سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۳
در ابتداگندم بود...
پنجشنبه پيش، جلسه ماهانه كانون ادبي شاهد، به نقد و بررسي كارنامه محمدرضا عبدالملكيان، به بهانه دفتر اخيرش: «ساده با تو حرف مي زنم» اختصاص داشت. آنچه مي آيد تلخيصي از سخنراني محمدرضا فرخاني است با اين تبصره كه برخي از نكات نقد او كه بيشتر به خوانش و تأويل شبيه است، مي تواند راهگشا باشد.
007338.jpg
عكس: فرزين شادمهر
به كوشش: زهير توكلي
طبيعت گرايي
آقاي عبدالملكيان از اولين شعرهايشان تا الان نگاهي به طبيعت دارند. شعر ايشان شعر طبيعت مداري است و در آن همه چيز به طبيعت ختم مي شود و اين به نظر من عجيب است. در بين شعراي معاصر شعرايي كه نسبتي با طبيعت برقرار كرده اند داريم اما اين طبيعت در نزد عبدالملكيان چيز ديگري است.
بيژن جلالي و عبدالملكيان
بيژن جلالي اگر شعرهاي كوتاهي مي گويد كه طبيعت در آن قرار دارد، براي او طبيعت به عنوان جزئي از كليت جهان است. با آن ديالوگ مي كند. اگر به شب و روز نگاه مي كند به عنوان جزئي از كليت طبيعت نگاه مي كند. به خاطر اين است كه جهان در شعر او مخاطب قرار مي گيرد (خود كلمه جهان) بعد من از خودم سؤال كردم كه چرا آقاي عبدالملكيان با جهان زياد ديالوگ نمي كند. شايد بتوان اين موضوع را يك ريشه شناسي قومي- تاريخي كرد. براي مثال آقاي عبدالملكيان از كلمه «سهم» بسيار استفاده مي كند. در ترازوي ذهن من جواب مي دهد آدمي مثل آقاي عبدالملكيان كه زاده طبيعت و يك اقليم، فرهنگ و طبقه اجتماعي است، نمي تواند مثل بيژن جلالي كه مال يك طبقه اجتماعي ديگري است به جهان نگاه كند.
سهم من اين است...
عبدالملكيان مي خواهد سهمي از طبيعت داشته باشد و كمتر ديده ايم كه با جهان محاكات و ديالوگ كند. به قول سپهري «هر كجاهستم، باشم آسمان مال من است. پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است.» اما عبدالملكيان مي خواهد يادآوري كند كه من هم سهمي دارم. اين يك شعر است اما مي تواند تمام ذهنيت شعري ايشان را نشان دهد (ص ۸۶)
همين اشاره روشن
دو دانگ از من و
يك دانگ از ستاره بي سامان
به همين اشاره روشن بسنده مي كنم
دو دانگ از من و
يك دانگ از كرامت كوهستان
با همين شكوه شيرين
از وسوسه هاي كوچك عبور مي كنم
دو دانگ از من و
يك دانگ از هواي بهاران
با شاخه اي گل شب بو
به خانه برمي گردم
شكوفه هاي سرريز نگاهت
امانم نمي دهند
چه عطر تازه اي دارند
دانگ در دانگ
شكوفه هاي سرريز نگاهت
در اين شعر همه اش مي گويد مي خواهم دو دانگ مال من شود. اين همان كلمه «سهم» است. چرا نمي تواند شش دانگ بخواهد. چون تاريخ و پايگاه اجتماعي اش اين ذهنيت را به او نداده است،مولانا اگر بود مي گفت: تمام دانگ هاي جهان را بر هم زنم تا به آن دانگ اول خلقت برسم.
يعني به همان نسبت كه در طبيعت زيبايي كشف كرده به همان نسبت هم سهم مي خواهد. جالب اينجاست، تنها جايي كه دانگ در دانگ مي شود(ضرب در ضرب مي شود) جايي است كه بيرون از دايره تصرف ايشان است، اتفاق است كه در طبيعت مي افتد. طبيعت دانگ در دانگ شكوفه هاي سرريز نگاه دارد. اما نمي گويد مال من و آنجايي كه او يعني طبيعت بي بهانه مي بخشد مي گويد دو دانگ از من و يك دانگ از ستاره بي سامان.
شعر حرفي و شعر ساختماني
يكي از منتقدين كه تقسيم بندي ساده اي كرده بود (ولي به اين سادگي نيست) مي گفت برخي شعرها شعرهاي ساختماني هستند برخي شعرها شعرهاي حرفي. مثالي كه آورده بود گفته بود كه شعر سپهري شعر حرفي است و شعر شاملو شعر ساختماني.شعر حرفي به اين معنا كه سطرها يا مصاريع به موازات هم حركت مي كنند. اما در شعر ساختماني اگر يك كلمه را از يك سطر برداريم شعر بايد دچار نقصان شود. رؤيايي مي گويد اگر قبل از نيما واحد شعر بيت يا مصراع بود بعد از نيما ساخت يا قطعه  است يعني كل شعر يك واحد است.
ساختارگرايي و شهرنشيني
شعرهايي به طرف ساختارگرايي و ساخت زباني پيش مي رود و به تعبير آقاي دكتر شفيعي محور عمودي دارد كه بيشتر تحت تصرف دنياي شهرند، چيزي كه براي من خيلي عجيب بود در شعر آقاي عبدالملكيان سؤالي بود كه پيدا كردن پاسخ آن مرا رها نمي كرد. متفكرين معاصر مي گويند: اگر تا قرن ۱۹ و ۱۸ محور جهان طبيعت بود بعد از رنسانس و بخصوص عود كردن آن در قرن ۲۰ انسان محور شد، در شعر شاعر امروز، من، نفس و انانيت شاعر بسيار بيشتر جلوه مي كند. هر شعري مي آيد «من» را جلوه گر كند. من «شعر مي گويم پس هستم»به همين خاطر شعر شاعران معاصر ما در ۳۰ سال اخير، چه در حوزه كلاسيك و چه نو، همه تصرف شده اشياء  است. نه آن اشياء كه سپهري مي گويد: «سنگ را از روي زمين برداريم/ وزن بودن را احساس كنيم» بلكه جزيي از اشياء كه در روزمره گي ما هستند آن حدود مشترك را بيشتر مي توانيم در آنها ببينيم. به خاطر همين است كه شما در شعر اينها فنجان، تلفن، پريز تلفن، آيفون، خط كشي خيابان، مداد رنگي، روژ لب، ساعت، حلقه، بيشتر مي بينيد. اما در مورد آقاي عبدالملكيان اين عنصر طبيعت است. به عنوان نمونه شعري از اين دفتر را مرور مي كنيم:
سفرنامه
نه نمي خواهم بي چراغ و بي چلچله بميرم
بي ابر و بي پرنده
بي ستاره و شبنم
چرا مي خواهد نميرد؟ بدون چه چيزهايي؟ غير از كلمه چراغ كه به خاطر ارتباط موسيقايي با چلچله [در تخليه اطلاعاتي ذهن شاعر] خوش نشسته است، همه عناصر طبيعت است. چرا نگفته نمي خواهم بدون كتاب بميرم، بي اميد آزادي؟ مفاهيم اومانيستي را در نظر بگيريد
نمي خواهم تو برگردي و من نباشم
تو برگردي و در پاييزي ترين روز سال
و در آغاز حسرتي جاودانه
آخرين انار را
- از سر شاخه تنهاترين درخت خانه
بچيني
تا در گذران روزها و ماهها
همچنان خوابها و خاطره هايمان را
مرور كند
چيزي جز طبيعت وجود دارد؟ شاعر صرفاً به عنوان يك راوي سر گم در برابر و در انبوه اين عناصر است.
آن من اومانيستي قرن بيستم كو؟ كه متن ديگر اصل نيست بلكه متن مي آيد تا من را اثبات كند:
همان خانه
و همين انار خشكيده بر تاقچه اتاق را مي گويم
بانو
و بعد از اين همه سال
هنوز هم دلواپس آن پرنده گمنامم
كه پا به پاي تابستان پنج سالگي ام
هر روز از كرتي به كرتي مي پريد و
اشاره و آسمان را به من مي آموخت
همان پنج سالگي و
همين اشاره عاشقانه را مي گويم بانو
نه، نمي خواهم اين دره و اين كوه نشنوند
صداي زخمي آن پلنگ پريشان را
كه هر شب
باچشمان ماه برخاسته است و
هر صبح
از چشمان ماه فرو غلتيده است
همان چشمان و
همين پلنگ پريشان را مي گويم
بانو
نمي خواهم بي تبسم و بي ترانه بميرم
بي نگاه مهربان آن گوزن كوهي
كه هميشه بي تفنگ و بي دشنه
به جستجويش رفته ام
هر چه هست طبيعت است. عرفا مي گفتند فناء في الله. ايشان فناء في الطبيعه شده اند. اين من فقط مي آيد دلبستگي هايش را روايت كند: آقا اجازه اينها قشنگند
يك آدم نمي آيد نگاه مهربان داشته باشد: آن گوزن
نمي خواهم عقابان عاشق كوهستان
مرا از ياد برده باشند
بي  آن كه از رشته رشته شعرهايم
لانه و سقف و سرپناهي ساخته باشند
خودش را ابزار مي سازد براي اين كه عقاب ها به جايي برسند:
همان كوهستان و
همين ترانه سربسته  سي ساله را مي گويم
بانو
اين بانو با آن كه نقطه ترجيع شعر است اصلاً حضور ندارد، يك مفصل و مقطع نقالانه است. بانو مورد خطاب قرار مي گيرد اما كاركرد اين بانو مثل كاركرد «ياهو» يي است كه درويش ها مي گفتند ؛ چيزي را كه دارد با عطش مي گويد طبيعت است بانو را با حسرت مي گويد. بانو مثل اين كه گم شده است و نيست؛ چيزي را كه مي خواهد نگه  دارد طبيعت است:
و پيش از آن كه بميرم
نمي خواهم كوزه اي بي آب باشم
در گوشه كولادي كوچك
براي دهقان دوردست مزرعه زعفران
در جنوب خراسان
راحت سير مي كند، در جنوب خراسان همان چيزي را كه نسبت تاريخي با آن حس مي كند پيدا مي كند. آن دهقان دهقان بماهو دهقان به عنوان يك انسان نيست بلكه برزگري ست كه با خاك با مادر اصلي رابطه دارد:
نه، نمي خواهم بميرم و در شعرم
فراموش شده باشد
آن زن تكيده و تنها
كه پا به پاي گاوي فرتوت
يك سر گاوآهن را
بر شانه مي كشيد و
آن مرد شكسته و شرمسار
كه چشم در چشم خاك و خاشاك
گاو را و زنش را هي مي كرد
همان تو
و همين مرد شكسته و شرمسار را مي گويم بانو
نمي خواهم بميرم
بي حضور آن نام و آن نگاه
كه به يكباره هفده سالگي و
نامه اي مچاله و
آن كوچه خاكي و
تپش هاي كلماتي پريشان و
عطر ريحان و
طراوت خواب و خيال و
تبسم هاي دور و
شب و جاده و مرا
در هم ريخت
تا شاعري عاشق متولد شوم
اين جا، يعني اين سطر ها شايد يك شأن نزول مشخص عاشقانه داشته است. ولي اين خاطره عاشقانه هم در اين جا در برابر اين طبيعت سهمگين كه همه جا را دربرگرفته، گم است.
و از آن پس آموختم جز در برابر عاشقان جهان به احترام برنخيزم
و جز چشم در برابر چشم آنان به هيچ دست و دامني نياويزم
همان هفده سالگي و همين عشق معصوم و ماندگار را مي گويم بانو
نه نمي خواهم بي روزن و بي روزنامه بميرم
اين جا انسان امروز خودش را نشان مي دهد. يك لحظه اي من شخصي پديدار مي شود:
بي گنجي از كلمات
شاعر خودش را نشان مي دهد:
كلمات دردمند و درست
كلماتي كه دست در دست دوردستها دارند
كلماتي كه از جانب آسمانها آمده اند
باران وار مي بارند
دهقان وار مي بارند و
برمي دارند
و عاشق وار تمام مزرعه را در شهر قسمت مي كنند
همان كلمات و همين مزرعه زلال و زخم خورده را مي گويم بانو
كلمه هم اگر ارزش دارد به خاطر اين است كه طبيعت را مي آورد، كلمه كماهو كلمه ارزشي ندارد. اين انديشه مرا به پرسشي افكنده است: اگر قرار بود كتابت دست ايشان بود و انجيل يوحنا افتادگي هايي داشت ايشان مي گفت:  در ابتدا كلمه نبود گندم بود و گندم را كلمه كردند.
«واو» در زبان سپهري
شعر سپهري به توان n قدرت باز خورد و باز شدن دارد يعني از يك سطرش سه چهار مدل سطر مي شود درآورد.
سپهري تحت تأثير متن صوفيانه و مشخصاً تذكره الاوليا كه شما داريد ذكر يك ولي را مي خوانيد كه از كوچه مي گذشت كه مردي بر سرش بسي خاك ريخت و روزي دگر وي را در ماچين يافتند و آنجا معجزات بسيار مي كرد و شنيدم از حسن بصري كه مي گفت: روزي او را ديدم... اين «واو» به راحتي يك طرح قصه را به يك طرح قصه ديگر وصل مي كند. اين «واو» در شعر سپهري ويژه است. بعضي از جاها پرانتز هم باز كرده است :
مرا گرم كن ‎/(و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد‎/ و باران تندي گرفت ‎/ و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ‎/ اجاق شقايق مرا گرم كرد)
يا مثلاً : - خيال مي كنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي‎/- دچار يعني ‎/ - عاشق ‎/ - و فكر كن كه چه تنهاست... و اين را تكثير مي كند.
اما عبدالملكيان به طور جدي به اين تكنيك توجه كرده است. مثلاً در همين شعر:
ساده با تو حرف مي زنم ‎/ مثل آب با درخت ‎/ مثل نور با گياه ‎/ مثل شب نورد خسته اي ‎/ با نگاه ماه
ايشان اين فرم را آن قدر در كارهايش استفاده كرده كه به اين شكل بسيط رسيده است. فرم اين است: كلمه اول سطر را مي گيرد و تكرار مي كند و سطر را گسترش مي دهد.
احساس مي كنم ايشان از منظر فرماليستي يك بي توجهي آگاهانه دارند. فرماليسم را در حد يك معيار دم دست تلقي كرده اند. چرا؟ چون فرم خود نماست. من نمي دانم منظر ايشان نسبت به كلام چيست. تصور خودم را مي گويم وقتي فرم آمد، نمايش مي آيد ، من مي آيد و چون از من گريزان است ناخودآگاه به سراغ فرم نمي آيد.
طبيعت بي دامنه است و ساختارگريز
چون نگاه ايشان معطوف به طبيعت است و طبيعت يك دامنه مشخصي ندارد بنابراين شعر ايشان ناخود آگاه نمي تواند يك شعر ساختارگرايي باشد. فرض كنيد الان در يك كوهستان هستيد اگر كوه را قاب گرفتيد اين نگاه دنياي مدرن است، قاب گرفتن يعني ساختار يعني فرم. اما كوه را اگر با دامنه اش نگاه كنيد اين دامنه كه ادامه پيدا نمي كند وقتي دامنه را نگاه مي كني ديگر تو قاب نداري نمي تواني طرح بزني، به خاطر همين به موازات هم طرح مي زنند، داري چمن را مي بيني، درخت را مي بيني ، كوه پشت سرش را هم مي بيني مثل مينياتورها.

ادبيات
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |