پنجشنبه ۲۴ دي ۱۳۸۳
اجتماعي
Front Page

مروري برزندگي وشعرسايفرت
خدابرسر قولش ماند
008970.jpg
فريده حسن زاده
شهر گناه آلود
شهر كارخانه  دارها، بوكسورها، ميليونرها،
شهر مخترعين و مهندسين، 
شهر ژنرال ها، تاجرها و شاعران وطن پرست
با گناهان كبيره، دامن زده به شعله هاي خشم خدا:
و خدا غضبناك بود
صدها بار آنها را از عقوبتي جانفرساي ترساند،
باران گوگرد، آتش، صاعقه
و صدها بار به رحم آمد
زيرا او همواره به خاطر داشت قولش را
در عهد عتيق:
«حتي اگر تنها دو انسان پارسا باقي بمانند
شهر را ويران نخواهد كرد
به حرمت آن دو.»
و خدا، بر سر قولش باقي ماند زيرا:
دو دلداده در پارك قدم مي زدند
دست در دست هم، مست از عطر گل ها
فلسفه 
سخن فلاسفه بزرگ را به خاطرآور:
«زندگي، دمي بيش نيست.»
اما همين دم، همچون ابديتي پاييد
هر آنگاه كه در انتظار يار گذشت...
ترانه
با تكان دستمال
وداع مي كنيم
هر روز چيزي پايان مي گيرد،
چيزي زيبا پايان مي گيرد.
كبوتر نامه رسان، به پرواز درمي آيد،
باز مي گردد؛ نااميد يا اميدوار
ما همواره باز مي گرديم.
اشكهايت را پاك كن
و با همان چشمان نمناك، لبخند بزن،
هر روز چيزي آغاز مي شود،
چيزي زيبا آغاز مي شود.
ياروسلاو سايفرت ۲۳ سپتامبر ۱۹۰۱ در يكي از محلات كارگرنشين پراگ به دنيا آمد.
مادر سايفرت كاتوليكي مؤمن بود و پدرش سوسياليستي خدانشناس. سايفرت با هر دوي آنها ميانه خوبي داشت. به رغم تنگناهاي مالي خانواده، سايفرت توانست در دبيرستاني خوب ثبت نام كند؛ اما تحصيلاتش را به پايان نرسانيد و به فعاليت هاي روزنامه نگاري روي آورد و خود را وقف ادبيات كرد. بعدها در وصف اين دوران نوشت، همه وقت خود را به تمرين شعر و شاعري مي گذرانيده است.
سايفرت نوجوان، پيش از سرآمدن جنگ جهاني اول و قبل از شكل گيري چكسلواكي كه هنوز يكي از ايالات كشور پادشاهي اتريش به مجارستان محسوب مي شد، كارش را رسماً به عنوان يك شاعر آغاز كرد. اشعار اوليه او داراي مضموني آموزنده بودند و همدردي و حساسيت شاعر را به طبقه پرولتاريا و آنارشيست ها نشان مي دادند در اكتبر ۱۹۱۸ كه چكسلواكي به استقلال رسيد، سايفرت به جناح چپ حزب سوسيال دموكرات پيوست و در سال ۱۹۲۱ كه حزب كمونيست سازماندهي شد، وي يكي از اعضاي رسمي و فعال آن گشت.
نخستين مجموعه شعر سايفرت،«شهر، غرقه در اشك »به عنوان يكي از اصيل ترين آثار پرولتاريايي تاريخ چك شناخته شده است، با اين همه حتي در چنين كتابي نيز، سايفرت شاعر، بيشتر از سايفرت سياستمدار خودنمايي مي كند. در اين اشعار، عشق، پاكي و حقيقت خود را مدام به رخ آلودگي و دورويي سياست مي كشد. انقلابي ها كه مصالح عمومي را به علائق فردي ترجيح مي دهند، نمي توانند به چنين ابياتي كه در شعر سايفرت آمده روي خوش  نشان دهند:
عشق، چيزي بس عظيم است؛
خواهي ديد
حتي اگر همه جهان را آتش انقلاب فراگيرد
بازجايي در سبزه زاران
عاشقان براي گرفتن دستان يكديگر
مجالي خواهند يافت...
تمايل سايفرت به انقلاب، ناشي از اعتقاد او به لزوم تغيير وضع طبقه كارگر و بالا بردن سطح زندگي قشر محروم است و نه شيفتگي او به قدرت سياسي و خشونت. عشق در او همواره بر نفرت چيره است.
بعضي از نخستين اشعار او در عين سادگي، سهولت و صراحت در اوج توانايي كلام شاعرانه است:
008973.jpg
پنجره اي دارم
با روزي بهاري شناور در روح آن
مثل قايقي بر رودخانه با پرچمي صورتي،
سگي دارم
با چشماني انساني،
دفترچه اي آبي دارم
با نام سي و سه دختر زيبا در آن.
...
نيز از ياد نخواهم برد
جعبه اي خالي دارم از واكس كفش،
گلداني غمناك، خشكيده بر لبه پنجره،
شاخه گلي در جا دگمه ام
و اشك هايي لبريز در قلبم.
تعدادي از دوستان نوگراي سايفرت مانند stanislay ,karel teige Neumann نقش مهمي در بريدن سايفرت از شيوه پرولتاريايي اشعار او و آشنا كردنش با سبك هاي جديد و پيشرو شعري داشتند. در ،۱۹۲۰ سايفرت يكي از تشكيل دهندگان گروه نويسندگان و شاعران مدرن به نام Devetsil شد. Devetsil كه نام گياهي دارويي و گلي خودروست، در لغت به معناي« هفت نيرو »يا« معجون »است.
زندگي و آثار سايفرت در سالهاي دهه ،۱۹۲۰ با فعاليت هاي اين گروه مهم ادبي و نيز نهضت هنري ديگري به نام Poetism عجين شد. براي پي بردن به خواسته هاي جاه طلبانه، پرغرور و پرطمطراق اين گروه، كافي است نگاهي به سطوري از اين بيانيه بيفكنيم:
مقدم بر همه فعاليت هاي خلاقه انسان، وظيفه مهم و حياتي مرمت و نوسازي جهان قرار داد... شاعران و متفكران، بايد شانه به شانه سربازان انقلابي حركت كنند. هدف آنها يكسان است...
تنها يك جاده به آينده منتهي مي شود... هنر گذشته، چه آن را كوبيسم، فوتوريسم، اورفيسم يا اكسپرسيونيسم بناميم، هنر را في نفسه زيبا و كافي مي پنداشت.
Devetsil هنر را وقف اهداف پرولتاريايي، كمونيستي مي خواست. Poetism زندگي را خود، شكلي از هنر مي دانست و معتقد بود ساير رشته هاي هنري بايد زيرسايه آن باشند. آرزوي آرماني پيروان Poetism پيوند دادن زندگي با رشته هاي هنري بود، چندان كه در آينده دور، هنر و زندگي به يگانگي نائل شوند. رهبر نظريه پردازان، دوست سايفرت، karel Teige بود.
سالهاي دهه بيست براي سايفرت و دوستانش، دوران سرمستي جواني، گاه خودنمايي و همواره فعاليت پرشور در شعر، روزنامه نگاري، هنر و بحث هاي سياسي بود.
سايفرت، براي روزنامه ها و جنگ هاي ادبي گوناگون مي نوشت كه تعدادي از آنها كمونيست بودند. نيز در يك بنگاه انتشاراتي و كتابفروشي كمونيستي در پراگ كار مي كرد و در اواخر دهه ،۱۹۲۰ سردبيري نشريه كمونيستي معتبري را به عهده داشت.
نخستين كتاب شعر سايفرت،«شهر، غرقه در اشكها »در بيست سالگي او انتشار يافت. بعد از آن، وي ضمن انتشار دفترهاي شعر ديگري از خود، ترجمه اشعاري از شاعران سمبوليست روسيه و فرانسه همچون الكساندر بلوك و پل ورلن و گيوم آپوليز را نيز به چاپ رسانيد. سايفرت همراه دوست خود Teige دست به سفري طولاني از وين تا شمال ايتاليا، مارسي و پاريس زد. نيز در سالهاي ۱۹۲۵ و ۱۹۲۸ از شوروي ديدار كرد.
در اواخر دهه ۱۹۲۰ سايفرت اندك اندك احساس كرد Devetsil ارزش هايش را براي او و دوستانش از دست داده است.
در ،۱۹۲۹ سايفرت همراه با ۸ نويسنده صاحب نام چك كه كمونيست بودند، اعلاميه اي را در اعتراض به اعمال محدوديت هاي فرهنگي رهبري جديد حزب امضا كرد. اين عمل باعث اخراج او از حزب شد، نيز رانده شدنش از Devetsil . وي برخلاف بقيه امضاكنندگان آن اعتراضيه، هرگز ديگر به حزب نپيوست، از آن پس، تنها به عنوان خبرنگار و سردبير براي نشريات مختلف مثل روزنامه سوشيال دموكراتيك كار مي كرد. كتابهاي شعر متعددي نيز منتشر كرد و در كنار آنها مجموعه اي از شعر قرن نوزدهم چك در دسترس علاقه مندان قرار داد.
در كتابهاي شعري كه سايفرت به سالهاي ،۱۹۲۹ ۱۹۳۳ و ۱۹۳۶ منتشر كرد، سبك خاص خود را گسترش داد.اشعار او اكثراً  بسيار موجز بودند و از فرط آهنگين بودن به ترانه مي مانستند.موضوع اين اشعار به زيبايي زن و لطافت روحي او اختصاص داشت و عشق.
حدود سال ،۱۹۳۷ كتاب «هشت روز» منتشر شد. اين اشعار به شرح اندوهي مي پردازند كه بيشتر مردم چك آن را در قلب خود باز مي يابند؛ اندوه از دست دادن نخستين رئيس جمهور توماس گريگور ماساريك فيلسوف و دولتمردي كه از نظر آنها، مظهر استقلال و دموكراسي و نماد نخستين جمهوري چكسلواكي است.
«چراغ ها را خاموش كن» كه به سال ۱۹۳۸ منتشر شد، يادداشت  روزانه هاي شاعرانه اي بودند در وصف ماجراي تهديد آلمان هيتلري كه در ابتدا با بسيج ارتش و يكپارچگي و اتحاد مردم چكسلواكي براي دفاع از خاك چكسلواكي، لحني سرشار از شور و هيجان دارد و زماني كه به دستور رئيس جمهور وقت و پيرو تصميمات كنفرانس مونيخ در سپتامبر ۱۹۳۸ ملت وادار به تسليم و دست كشيدن از مرزهاي ملي مي شود، لحني تاريك و غم انگيز مي يابد.
در مارس ،۱۹۳۹ بازمانده خاك چكسلواكي توسط ارتش نازي اشغال شد. سايفرت طي دوران اشغال آلماني ها و جنگ دوم جهاني، سه كتاب شعر منتشر كرد و اشعار او در بالا بردن روحيه مردم و تقويت اراده و تصميم آنها براي پايداري بسيار مؤثر و كارساز بود. اين اشعار كه عشق به سرزمين مادري، عشق به پراگ و زبان چك را مي سرودند، در قلوب مردم جاي گرفتند و به محبوبيت سايفرت، قدرشناسانه دامن زدند. ميان سال هاي ۱۹۳۹ و ۱۹۴۵ مردم او را به عنوان شاعر ملي خود انتخاب و تكريم كردند.
خاطرات دلهره آور خود او از دوران اشغال نازي ها در مي ۱۹۴۵ با نثري پركشش و نفس گير در كتاب شرح حال او آمده است.
با آزاد شدن كشور در ماه مه ،۱۹۴۵ سايفرت دوباره فعاليت هاي روزنامه نگاري خود را از سرگرفت. اما بعد از روي كار آمدن يك دولت كمونيستي در فوريه ،۱۹۴۸ او خود را در مطبوعات، مطرود و منفور يافت. به او تهمت اجنبي، بورژوا و دشمن خلق مي زدند. سايفرت از فعاليت هاي اجتماعي كناره گرفت و به ويرايش كارهاي نويسندگان چك و ترجمه قناعت كرد. ترجمه او از متن كتاب مقدس، بخش غزل غزل هاي سليمان، شاهكاري در زبان چك است.
بعد از ،۱۹۴۵ در فضاي نسبتاً  باز فرهنگي، گزيده اي از اشعار او همراه با تعدادي از كارهاي تازه اش به چاپ رسيد. در ،۱۹۵۶ بعد از لغو محدوديت ها در اتحاد جماهير شوروي، سايفرت در دومين كنگره اتحاد نويسندگان چكسلواكي از پشت تريبون اعلام كرد: «به اميد اين كه ما وجدان مردم خود باشيم. باور كنيد در سالهاي اخير، ما نه تنها وجدان توده ها و عامه مردم كه وجدان خود نيز نبوده ايم. هر آن كه درباره حقيقت سكوت اختيار كند، دروغ گفته است.»
خواسته سايفرت، برملا كردن نقش جور و نشان ستم در دوران حكومت استالين و دادخواهي از مظلومين و محرومين است. شاعر كه در سالهاي دهه بيست به خاطر اشعار غنايي لطيف  شهرت يافته بود، اكنون سخنگوي وجدان جامعه و مدافع منافع مردم است.
سخنان سايفرت، حضار را سخت تحت تأثير قرار داد، به همان اندازه نيز ظاهر فيزيكي او. شاعر به زحمت راه مي رفت، به كمك عصا، اما وقتي نشست چون صخره اي به نظر مي رسيد: استوار، محكم و پرصلابت.
بعد از يك دهه سكوت، سايفرت با شعرهاي تازه كه لحني ديگر و رنگ و رويي ديگر داشتند به ميدان آمد. در دفتر شعر «كنسرت در جزيره» ، ،۱۹۶۵ و دفاتر بعدي، او با دست شستن از قافيه و استعاره، اشعاري ساده، گزارشي و بي پيرايه خلق كرد كه ديگر هيچ شباهتي به آن سروده هاي آهنگين ترانه مانند نداشتند. در ،۱۹۶۷ طي جشن بهار در پراگ، جايزه بنگاه نشر نويسندگان چكسلواكي را دريافت كرد و همان سال هنرمند ملي كشورش لقب گرفت.
در ،۱۹۶۸ دخالت نظامي شوروي در چكسلواكي، سايفرت را واداشت، به رغم بيماري جدي، از بستر برخيزد و خود را با تاكسي تلفني به ساختمان انجمن نويسندگان برساند. نويسندگان او را به عنوان رئيس موقت اتحاديه مستقل انتخاب كردند. يك سال بعد اين اتحاديه منحل شد. سايفرت بيمار و منزوي، به نوشتن ادامه داد. اشعار تايپ شده اش، تكثير مي شد و دست به دست مي چرخيد. او در يكي از حومه هاي پراگ مي زيست و هر كه را به ديدارش مي رفت، ياري مي رساند و خاطراتش را به عنوان شاعر به رشته  تحرير مي كشيد. اين خاطرات، دايرة المعارف كاملي از زندگي فرهنگي پراگ است. سايفرت در آنها، شصت سال همكاري مستمر با نويسندگان، هنرمندان و روزنامه نگاران را با جزييات زندگي خصوصي خود در هم  آميخته و مجموعه جذابي فراهم آورده است.
بين سالهاي ۱۹۶۸ و ،۱۹۷۵ تنها گزيده اي از كارهاي قديمي او در داخل چكسلواكي به چاپ رسيد، اما كارهاي تازه اش تنها در نشريات چك زبان خارج از كشور امكان نشر يافت. ۱۶ آگوست ۱۹۷۶ سايفرت در حمايت از گروه  موزيكالي كه مورد حمله قرار گرفته بودند نامه سرگشاده اي به نويسنده شهير آلماني ، هاينريش بل نوشت و از او ياري خواست. اين نامه توسط منشور ۷۷ كه سايفرت از اولين امضا كنندگان آن بود، در بسياري از مطبوعات جهان انعكاس يافت.
با گذشت ساليان، اشعار تازه  سايفرت، ديگر بار اجازه چاپ در داخل چكسلواكي را يافتند. ترجمه انگليسي آثارش توسط ادوارد اسرس، لين كانين و ديگران در انگلستان و آمريكا به چاپ رسيدند. گلچيني از اشعار ادوار مختلف زندگي اش در چك، در تورنتو و پراگ منتشر شدند. خاطراتش تحت عنوان «همه زيبايي هاي جهان» ، در ۱۹۸۱ در چك، تورنتو به چاپ رسيد و بعد در كلن آلمان، همزمان، با همان عنوان اما با حذف و تغييرات كمتر در پراگ نيز انتشار يافت:
زندگي من راهش را بس باشتاب درنورديد.
كوتاه بود
براي آرزوهاي بزرگ و پايان ناپذير من.
مرگ، بي آن كه خبر كند
از راه رسيده است
به زودي حلقه بر در خواهد كوفت
و داخل خواهد شد.
در آن لحظه
از وحشت و هراس
نفس در سينه ام حبس خواهم كرد
و از ياد خواهم برد بر آوردن آن را.
در اكتبر ۱۹۸۴ ، وقتي سايفرت جايزه نوبل را برد، سرانجام چشمان جهانيان متوجه او شد. خبرنگاران تلويزيون و روزنامه نگاران به سوي او هجوم بردند. او به سرودن ادامه داد اما بيماري با شدت بيشتري به او حمله كرد.
ياروسلاو سايفرت روز دهم ژانويه ۱۹۸۶ در گذشت.
* از كتاب زير چاپ گزيده اشعار ياروسلاو سايفرت
ترجمه: فريده حسن زاده(مصطفوي)
چاپ مؤسسه انتشارات نگاه

رهيافتي از سومين جشنواره سراسري شعر رضوي
در انبوه آهو...
008967.jpg
طرح : محمد توكلي

حميد رضا شكارسري
مي تواني به هر دليلي و نيتي (طمعي!) آمده باشي. ديدار دوستان شاعر، شنيدن شعر خوب، كسب اشتهار ادبي، سياحت يا صله اي درخشان، حلال تر از شير مادر.
اما نه! وقتي رسيده نرسيده، جاگير شده نشده راه مي افتي سمت روشن شهر، دو دل مي شوم. لااقل بزرگترين دليلت آنها كه گفتم نيست. توهم يكي از هزاران زائر حاجتمند امام رضايي(ع) گيرم يكي از حاجاتت ماهيتي ادبي- شعري داشته باشد.
***
مثل پر كاه كه از حرم بيرون مي آيي، راه مي افتي سمت سالن همايشهاي سازمان اوقاف و امور خيريه. سالني بزرگ، روشن و مدرن با امكانات و تسهيلات خوبي كه خاطره تالار فردوسي جهاد دانشگاهي دانشگاه فردوسي مشهد را از ذهنت پاك مي كند. تالاري كه نه ظرفيت كافي داشت و نه نور و تهويه مناسب. سالن امسال اما ايده آل به نظر مي رسد، براي ميزباني سومين جشنواره سراسري شعر رضوي كه پسوند غيررسمي بين المللي را هم دارد و رأس ساعت ۵/۹ صبح روز جمعه چهارم دي ماه ۱۳۸۳ با قرائت قرآن آغاز مي شود.
امسال، مجري جشنواره «محمود اكرامي» شاعر صميمي روزگار ماست كه بذله گوتر از آن است كه اجراي سنگين و متيني داشته باشد! هرچند از اجراي خشك «عبدالجبار كاكايي» در جشنواره دوم بدتر نيست.
«حجت الاسلام حسيني» دبير جشنواره گزارشي از مراحل طي شده تا روز برگزاري اين همايش ارائه مي دهد. رشد كمي شاعران شركت كننده و در نتيجه شعرهاي ارائه شده، نسبت به سال قبل قابل توجه است. ۶۰۰۰ شاعر با بيش از ۷۰۰۰ شعر از سراسر كشور هر كدام سهمي در شكل گيري جشنواره داشته اند. حال آنكه سال گذشته تنها ۲۵۰۰ شاعر به جشنواره، اثر ارسال كرده بودند. به جاي ۶۰ شاعر، امسال ۸۰ شاعر به بخش مسابقه راه يافته اند.
و حالا شعر خواني ها شروع مي شود.
بعد از «اورامي» شاعر كرد زباني كه ظاهراً ميهمان هر ساله جشنواره است و اشكالات متعدده وزني آثارش، لابه لاي شعر و آوازخواني مفرحش! گم و گور مي شود، نوبت «محمد علي عجمي» است كه رنگ و بوي بين المللي به فضا بدهد:
«خوشا چشمي كه بارانش تو باشي/ خوشا خاكي كه ريحانش تو باشي
سمرقند و بخارا بي گزند است/ اگر شاه خراسانش تو باشي»
و باز هم يك سخنراني مختصر! معاون استاندار خراسان، جناب آقاي «پژوهش» (كه «اكرامي» اعلام كرده است، شاعر نيست اما شاعران را دوست دارد) نوعي ذكر تاريخچه و سابقه شعر رضوي را يادآوري مي نمايند. ظاهراً بايد به سخنرانيهاي تخصصي افراد غيرمتخصص اما علاقمند در اين گونه مراسم عادت كرده باشي تا بتواني تحمل كني. كه مي كني!
آيا شعرها كمكي مي كنند؟
خانم «تفقدي» مي خواند:
«به ضريح غم تو عشق توقف دارد/ سمت ياد تو غزل قصد تشرف دارد»
و حالا استاد «موسوي گرمارودي» پشت تريبون است:
«شتر از مسلخ/ به فولاد تو مي گريزد/ آهن تو/ پيوند جماد و نبات و حيوان/ بخشش تو/ اعطاي خداي سبحان است/ وقتي تو مي بخشي/ دست مريخ هم/ به سوي سقاخانه ات/ دراز است/ ناهيد و كيوان و پروين/ ديروز صف در صف/ در كنار من و آن مرد روستايي/ در مضيف خانه تو/كاسه در دست/ به نوبت آش/ ايستاده بوديم»
او شعر «سپيده هشتم» را مي خواند كه علي رغم اينكه ۲۵ سال قبل سروده شده و معيارهاي شعر امروز را نمي شناسد و باز علي رغم اينكه فرم آن به نوعي تكرار فرم شعرهاي موفقتري چون «خط خون» و «در سايه سار نخل ولايت» است، اما باز در جنگل كليشه هاي رايج، موهبتي است
«پريسا مقصودي» غزل مي خواند كه ابياتي از آن تكانت مي دهد:
«... مدتي هست كمي روسري ام شك دارد/ مدتي هست كمي بد شده ام بد آقا!
سال ۸۲ از نامه من يادت هست؟/ و جوابي كه نوشتي و نيامد آقا؟
ولي امسال به پيوست كمي خسته ترم/ خسته از چون و چرا، بايد و شايد آقا!»
و جلسه با شعر خواني استاد «برزگر» ، «رضا اسماعيلي» و «محمد جواد محبت» تمام مي شود:
«ضامن آهوست، چشمان شهيد روشنت
كاش آهوي بيابان دو چشمت مي شدم»
رضا اسماعيلي
***
عصر جمعه باشد و روز يازدهم ذي القعده هم باشد و ضريح امام رضا(ع) هم پيش رويت، مگر مي تواني دل بكني؟ يك «امين الله» ديگر هم مي خواني و راه مي افتي.
هواي سرد مشهد هلت مي دهد به داخل سالن همايشهاي سازمان اوقاف كه گرم و نرم به شنيدن شعر دعوتت مي كند. «اكرامي» مژده مي  دهد كه آنقدر شاعر در صف شعرخواني اند كه قرار است همگي «شعر كش» شويم. ذوق زده سراپا گوشيم. «محمد زمان گلدسته» ، «حميد مظهري» و «نسترن قدرتي» شعر مي خوانند، اما شعر چهارپاره «مريم مهرآذر» متفاوت مي نمايد:
«امروز در فضاي معاصر، با
چشمي كه پشت اسلحه مي چرخد
انسان پست عصر مدرنيته
دنبال چشمهاي تو مي گردد
دنيا در اين ميانه براي تو
جاي پناه دادن امني نيست
در ازدحام وحشي آدمها
تا هيچ دست و دامن امني نيست»
«محمدكاظم كاظمي» شاعر افغانستاني در اجراي پروژه بين المللي كردن جشنواره رضوي شعري درباره اوضاع كشورش مي خواند. «بيژن ارژن» برخلاف هميشه، به جاي رباعي هايش قصيده اي مي خواند. «اسماعيل سكاك» ، «مرضيه داوري» و خانم «قائدي» كه مي خواند: 
«چقدر زائر شفاف در شما هستند
چقدر صورت شطرنجي آمده است اينجا!»
با شنيدن شعرها تا همين جا هم مي شود نتيجه  گرفت كه قالبها، مضامين و كاراكترهاي كليشه شده به عنوان پيش ساختهاي آماده، مي تواند چه بلايي بر سر معاني تازه و فرديتهاي خلاق بياورد!
مجري كم كم از كنايه فاصله مي گيرد و صريحاً  بعد از شعر اول شاعران را از پشت تريبون به جايگاه تماشاچيان هدايت مي كند. پس از چند شعر ديگر، دف نوازي به همراه آواز «ايماني» دلچسب است.
«خراسان در خراسان نور در جان تو مي چرخد
مگر خورشيد در چاك گريبان تو مي چرخد»
«قزوه» است كه شعرخواني را از سر مي گيرد، با همان شگردهاي هميشگي اش. انگار داري غزلهاي گذشته اش را باز هم مي شنوي.
دوباره رمه هاي آهو و انگورهاي تلخ و امواج كبوتران حرم در هوا موج مي زند. اما تو به ياد «شكلوفسكي» و آن مثال معروف ساحل نشينان و نشنيدن صداي امواج مي افتي! چرا؟!
غزل حكومت مي كند و شورشهاي «شكارسري» ، خانم «چشمه سلطاني» و خانم «سيف آبادي» مثل صداي امواج كوچكي محو مي شود، اگر چه جاي شكرش باقي است!
از «خسرو احتشامي» ، «سعيد بيابانكي» ، «حميد هنرجو» (كه شعر كودك مي خواند) و حتي از جوانان بااستعدادي مثل «هاشم كروني» ، «ابراهيم لكزيان» ، «حسين عبدي» و «حسن دلبري» انتظار بيشتري داري كه برآورده نمي شود. ردپاي سفارش در شعرها پيدا ست. حتي اگر اين سفارش، جنسي ايدئولوژيك داشته باشد. در اين ميان شعر «حميده رضايي» اگر چه همان قاعده هاي كليشه اي را رعايت كرده است و با همان كاراكتر ها و مضامين آشنا بازي كند اما شنيدني تر است.
«از آن دقيقه قشنگ است چشم آهوها
كه دوختند به دست تو چشم هاشان را»
و روز اول جشنواره به پايان مي رسد. پرمي كشي سمت حرم...
* * *
شنبه صبح گمان مي كني، در اولين روز كاري هفته، مراسم پاياني و اختتاميه سومين جشنواره سراسري شعر رضوي نمي تواند چندان پرمخاطب باشد. اما حدس تو اشتباه از آب در مي آيد. سالن لبالب است.
آنقدر شعر براي خواندن مانده است كه براي هيچ سخنراني و پيام تخصصي و غيرتخصصي فرصتي نباشد.
پس از چند شعر، «سمير مقبل» شاعر عراقي مقيم ايران!  شعر بلندي مي خواند و خودش هم ترجمه مي كند و كمي بعدتر «مهرداد افضلي» هم شعر خودش را مي خواند، هم شعر همسرش، «كبري موسوي» كه غيبت كرده است:
«عشق آرميده در خنكاي رواقها
جاري است عرش در همه جاي اتاقها
انگار مي رسند به دالاني از بهشت
ديوارهاي آينه كاري و طاقها»
و تو داري با خودت فكر مي كني، مگر چقدر مي توان با اين عناصر آشنا، مضامين بكر ساخت؟ آيا نبايد شعر را در آشنايي زدايي از فرهنگ كهنه اين عناصر جست وجو كرد؟هيچ شاعري با هيچ شعري پاسخي به تو نمي دهد.
شاعران جوان اما جشنواره ديده اي چون «امير اكبرزاده» ، «عبدالحميد رحمانيان» ، «ابوطالب مظفري» (شاعر افغاني كه شعرش هيچ ربطي به موضوع جشنواره ندارد، اما به هر حال ميهمان خارجي محسوب مي شود)، «سيد وحيد سمناني» ، «محمدرضا شالبافان» و «پروانه مهولاتي» به سؤال تو اعتنايي نمي كنند.
«معروف عبدالمجيد» شاعر مصري ايران نشين شاعر بعدي است كه «سمير مقبل» مترجم آن است.
«ريحانه رسول زاده» شاعره ۱۲ ساله ابيات اميدواركننده اي دارد:
«تو محو كردي از اين فصلها زمستان را
عبور دادي از اين جاده ها بهاران را
در آسمان خراسانتان چه خورشيدي است
كه گرم مي كند اينجا كوير كاشان را»
و كم كم به انتهاي جشنواره نزديك مي شويم. حجت الاسلام «حسيني» ، طي سخنان كوتاهي (خدا خير و عزتش بدهد) جشنواره سوم شعر رضوي را پلي براي بين المللي كردن جشنواره هاي بعدي مي خواند (همانگونه كه جشنواره دوم چنين خوانده شده بود و اصولاً  مگر بين المللي بودن جشنواره چه آش دهن سوزي است؟!)
و محل اتصال جشنواره هاي شعر رضوي استان هاي كشور.
و «سيد ضياءالدين شفيعي» به نمايندگي از هيأت داوران (مركب از «محمود اكرامي» ، «محمدجواد غفورزاده» ، «محمدباقر كلاهي اهري» ، «غلامعباس ساعي» و خودش ) بيانيه اي قرائت مي كند و طي آن ضمن يادآوري پيشينه غني شعر شيعي، شاعران امروز را به نگاهداري سنت در عين توجه به زبان معاصر خود توصيه مي كند. او مسير انتخاب اشعار برتر جشنواره را در جهت ترغيب خلاقيت ها و جسارت هاي زباني، فرمي و محتوايي و نيز پرهيز از مديحه سرايي ها و نعت گويي هاي صريح مي داند.
پس بدون هيچ تقدم و تأخري، اسامي چهارده شاعر برتر بخش مسابقه به شرح زير اعلام مي شود:
سودابه مهيجي از تهران، علي خالقي از قم، حسين ابراهيمي از مشهد، حسين عبدي از تهران، علي خالقي از قم، حسين ابراهيمي از مشهد، حسين عبدي از تهران، بيژن ارژن از كرمانشاه، اشرف سرلك از تهران، جواد اسلامي از چناران، مريم سقلاطوني از قم، حميده رضايي از قم، پريسا مقصودي از نيشابور، سيد مهرداد افضلي و كبرا موسوي از چهار محال وبختياري، مريم مهرآذر از قوچان و اميراكبرزاده از قم.
و تو سخت در اين فكري كه چند درصد از اشعار اين برندگان خوشبخت با آن نيات رؤيايي بيانيه داوران همخواني داشته است؟!
تمام والسلام، اين جشنواره هم به پايان رسيده است.
* * *
امسال برخلاف سال گذشته، مفيدترين بخش جشنواره يعني جلسه نقد و بررسي و آسيب شناسي شعر ديني وجود نداشته است و اين سخت آزاردهنده است. جشنواره به جشنواره، ضرورت اين پژوهش بيشتر احساس مي شود.(كه احساس نشد!)
اگر فكري هم به حال تعداد شاعران مدعو و تناسب آن با ساعات برگزاري جشنواره بشود، بد نيست كه عالي هم هست. هيچ رايانه اي نمي تواند فرمول تناسب شعر خواني بيش از يكصد شاعر در سه جلسه دو ساعته شعر خواني را حل كند! مگر به قيمت خرد شدن اعصاب و روان و شخصيت شاعر و مخاطب و البته مجري متذكر بذله گويي چون محمودخان اكرامي.
بازنگري در شعرهاي ارائه شده در جشنواره هم نشان مي دهد كه عليرغم وجود فيلتر جشنواره هاي استاني، باز هم شعرهاي ضعيفي كه حتي اشكال وزني آشكار نيز دارند، به پشت تريبون، راه يافته اند كه از عجايب است.

شعرمعاصرايران

غلامحسين نصيري پور
چترت خوابم را ابري مي كند

چشم اين پرنده از خوابم نمي پرد
روشن تر از همه چيز
فردايي ست كه در شبم خيس مي خورد
اين چه نگاهي ست كه در صداي سكوتت
لبخند مي زند
تو به انتهايي رسيده اي كه هيچ پايي به پايانش نمي نازد
من اما به پايانت آن چنان نزديكم كه نقطه ات در پي ام مي دود
بوئيدنت را از ياد برده ام
ولي تا مي بيني ام
چشمم
پوست نگاهت را مي چشد
كسي بيشتر از تو ابريم كرده تا وزيدنت را ببارم
اين هوا
اين هواي خاكستري از پيش مي دانست كه چترم
از جنس باران است
و من خلوتم را هميشه در آفتاب خشك مي كنم تا ابري نشوم
پايان كدام جمله ام كه از ياد آخرين نقطه هم رفته ام؟
چشمت كجاست كه گمشدنم ديده شود
قسم به دست بومي ات كه تو پاتر از همه جاده هاي جهاني
به سمت دري كشيده مي شوم كه راندنم را از خوابش چيده است
پيش از تولد پا به راه افتاده بودم
رفتنم گرچه از ياد همه پاها رفته است
مي روم اما
تا از راه عقب نمانم
چشمت را به ياد اشكم بينداز
هوا هنوز توفاني ست
به خوابت نمي روم تا خلوتم كني
ما
من و همه عقربه هاي خسته
پيش از طلوع تشنگي به آب رسيديم
و در گرماي هم به خواب شبي رفتيم كه در عطشمان غروب كرد
شايد امشب كه حوصله هيچ لبي را در صدايم ندارم
خبري از آفتاب ببارد
من شبم را روزي هزار بار
در نگاهت مي شويم
بايد به خواب مي گفتم كه بي چتر از چشم آبي ات نگذرد
هواي دست كيست كه بر تنم مي وزد
عبور ابر كيست كه بر لبم مي بارد
كاش شب را به اشك مي بستي تا فقر از تاريكيم نترسد
پايان ديروزم كجاست كه سالهاست شرمنده فردايم
تهران- دي ۱۳۸۲
محمدرضا تركي
تقديم به مسلمانان مصيبت ديده اندونزي

طوفاني آمد از دل درياها
درهم شكست خانه رؤياها
طوفان گرفت و صورت شب گم شد
در كام هولناك هيولاها
كوبيد طبل مرگ و خروشيدند
شيون كنان گروه همآواها
بر «شانه هاي زلزله» * لرزيدند
دريا و كوه و ساحل و صحراها
دستي تكيده، يخزده در طوفان
چشمي به راه مبهم فرداها...
دريا هميشه آبي و زيبا نيست
اوج است و موج و وحشت و غوغاها
در جان آدمي هم دريايي ست
درياتر از تمامي درياها
انسان حقيقتي است معمايي
مبهم تر از تمام معماها
طوفان و سيل و زلزله چيزي نيست
در آستان آيت آياها
انسان به رغم هرچه زمين خوردن
مي ايستد دوباره بر اين پاها
مي ايستد دوباره و مي سازد
كاشانه را به شكل تمناها
*تعبيري از شاعر فقيد ، تيمور ترنج
ضياء الدين ترابي
در اين جنگل

و حالا رسيده ايم سر اين دوراهي
كه انگار يك راهش بن بست است و
راه ديگرش هم
معلوم نيست تا كجا پيش مي رود
در اين جنگل.
*
چي؟ برگرديم. محال است؟
مگر مي شود اين همه...
شصت منزل از راه را پشت سر گذاشته ايم كه چي؟
از اول بايد فكرش را مي كردي
درست همان روزي كه درخت را بريدي و گفتي:
«چوبش خوب اس
صندوقي مي سازيم
خرت و پرتامون رو مي ريزيم توش
چارتاچرخ ام مي زاريم زيرش كه بشه گاري
توي سفر به دردمون مي خوره
حتي مي شه به موقع قايقش كرد و انداخت تو آب...»
*
اما، من چشمم آب نمي خورد
اين صندوق با اين سوراخ هاي درشتي كه دارد
همان اول كاري مي رود ته آب.
*
خوب، قايق نشد، نشه
تابوت كه مي شه
اونم چه تابوت بزرگي
بزرگ و جادار
هر دو تامون به راحتي مي تونيم دراز بكشيم توش
و خواب راحتي بكنيم
حالا بهتره برگرديم سر دوراهي...
*
چي؟ شير يا خط بيندازيم
ممكن نيست
اين سكه ها كه شير ندارند
رجب افشنگ
نمي دانم مرگ چگونه؟

نمي دانم مرگ
چگونه وارد اين اتاق شده است
تمام درها را بسته ام
پنجره ها را نيز
شكلي از خويش را مرور مي كنم
شكلي از فرداي نيامده
تا راه ها نمايان شوند
آسمانها ببارند
و عشق بشكند
طلسم اين قلعه ناگشوده را.
نيمي خاكستر و
نيمي آتش
استخوان هاي شكسته را جمع مي كنم
مي گذارمشان
كنار اين پنجره
شايد پرنده اي بال درآورد
نوايي بريزد
از گلوي نيستان
و خون تازه جريان يابد
اين مرگ امانم نمي دهد
يكسره جان مي طلبد
من كه تمام درها را بسته ام
پنجره ها را نيز

|   اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   موسيقي  |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |