تأثير كانت بر تفكر معاصر از دو جهت است: يكي راهي كه از دكارت آغاز شده بود؛ يعني تعيين حدود دخالت ذهن انسان در شكل گيري پديده ها و ديگري تأسيس علوم انساني
محمدرضا ارشاد
اين روزها در پايگاههاي اينترنتي فارسي و غيرفارسي زبان و بر روي خروجي خبرگزاريها سخن از برگزاري همايشهايي به مناسبت دويستمين سالمرگ ايمانوئل كانت؛ فيلسوف برجسته آلماني و از بنيانگذاران جهان مدرن مي رود.
تاكنون دو همايش از اين دست امسال در ايران برگزار شده و سومين همايش مي رود تا چندي ديگر از طرف انجمن پژوهشي حكمت و فلسفه ايران برگزار شود. سخن در باب كانت بسيار زياد و خارج از حوصله اين مختصر است. به همين مناسبت بهتر ديديم تا سراغ دكتر منوچهر صانعي دره بيدي از جمله پژوهشگران انديشه هاي كانت و مترجم آثار وي برويم و در باب تأثير آراي وي درانديشه هاي جهان مدرن به گفت وگو بنشينيم. از دكتر صانعي در باب كانت اين آثار به چاپ رسيده است: ترجمه كتابهاي «درسهاي فلسفه اخلاق» ، «فلسفه حقوق» ، «فلسفه فضيلت» و «دين در محدوده عقل تنها» از كانت و نيز به زودي «رشد عقل (شامل فلسفه تاريخ كانت)» ، «جايگاه انسان در فلسفه كانت» (تأليف) به چاپ خواهد رسيد. دكتر صانعي مشغول ترجمه نقد دوم كانت است كه به زودي به اتمام خواهد رسيد. اين گفت وگو را با هم مي خوانيم.
* ايمانوئل كانت در كنار دكارت و هگل از جمله پايه گذاران جهان مدرن است. كانت را از جمله بنيانگذاران علوم انساني و تبيين مباني آن مي دانند. علومي كه به يك معنا نقش بسزايي در تكامل بخشي ذهنيت مدرن داشتند. به نظر شما چه نقشي مي توان براي كانت در قوام جهان مدرن و از جهت تأثيرگذاري بر تمدن معاصر قائل شد؟
- تأثير كانت بر جهان مدرن را از دو جهت مي توان به بررسي نشست: يكي، جهتي كه با ظهور امثال دكارت و توماس هابز در اوايل قرن هفدهم آغاز شد و كانت آن مسير را استمرار مي بخشد و آن عبارت است از انساني كردن مفاهيم فرهنگي و به عبارتي تحول انديشه از الهيات به انسانگرايي. بنابراين كانت در اين حوزه جريان انساني كردن انديشه را پيش مي برد.
* تأثير كانت مشخصاً در اين حوزه چه بود؟
- پيشتر دكارت در رساله «قواعد هدايت ذهن» گفته بود كه ما كارشناسايي را هنگامي مي توانيم سامان بدهيم كه آنچه را كه سوژه مي ناميم؛ يعني ذهن يا فاعل شناسايي، قوانين اش را بشناسيم. البته دكارت در اين زمينه گامهاي نخستين را برداشت اما متذكر شد كه شناسايي وقتي سامان مي يابد كه سوژه را؛ يعني فاعلي كه بايد كار شناخت را انجام دهد، بشناسيم. اين مسأله مورد توجه كانت قرار گرفت و ديديم كه او در كتاب «نقد عقل نظري» و آن گاه در نوشته هاي ديگر، به تدوين فهرستي از مقولات دست زد. كانت يك فهرست دوازده گانه در عقل نظري و يك فهرست دوازده گانه ديگري در نقد دوم خود، به نام مقولات عملي تنظيم مي كند و سپس در نوشته هاي حقوقي و سياسي از مقولات ديگري سخن مي گويد كه تماماً ظرفيتهاي عقلند.
* البته كانت بين عقل و فهم قائل به تفكيك مي گردد.
- همين طور است ولي خود كانت اين دو لفظ را خيلي نزديك به هم به كار مي برد. البته برخي معتقدند كه چنين تفكيكي وجود ندارد و تنها بايد از عقل نام برد ولي به نظر من به هر حال فرقي وجود دارد. چنان كه كانت در برخي از آثارش از «عقل ناب» و «فهم ناب» به عنوان دو تركيب جداگانه نام مي برد.
به هر صورت كانت ايده شناسايي و چگونگي كاركرد و ماهيت ذهن را كه توسط دكارت مطرح شده بود، گسترش داد و مدعي شد كه اصولاً مقولات ذهن، عقل يا فهم انسان، عبارت است از مقولات شناخت و به نوبه خود مقولات شناخت عبارت است از مقولات فرهنگ. به بيان ديگر كل نظام فرهنگي كه امروزه به اقتصاد، حقوق، دين و هنر و ... تقسيم شده، از نظر كانت حاوي مقولاتي هستند كه در واقع همان مقولات ذهن انسان از ديدگاه عقل عملي است. در واقع از اين طريق بود كه كانت فلسفه هگل را برانگيخت و فلسفه هگل هم در نهايت به ماركسيسم رسيد.
از نظر كانت تاريخ عبارت است از جنگ بين خدا و آنچه كه خدا نيست(شر) وتحقق آزادي و برابري در تاريخ مساوي است با مسلط شدن و پيروزي گام به گام خداوند در عرصه تاريخ
* كانت بر چه بخشي از فلسفه هگل تأثير گذاشت؟
- هگل اصل «تضاد» و قانون «ديالكتيك» را از كانت اخذ كرد. اين دو واژه را كانت به كار مي برد. كانت واژه تضادantagonism) ) را دقيقاً به همان مفهومي كه بعداً ماركس به كار مي برد، استفاده مي كند. كانت واژه «ديالكتيك» را در معناي نظري به كار مي برد. به عبارتي وي اين مقولات دوازده گانه را با روش ديالكتيكي تدوين كرد.
بدين گونه كه از نظر وي اين مقولات به چهار بخش يا وجهه ذهن (كميت، كيفيت، نسبت و جهت تقسيم مي شوند و در نهايت هر يك از آنها را به سه قسم تقسيم مي كرد. شكل گيري اين سه قسم براساس يك نظام ديالكتيكي بود. بدين معنا كه مقوله سوم، سنتز آن دو مقوله ديگر است.
* بنابراين آن معناي اساسي كه هگل از ديالكتيك مراد مي كرد و آنگاه به ماركس مي رسد، در انديشه كانت نبود.
- بله! در واقع آن مفهومي را كه بعداً هگل از ديالكتيك منظور كرد، كانت تحت عنوان «تضاد» به كار مي برد. البته اين را هم اگر فرصتي بود، اشاره خواهم كرد كه كانت منشأ تضاد را درون انسان مي دانست.
* از تأثير اول كانت بر جهان مدرن با عنوان گسترش قواعد و مقولات ذهن يا عقل كه با دكارت آغاز شده بود، سخن گفتيد، اكنون به دومين تأثير كانت بپردازيد.
- بخش دوم سهم كانت در مدرنيته دقيقاً تأسيس علوم انساني است. البته پيشينه تقسيم عقل به نظري و عملي به ارسطو مي رسد ولي نه در معناي جديدي كه كانت مطرح مي سازد. در نيمه دوم قرن نوزدهم گروهي از متفكران آلماني معروف به «نوكانتي» عقل عملي كانت را در حوزه هاي فرهنگي توسعه دادند. برخي از اين متفكران عبارت بودند از: ديلتاي، ارنست كاسيرر، رانكه و هومبولت. البته آراي اين انديشمندان با هم بسيار متفاوت است. در باب بخش دوم تأثيرآراي كانت، خود كانت گفته بود كه عقل در حوزه عملي بيش از صرف تنظيم امور كار مي كند. در عقل نظري كار عقل سامان دهي است ولي در عقل عملي- به نظر كانت- عقل در امور و پديده ها دخل و تصرف مي كند. به عبارتي عقل عملي الگوهاي سياست، اقتصاد، دين، هنر و ... را انشاء مي كند. اين علوم انساني يا به قول نوكانتي ها علوم روحاني از مقولات عقل عملي كانت استخراج شد. بنابراين تأثير كانت بر تفكر معاصر از دو جهت است: يكي راهي كه از دكارت آغاز شده بود؛ يعني تعيين حدود دخالت ذهن انسان در شكل گيري پديده ها و ديگري تأسيس علوم انساني.
|
|
* يكي از نكات مهمي كه در بحث علوم انساني از ديدگاه كانت قابل طرح است، اين است كه آيا كانت آن اندازه به خرد عملي استقلال مي بخشد كه كاملاً از طبيعت متمايز شود و بر آن غلبه كند؛ يعني همان نظر گاهي كه بعدها توسط انديشمندان فرانكفورت، اگزيستانسياليستها و هايدگر، به پرسش گرفته شد- هر چند رمانتيسم ها پيش از كانت، در برابر عقل گرايي دكارتي قد برافراشته بودند-؟
- غايت عقل عملي كانت غلبه بر طبيعت نيست. اين مسأله اي بود كه فرانسيس بيكن مطرح كرده بود و بعدها ماركسيستها به گونه اي ديگر مطرح ساختند. درست است كه پيامد فلسفه كانت، غلبه بر طبيعت بود ولي حرف كانت چيز ديگري بود. در نيمه دوم قرن هيجدهم، جريانهاي فكري كه از اوايل قرن هفدهم آغاز شده بود، به بن بست هايي رسيده بود. در همين رابطه، كانت با دو بن بست روبه رو بود: يكي، مقابله شكاكيت ديويد هيوم با جزميت و قاطعيت فيزيك نيوتن. مي دانيم كه نيوتن قوانين مكانيك جديد و اخترشناسي جديد را تدوين و حساب انتگرال را هم در كنار لايب نيتس تأسيس كرده بود. از اين رو كانت بسيار مجذوب فيزيك نيوتن بود و مبالغه نيست اگر بگوييم كه فيزيك نيوتن براي كانت تقريباً وحي منزل بود. كانت كوشيد تا مباني فلسفي اين فيزيك را تدوين كند. از طرف ديگر، ديويد هيوم اين تشكيك را وارد ساخته بود كه مفهوم جوهر و عليت يك عادت ذهني است و انسان نمي تواند نقطه اتكاي محكمي براي شناخت بيابد و لذا علم متقني در كار نيست. در اينجا كانت اين پرسش را پيش مي كشد كه: اگر حق با هيوم است، پس استحكام فيزيك نيوتن از كجاست؟ و اگر يك چنين استحكامي در فيزيك نيوتن هست و نشان مي دهد كه عقل موفق است، پس اشكال هيوم چيست و چگونه مي توان پاسخ وي را داد؟ امامشكل دومي كه كانت با آن مواجه شد، اين بود كه در همان قرن هفدهم دكارت با صبغه اي افلاطوني معتقد شد كه بنياد معرفت فطري است. دكارت در پايان كتاب «اصول فلسفه» مي گويد: «به نظرم مي رسد كه همه چيز فطري است.» با اين بيان، دكارت نهايتاً علم تجربي را از ميدان به در مي كند.
*حتي دكارت ابزار نيل به اين امر فطري را هم شهود مي داند.
- درست است. دكارت مباني معرفت را فطري مي داند و ابزار شناخت آن را شهود. در برابر اين ادعاي دكارت، جان لاك در انگلستان با شيوه نسبتاً موفقي اين نظريه دكارت- افلاطون را از بيخ و بن مردود اعلام مي كند. اين بيان ارسطو كه ذهن ماقبل از تجربه به لوح سفيدي مي ماند، شعار فلسفه جان لاك شد.لاك اعلام كرد كه ما پيش از تجربه هيچ معرفتي نداريم.
اين دو شاخه فلسفي؛ يعني ۱) اعتقاد به علم فطري كه گاهي بدان عقل گرايي يا فلسفه قاره ايي مي گويند، و ۲) آراي جان لاك در فلسفه انگليسي، رشد كردند و هر كدام طرفداراني يافت. به هر حال در زمان كانت اين دو شاخه در برابر هم قد علم مي كردند و هنوز تكليف مشخص نبود كه بالاخره علم فطري است يا تجربي يا اگر بخشي از آن فطري و بخشي تجربي است، مرز بين آنها كجاست؟...
* حتي لايب نيتس در پي تعيين مرز بين اين دو برآمد و فكر مي كنم كانت هم مديون او بود.
- همين طور است؛ يعني لايب نيتس با پيش كشيدن بحث «موناد» ها زمينه را براي كانت آماده ساخت.
پس بدين ترتيب كانت با دو مشكل روبه رو بود: ۱- تقابل فيزيك نيوتن با شكاكيت هيوم ۲- منازعه عقل گرايان و تجربه گرايان بر سر مباني معرفت . كانت با نوشتن كتاب «نقد عقل نظري» در پي حل اين مشكلات است، نه غلبه بر طبيعت.
* راه حل كانت در اين ميانه چه بود؟
- از نظر كانت، عقل ما سرمايه هاي _ به بيان دكارت- فطري دارد كه كانت آنها را پيشيني مي نامد. از نظر كانت اين سرمايه ها به تنهايي علم نيستند؛ يعني تا آنجا كه ما يك زمينه فطري داريم، حق با دكارت و افلاطونيان است. بدين معنا كه بدون دارايي هاي عقل معرفت حاصل نمي شود. از اين جهت اگر چه كانت هيچ گاه واژه فطري را به كار نمي برد، ولي مقصود وي آن بوده است.
* آيا با اين حساب بايد كانت را جزو متافيزيسين ها به شمار آورد؟
- كانت متافيزيك سنتي را رد مي كند. او متافيزيك خاص خودش را مي پروراند. متافيزيك كانتي به اين معناست كه بايد در ساختمان عقل تأمل و تحليل كرد و قواعد آن را به دست آورد. سرمايه هاي عقلي، علم نيستند، بلكه تنها مقوله اند. براي تبديل شدن اين مقولات به علم، نياز به تجربه است. در اينجا كانت با جان لاك همنوا مي شود كه واقعاً بدون تجربه علم حاصل نمي شود.
كتاب مهم «نقد عقل نظري» كانت با اين جمله آغاز مي شود: «بدون تجربه هيچ معرفتي نداريم» پس كانت حدود ادعاي جان لاك و دكارت را بر اين مبنا تعيين مي كند كه _ به بيان ارسطويي _ صورت علم فطري و ماده آن تجربي است.
اما مشكل پديد آمده ما بين شكاكيت هيوم و فيزيك نيوتن را كانت به اين صورت حل مي كند: صورت ها يا قانون هايي كه به ذهن ما انسجام مي دهند، برخلاف نظر هيوم از طريق تجربه وارد نمي شوند. هيوم در پي اين بود كه مثلاً چگونه مفهوم جوهر در ذهن ما وارد مي شود؟ كانت مطرح كرد كه مفهوم جوهر از بيرون وارد ذهن نمي شود، اما اين مفهوم به عنوان يك مقوله بخشي از ساختار عقل است. بنابراين كانت به اين نتيجه مي رسد كه استحكام فيزيك نيوتن به اين دليل است كه ما قوانين پيشيني عقل را بر داده هايي تجربي فراهم آمده از طريق مشاهده و تجربه تحميل مي كنيم.
* بدين صورت نه مي توان كانت را در عداد عقل گرايان صرف قرار داد و نه تجربه گرايان.
- همين طور است. فلسفه كانت را نمي توان طبقه بندي كرد. هم مي توان او را با دكارت عقل گرا مقايسه كرد و هم با جان لاك تجربه گرا. تنها چون مفهوم «ايده آليسم استعلايي» را به كار مي برد، مي توان فلسفه وي را تأسيس فلسفه ايده آليسم آلماني دانست.
* بي مناسبت نيست كه در اينجا يك نكته ديگر را هم مطرح سازيم و آن مفهوم امر استعلايي در فلسفه كانت است. اين اصطلاح كليدي در آثار كانت، از اهميت زيادي برخوردار است. آيا مي توان به عمل استعلايي عقل در برابر عمل تجربي آن اشاره كرد؟
- حتماً! كمي پيشتر اشاره شد كه كانت به نوعي متافيزيسين است. كانت مدعي است كه عقل ما اين مقولات را در جايي مي تواند به طور موفق به كار گيرد كه مواد تجربي در اختيار داشته باشد. به بياني عقل مي تواند مقولات خود را بر ادراكات حسي تحميل كند. اگر در جايي ادراكات حسي نباشد، دست عقل خالي است. در اينجا ما با يك قضيه متافيزيكي سرو كار داريم كه عقل نظري حريف آن نمي شود. در چنين مواردي عقل دچار خطاهايي مي شود كه كانت به آن تعارض مي گويد. بنابراين متافيزيك در معناي سنتي، يعني در مفهوم افلاطوني و ارسطويي و حتي دكارتي آن، از نظر كانت مردود است.
كانت براي عقل دو كاركرد برمي شمارد: يكي كاركرد تجربي و ديگري كاركرد استعلايي يا فراتر از تجربه. بنابراين كاركرد استعلايي عقل نظري در برابر كاركرد تجربي آن قرار مي گيرد. از ديدگاه كانت فيزيك نيوتن كاركرد تجربي عقل نظري است، اما عقل تمايلاتي دارد كه هيچ گاه نمي تواند به تجربه اكتفا كند و مي خواهد فراتر از آن برود. كانت كاركرد استعلايي را كاركرد ناموفق عقل نظري مي داند. كانت محصول كاركرد استعلايي عقل را مغالطه مي داند.
* در اينجا ما بين عقل متافيزيكي بخصوص در نزد انديشمندان قرون وسطا كه معتقد بودند از طريق آن مي توان به شناخت حيطه هاي فراتر از تجربه و حس نائل شد و عقل كانتي كه آن را به اين حيطه ها راه نمي داد، شكاف مي افتد.
- دقيقاً همين طور است. حتي در قرون وسطا معتقد بودند كه عقل تا ذات اشياء نفوذ مي كند و حقيقت را كاملاً درك مي كند. آنها عقل را در معناي ارسطويي آن به كار مي بردند.
يك نكته ديگر را هم اجازه بدهيد همين جا توضيح بدهم و آن تمايز ميان دو واژه Transcendent -كه با امر استعلايي تفاوت دارد- و Immanent است.
اين دو واژه در برابر هم قرار مي گيرند. عقل به درون خود رجوع مي كند و در پي شناخت مقولاتش برمي آيد. اين عمل عقل را كاركرد حلولي يا Immanent مي گويند اما زماني همين عقل از خود به در مي آيد و مي خواهد بيرون از خويش را بشناسد، كه به آن كاركرد Transcendent مي گويند. بنابراين نبايد Transcendent و Transcendental را با هم يكي فرض كرد. كاركرد ترانسندنت عقل مورد قبول كانت است، اما كاركرد استعلايي يا ترانسندنتال از نظر وي مردود است.
* كانت تنها شناخت برآمده از كاركرد تجربي عقل را مشروعيت مي بخشد. بدين معنا كه صرفاً مي توان آن جنبه هايي از پديده ها را كه به تجربه در مي آيد شناخت، نه ذات آنها را اما ديدگاه كانت درباره كسي كه مدعي گونه اي تجربه عرفاني و متافيزيكي- در مفهوم پيش كانتي آن- است، چيست؟ آيا با اين حساب آن را مردود اعلام مي كند؟
- كانت با عارفي به نام «سوئدنبرگ» همين مشكلات را داشته است و در نوشته اي اشاره مي كند كه چيزي به نام تجربه عرفاني نداريم. كانت در كنار قوه عقل _ اعم از نظري و عملي _ قوه ديگري به نام «ايمان» را مطرح مي سازد. او قوه ايمان را با اراده هماهنگ مي سازد...
* براين اساس ايمان بخشي از عقل عملي تلقي مي گردد.
- دقيقاً همين طور است. ايمان براي كانت در حوزه عقل عملي مطرح است و عقل عملي همان اراده است. كار اراده يا عقل عملي سامان دادن مفاهيمي است براي مقدرات روحي و رواني انسان.
كانت در كتاب «دين در محدوده عقل تنها» به يك نظام ديني اشاره مي كند كه مي تواند براساس عقل عملي آن را سامان داد. به نظركانت، انسان با شيوه هاي عقل عملي مي تواند وجود خداوند را بپذيرد. ولي اثبات در كار نيست. خدا ايده است و ايده هم يعني پيش فرض (axiom). البته مفهوم ايده كانتي با ايده جان لاك متفاوت است. ايده در انديشه جان لاك در مفهوم تصور است، اما برداشت كانت از ايده چيزي شبيه به مثل افلاطون است.
* مي توان گفت كه خداوند از متقضيات و ضروريات عقل عملي است. آيا با اين تفسير، الهيات خاصي از فلسفه كانت بيرون مي آيد و در نهايت فلسفه دين وي بر چه مبنايي شكل مي گيرد؟
- با اين تلقي در واقع كانت به الهيات انساني، يا همان چيزي كه بعداً فوئر باخ آن را تكميل كرد، مي رسد. حرف كانت اين است كه ساختار ديني در طول تاريخ مشمول تحول مي گردد. او در كتاب «دين در محدوده عقل تنها» اين خط فكري را دنبال مي كند و معتقد است كه در طول تاريخ دين پرستش به دين انساني بدل مي شود. البته مقصود كانت از دين پرستش يا دين تجربي يا دين تاريخي مسيحيت رسمي است؛ يعني مسيحيتي كه در آن فردي به نام عيسي(ع) مبشر آن بوده و به تبع آن انجيل و سازمان كليسا و ...پديد آمدند. از نظر كانت دين تجربي مقدمه اي براي رسيدن به دين انساني است. در دين انساني، انسان خداوند را الگو براي رفتارهاي اخلاقي خودش قرار مي دهد.
* آيا كانت اخلاق را گوهر دين مي داند؟
- بله! از نظر كانت دين مبتني بر يك نظام اخلاقي است و چنين نظام اخلاقي انسان را به انسانيت نزديك تر مي سازد. در اينجا انسان گرايي كانت به اوج مي رسد. بعدها فوئرباخ از اين جمله كانت كه مي گويد ايده خداوند از لوازم عقل عملي است، فراتر مي رود و معتقد مي شود كه اين ايده از جعليات عقل است.
* اگر ايده خداوند از ضروريات عقل عملي است و اين ايده از طريق دين، انسان ها را به يك نظام اخلاقي و انساني دعوت مي كند، بنابراين خداوند در نظام فلسفي كانت نقش بسيار مهمي در تنظيم روابط اجتماعي و انسان ها پيدا مي كند. به بيان ديگر ايده خداوند مي تواند قوام دهنده و انسجام بخش پيوندهاي انساني باشد.
- درست است. اگر ايده خداوند از ضروريات عقل است، پس بين انسان ها مشترك است. به بياني همه انسان ها اين ايده را دارند. اما اين كه اين ايده چه كاركردي مي تواند بخصوص در اخلاق داشته باشد، خلاصه جواب كانت اين است كه اصولاً تاريخ عبارت است از تضاد بين خيروشر. به نظر كانت خيرهمان الوهيت است و الوهيت همان خير. بنابراين از نظر كانت تاريخ عبارت است از جنگ بين خدا و آنچه كه خدا نيست(شر).
* خاستگاه خيرو شر از نظر كانت چيست؟
- كانت مفهوم خير و شر را از درون عملكردهاي انسان استنتاج مي كند. از نظر وي صورت اين مفهوم پيشيني و فطري و يا به بياني داخل ساختار عقل است ولي كاركردها و مصاديق آن تجربي است.
* آيا مفهوم «شر» از ديدگاه كانت ارتباطي با مفهوم گناه نخستين و هبوط آدم برقرار مي كند؟
- البته كانت به هبوط اشاره نمي كند ولي شر را همان گناه مي داند. كانت بر اين عقيده بود كه بايد به دين اخلاقي روي آورد و ايده خدا هم بايد بر اخلاق انسان ها تأثير بگذارد.
از نظر كانت خير همان الوهيت است. به عقيده وي اين تقدير الهي است كه در نهايت خير پيروز مي شود،يعني خداوند پيروز تاريخ است. اين غلبه خير به صورت تحقق آزادي و برابري در ميان انسانها رخ مي دهد و از لحاظ سياسي حكومت جمهوري مي شود. در اين ساختار دموكراتيك همه انسانها به يك اندازه دخالت دارند. بدين ترتيب مفهوم الوهيت از طريق خير به مصلحت هاي اجتماعي مرتبط مي شود. بنابر اين از نظر كانت تحقق آزادي و برابري در تاريخ مساوي است با مسلط شدن و پيروزي گام به گام خداوند در عرصه تاريخ.
* بر اين اساس كانت با پذيرش ضمني مفهوم هابزي از سياست و اين بيان او كه «انسان گرگ انسان است» ، فراتر از آن مي رود و سير تاريخ را با فاصله گيري آدمي از درنده خويي و نزديكي وي به اخلاقي شدن از طريق ايده خداوند يا خير مي داند.
- بله! كانت دقيقاً همان جمله هابز را كه نقل كرديد، مي آورد و در تأييد مرحله طبيعي هابز، قدم برمي دارد. كانت در مرحله طبيعي، به چهار دوره معتقد است: ۱- طبيعي حقوقي، ۲- طبيعي اخلاقي، ۳- مدني حقوقي، ۴- مدني اخلاقي.كانت در شرح اين چهار مرحله تاريخي، در پايان براي انسان مرتبه اي والا از نظر اخلاقي در نظر مي گيرد. به بياني ديگر، كانت از ايده درنده خويي هابزي به ايده الهي شدن انسان در تاريخ مي رسد. كانت با اعتقاد تمام مي گويد كه اين مرحله رخ مي دهد ولي او هيچ گاه به مانند ماركسيست ها نمي پذيرفت كه روزي حكومتهاي ملي از ميان برود.
* اما كانت در فلسفه سياسي اش، از نوعي جهان وطن گرايي حمايت مي كند؛ يعني او معتقد است كه بسط ايده خير كه همان آزادي و برابري انسان است، به يك جمهوري جهاني منتهي مي شود.
- كانت از اتحاديه جهاني سخن مي گويد ولي معتقد است كه شكل گيري آن از طريق حكومت هاي ملي است.
* كانت در حوزه اخلاق، اخلاق را در حكم وظيفه براي انسان مي داند. بدين معنا كه اگر انسان اخلاقي عمل كند، به وظيفه اش عمل كرده است. اما تشخيص وظيفه هم منوط به شناخت آدمي از امكانات عقلي خويش بدون اتكا به هر مرجع خارجي است. از سوي ديگر، كانت فرد انساني را غايت اخلاق مي شمرد، چگونه و چرا فرد غايت اخلاق قرار مي گيرد؟
- در اين مورد كه فرد غايت است، خلاصه حرف كانت اين است كه محصول تكاملي تاريخي، نايل شدن انسان ها به دو صفت آزادي و عقلانيت است. مقصود از آزادي اين است كه انسان از هر گونه سلطه غير عقلي آزاد بشود. اين سلطه غيرعقلي اولاً و بالذات سلطه سياسي حكومت هاي ديكتاتوري نيست. اين سلطه، سلطه تمايلات نفساني است. كانت به اين مسئله آزادي درون ذهني(سوبژكتيو) مي گويد. بدين معنا كه انسان به ياري عقل از شر تمايلات نفساني راحت مي شود. البته معناي اين راحتي اين نيست كه تمايلات نفساني ريشه كن مي گردند، بلكه معتقد است كه اين تمايلات، عقلاني مي شوند. هنگامي كه تمايلات عقلاني زير سلطه عقل قرار گرفتند، انسان از درون آزاد مي شود. اكنون نوبت آزادي عيني و برون ذهني است. بدين معنا كه وقتي تمايلات نفساني انسانها به صورت عقلاني عمل مي كند، در خارج؛ يعني در جامعه ديكتاتور وجود نخواهد داشت. به عبارتي، ديكتاتورها اسير تمايلات نفساني خويشند. در جامعه اي كه از ديكتاتوري خبري نباشد، ما با ساختار دموكراتيك روبه رومي شويم. عنوان اين ساختار دموكراتيك، از نظر كانت جمهوري است. به بياني ديگر، از ديدگاه كانت دموكراسي از لوازم جمهوري است، در چنين نظامي انسانها حقوق برابر دارند، بدين معنا كه هيچ فردي، تابع فرد ديگري نيست. هر فردي صرفاً تابع ضرورت عقلاني خودش است. رفتارهاي اجتماعي هر فردي برآمده از احكام عقلي وي است. اينجاست كه فرد انساني غايت اخلاق مي شود.
* اين نكته اي كه بيان كرديد، خيلي ايده آل به نظر مي رسد ولي در عمل با مشكلات بي شماري روبه روست و به همين علت، امروزه بسياري در پي نقد اخلاق كانتي برآمده اند.
- البته بايد اعتراف كرد كه در طول اين دويست سال از زمان كانت تاكنون، تا حدود زيادي اين مسائل محقق شده است. شرايط اجتماعي امروز جهان را از عقب افتاده ترين تا پيشرفته ترين كشورها در نظر بگيريد البته مقصودم رفتار حقوقي در سطح جهاني است، از حقوق كودكان و حقوق زنان گرفته تا حقوق اقليت ها و حقوق مهاجران و پناهندگان و... امروزه در حال تحقق است. حكومت هاي دموكراتيك امروزه در حال افزايش است. اينها، نشانه هايي است از ظاهر شدن خوش بيني هاي كانت، اما اين كه چه هنگامي به مرحله آزادي كامل انسان مي رسد، نمي توان اظهار نظر دقيقي كرد. زمان زيادي لازم است.
* اما آقاي دكتر صانعي از پايانه هاي قرن نوزدهم به بعد به ويژه با ظهور شوپنهاور و نيچه و آنگاه از آغازه هاي قرن بيستم تا نيمه هاي آن به بعد، اين ايده كانتي شديداً مورد تشكيك قرار گرفت كه بتوانيم يا حتي بخواهيم تمايلات يا غرايز را اسير عقل سازيم. اصلاً مفهوم ديگري از عقل شكل گرفت كه به نوعي به اين تمايلات خوشامد مي گفت و شايد آنچه كه بعدها پسامدرنها بدان نقد روا داشتند، همين «سوژه استعلايي» برآمده از فلسفه كانت بود.
- اما به نظرم آنچه كه امروزه شاهد تحقق آن در جهان هستيم، اثباتي است بر تأثير روزافزون كانت. مثلاً امروزه مي بينيم كه همچنان از حقوق مردم و حقوق كودكان و... صحبت مي شود. اين مسئله در جهت پيشرفت آراي كانت است. در دوران معاصر هم كساني مانند نيچه، فرويد و پست مدرن هاي نيمه قرن بيستم به بعد پيدا شده اند كه مدعي اند چنين پيشرفت هايي در زندگي انسان حاصل نيامده است.
ما بايد بين نظريه هاي چند تن از نظريه پردازان و آنچه كه واقعيت اجتماعي بيان مي دارد، قايل به تفكيك شويم. بايد بينيم كه آيا امروزه در جوامع غربي حقوق انسان ها بيشتر از مثلاً دويست، سيصد سال پيش مراعات مي شود يا نه؟ اگر بيشتر مراعات مي شود، پس حق با كانت است. گيرم كه نيچه اين را قبول نداشته باشد. حتي هگل كه پس از كانت مي آيد، آراي كانت را قبول نداشت. اين كه كسي كانت را نقد كند، يك چيز است و اين كه آيا جريان تاريخ مطابق يا خلاف حرف كانت پيش مي رود يا نه، چيزي ديگر. ظاهراً جريان تاريخ مطابق حرف كانت پيش مي رود.
* البته به نظر مي رسد كه برخي پسامدرن ها به سوژه كانتي معتقدند و مي پذيرند كه اين ايده پيشرفت هايي در طول تاريخ داشته اما همان گونه كه در پرسش قبلي آوردم، انتقادشان بر «سوژه استعلايي» كانت است. به بيان ديگر، آنها معتقدند كه كانت در دام همان «استعلايي» افتاد كه از آن ابا داشت. از اين رو شايد اينها به نوعي با پذيرش سوژه كانتي به عنوان فاعل شناساي خردورز، سعي در گسترش ظرفيت ها و زمينه هاي عيني آن دارند. همچنان كه مي گويند درست است كه پس از كانت اين همه پيشرفت بود، اما نبايد مثلاً از ظهور جنگ هاي جهاني و آشويتس و غيره غافل ماند.
- البته كانت كه خدا نبوده است، اما آنچه كه به ذهن من مي رسد، اين است كه تاريخ به عنوان يك جريان انساني به قدري پيچيده است كه نمي توان به سادگي آن را تبيين كرد. در جريان هاي تاريخي اما و اگرهاي زيادي داريم؛ اما به قول ارسطو بايد وقوع اكثري را بنگريم. به بيان ديگر، ببينيم كه به طور اكثري حوادث به چه سمتي پيش رفته است.
همين كه امروزه مي بينيم مثلاً به علت مردن چند نفر در فلان نقطه جهان بر اثر يك بيماري خاص، سازمان بهداشت جهاني مجهز مي شود و نيروهايي را براي مهار آن بيماري به آنجا گسيل مي دارد، خود حكايت از پيشرفت دارد. اين پاسخ كساني است كه مي گويند: خير پيشرفتي حاصل نشده است. به نظرم همه اين پيشرفت ها در اثر تكامل انديشه هاي كانت است، منتها كمبود و نقص هم زياد داريم. كانت زمان تعيين نمي كند اما معتقد است كه مسير تاريخ در اين جهت است. تازه دويست سال از زمان كانت گذشته است. حداقل بايد پانصد سال بگذرد. به نظرم وضعيت امروز انسان قابل مقايسه با چند صد سال پيش نيست. زير بناي اين بهتر شدن وضعيت انساني، درك اخلاقي است. به بيان ديگر، درك اخلاقي انسان رشد كرده است. زماني كليسا اعلام مي كرد كه اگر كسي مسيحي نباشد، جايش در جهنم خواهد بود. امروزه مي بينيم كه كليسا ديگر اين حرف را نمي زند و مي پذيرد كه راه سعادت تنها از مسيحيت و ايمان به مسيح نمي گذرد.
اگر اخلاق انسان كنوني به مانند اخلاق دويست، سيصد سال گذشته بود، با اين همه تجهيزات نظامي، بعيد بود كه حتي يك نفر هم زنده بماند. حتي اگر جنگي هم رخ بدهد، كشور فاتح بايد حقوق اسيران جنگي را رعايت كند و با آنها مانند انسان رفتار كند. در غير اين صورت سازمانها و نهادهاي بين المللي كه به نوعي تجسم ايده جهان وطن گرايي كانتي اند، واكنش نشان مي دهند و به يمن وسايل ارتباط جمعي مانند اينترنت مي بينيم كه هيچ رفتاري از قضاوت بين المللي پنهان نمي ماند. گيرم كه امكان فريب، تقلب و ظاهرسازي در اين موارد باشد ولي اصل همه اينها، حكايت از رشد بالاي اخلاقي انسان مي كند. وجدان امروز انسان وجدان ديگري شده است. در عين حال مشكلات امروز جهان، به جاي خودش باقي است. به نظرم، جريان كنوني تاريخ نشان مي دهد كه ايده كانت در حال تكامل است. حال گيرم كه افرادي مانند فوكو، لوي اشتراوس و دريدا حرفهايي بزنند. اينها در اقليتند.
* آيا به نظر شما اين انديشمندان توانسته اند تفكر جدي اي را كه از نظر تأثيرگذاري قابل مقايسه با آراي كانت باشد، صورت دهند؟
- فكر نمي كنم. من بنياد فكر پست مدرن ها را قبول ندارم. اينها به نظر من پيروان شكاكيت جديد هستند. به تاريخ فلسفه نگاه كنيد! پس از حملات اسكندر دقيقاً چنين تفكري سربرآورد و بسياري از متفكران يوناني مآب ظهور كردند. آنها دقيقاً حرف همين پست مدرنها را مي زدند: حق، باطل، ارزش، برابري و انسانيت، مفاهيمي بي محتوا هستند و دست انسان به جايي بند نيست. به نظرم از ميان جزميتي كه در فلسفه سنتي وجود داشت، جرقه اي زده شد و شكاكان يوناني بيرون آمدند. همان طور كه شكاكان قديم محصول نابساماني ناشي از حملات اسكندر بودند، شكاكان جديد (پست مدرنها) هم تماماً محصول دو جنگ جهاني اند. بدين معنا كه اگر دو جنگ جهاني، به ويژه جنگ دوم راه نمي افتاد، پست مدرن ها هم ظهور نمي كردند. اينها نشانه سرخوردگيهاي اجتماعي است. به هر صورت جريان تاريخ نشان خواهد داد كه آيا حق با كانت است يا با پست مدرنها؟