كودكان كار و خيابان را دريابيد
به اين كودكان فقط نگاه نكنيم...
اشاره : آيا خواندن اين مطلب كه خاطره يك شهروند گرامي است، در ما تلنگري نسبت به وضع اين دسته كودكان ايجاد خواهد كرد؟ آيا، ما كمكي مي توانيم در پيشگيري اين گونه پيشامدها كنيم؟ و آيا... بخوانيم- اما تنها خواننده نباشيم...
|
|
اي كاش نمي ديدمشان، اي كاش چنين ناتوان از ياري نمي ديدمشان، اي كاش و هزاران آرزوي محال ديگر. امروز موقعي كه سعي داشتم از دانشگاه با اتوبوس به خانه برگردم درون اتوبوس صحنه اي را ديدم كه مرا چنان آزرده ساخت كه شايد تاكنون اين چنين از ديدن موضوعي مستأصل و پريشان نشده بودم.
روي صندلي نشسته بودم كه ناگهان گفت وگوي پسر و دختري در صندلي مجاور نظرم را به خود جلب كرد، وقتي به سمت صدا مايل شدم ديدم كه دختري حدوداً ۹ ساله و پسري در حدود ۱۲ ساله همراه يك نايلون بزرگ حاوي دمپايي هاي رنگارنگ، با صداي تقريباً بلند با يكديگر صحبت يا به عبارتي مشاجره مي كردند. دختر از سر شادي و شيطنت كودكانه با برادرش شوخي مي كرد و برادر با اين كه فقط يكي، دو سال از او بزرگتر بود ولي به دليل سختي هاي بيشتري كه نسبت به او تحمل كرده بود چهره اي پدرانه به خود گرفته و با تشر زدن به او سعي داشت خنده هاي او را مهار سازد.
پسر چهره اي لاغر و سياه داشت كه به دليل دوره گردي و عدم تغذيه و نظافت اين قيافه را پيدا كرده بود و با اين كه در اوان نوجواني يا بهتر بگويم در سال هاي اوليه نوجواني قرار داشت از فرط سختي ها و مشكلاتي كه روزگار و جامعه به او تحميل كرده بود. صورتي خسته و كمي هم چروكيده داشت كه سنش را پنج، شش سال زيادتر كرده بود و از او فردي منزوي، خشمگين و افسرده ساخته بود.
موهاي سرش را نيز با ماشين ۴ كوتاه كرده بود تا شايد نابساماني نظافتش هر چه كمتر او را اذيت كند و همين امر باعث شده بود تقارن رنج و خستگي در چهره او بيشتر خود را نمايان سازد و از او شخصيتي عاصي و بداخلاق را نمايش دهد. ولي خدا مي داند كه با توجه به اين موارد معصوميت و آوارگي در چهره زيباي او موج مي زد و با تمام وجود نيازمندي و مساعدت را فرياد مي كرد.
خواهرش دست كمي از برادر نداشت. او لباس هاي مندرس و كاملاً سياه بر تن داشت كه گل هاي زيباي لباس زير آلودگي هايي كه روي آن نشسته بودند زيبايي خود را از دست داده بود. تمام دخترهاي هم سن و سال او در اين برهه از زندگي درون كانون گرم خانواده و در آغوش پر از مهر و محبت مادر قرار دارند و دستان كوچك و معصومشان جز نرمي عروسك هاي پشمي چيزي را حس نكرده است ولي اين دختر نه تنها پشتيباني نداشت بلكه با تمام و جود سختي ها و مشكلات بيرون خانه را نيز چشيده بود و زير آفتاب سوزان و درون درياي سياهي از دود و كثافت خيابانهاي شهرمان چهره اي بسان شب پيدا كرده بود، وقتي به صورتش بيشتر نگاه مي كردي چهره اي دو رنگ را مي ديدي، قسمت هايي كه گه گاه روسري روي آنها را گرفته بود رنگي روشن تر از قسمت هايي داشت كه مستقيماً نور خورشيد را لمس كرده بود و اين امر باعث شده بود چهره او را بسان نقشه اي جغرافيايي رنگارنگ سازد، در دست هايش نيز چند دعاي مشمع شده ديده مي شد كه حتماً مازاد دعاهايي است كه از صبح سعي داشته براي امرار معاش بفروشد.
او دختر بود و مكمل زيبايي هر دختري هم، موهاي اوست. ولي اين بار موضوع بر عكس شده بود موهاي به هم چسبيده و آلوده او نه تنها او را زيبا نكرده بود بلكه به نظر من دردسري شده بود كه آرزو داشت همچون برادرش آنها را كوتاه مي كرد.
دخترك براي اين كه اين نابساماني موها را كمي تقليل دهد با يك روسري كوچك روي آنها را پوشانده بود و گه گاه سعي مي كرد اين حجاب را حفظ سازد.
با ديدن اين مناظر و چهره هاي معصوم و خسته آنها و اين كه چقدر ناتوانم كه حتي نمي توانم يك قدم هم براي آنها بردارم مرا لحظه به لحظه غمگين تر مي ساخت.
در همين لحظات بود كه متوجه شدم دو پسر جوان حدوداً ۲۲ ساله كه در صندلي پشتي آنها مستقر بودند با آن دو خواهر و برادر شروع به صحبت كرده اند.
ابتدا خوشحال شدم زيرا فكر مي كردم آنها نيز با ديدن اين چهره ها حس دلسوزي پيدا كرده اند و سعي دارند با صحبت كردن لحظات مفرحي را برايشان فراهم سازند ولي بعد از چند دقيقه ديدم كه آنها از كودكي بچه ها سواستفاده كرده اند و با پرسيدن سؤالهايي سعي دارند آنها را دست بياندازند.
دخترك هم كه كودك و ناپخته تر از برادر بود به سؤالات آنها جواب مي داد و برادر نيز با اشارات و گاهي ضربه اي به پاي خواهرش او را از اين كار منع مي كرد و چون خيلي كوچكتر از آن دو جوان بود با چهره اي غضبناك سعي داشت خود را حامي خواهر نشان دهد و آنها را از اين عمل زشت باز دارد، ولي اين مهم با پياده شدن آن دو جوان در ايستگاه مورد نظرشان محقق شد.
چند ايستگاهي از اين ماجرا نگذشته بود كه فردي به اتوبوس داخل شد و كنار صندلي آن خواهر و برادر ايستاد. چون ديد جايي براي نشستن نيست و كسي هم پياده نمي شود با اشاره و هل دادن برادر به داخل، خود را درون صندلي آنها جاي داد. اين زشت ترين حركتي بود كه آن مرد مي توانست انجام دهد.
آيا اگر با فرزندان خود او هم چنين عملي انجام مي شد راضي بود؟
آيا اگر بچه هايي با سر و وضع بهتري جاي آنها بودند باز هم اجازه چنين كاري را به خود مي داد؟
آيا مگر آن دو كودك بليت نداده بودند و مگر حق هر بليت دهنده اي نيست جاي خود را حفظ كند؟
آيا آن مرد وضعيت مالي بهتر خود را مبناي داشتن شخصيت بالاتر مي دانست و هزاران سؤال بي جوابي كه ذهن مرا به خود مشغول كرده بود.
از يك طرف اين سؤالات مرا تحريك مي كرد تا مرد را مورد سرزنش قرار دهم و از طرف ديگر خواهش ها و تمناهاي خواهر بود كه به برادر مي گفت: مرد را از صندلي بيرون كن. چون هم جاي بسيار كمي داشت و همچنين پاهايش زير نايلون دمپايي ها خواب رفته بود.
بنابر اين صبرم تمام شد و تصميم گرفتم بي توجه به عاقبت كار مرد را از اين كار بازدارم. مگر نه اين است كه رهبر فقيد انقلاب(ره) فرمودند كه فقرا بر متمكنين حق دارند؟!
مگر نه اين است كه ما اگر به جايي رسيده ايم بايد دست ناتوانان را بگيريم؟!
پس ما كه خود اين وضعيت اسفناك را به آنها تحميل كرده ايم چرا باز هم خود را صاحب حق مي دانيم و خود را ارجح تر از آنان دانسته و هيچ كمكي به آنها نمي كنيم و هر چه بيشتر در حق آنان اجحاف مي كنيم.
تمام اين حرفها را به مرد گفتم ولي او نه تنها به حرفهايم اهميتي نداد بلكه به من معترض شد.
من كه وضع را چنين ديدم با پيشنهاد صندليم به دختر توانستم پاهاي آن دختر و پسر را از زير نايلون دمپايي ها خلاص كنم و حقي را كه در قبال دادن بليت داشتند به آنها برگردانم.!
اميدوارم روزي برسد كه همه به حق طبيعي خود برسند و اين عدم مساوات در جامعه ديده نشود. اما آيا آن روز را خواهيم ديد؟
رضا اصلاني زاده
|