اي. يادت هست؟ درست بعد از شب بيست و سوم ماه رمضان و احياء در مسجد و كلي قول و قرار با آن زيباترين و هزاران آرزو.
به او قول دادي ديگر خوب شوي. ديگر حرف گوش كن شوي. خودت را به او بسپاري و هر جا او گفت تو بروي و هر چه او گفت انجام دهي. به كتاب مقدسش سوگند خوردي و تقاضاي بخشش كردي و گفتي خوب مي شوم. قرآنش را روي سرگذاشتي و عهد كردي ديگر به اين سادگي نگذاري گردوغبار روي دلت بنشيند. چه اشك ها ريختي و چه ناله ها كردي . ولي باز يك سال گذشته و دلت پر از گرد و غبار است. به سختي مي تواني پشت اين همه گردوغبار، دلت را بشناسي؛ دلت را كه زماني صاف و زلال بود. به ياد قول و قرارهاي انجام نداده افتاده اي و عهد و پيمان هاي شكسته. سرت را پايين انداخته اي و شرمنده اي. اگر كس ديگري بود، رويش را نداشتي دوباره پيش او بروي، ولي او فرق مي كند. او مهربان تر از اين حرف هاست.او مهربان ترين است. او خود مهرباني است. جز او كسي را نداري. تنها آغوش اوست كه هميشه به رويت باز است. مي تواني راحت خودت را در آغوشش رها كني و هاي هاي گريه كني. دوباره بگويي اشتباه كردم و دوباره عهد و پيمان ببندي و دوباره از او بخواهي گرد و غبار دلت را پاك كند و...
غروب و شب قدر است و تو مي خواهي خودت را آماده كني؛ آماده كني براي يك شب طولاني. از طهارت جسم شروع مي كني و خودت را به زلالي جريان آب مي سپاري. قطرات آب از سرورويت جاري است و تو به فكر جريان زلال او هستي. اي كاش بتواني خودت را به جريان زلالش بسپاري.
خواب
هميشه خواب بوده اي، خواب خواب. نه طلوع آفتاب را ديده اي و نه نسيم سحرگاهي را احساس كرده اي. خودت را به لذت خواب سپرده اي و خيالت را راحت كرده اي. نمي خواستي كمي چشمانت را باز كني تا چيزهاي ديگري را هم ببيني، واقعيت هاي دوروبرت را، زندگي ات را و خودت را. دنياي خواب بهتر است. مي تواني بي خيال همه چيز شوي و در همان خواب زندگي كني. يك زندگي خواب آلود با چشمان خسته و بسته كه هيچ نوري را نمي بينند. دوست دارند در تاريكي مطلق زندگي كنند و همان طور بسته بمانند. ولي امشب فرق دارد. از سر كار زودتر آمده اي و حتي دختر كوچولويت را هم مجبور كرده اي كمي بخوابد. خودت هم روي مبل دراز كشيده اي و به امشب فكر مي كني. امشب بايد تا صبح بيدار بماني. امشب بايد خلوت شب و سپيده دم صبح را خودت درك كني.امشب ديگر وقت خواب نيست. امشب بايد چشمانت باز باشند حتي اگر مجبور شوي هر چند دقيقه، خنكي آب را بر پوست صورتت حس كني. امشب اگر بيدار نباشي همه سال باز در خواب مي ماني.
هزاران بار صدايش بزن
اللهم اني اسئلك باسمك ياالله يارحمن يا رحيم يا كريم يا مقيم يا عظيم يا قديم يا عليم يا حليم يا حكيم سبحانك يا لااله الاانت الغوث الغوث خلصنا من النار يا رب... در مسجد نشسته اي و به نواي دعا گوش سپرده اي.جوشن كبير را از بچگي يادت هست. يك جورهايي جوشن كبير خواندن را با شب قدر يكي مي دانستي. فكر مي كردي اگر در مسجد ننشيني و اين دعا را نخواني شب قدرات، قدر نمي شود. دعايي پر از نام هاي او:ياسيدالسادات يا مجيب الدعوات يا رفيع الدرجات يا ولي الحسنات يا غافرالحطيئات... نام هاي او را يكي يكي به زبان مي آوري و مي خواهي غرق او شوي. دوست داري عاشقانه او را صدا بزني، دوست داري اينقدر نامش را بگويي تا ديگر هيچ چيز را جز او نبيني. فقط او بماند و تو. فقط عاشق ترين بماند و تو: يا خيرالغافرين يا خيرالفاتحين يا خير الناصرين يا خير الحاكمين... چشم ها را بسته اي و لبانت حركت مي كند. پاكي اسم هايش لبانت را تطهير مي كند. چقدر نام هايش زيباست. چقدر نام هايش... نمي داني چه بگويي. هر چه بگويي كم است. هر چه بخواهي در نام هاي او پنهان شده؛ زيبايي، مهرباني، بزرگي، بخشش، قدرت علم ، زلالي يا احكم الحاكمين يا اعدل العادلين يا اصدق الصادقين يا اطهر الطاهرين ... دوست داري او را با عاشقانه ترين صدايت صدا بزني. ولي دلت هنوز اسير است. بايد اول دلت را آزادكني. بايد به نام او بندهاي دلت را يكي يكي پاره كني. بايد به نام او دلت را بشكني و دوباره بسازي. اينجا دل شكسته خريدار دارد. دل شكسته مي تواند او را عاشقانه صدا بزند. دلت را بشكن. دلت را به هزاران نامش بشكن.
فرياد بزن
قرآن روبه رويت است و التماس دلت را مي كني. دلت سنگ شده است. از اشك مي خواهي و او بي اعتنايي مي كند. به دست و پايش افتاده اي. ناله مي زني، ضجه مي زني، ولي دلت انگار نه انگار. اللهم اني اسئلك بكتابك المنزل و ما فيه و فيه اسمك الله اكبر و اسماوِك الحسني و ما يخاف و يرجي ان تجعلني من عتقائك من النار. دعا را زمزمه مي كني و به آيه هاي قرآن نگاه مي كني. تو هم دوست داري از آزادشدگان از آتش باشي، ولي دلت همراهي نمي كند و چشم ها هم. دلت خشك است و چشم ها خشك تر. باز ناله مي كني و ضجه مي زني ولي هيچ خبري نمي شود. نمي داني چه كني. بي پناه شده اي و نااميد. ولي مي داني تا او هست - و او هميشه است- نبايد نااميد شوي. تا او را داري بي پناه نيستي. با تمام وجودت او را فرياد مي زني. صدايي از حلقت بيرون نمي آيد. او را در دلت فرياد مي زني. فرياد مي زني و فرياد مي زني. ناگهان دلت مي لرزد. همان لرزش آشناي سال هاي دور. همان لرزش خوشايند كه مدت هاست تجربه اش نكرده اي. دلت مي لرزد و تو آرام مي شوي. چشمانت مي گريند و تو آرام تر مي شوي؛ هرچند در دلت توفان فريادهاست.
شب روشن
چراغ هاي مسجد يكي يكي روشن مي شود و قرآن ها را جمع مي كنند؛ قرآن هايي كه تا چند دقيقه پيش روي سرها بودند و شاهد. شاهد بر قول و قرار آدم ها: اللهم بحق هذاالقرآن و بحق من ارسلته به و بحق كل مؤمن مدحته فيه بحقك عليهم فلا احد اعرف بحقك منك. اينها را زير لب زمزمه مي كردي و آماده مي شدي براي بستن عهد و پيمان. بايد به عزيزترين اين عالم سوگند بخوري. قرآن او را شاهد مي گرفتي و 10 مرتبه بك يا الله و به خالق همه اين زيبايي ها سوگند مي خوردي. به عزيزترين موجودات اين عالم سوگند مي خوردي و 10 مرتبه بمحمد، 10 مرتبه بعلي، 10 مرتبه... اين نام هاي زيبا را تكرار مي كردي و قول مي دادي ديگر خوب شوي. ديگر هرچه آنها دوست دارند انجام دهي و دلت را پرگرد و غبار نكني. قول مي د ادي ديگر عهدشكني نكني و سال بعد با دلي زلال تر پيش آنها بروي، با دلي آماده تر...
همه اين قول وقرارها را گذاشته اي و حالا تو مانده اي و خلوت شبانه كوچه ها. كوچه ها و خيابان ها پر از آدم، ولي خلوت هستند. هركسي در خلوت تنهايي شبانه خودش فرو رفته. شبي كه جان مي دهد براي پياده روي هايي طولاني زير آسمان. دلت را پاك كرده اي و زلال آمده اي زير پاكي آسمان و مي خواهي پرواز كني. مي خواهي تا صبح با او نجوا كني. اينقدر سبك شده اي كه هر نسيمي تو را پرواز مي دهد و نور هر ستاره اي نردباني مي شود براي بالا رفتن. دلت بالا و پايين مي پرد و شادي مي كند. چشمانت جور ديگري است و روحت آرام است. دوست داري تا صبح همين جور راه بروي و راه بروي. دوست داري هيچ كس مزاحم اين خلوت عاشقانه ات نشود. نمي خواهي به فردا فكر كني. نمي خواهي به ازدحام دود و ماشين و آهن و سيمان فردا فكر كني. نمي خواهي به ياد سختي راه بيفتي و جاده هاي پرگردوغبار. نمي خواهي دوباره دلت را دربند ببيني و روحت را در غل و زنجير. دوست داري مثل امشب سبك باشي. دوست داري دلت مثل آسمان پاك آن بالاها زلال زلال باشد. حس مي كني... حس مي كني... حس مي كني تازه به دنيا آمده اي. همه چيزت بوي تازگي مي دهد. حس مي كني چشمانت را تازه به اين دنيا باز كرده اي و معصوميت دوباره اي را در خودت احساس مي كني. همه چيز جور ديگري است. دوست داري با آن چشمان معصوم به آسمان نگاه كني و در اين خلسه شبانه غرق شوي.