دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۳۸
با نجف دريابندري، مترجم و نويسنده
اولين بار با لباس زندان آمدم تهران 
من اطمينان به كار خودم داشتم. فكر مي كردم كتابي كه ترجمه مي كنم بايد چاپ بشود. سه داستان از فالكنر را كه به شما گفتم، همان قديم كه در آبادان بودم ترجمه كرده و اصلا به آن دست نزدم. اين كه چاپ شد هماني است كه در 20 سالگي ترجمه كردم 
029700.jpg
اولين ناشر من، انتشارات صفي عليشاه بود. من كتاب وداع با اسلحه را ترجمه كرده بودم و دادم به آقاي محجوب كه رفيق من بود و با اين ناشر هم آشنايي داشت. كتاب چاپ شد. منتها درآمدن اين كتاب مصادف شد با زنداني شدن بنده 
آرش نصيري
گفت وگوي ما با سوالي شروع شد كه من معمولا از اهالي هنر پرسيده ام. به خيال من اكثر كساني كه بعدا در زمينه اي از زمينه هاي هنري به خصوص زمينه هاي نوشتاري فعاليت مي كنند با شعر شروع كرده اند.
گفتم: تقريبا دارد برايم مسجل مي شود كه اكثرا اهالي قلم اول با شعر شروع كرده اند و بعد پرسيدم شما با چه ژانري شروع كرديد؟
اول سوال من را تكرار كرد و بعد گفت: من هيچ وقت شعر نگفته ام. خوب بود ما يك شاهد هم داشتيم: خانم فهيمه راستكار، همسرشان. در نواري كه من از اين گفت وگو ضبط كرده ام، صدايشان به سختي شنيده مي شود. از همان دورتر كه نشسته بود، گفت: گفته اي ديگر، نجف! آقاي دريابندري گفت: ها؟ گفتم؟ و بعد با صداي بلند خنديد. مثل اينكه رازي گشوده شده باشد و گفت وگوي ما شروع شد.
... البته من منظورم كار جدي ادبي نيست. منظورم وقتي است كه خودتان را شناختيد و دلتان خواست كه قلم برداريد و يك چيزي بنويسيد. آن چيزي كه نوشتيد چه بود؟ قطعا ترجمه كه نبود؟ شعر بود يا داستان؟ شايد هم اصلا هيچكدام نبود و طنز بود...
... شعر نبود قطعا. من در دو رشته مختلف كار كردم؛ يكي ترجمه و ديگري هم نثر. كارهايي هم كه از من منتشر شده در همين دو زمينه است. در زمينه ترجمه هم كار من در دو شاخه است؛ يكي داستان است كه مقداري ترجمه  كرده ام و ديگري هم كارهاي نظري، مثل فلسفه و چيزهاي شبه فلسفه. در اين دو خط كار كرده ام. در كار نوشتن هم مقداري نقد نوشته ام، منتها اين كار را شايد چيزي در حدود۱۵سال است كه دنبال نكرده ام. مقداري هم فلسفه نوشته ام. منتها من از اول با سينما شروع كرده ام. يعني نقد سينمايي مي نوشتم. آن موقع در آبادان بودم و نشريه اي در آنجا منتشر مي شد به نام خبرهاي روز. در آنجا من گاهي نقد سينمايي مي نوشتم.
فكر مي كنم از اينجا بتوانيم برگرديم به جايي كه من بپرسم، اولين مطلبي كه به اسم نجف دريابندري چاپ شد كي و كجا و چه مطلبي بود؟ البته اگر يادتان مي آيد...
...بله، يادم مي آيد. در همان مجله خبرهاي روز بود. آنجا مطالبي را كه مي نوشتم و بيشتر نقد سينمايي بود با اسم مختصر ن.د امضا مي كردم.
اولين مطلبي كه از آدم چاپ مي شود و آن هم در جواني، معمولا با اسم مستعار يا مختصر نمي تواند باشد چون معمولا آدم شوق و ذوق دارد كه اسمش را در نشريه ببيند. مي گذارم به اين حساب كه شايد يادتان نمي آيد. اولين كتابتان كجا چاپ شد و چطور؟
029697.jpg
اولين ناشر من، انتشارات صفي عليشاه بود. من كتاب وداع با اسلحه را ترجمه كرده بودم و دادم به آقاي محجوب، محمد جعفر محجوب كه مي شناسيدش. ايشان رفيق من بود و با اين ناشر هم آشنايي داشت. من كتاب را دادم به ايشان و ايشان هم داد به ناشر و ايشان هم چاپش كرد منتها درآمدن اين كتاب كه در پاييز سال 33 بود در واقع مصادف شد با زنداني شدن بنده. در حدود يك ماه بود كه اين كتاب درآمده بود و من افتادم زندان. 4سال هم در زندان بودم. در اين 4سال البته چيزي منتشر نكردم به جز همين كتاب كه در آمده بود و ترجمه يك داستان فالكنر كه شاملو در نشريه اي كه داشت چاپ كرد. در زندان هم چيزهايي را ترجمه كردم از جمله كتاب تاريخ فلسفه غرب از برتراندراسل كه لابد ديده ايد. البته بعد از اينكه از زندان بيرون آمدم، بايد پاكنويس مي كردم و كارهايي ديگر و اين باعث شد كه 10سال طول بكشد تا منتشر بشود. كتاب بزرگي است در 4 جلد و در سال 1340 آخرين جلد آن از چاپ درآمد.
ما يكهو پريديم و خيلي جلو آمديم، برخلاف رمان مدرن كه قسمت هاي مختلفي از داستان بدون قيد زمانبندي در جاهاي مختلفي مي آيد، ما مي خواهيم داستان خطي و كلاسيك داشته باشيم و بنابر اجازه مي خواهيم برگرديم به آبادان  ، آنجايي كه اولين مطلب تان چاپ شد، در نشريه خبرهاي روز، آن موقع چند سالتان بود؟
بيست و دو سه سال. من كارمند شركت نفت بودم و اين روزنامه اي هم كه گفتم، روزنامه شركت نفت بود و من هم آنجا كار مي كردم. خود اين قضيه كه چطور كارمند اين روزنامه شدم داستاني دارد. اول كه رفتم شركت نفت، رفتم در اداره كشتيراني شركت در قسمت استخدام كارگران بودم. كارهاي روتين معمولي مي      كردم، اضافه كار و از اين حرف ها، بعدا مرا فرستادند اداره حسابداري. آنجا هم باب طبع من نبود. مدير آنجا يك روز مرا صدا كرد و گفت: تو انگليسي هم خوب بلدي . چرا كار نمي     كني؟ گفتم: والله، كارهايي كه اينجا هست مطابق ذوقم نيست. به دردم نمي خورد. بعد گفتم: اگر مرا بفرستيد اداره روزنامه، خبرهاي روز آنجا ممكن است كه كار كنم. خلاصه اينكه مرا فرستادند خبرهاي روز كه قبلا هم در موردش گفتم. آنجا شخصي بود به نام آقاي دكتر نطقي. قبل از اين بگويم كه در اين فاصله انگليسي ها از آبادان رفته بودند. نفت ملي شده بود و دكتر نطقي هم در اداره انتشارات آبادان بود و روزنامه خبرهاي روز هم جزو مجموعه كارهايشان بود. آقاي دكتر نطقي چيزهايي به من داد و گفت كه اينها را براي خبرهاي روز ترجمه كن. ما هم ترجمه كرديم و داديم به ايشان و خيلي پسنديدند.
اين دكتر نطقي كه مي گويم تا همين يكي دو سال پيش زنده بود و در يكي از اين دانشكده ها درس مي داد. من در آنجا مشغول به كار شدم تا موقعي كه دستگير شدم.
به عنوان مترجم استخدام شديد؟
بله، ترجمه مي كردم و در ضمن مي نوشتم. اولين داستان هايي كه ترجمه كرده بودم را هم در همين خبرهاي روز چاپ كردم، داستان هاي فالكنر را ترجمه كرده بودم كه بعدا در تهران چاپ شد و لابد ديده ايد.
شما درس خاصي براي ترجمه خوانده بوديد؟
نه، من در واقع درس نخواندم مي خندد ، زبان انگليسي را در واقع خودم ياد گرفتم...
آن موقع شركت نفت انگليسي و ايراني بود. فضاي خاصي بود كه خيلي ها علاقه به فراگيري انگليسي داشتند به خصوص كه سينمايي در آبادان بود كه هنوز هم هست، سينماي شركت نفت. سينماي خيلي بزرگ و قشنگي بود. اين سينما فيلم هاي انگليسي نشان مي داد، هفته اي دو فيلم. بيشتر هم فيلم هاي انگليسي بود و گاهي هم فيلم آمريكايي مي آورد.اين فيلم ها در يادگرفتن زبان انگليسي به ما كمك مي كرد. من نمي دانم كه چند نفر از بچه هاي آبادان انگليسي ياد گرفتند ولي من ياد گرفتم مي خندد
يعني كلاس نمي رفتيد؟
نه، كلاس نمي رفتم. خودم مي خواندم. من تا كلاس نهم دبيرستان به مدرسه مي رفتم. بعد از آن خودم انگليسي مي خواندم و رفتم شركت نفت كارمند شدم.
چند سالتان بود كارمند شركت نفت شديد؟
حدود 20سال.
قطعا وقتي در خبرهاي روز كار مي كرديد و مطلب مي نوشتيد و ترجمه مي كرديد حواستان به نشريات معتبرتر پايتخت هم بود؟
آن موقع يكي دو روزنامه بود ديگر، اطلاعات بود و كيهان و چند روزنامه سياسي و حزبي. بعد از اينكه من را در آبادان گرفتند و از آنجا بيرون آمدم با جاهاي ديگر هم كار كردم.
چرا زنداني شده بوديد؟
بعداز كودتاي 28 مرداد و به خصوص بعد از لو رفتن شبكه افسري حزب توده، توده اي هاي سرشناس را گرفتند. بنده در حزب سرشناسي نبودم اما بچه  آبادان بودم ولي در آنجا شناخته شده بودم و به هر حال من را گرفتند. البته من قبل از زندان فقط در روزنامه خبرهاي روز مطالب سينمايي مي   نوشتم و دو، سه داستاني هم چاپ كردم در همان نشريه. از جمله داستاني از فالكنر كه كتابش هم بعدا چاپ شد. موقع چاپ هم هيچ دستي در همان ترجمه اوليه نبردم. يعني ترجمه اي كه در همان 20سالگي انجام دادم را به علاوه دو، سه داستان كه بعدا ترجمه كردم در يك كتاب گذاشتم و 25 سال بعد چاپ كردم، كتاب يك گل سرخ براي اميلي .
يك سال در آبادان زنداني بودم و بعد از آن منتقل شدم تهران.
پس اولين بار به عنوان زنداني آمديد تهران؟
بله. خنده
بله. يعني به صورت زنداني آمدم تهران خنده . اول در حدود پنج،  شش ماه در لشگر زرهي زنداني بوديم و بعد ما را بردند زندان قصر كه حالا، البته خراب شده است.
خيلي جالب است. من معمولا با كساني كه مصاحبه مي  كنم از شان مي پرسم قبل از اينكه بياييد تصورتان از تهران چه بود. چون همه معمولا با آمال و آرزوهايي به تهران مي آيند، يا به دنبال كار يا دنياي بزرگتر.
البته من قبلا به تهران آمده بودم ولي براي گردش و تفريح و از اين جور چيزها.
دو يا سه مرتبه هم آمده بودم. 3سا ل بعد كه آزاد شدم ديگر تهراني شدم.
چرا ، ديگر نخواستيد برگرديد آبادان؟
آبادان ديگر خيلي تغيير كرده بود. بنده هم كه از شركت نفت اخراج شده بودم، ديگر كاري در آبادان نداشتم. يعني آنجا كاري كه به دردم بخورد نبود اين بود كه وقتي در پاييز سال 1337 از زندان آزاد شدم، ديگر به آبادان نرفتم. در تهران كار پيدا كردم و مشغول شدم.
كجا ساكن شديد؟
آن موقع، در دو، سه جا ساكن شديم. يكي در خيابان بهار. ما خانه اي در آبادان داشتيم كه آن را فروختيم و با پول آن خانه اي در تهرانپارس خريديم و آنجا ساكن شديم. دو، سه سالي هم آنجا بوديم و از آنجا آمديم نزديك چهارراه كالج. آنجا خانه اي اجاره كرديم و مدتي هم آنجا بوديم، بعد از چند سال هم رفتيم خيابان بختياري و خلاصه گشتيم.
فرموديد كتاب وداع با اسلحه را ترجمه كرده بوديد و وقتي زندان بوديد چاپ شد. در زندان وقتي داشتيد كتابي با آن قطر را ترجمه مي كرديد اصلا نگران نبوديد كه آيا مي شود برايش ناشر پيدا كرد يا نه؟
نه، ناشر كه به هر حال بود. بنده هم بالاخره اينكاره بودم. مي دانستم كه ناشرها بالاخره كتابم را چاپ مي كردند. البته اينكه چه طوري چاپ مي شد خودش داستاني بود. يك چيزي هم به شما بگويم، من يك اطميناني به كار خودم داشتم. يعني فكر مي كردم كتابي كه من ترجمه مي كنم بايد چاپ بشود. اين داستان هاي فالكنر را كه به شما گفتم چاپ شد، سه داستان از آن را همان قديم كه در آبادان بودم ترجمه كرده بودم و اصلا به آن دست نزدم. يعني اين چيزي كه چاپ شد هماني است كه در 20 سالگي ترجمه كردم. مقصودم اين است كه اطمينان به كارم داشتم و از قضا اين اطمينان هم درست از آب درآمد و كتاب چاپ شد و دستكاري هم نشد؛ همانطوري كه ترجمه كرده بودم منتشر شد. البته كار ترجمه كتاب فلسفه يك كار ديگر بود و كار ذوق تنها نبود، چون بايد مطالعات زيادي در اين زمينه انجام مي دادم و خلاصه اينكه خيلي كار مي برد.
اتفاقا سوال بعدي من هم بي ربط به اين مساله نيست. به نظر من كسي كه در بيشتر از 50 سال پيش و در سن 20 سالگي به فالكنر توجه دارد و داستان هاي او را ترجمه مي كند و ترجمه اش هم طوري خوب و دقيق است كه همان را در نيم قرن بعد و درسن پختگي زير چاپ مي دهد و اصلا عوض نمي كند، بايد در آن سن و در همان 20 سالگي به چيزي رسيده باشد يعني نمي تواند صرفا رفته باشد كلاس هاي انگليسي يا اينكه مثلا رفته باشد سينماي شركت نفت و فيلم هاي زبان اصلي ديده باشد. شما اين اشراف به ادبيات را از كجا پيدا كرده بوديد؟
والله ... كمي فكر مي كند حقيقتش اين است كه بنده به اين سوال نمي توانم جواب بدهم براي اينكه من در واقع فقط مطالعه مي كردم.
علاقه مندي تان چه بود و چه كتاب هايي را مطالعه مي  كرديد؟ با توجه به اينكه آن موقع خيلي از كتاب ها ترجمه نشده بود، چطور رسيديد به جايي كه در آن سن متن هاي مشكل ادبي را ترجمه مي     كرديد و آن هم طوري كه از جدي ترين نويسندگان ترجمه مي كرديد؟
عرض كنم دبيرستان كه مي رفتم، سال هاي 1326 بود يا 27 و آن موقع ها من از خوانندگان يكي از نويسندگان معروف آن زمان بودم. از ايشان خيلي استفاده كردم.دو سه سال اينطوري بود و بعد از آن مستقل شدم.
يعني نوشته هاي ايشان را گذاشتم كنار و خودم براي خودم صاحب يك چيزي شدم؛ يك تفكر يا يك روش. بعد شروع كردم به انگليسي خواندن. ابراهيم گلستان، همينگوي را به من معرفي كرد و من مي  خواندم...
ابراهيم گلستان هم در آبادان بود؟
بله،در همان اداره اي بود كه من كار مي كردم و اين كتاب وداع با اسلحه همينگوي را او به من داد كه بخوانم و من وقتي خواندم ترجمه اش كردم. خود كتاب را هم كه از آقاي گلستان گرفته بودم و هيچوقت پس ندادم، چون بعد از اينكه ترجمه اش چاپ شد كتاب پيش من مانده بود و بعد مرا گرفتند و بردند زندان و بعد از آن نفهميدم اين كتاب چه شد و از بين رفت. يعني كتاب آقاي گلستان را من پس ندادم. ديگه چه مي خواهيد؟ مي خندد .
چه اتفاق خوبي برايتان به وجود آمده بود كه ابراهيم گلستان كه يكي از معاريف عرصه ادبيات و هنر است، در اداره شما بود...
... البته آن موقع هنوز نويسنده برجسته اي نبود. يك كتاب از همينگوي ترجمه كرده بود كه من آن را دارم. اسمش هست:  زندگي خوش، كوتاه فرنسيس مكامبر در آبادان بود و در تهران مرحوم آل احمد اين كتاب را برايش چاپ كرد. ناشر آن هم انتشارات اميركبير بود.
ناشر در خاطراتش نوشته كه كتاب هاي گلستان را چاپ كرديم و سالها هم در انبار ما بود، براي اينكه كسي نمي خريد. گلستان آن موقع يك كتاب هم خودش نوشته بود كه مجموعه داستان هايش بود به اسم آذر، ماه آخر پاييز . آن موقع ايشان اين دو اثر را چاپ كرده بود؛ يك ترجمه و يك تاليف.
فكر مي كنم حدود 10 سال هم از شما بزرگتر بود، نه؟
تقريبا، كمتر از 10 سال. در حدود هفت، هشت سال.
يك جوان 20 ساله هر چقدر هم نبوغ داشته باشد، نمي  تواند طوري بنويسد كه 50 سال بعد نثرش تغيير نكند.نثرتان متاثر از چه كسي بود؟
نثرم نمي     توانم بگويم متاثر از كه بود. ترجمه كه مي    كردم تحت تاثير متن اثر بودم. بعدا كه خودم شروع كردم به نوشتن، مقداري تحت تاثير بودم كه شرحش را دادم.بعد از آن ديگر كسي را يادم نمي   آيد كه بتوانم بگويم به صورت جدي تحت تاثيرش بودم.
بگذاريد برگرديم به جايي كه آمديد تهران و مانديد. معمولا ازكساني كه در يك دوره اي آمدند تهران و ساكن شدند مي پرسيم كه وقتي براي اولين بار آمديد تهران و قبل از آن چه تصوري از آن داشتيد البته آبادان آن موقع خودش خيلي شهرتر از تهران بود، به واسطه شركت نفت و حضور خارجي ها و...
029706.jpg
آن سالهايي كه من در زندان بودم از لحاظ ادبي و از لحاظ شهري خيلي سالهاي مهمي بود. يعني موقعي كه من از زندان بيرون آمدم پاييز سال 1337، شركت نفت سابق برچيده شده بود، شركت نفت جديدي تاسيس شده بود به اسم شركت هاي عامل نفت كه اينها عبارت بودند از شركت هاي فرانسوي، هلندي، انگليسي و آمريكايي. چهار شركت با هم دست به يكي كرده بودند و شركت نفت آبادان را تحويل گرفتند. اين شركت هاي عامل نفت كار مصدق بود. آنجا يك شركت نفت داشتيم به نام شركت نفت انگليس و ايران. اين شركت را مصدق از آبادان بيرون كرد. من آن روز را كه اين شركت از آبادان اخراج شد، يادم است. در يك روز كارمندانش اخراج شدند، سوار كشتي شدند و رفتند و آبادان ماند بدون انگليسي ها. حدود يكسال هم صنعت نفت خوابيد. در اين فاصله ما هم افتاديم زندان و شركت هاي عامل نفت آمدند سركار. عليه مصدق هم كودتا شد و ايشان هم زنداني شد.
اما شركت هاي عامل كه آمدند و به اصطلاح نفت جديد را استخراج و شروع كردند به فروختن، در حقيقت حاصل كار مصدق بود، براي اينكه مصدق با انگليسي ها مذاكره كرده بود و پيشنهادهاي انگليسي ها را نپذيرفته بود. آخرين پيشنهاد انگليسي ها كه باز مصدق نپذيرفت و آنها تصميم گرفتند كه او را بر كنار كنند كار،كار انگليسي ها بود. اين يادتان باشد ، اين بود كه 51درصد از سهام شركت را ايران داشته باشد و 49 درصد را انگليس و اين خيلي فرق معامله است با اصل قرارداد. چون اصل قرارداد 16درصد بود.16درصد تا 51 درصد خيلي فاصله است. انگليسي ها اين را قبول كرده بودند ولي مصدق قبول نكرد. بعد مصدق افتاد. بعداز آن هم يكسال مذاكره كردند و از اين حرفها، بعد كه آمدند سركار، قراردادي كه مي بستند نمي توانست ضعيف تر از قراردادي باشد كه در دوره مصدق پيشنهاد شده بود. بنابراين كاري كه كردند اين بود كه شركت هاي عامل نفت قراردادي با ايران بستند- البته جزئياتش بحث درازي است- كه اساسش همان آخرين پيشنهاد انگليسي ها بود و اين 4 شركت كه گفتم آمدند و شروع به كار كردند. اساس كار همان قراردادي بود كه مصدق قبول نكرد.
در مورد آبادان نفرموديد...
من كه ديگر آبادان نرفتم. زماني كه شركت هاي عامل نفت آمدند سركار، آن موقع ما زندان بوديم و۳ سال بعد آزاد شديم. بعد از آن هم ديگر نرفتم آبادان كه بمانم. تهران به هرحال نسبت به آبادان شهر بزرگي بود. البته الان بزرگي تهران با آن موقع به هيچ وجه قابل مقايسه نيست.

029703.jpg
عمو نجف و ويل كاپي
ماجراي ويل كاپي را هم پرسيدم. شنيده بودم كه ويل كاپي وجود خارجي ندارد و آقاي دريابندري كتاب چنين كنند بزرگان را خودش نوشته و به نام او چاپ كرده است اما گفتند كه اينطور نيست. البته اول پرسيدند كه من به اين سوال چند بار بايد جواب بدهم و بعد جواب دادند. حتي گفتند كه كتاب به زبان اصلي را هم دارند و مي  توانند نشان بدهند اما ندادند.
ماجرا اين بود كه آقاي دريابندري تكه تكه از كتاب را ترجمه مي  كرد- البته با كمي تلميح- آقاي شاملو هم موقع چاپ در بعضي از جاها دست مي برد و ايشان دوست نداشت. موقع چاپ كتاب دوباره برگشت به متن اصلي و متن اصلي را با كمي تصرف البته چاپ كرد. فقط يكي از داستان ها را خودش نوشته كه آن هم ماجرايي دارد كه بماند. بماند براي آنكه شما ندانيد كدام داستان را خود آقاي دريابندري نوشته تا مجبور نشويد برويد كشفش كنيد. از كتاب مستطاب آشپزي نپرسيدم، مجالش به وجود نيامد.
ماجرايي دارد اين كتاب كامل كه در مقدمه اش آمده است . خلاصه آنكه هر چه در اين مصاحبه مي  خوانيد مربوط است به قبل از 30 سالگي ايشان. آنچه تاكنون لابد جايي نديده و نخوانده ايد، حالا پيش روي شماست. آخر سر از ايشان تقاضا كردم هر چه را كه دوست دارند روي يك كاغذ سفيد بنويسند تا عين دستخط ايشان چاپ شود. دستخط ايشان را مي  بينيد و لابد دلتان براي حروفچين كتاب چهار جلدي تاريخ فلسفه غرب مي  سوزد.

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
درمانگاه
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  درمانگاه  |  شهر آرا  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |