ياسر هدايتي
اشاره:
انسان تنهاي بزرگي است كه در جامه زندگي بشري به دنبال فرارفتن از تنهايي خود به رهايي مي انديشد و در اين انديشيدن، سپهر مذهب و انديشه فلسفي و ديني به او، خودشناسي و مراجعه به درون خود را گوشزد مي كند كه به قول مولانا - در پايان داستاني كه مرد به دنبال گنج تير را در كمان گذارد زه را نكشيد و تير در جلوي پايش افتاد و با حفر آن قسمت از زمين گنجي را كه در جست و جويش بود زير قدمگاه خويش يافت.
اي كمان و تيرها بر ساخته
صيد نزديك و تو دور انداخته
آنچه حق است اقرب از حبل الوريد
تو فكندي تير فطرت را بعيد
اين مباحث در نخستين بخش اين گفت وگو مطرح شد، در واپسين بخش به نگاه اگزيستانسياليستي كه به زندگي مي شود و همچنين آنچه كه در متون ديني و عرفاني ما راجع به فلسفه و معناداري زندگي مطرح مي شود اشاره شده نگاه هايي كه ما را از داشتن به بودن سوق مي دهد.
* اشاره كرديد به اين كه در ادبيات ديني و همين طور در فلسفه وجودي اگزيستانسياليسم و برخي حوزه هاي ديگر مسائل و مباحثي راجع به فلسفه زندگي مطرح شده است، در پاسخ به پرسش هاي قبلي به پاره اي از مباحث كه در ادبيات ديني مطرح شده بود اشاره كرديد، لطفاً اگر امكان دارد به برخي از مباحث مطرح شده در فلسفه اگزيستانسياليسم هم اشاره اي داشته باشيد. البته واضح است كه در اينجا اگزيستانسياليسم الهي موردنظر است نه گرايش الحادي آن.
_ در بين مكاتب فلسفي معاصر دو مكتب هستند كه بسيار پرنفوذ هستند، يكي فلسفه تحليلي و ديگر فلسفه اگزيستانسياليسم است. اين دو مكتب در عين اين كه در حال گسترش هستند با همه مكاتب فلسفي قبل خود نيز مخالف هستند. فيلسوفان اگزيستانسياليست بر روي مسائل وجودي تأكيد ويژه اي دارند و معتقدند كه فلسفه رسالت اصلي اش بررسي مسائل وجودي است. مسائل وجودي از نظر آنها مسائلي است كه دانستن آن ها با ندانستن آنها يكسان نيست. و دانستن آن در زندگي ما تأثير دارد و علت آن كه فلسفه هاي پيش از خود را طراحي كردند اين بود كه مي گفتند اينها به مباحثي مي پرداختند كه دانستن و ندانستن آن يكسان بود البته ممكن است حس كنجكاوي انسان را اشباع مي كرد، اما آنچه اهميت دارد اين است كه چه بايد كرد، اگر به سئوالات ديگر مي پردازيم به جهت تأثيري است كه در پاسخ به اين مسئله دارند و همه فيلسوفان ديگر را متهم مي كنند كه آنها علي العموم به چه بايد دانست و چه مي دانم، مي پردازند. اعتقاد ديگر اگزيستانسياليست هاي الهي اين است كه فلسفه هاي ديگر بيشتر به جهان شناسي نظر دارد در صورتي كه بايد به جان شناسي پرداخت. بايد خود آدمي را شناخت. فيلسوفان هميشه توجه شان به بيرون بوده و ما آنها را دعوت مي كنيم به خودشان توجه كنند. مراد از خود در اينجا انسان نيست. ما نمي خواهيم انسان شناسي كنيم، آن فيلسوفاني هم كه دعوت به انسان شناسي كرده اند، يك گام به مسائل وجودي نزديك شده اند، اما چون به مسائل مشترك انساني پرداخته اند، آنچه كه فيلسوفان اگزيستانسياليست مراد مي كنند، برآورده نشده است.
* به نكته جالبي اشاره كرديد، اينكه به نوعي سئوال بنيادين انسان يعني پرسش از فلسفه زندگي با نگاهي آنتولوژيك آغاز مي شود، اينكه چيستي وجود انسان موردسئوال قرار مي گيرد و گفتيد كه اگزيستانسياليست ها مي گويند كه ابتدا بايد يك خودشناسي باشد. با يك سير اجمالي در تاريخ انديشه بشر متوجه مي شويم از فيلسوفان يونان باستان يا اديان و نگره هاي فلسفي و ديني مثل فلسفه اسلامي همه به لزوم اين خودشناسي تأكيد دارند.
- خود فيلسوفان اگزيستانس وقتي مي خواهند پيشينه خود را بيان كنند، به عنوان اول فيلسوف اگزيستانسياليست، سقراط را معرفي مي كنند. سقراط اولين فيلسوفي بود كه مردم را دعوت به خودشناسي كرد. سقراط دو شعار بيشتر ندارد. يكي اين كه خود را بشناس و چيزي كه دانستن آن فضيلت است و ندانستن آن رذيلت، همين خودشناسي است. شعار دوم او اين بود كه زندگي ناآزموده ارزش زيستن ندارد. فيلسوفان اگزيستانسياليست بر اين هر دو سخن بسيار تأكيد دارند. خودشناسي و اينكه انسان خودش باشد و براي خودش زندگي كند از مسائل مهم و مورد توجه اگزيستانسياليست است.
سقراط مي گفت؛ فرزند انسان هنگامي كه به دنيا مي آيد همه چيز را خودش تجربه مي كند و مي آزمايد اما بعد از چندسالگي شروع به تقليد كردن مي كند. آن وقت در چرايي انجام هركاري را به جمعيت و كساني متوسل مي شود. سقراط يكي از رسالت هاي خود را در اين مي دانست كه: من مي خواهم از اين عقايد و رفتارهاي تقليدي شما سئوال كنم. از سقراط كه بگذريم در ادبيات ديني ما نيز مسئله خودشناسي بسيار مهم تلقي شده، چنانكه گفته مي شود «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اساساً خداشناسي متوقف بر خودشناسي است. يا در سخنان حضرت امير است كه «عجبت لمن لايعرف نفسه كيف يعرف غيره» عجب دارم از كسي كه خود را نشناخته چگونه ديگران را مي شناسند. در اينجا حتي توقف شناخت غير نيز بر شناخت خود است.
* از اين بعد، خودشناسي دريافتن فلسفه زندگي چه كمكي مي تواند انجام دهد.
- بحث خودشناسي يكي از مسائل فلسفه زندگي به معنايي كه بنده تلقي مي كنم _ يعني فلسفه زندگي شاخه اي از فلسفه باشد _ است. و بايد در اينجا تبيين شود كه مراد از خودشناسي انسان شناسي نيست. سقراط مسير فلسفه را به خودشناسي كشاند قبل از سقراط تمام توجه فيلسوفان يونان، طبيعت شناسي بود. اين خودشناسي توسط اخلاف سقراط به انسان شناسي تبديل شد.
* برگرديم به مسائلي كه از طرف اگزيستانسياليست ها درباره فلسفه زندگي مطرح شده.
- از جمله آن مسائل مراحل زندگي است. كي يركيگور مي گويد: آدمي در زندگي خود سه مرحله را پشت سر مي گذارد و اگر ما انسانها را بررسي كنيم، متوجه مي شويم برخي در مرحله اول هستند، برخي در مرحله دوم و گروهي ديگر نيز در مرحله سوم هستند. مرحله اول مرحله استحساني يا زيبايي شناختي يا به تعبير بعضي از مترجمين مرحله علم الجمالي است. مرحله دوم، مرحله اخلاقي و مرحله سوم، مرتبه ديني است. كيگور مي گويد در مرحله اول انسان به دنبال لذت بردن است. چيزي كه به زندگي او معنا مي دهد اين است كه از هر لذتي بهره مند بشود و به دنبال آن است كه از هرچيزي لذت ببرد و به صورت متنوع نيز لذت ببرد. اين لذات از سطح نازل آن كه خوردني ها و نوشيدني ها و پوشيدني هاست شروع مي شود تا سطوح بالاتر كه دستيابي به قدرت و... است قاعدتاً تعداد اين امور كه همه نيز بيرون از وجود آدمي هستند و امور عيني هستند به قدري زياد است كه نوعي تشدد در زندگي فرد ملاحظه مي شود با توجه به اين كه اين جهان دار تزاحم است، آدمي نمي تواند به همه لذتها برسد.
* دقيقاً نقطه آغاز سرگشتگي انسان معاصري كه در اين مرحله متوقف است، نيز همين است. مضاف بر اين كه اين مرحله ناظر به حيات زيستي انسان است.
- درست است. چون انسان نمي تواند به همه اين لذائذ دست پيدا كند، دچار نوعي سرخوردگي و نوميدي مي شود و هيچ گاه احساس آرامش پيدا نمي كند. در اينجا انسان متوجه گم شده خود مي شود. انساني كه در اين مرحله است به دنبال سرگرمي هايي است كه بتواند آن دلهره را _ به تعبير اگزيستانسياليست ها _ فراموش كند. اين سرگرمي ها در بسياري از اوقات آنچنان است كه خود شخص را هم از ياد خودش مي برد.
انسان تنهاي بزرگ است و به دنبال رفع اين تنهايي است. مرحله دوم، مرحله اخلاقي است در اين مرحله اصلاً به امور بيروني كاري ندارد بلكه اصولي را براي خودش وضع كرده است اين كه اين اصول اخلاقي از كجا آمده است و تعدادشان چندتا هست، ميان فيلسوفان اختلاف نظر هست. برخي معتقدند كه تنها يك اصل وجود دارد و از آن تعبير به اصل زرين مي كنند.
ژان پل سارتر معتقد به دو اصل اخلاقي بود يكي اين كه به كسي ظلم نكند و ديگر اينكه همه استعدادهاي خود را شكوفا كند. به همين خاطر آن تشتت و سرگشتگي در انسان وجود ندارد اگر انسان اين اصول اخلاقي را زيرپا نگذارد يك نوع احساس رضايت پيدا خواهد كرد.
* اگر شخص در اين مرحله اخلاقي به آرامش رسيده است چه نيازي مي بيند كه وارد مرحله بعدي بشود.
- كساني در همان مرحله دوم متوقف مي مانند. اما فيلسوفان اگزيستانسياليست الهي معتقدند مرحله عالي تري براي زندگي بشر وجود دارد و انسان بايد به اين مرحله سوم كه همان مرحله ديني است برسد.
كي گور مي گويد؛ انسان بايد از اخلاق وارد دين بشود. انسان از درون به بيرون مي آيد و در اين مرحله عاشق يك موجود بيروني مي شود. اين موجود بيروني از نظر ما مسلمانان خداست و از منظر متفكران ديگر مي توان نامهاي ديگري را براي او در نظر گرفت. در اين مرحله انسان به دنبال اين است كه از آن موجود تبعيت كند و رضايت او را جلب كند. اگر او از ما خشنود باشد زندگي ما معنا خواهد داشت. پس خشنودي خداوند در مرحله ديني معناي زندگي است و هر كاري كه انسان انجام مي دهد به همين جهت است. اطاعت از يك موجود دوگونه مي تواند باشد. يكي اطاعت عبد از مولا و ديگري اطاعت عاشق از معشوق. اينجا اگزيستانسياليست ها بر بحث عشق تأكيد دارند. در اين مرحله ديگر اصول اخلاقي نيز معنا پيدا نمي كند. معشوق بايد بخواهد و دستور دهد. اگر او بخواهد اصول اخلاقي را زير پا بگذاريم بايد انجام دهيم.
* شايد اين رباعي مولانا نسبت به شمس بيان كننده زيبايي از اين گزاره باشد.
زاهد بودم ترانه گويم كردي
سرفتنه بزم و باده جويم كردي
سجاده نشين باوقاري بودم
بازيچه كودكان كويم كردي
- بلي چنين است اما اطاعت عبد از مولا برپايه ترس است و اگر نظارت مولا نباشد ديگر آن اطاعت تحقق پيدا نخواهد كرد. عبد به خاطر اطاعت بر سر مولاي خود منت دارد. اما در رابطه عاشقانه اگر معشوق بر عاشق ظلم نيز بكند، عاشق خوشحال مي شود چرا كه به او عنايت شده است.
اگر با ديگرانش بود ميلي
چرا ظرف مرا بشكست ليلي
مثالي كه كي يركيگور در آثار مختلف خود توجه بسياري به آن دارد، داستان حضرت ابراهيم و ذبح حضرت اسماعيل است كه البته غيرمسلمانان اعتقاد به ذبح اسحاق دارند.
در اين داستان حضرت ابراهيم وقتي مطمئن مي شود كه اين خواسته خداست كه اسماعيل ذبح شود، ديگر به بحث اخلاقي آن كار ندارد. اينكه كشتن يك كودك معصوم درست است يا نه!
* در ادبيات ديني و عرفاني ما نيز اين رابطه بسيار زيبا تصوير شده است.
- بلي، در قرآن داستان حضرت موسي و عبد صالح _ كه در روايات تعبير به خضر شده _ از اين دست است. موسي در آنجا تذكراتي را براساس اصول اخلاقي به خضر مي دهد در صورتي كه دستور فراتر از آن اصول اخلاقي است.
* در اينجا ما معناي زندگي را با وجود يك موجود متعالي به نام خدا متحقق مي بينيم، با اين حساب در اينجا ما با يك كشف روبرو هستيم. به عبارت ديگر معناي زندگي امري كشفي است و نه جعلي.
- معناي زندگي در هر مرحله از مراحل زندگي متفاوت از مرحله ديگر است. در مرحله اول معناي زندگي امري جعلي است. اما در مرحله سوم بحث كشف است، اما آدمي در عين اين كه آن معنا را كشف كرده با كردار و رفتار خود به دنبال تحصيل آن معناست. از جمله مباحث مطروحه ديگر در بحث فلسفه زندگي، بحث موقعيتهاي مرزي است. اين موقعيتهاي مرزي با توجه به مثالهايي كه آورده شده در متون ديني ما نيز موارد مشابهي دارد.
* اين موقعيت هاي مرزي داراي چه ويژگي هايي هستند و آيا اصولاً مي شود فهرستي از آنها داد؟
- بله، گفته شده اگر انسان به طور عادي زندگي كند باعث مي شود نوعي ميان مايگي و توده اي شدن براي او پيش بيايد. اين حالت نفي مي شود ما نبايد دچار ميان حالي يا ميان مايگي شويم، چرا كه هر كس بايد ويژگي هاي خود را بشناسد و براي خودش زندگي كند. گفته شده ما در زندگي عادي كليشه اي زندگي مي كنيم و معمولا نقش برچسب هايي كه بر ما زده مي شود را بازي مي كنيم. اين كليشه اي عمل كردن يكي از دلايل دچار ميان مايگي و همرنگ جماعت شدن را به وجود مي آورد. براي فرار از اين مسئله بايد به سوي شناخت خودمان برويم. مي گويند موقعيت هاي مرزي باعث مي شود انسان خود واقعي خويش را بشناسد. اگزيستانسياليست ها مي گويند: انسان چند خود دارد. يكي خود و يا من واقعي است كه دعوت به خودشناسي هم دعوت به شناخت من واقعي است. يك تلقي نيز ديگران از من دارند، من آنچنان كه ديگران مي پندارند، اين با من واقعي هميشه يكي نيست، يا من آنچنان كه خودم مي پندارم. من چهارمي هم وجود دارد و آن من آنچنان كه مي پندارم ديگران من را مي شناسند است. اين موقعيت هاي مرزي باعث مي شود آدمي از اين «من پنداري» خارج شود و من واقعي را بشناسد.
يكي ديگر از آن موقعيت هاي مرزي احساس نزديكي به مرگ است. وقتي اين احساس در انسان پديد بيايد باز انسان به آن خود واقعي اش برمي گردد. مثل وقوع زلزله كه در آن هنگام خود واقعي افراد در نزديكي با مرگ خود را نشان مي دهند.
اين سخن حضرت امير(ع) ناظر به چنين مسئله اي است: «في تقلب الاحوال تعرف جواهر الرجال» وقتي كه فرازونشيبي در زندگي پديد بيايد جوهره انسانها شناخته مي شود. در قرآن هم اين مفهوم آمده است: «ولولا نفر من كل فرقه طائفه» قرآن مي گويد: از هر فرقه اي براي تفقه در دين خوب است كه كساني به جبهه [نفر- مسافرت جنگي] بروند.
مفسرين در اين جا در رابطه با مسافرت جنگي و تفقه در دين بحث كرده اند. در سفر جنگ بحث تقرب به مرگ پيش مي آيد و با همين احساس است كه شخص خودش را بهتر مي شناسد، خدا را بهتر مي شناسد و لذا دين شناسي عميق هم در چنين موقعيت هايي حاصل مي شود.
* شايد يكي از علت هايي كه اين پرسش بنيادي بشر را تا حدودي دردناك نيز كرده است همين ناكامي هاي انسان كه ناشي از بلاياي طبيعي است باشد. مضاف بر اين كه بشر در نقطه اي از زيست خود با نقطه اي به نام مرگ روبه رو است كه به نظر مي آيد پايان لااقل زيست مادي اش نيز هست. اين فصل دردناكي را در واكاوي انسان از چيستي زندگي رقم زده. توجيه اين ناكامي ها و به خصوص مرگ در آن سه مرحله اي كه از تعبير كي ير كيگور استفاده شد چگونه است؟
- شرور و بديها و از جمله آنها مرگ بستگي به اين دارند كه ما چگونه به آنها نگاه كنيم. كسي كه در مرحله استحساني زندگي مي كند، اگر به لذتي يا لذت كامل تري نرسد اين را ناكامي تلقي مي كند. در مرحله ديني تنها ناكامي اين تلقي خواهد شد كه انسان رضايت خدا را جلب نكند.
كسي كه در مرحله ديني قرار دارد نه تنها از مرگ ترسي ندارد، بلكه مرگ باعث مي شود كه به آن معشوق خود برسد، به قول مولانا:
«مرگ اگر مرد است، گو نزد من آي
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او عمري ستانم جاودان
او ز من دلقي ستاند رنگ رنگ»
يا حضرت امير(ع) كه در صحبت هايش كاملاً مشخص است كه خدا را به خاطر ترس از جهنم و طمع در بهشت عبادت نمي كند. در مرحله ديني، انسان تنها و تنها به خاطر عشق به خداست كه او را عبادت مي كند.
در دعاي كميل است كه «...صبرت علي حرنارك» خدايا گيرم كه بر آتش جهنم بردباري داشته باشم اما «و كيف اصبر علي فراقك» پس براي آن كه فرد عاشق معبود متعالي اش است فراق خداوند ناكامي محسوب مي شود. در عرفان اسلامي اين قضيه ظهور و بروز زيادي دارد. از «رابعه عدويه» نقل شده كه ديدند روزي در حالي كه در دستي آب و در دستي آتش دارد، مي دود. پرسيدند به كجا مي روي. گفت مي خواهم با اين آب آتش جهنم را سرد كنم و با اين آتش بهشت را بسوزانم تا مردمان خداي را به خاطر بهشت و جهنم عبادت نكنند. يا در مناجات هاي او آمده؛ الهي اگر من تو را به خاطر ترس از جهنم عبادت مي كنم به آتشم بسوزان و اگر در طمع بهشت تو را مي پرستم است، بهشت را بر من حرام كن و اگر تو را به خاطر خودت مي پرستم آن گاه جمال باقي از من دريغ مدار.
در مرحله ديني، ديگر معناي كاميابي و ناكامي متفاوت است.
و به زندگي رنگ ديگري مي بخشد. حالا براي اين كه انسان آن خود واقعي را بشناسد و از آن خود واقعي تميز بدهد، قاعدتا بايستي موقعيت هاي مرزي را قدر بداند، از آنها استقبال كند و در آنها تأمل كند. يكي ديگر از آن موقعيت هاي مرزي مرگ انديشي است. از ويژگي هاي زندگي مدرن توجه به تولد است و مرگ به نوعي مغفول مانده است.
حال آن كه چه در فلسفه اگزيستانسياليسم الهي، چه در عرفان و چه در متون ديني مان مفهوم مرگ و مرگ انديشي به كرات مورد اشاره قرار گرفته است.
حضرت امير(ع) در نهج البلاغه بيش از هشتاد بار راجع به مرگ صحبت كرده است. اگر ما به اين نكته توجه كنيم كه زندگي اين جهاني، زندگي كوتاهي است آن وقت به فكر آن زندگي جاودانه خود خواهيم بود و بالتبع ديگر ظلم نمي كنيم. اساسا ظلم كردن بر اين اساس است كه توجه نداريم كه اين زندگي موقتي است. مثل اين كه كسي بخواهد جواهري را بدزدد و متوجه باشد كه بعد از آن همه تلاش اين جواهر تنها ۲۴ ساعت در اختيارش خواهد بود يا در موقعيت ديگر ۲۴ سال در اختيار او هست. پس اگر ما توجه كنيم كه اين زندگي موقتي است ديگر ظلم نخواهيم كرد. چراكه ظلم كردن ها براي اين است كه ما چيزهايي را به دست بياوريم و اگر بفهميم كه اين به دست آوردن ها و اين داشتن ها ارزشي ندارد نسبت به كسب كردن آن بي تفاوت مي شويم. اين بودن هاست كه ارزش دارد. اتفاقا يكي از بحث هايي كه روانشناسان بر آن تأكيد دارند اين است كه داشتن مهم نيست بودن اهميت دارد. بودن به امور معنوي تعلق دارد و داشتن به امور مادي مربوط است.
خواجه عبدالله انصاري مي گويد «بر مال و جمال خويشتن غره مشو، كه اين را به شبي برند و اين را به تبي» . آن چيزي كه باقي است بودن هاست كه اموري وجودي هستند.
* آقاي دكتر رويكرد شما به فلسفه و معناي زندگي، رويكردي ديني است. در نگاه ديني ما خدا را به منزله پيكره جهان قرار داديم و اين پيكره جهان را در انواع مختلف هستي متجلي ديديم. در اينجا موضوعي مطرح است و آن اين كه به زعم برخي خود حقيقت دين نيز يك گوهر اصلي و شناخته شده براي انسان نيست. من از صحبت هاي شما اين گونه برداشت كردم كه ما با نگاهي ديني به فلسفه و معناي زندگي به يك آرامش رسيده ايم اما واقعيت اين است كه اين آرامش در سايه يك تفسير از دين تحقق پذير است. درحالي كه جهان ما و انباشتگي اطلاعات كه از ويژگي هاي جهان معاصر است تصوير چندبعدي را از حقيقت دين براي ما ترسيم مي كند از طرفي انسان يك موجود در مقابل انواع موجودات جهان است، در سياره اي كه در مقابل ميليون ها سياره و ستاره بزرگ و كوچك ديگر قرار دارد آن سياره در منظومه اي است كه آن منظومه هم در مقابل ميليون ها منظومه ديگر است و آن منظومه خود در كهكشاني كه در برابر كهكشان هاي ديگر شايد اصلا به حساب نيايد. با آگاهي از اين مسئله تصور مي شود خالق اين هستي عظيم بايد رابطه اي ديگر گونه با انسان داشته باشد فراتر از تصورات كلاسيك ما. اينجا پرسش چيستي زندگي دردناك تر نيز مي شود چراكه تنها مايه آرامش در پاسخ آن نيز خود مي تواند دچار كثرت شود. اضافه كنيد تكثر ادياني كه حتي با نگاهي كثرت گرا نمي توان جوهر آنها را كه به قولي عرفان است به يك كل واحد تبديل كنيم. يك عارف يهودي غايت رسيدن خود را چنگ زدن به دامن «يهوه» مي داند، يك عارف مسلمان از فناء و بقاه بالله دم مي زند و يك عارف مسيحي از نزديك شدن به ملكوت پدر آسماني و همچنين يك عارف هندو از رهاشدن از گردونه تناسخ صحبت مي كند. آيا به نظر شما هر فرد با تمسك و توسل به دين خود مي تواند به آن معنا و فلسفه زندگي دست پيدا كند يا نه ما اصولا بايد حقيقت دين را به نوعي ديگر تفسير كنيم.
- بحثي كه من كردم يك تفسير ديني از زندگي نبود، من گفتم انسان اگر در خود بيانديشد و به خود رجوع داشته باشد، به نتايجي مي رسد كه اين نتايج بيان واضح و روشني در چند ساحت معرفتي و عرصه فكري به وجود مي آيد و آنها را كه ملاحظه كند متوجه مي شود آنچه را كه احساس كرده و نمي توانسته بيان كند در انديشه هاي ديگر بيان شده است. يكي از آنها فلسفه اگزيستانسياليسم بود ديگر عرفان هاي مختلف و همچنين متون ديني بود كه به آنها اشاره شد.
همين بحث خدا به عنوان موجودي كه بشر در نهايت به دنبال جلب رضايت اوست و اگر در او دقيق تأمل كنند عاشق او مي شوند اگرچه در هر دين و مرام عرفاني اي اسم هاي مختلفي برايش وجود دارد. اما به هر حال در آن كه يك وجود ماورايي است بين همه مشترك است.
* من تشتت در وجوه مختلف دين ورزي مورد نظرم بود. اين كه يك فرد دين مدار اشعري، اشعري فكر مي كند و يك دين مدار معتزلي، معتزلي فكر مي كند. يكي كاتوليك است و ديگري پروتستان.
- بله درست است، اما در ماهيت انساني كه فرق نمي كند از كدام فرقه و دين است، يك احساس تنهايي مشترك وجود دارد، كه در نهايت اين تنهايي كه معناي مختلفي نيز دارد در پي رسيدن به يك معنا كه همان يك تكيه گاه مطمئن است مي باشد. اين تنهايي «تنهايي وجودي» است و مشترك است، جامعه امروز بشري «ازدحام تنهايان» است. اين احساس تنهايي باعث مي شود كه انسان دچار اضطراب شود و دردناكي آن را تجربه كند.
بشر امروز براي گريز از اين تنهايي به سمت چيزهايي مي رود كه بتواند آن را فراموش كند اما دين مي خواهد اين تنهايي را به ياد او بياورد و البته در اعماق تنهايي اش به او بفهماند كه تنها نيست. خدا از خود او به او نزديك تر است. «نحن اقرب اليكم من حبل الوريد» من از رگ گردن به شما نزديك ترم.
«يار نزديك تر از من به من است
وين عجب بين كه من از وي دورم»
براي غلبه بر اين اضطراب هاست كه در دين نيايش و مناجات پيشنهاد شده حالا به هر لسان و نگاهي و به هر مذهبي كه مي خواهد باشد.