سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۳
به بهانه اولين سالگرد درگذشت استاد عماد خراساني
ديرينه رند
010644.jpg
عليرضا پوراميد
بسياري از قالب هاي كلاسيك شعر فارسي تعطيل يا نيمه تعطيلند. امروز ديگر از شاعري كه قطعه سراي حرفه اي باشد يا مسمط سراي حرفه اي، چه كسي سراغ مي دهد؟ اين تنها به خاطر متعلق بودن قالب ها به دوران سنتي و پس خوردن قالب هاي كلاسيك از شعر معاصر نيست بلكه به اقتضاي قالب ها هم برمي گردد. ديگر در دوران فشردگي وقتها و فسردگي ذهنها نمي شود شاعر از خودش توقع سرودن شعري با قافيه واحد در ۱۲۰ بيت داشته باشد. در نتيجه قصيده مهجور مي ماند. متقابلاً قالب هاي ديگري كه زنده هستند و توانسته اند در برابر سيل خانمان برانداز هنر مدرن _ هنر مغروري كه در كشور ما محروم از يك سنت نقادي جدي است- ايستادگي كنند به خاطر اقتضائات خودشان است، اگر رباعي و دوبيتي مي مانند اتفاقاً به خاطر همين كوتاهي و فشردگي هستند كه اقتضاي روزگار ما اين گذرندگي و شتاب است، اما غزل حكايت ديگري دارد كه مانده است و خواهد ماند. اين علل متعددي دارد اما به زعم اين قلم مهم ترين علت مانايي غزل به «خاطره نوعي» از غزل برمي گردد، خاطره ما از نوع ادبي غزل اين است: قالبي كه خلاصه حكمت و ذوق ايراني است و نيز قالبي كه مرده ريگ هنري قالب هاي قبل از خود را جمع كرده است، اين به خصوص در غزل تلفيقي بزرگي چون حافظ بيشتر نمود دارد.
عماد خراساني از آخرين قله هايي بود كه غزل را غزل مي گفتند و صرفا به چشم يك قالب محض به آن نمي نگريستند.
اخوان ثالث : عماد به دلايل مثبت شاعرست زيرا داراي حسيات و حال و عالمي شاعرانه و خاص است و سخنش نيز از مقوله شعر است آن هم شعر خوب و دل نشين...»
هزاران بار هشيار آمدم بي خويشتن رفتم
نه در اين عمر رندم من، كه از رندان ديرينم
عماد خراساني
«... بسياري هيچ كارگان هستند كه به دلايل منفي شاعرند، به اين معني كه چون في المثل دانشمند به معني امروزين كلمه نيستند، زيرا در هيچ يك از علوم خبرگي و تخصص يا حتي مختصر ورودي ندارند، در هيچ فني و صنعت و حرفه اي نيز كاره اي نيستند _ نه بافنده و نه بنا نه فلان و بهمان _ در هيچ پيله و پيشه  اي هم سرمايه و دستي ندارند و هكذا و كذا، پس ديگرلابد شاعرند، خاصه كه طبع نظمي هم دارند و ابياتي هم در انواع و اقسام شعر _ و اخيرا خزعبلاتي به اسم شعر نو كه حقيقتا به ننگ آلودند اين نام و اصطلاح بيچاره را _ مرتكب مي شوند و آثارشان هم به همان دلايل منفي «شعر»است، چون نه از مقوله علم است و تحقيق و نه از هيچ مقوله معقول ديگر، پس لابد بايد شعر باشد.
اما عماد به دلايل مثبت شاعرست زيرا داراي حسيات و حال و عالمي شاعرانه و خاص است و سخنش نيز از مقوله شعر است آن هم شعر خوب و دل نشين...»
مهدي اخوان ثالث ،مقدمه ديوان عماد، ص ۳۳ و ۳۴
مطلب فوق را به عنوان براعت استهلال و از زبان و قلم يكي از بزرگترين شاعران و رفيع ترين قلل در سلسله جبال ادب معاصر كه اتفاقا بيشتر آثارش و مشهورترين سروده هايش در سبك و سياق شعر نيمايي و حيطه و حوزه شعر نو، خلق شده است، نقل كردم تا به مصداق: عندليب آشفته تر مي خواند اين افسانه را... بيشتر و بهتر باهنر شاعري و شأن هنري عماد خراساني، آنهم از زبان مهدي اخوان ثالث كه جز شعر و سخنوري، در نقد و صيرفي شعر و سروده، دستي بلند و نگاهي موثر و نظراتي ارزشمند و ارجمند داشته و با وجود دوستي و رفاقت بسيار نزديك با او و نيز پيوند عاطفي و انساني كه در بين اين دو عزيز برقرار بوده است، راي و نظر خويش را، همانجا كه پاي نقد و تحليل و يا ارزش گذاري و داوري است، از شائبه و اتهام ملاحظه و رفيق بازي و تمجيد نابجا، پاكيزه و محفوظ نگاهداشته است.
دوستان حجره و گرمابه و گلستان كه حتي رمز و رازها و سروسرهايي قراردادي و اختصاصي بين خويش داشته اند اصطلاحات و جملاتي كه فقط آنان و دوستان خيلي صميمي شان راه به وادي مفهومي آنها يافته اند مثل: حورعين _ برنج دمسياه اعلا _ برف بهشتي و... و نگارنده بارها و بسيارها از زبان زنده ياد عماد خراساني در مورد استاد مهدي اخوان شنيدم كه با حيف و حسرت ي نهفته در كلام، مي گفت: «خيلي رفيق خوبي بود »... يا«يك رفيق تمام بود »....
و براحتي مي توانستي بدين نكته پي ببري كه چقدر اندوه و تنهايي در لحن و لهجه عماد وجود دارد و سخن گفتن از اخوان براي عماد سرشار از شور دلبستگي و وابستگي همراه با بيان غربت و تنهايي و احساس دلتنگي و حسرت و حزن بود.
***
گر چه مستيم و خرابيم چو شبهاي دگر
باز كن ساقي مجلس سر ميناي دگر
امشبي را كه در آنيم غنيمت شمريم
شايد اي جان نرسيديم به فرداي دگر
مست مستم مشكن قدر خود اي پنجه غم
من به ميخانه ام امشب تو برو جاي دگر
چه به ميخانه چه محراب حرامم باشد
گر به جز عشق توام هست تمناي دگر
تا روم از پي يار دگري مي بايد
جز دل من دلي و جز تو دلاراي دگر
نشنيده است گلي بوي تو اي غنچه  ناز
بوده ام ورنه بسي همدم گلهاي دگر
تو سيه چشم چو آيي به تماشاي چمن
نگذاري به كسي چشم تماشاي دگر
باده پيش آر كه رفتند از اين مكتب راز
اوستادان و فزودند، معماي دگر
اين قفس را نبود روزني اي مرغ پريش
آرزو ساخته بستان طرب زاي دگر
گر بهشتي است رخ تست نگارا كه در آن
مي توان كرد به هر لحظه تماشاي دگر
از تو زيبا صنم اين قدر جفا زيبا نيست
گيرم اين دل نتوان داد به زيباي دگر
مي فروشان همه دانند عمادا كه بود
عاشقان را حرم و دير و كليساي دگر
غزل فوق را مي توان فراگيرترين و مشهورترين غزل از مجموعه ارزشمند و گرانسنگ سروده هاي زيبا و خاطره انگيز زنده ياد سيد عمادالدين حسن برقعي خراساني (عماد خراساني) به شمار آورد، غزلي در ۱۲ بيت و با رديف دگر كه بدليل رواني و سلاست ادبي و نيز موسيقايي بودن و ريتم دروني اش بارها توسط خوانندگان آواز در چند مايه و مقام موسيقي ايراني، به شكل تصنيف و آواز اجرا شده است.
و هنگامي كه در مراسم بزرگداشت ايشان، استاد صاحبدل و محقق گرانمايه، آقاي محمد گلبن پيشنهاد داد كه اي كاش كسي همت كند و غزلهاي استاد عماد را بررسي نموده و از هر غزل ابيات برجسته تر را برگزيده و فاصله بين برخي از بيتها را در يك غزل كاهش داده و...
اينجانب فكر كردم كه اگر قرار باشد غزل فوق را به شكلي كه استاد گلبن گفته بخواهيم بيت گزيني كنيم اين ۱۲ بيت به ۳ بخش ۴ بيتي تقسيم مي شود (بدون توالي و ترتيب بيت ها) كه مثلا ۴ يا ۵ بيت آن در اوج قرار دارد و...
و اي كاش قلم نقاد و صيرفي مهدي اخوان ثالث با چاشني سخت گيري و بدون ملاحظه، در زمان تدوين ديوان عماد بدور از رفاقتها و دوستيها، براندامواره ابيات آخته و پرداخته مي شد تا امروز مجموعه اي يكدست تر و يكپارچه تر و دور از غث و ثمين هاي پر فاصله و متفاوت در دست اهالي كوچه غزل قرار مي گرفت و...
اما با مطالعه مجدد ديوان عماد و بويژه يادداشت مرحوم اخوان، بر بي نيازي ديوان عماد بر اين عمل و به نوعي خامي و بيهودگي اين كار پي بردم، چرا كه عمادست و شوريدگيها و قلندريهايش، مستيها و هشياريها، سرشكها و گلخندها و وصالها و حرمانها و... كه همگي در شعر او متجلي است و سرخوشيها و شنگي ها و شنگوليها شعرش را زيبائي و نشاط بخشيده و ناكاميها و نامراديهايش، سوز و شور و محتوا و عمقي و به تعبير خودش:
010641.jpg
عماد خراساني در ۳سالگي مادر خود را و پس از ۳ سال يعني در ۶ سالگي پدر را هم از دست مي دهد و سرپرستي و تربيت او به دست پر مهر و با محبت پدر بزرگ و مادر بزرگ مادري خود يعني سيد محمد اقتدار التوليه و بي بي زهرا (بي بي عالم) مي افتد در محيطي سرشار از شعر و شور و كلمه و كلام و فضايي لبريز، از عاطفه و مهرباني و حرمت و اهميت كه به رغم نوجواني و يتيمي، از آن احترام ها و محبتهاي فوق العاده برخوردار بود
شور ديگري دارد ناله گرفتاران
ورنه نغمه ها دارند مرغكان بستاني
اين كار (گزينش ابيات) را دوستي با شعر شاعر انگليسي (اليوت) انجام داد و گويا حجم سروده هايش را به يك سوم تقليل داد و اتفاقا آن مجموعه برنده جايزه نوبل ادبي شد ،اما بنده براين اعتقادم كه با شعر عماد نمي توان اين كار را كرد. پس پاي قلم شتابزده را در دامان تعقل و تأمل كشانده و عنصر اصالت و صداقت را بر هرگونه پيرايش و ويرايش و زيباسازي (احتمالي) ترجيح دادم و اقتدا به استاد مهدي اخوان كردم كه او نيز به فراست و هوشمندي و با دقت بيشتر اين معنا را يافته بود.(۱)
عصر يكشنبه هفدهم آذرماه ۱۳۸۱ به همراه سيدين بزرگوار، سهيل محمودي و فريد قاسمي و دوست عزيز آقاي قاسم فراست در پي استاد منوچهر همايونپور كه اول بار ايشان شعر عماد ساكن در خراسان را، با آواز در تهران خوانده بود، براه افتاديم تا با هم به ديدار خسرو شعر خراسان برويم، به هرحال رسيديم ،زنگ زده وارد شديم، باور نمي كرديم مردي بزرگ و بزرگوار با كمان قامت و تير ملامت كه ديرآمدنمان را نشانه رفته بود بدون كلام اعتراضي و... صورتي تكيده با پيشاني پر از خطوط عبور گذر عمر و خالي درشت برگونه و گوشهايي كه بزرگي آن نشان از هوشمندي صاحبش داشت با صدايي گيرا و گرم و اما چشماني روشن و اميدبخش از اتاقي كه چند پله از همكف پائين تر بود (و برشكوه و ارتفاعش مي افزود) به پيشوازمان آمد. آري باور نكردني بود، خودش بود، ستون غزل و شعر، كهن جامه اي نوجان، در بيان و زبان يعني عماد، در اتاقي كه موج موج مهرباني و عاطفه در فضايش جاري و ساري بود يك هفته قبل از آن تاريخ، دوست و برادر هنرمندم سهيل محمودي با تلفن خبر داد كه نشريه كتاب هفته توسط آقاي سيد فريد قاسمي مي خواهد مجلس نكوداشت براي استاد عماد خراساني برگزار كند و من از طرف تو و خودم قول همه گونه همكاري را داده ام و... من گفتم آيا عماد خراساني با آن شيوه زيست و زندگي و سادگيها و وارستگيهايش و پرهيز از جنجالها و شهرت طلبي هاي رايج و... راضي بدينكار خواهد شد يا نه؟ و بهرحال توكل بر خدا كه: براه باديه رفتن به از نشستن باطل. و فرداي آنروز با استاد همايونپور تماس گرفتم كه او پير و بزرگ ما و پيش كسوت نسل همروزگار ماست و با وجود ايشان: بي پير به خرابات نرفته باشيم و...
اينك در نهايت، روبروي استاد عماد نشسته در اتاقي كه فضا لبريز از مهر و عاطفه و سرشار از حضور جدي شعر و شور و نوا با قاب عكسها و كتابها و خوشنويسي هاي قاب شده و تخت خوابي كه به احترام ميهمانان، نقش مبل را گرفته و استاد در آن آرام نشسته بود و نگاه بود و نگاه و نگاه و چشماني كه مهربانانه و پرسشگرانه، دلجويي و دلبري مي كرد با لبخندي مليح و پدرانه كه بر روي و رخسارش مي دويد و پخش مي شد، بالاخره به دليل قدمت دوستي و كسوت هنري، آقاي همايونپور بر روي تخت در كنار استاد نشست و سكوت را شكست و بر ما جوانترها جرئت و جسارت بيشتري بخشيد:
اول پدر پير خورد رطل دمادم
تا مدعيان خرده نگيرند جوان را
پس از توضيح و تشريح در جهت اثبات حسن نيت و خير بودن هدف برگزاركنندگان و عاملين بزرگداشت، عماد خراساني در كمال خاكساري و فروتني موافقت خويش را مشروط بر تراضي و همراهي خانم فاطمه نجاتي (خواهرزاده استاد) اعلام كرد و ما كه شرح بزرگواري و كرامت اين بانوي مكرمه و محترم را شنيده بوديم مشتاقانه ديدارشان را خواهش كرديم، ايشان را طلبيدند و پس از چندي به اتاق استاد آمدند، خانمي محجبه و محجوب كه سالها با وجود اعتقادات محكم و باورهاي راسخ مذهبي از سر عشق و باصفا و بي ريا، پذيرايي و پرستاري از مردي كرده كه با بي قيديها و شوريدگيها و بعضا عياشيهاي قلندرانه، دوران جواني و ميانسالي و اينك در سنين كهولت و عوارض پيري و ضعف جسماني و عمل جراحي كمر و... با وجود مشكلات و مسائل مربوط به اشتهار و محبوبيت و تبعات ناشي از مطرح بودن و تنوع دوستان و دوستداران گشاده روئي و گشاده دري و دستي و همه و همه، براستي مردي مي طلبد مردستان و يا زني كه مردانگي در مقابل گذشت و ايثارش سرارادت و تعظيم خم خواهد كرد و يقينا حس زيباي خانم نجاتي (ساغر) را نسبت به استادش (عماد) تمثيل و تصويرزيبا و ديدني از نقش ارادتمندانه مريد به مراد، مي توان مشاهده كرد و شگفت  اينكه در تاريخ فرهنگ و هنر ايران زمين اين نمونه ارتباط عاشقانه و مخلصانه (مريد و مرادي) كه بين دايي ها و خواهرزادگان برقرار بوده است را در موارد و شواهد بسياري مي توان تجربه كرد، حس احترام آميز پرويز صديقي پارسي نسبت به دايي گرامي خود مرحوم حسين ياحقي تا بدان حد كه نام فاميل پدري را به كنار نهاده و نام خانوادگي استاد را براي خويش بر مي گزيند (پرويز ياحقي) و به همين شكل از قرن نهم ارادت هاتفي نسبت به دايي خود عبدالرحمن جامي و يا عليرضا چنگي در قرن گذشته و خواهرزاده معاصرش اسماعيل زرين فر يا مايل تويسركاني شاعر مشهور با پارسا تويسركاني و يا صادق هدايت و بيژن جلالي _ استاد عبادي و جمشيد شيباني يا محمدعلي حيدريان و خواهرزاده شهيرش نورعلي خان برومند و نيز كلنل وزيري و حسين علي ملاح و برادران گرگين زاده (مصطفي و مرتضي) كه دايي هاي استاد محمد اسماعيلي هستند و دائيان استاد بهاري حسن _ اكبر _ رضا و دائيان حسين و اسدالله ملك يعني برادران زنگنه و عبدالله خان دوامي و شاپور حاتمي و در روزگار خيلي نزديك و هم نسلان و هم سالان نگارنده يعني پرويز مشكاتيان و خواهرزاده اش بهداد بابائي و بهمن بوستان دايي محمد واعظ اصفهاني و... كه همگي بيانگر تأثير و تأثر مثبت و عميق خال ها و خالوها بر خواهرزادگان و همشيره زاد گاني كه زمينه مساعد و قريحه موافق دارند و داشته اند و مصداق و تبلور روشن و امروزين اش خانم فاطمه نجاتي (ساغر) و استاد عماد كه استاد در ابتداي ديوان خود از سر قدرشناسي و سپاس آورده است كه:«تقديم به خواهرزاده عزيز و ارجمندم فاطمه نجاتي (ساغر) كه حتي با زبان شعر هم نمي توان از يك عمر ايثار و غمگساريهايش يك از هزار گفت»ايشان به اتاق وارد شدند با گرمي در نگاه و گشادگي در رخسار و صلابت و احتشام در رفتار و گلايتي رندانه و شاعرانه در گفتار كه:« برادران عزيز خوش آمديد اما به تعبير شهريار، حالا چرا؟ »
پنج مرد ميهمان كه هر كدام به نوعي در خلوت، بيشتر و در جلوت، كمتر، داعيه سخنوري و نكته سنجي و تسلط بر كلمه و كلام، داشته و دارند را به سكوت و تسليمي از سر اعجاب، واداشت. دستها را به علامت تسليم در خاموشي و بهت بالا برديم و پس از لحظاتي حقير به سخن درآمده گفتم: بزرگوار، دير و دور آمديم اما به دل و... دوستان هم نكاتي را بيان كردند كه حاكي از عذرخواهي و پوزش طلبي بود نه توجيه و يا اقناع و...
به هرحال آن شاعره ارجمند كه براستي از مشمولين آيه شريفه «يقولون مالا يفعلون»نمي باشد و زيباترين و شيواترين شعر تمام عمرش را به لحاظ عملي و انساني در صفا و خلوص با ارايه بهترين مهربانيها و عواطف به مرشد خود (عماد) در همدليها و غمگساريها سروده است و در تجلي نجابت و عفاف و پاكداماني ظاهر و باطن، تدريس مردانگي و جوانمردي مي نمود و ساليان، قلندريها و بي قيديها و شوريدگيهاي دايي را بردبارانه و مريدانه، با صفاي جبلي و علقه اي ذاتي به جان و جسم خريده و مشتاقانه كاويده و جسته و يافته و در مقام ارادت و عشق و رضا، استاد را نه به عنوان دايي و منسوب بزرگتر كه همچون مرشد و مراد با دل و جان و از بن دندان، تر و خشك كرده است، پس از استماع استدلال استاد همايونپور و ديگر دوستان، در نهايت به عنوان مشاور و مباشري مشفق، كريمانه و سپاسمند با تأكيد بسيار بر رعايت شأن و نيز تأمين حرمت و عزت استاد و آسيب نديدن مقام فرهنگي ادبي استاد عماد، با برگزاري مراسم بزرگداشت موافقت نمود و جمع كوچك دوستان شادمان و اميدوار خداحافظي نموده منزل استاد را ترك كرديم در حاليكه طول مسير بازگشت و درون اتومبيل، نقل سخنان و گل گفتار همه ما، سطوت و صلابت توام با محبت خانم نجاتي بود و نيز نگاه گيرا و حضور پر تأثير عماد خراساني در ذهن و ضمير همه ما و يادم هست قاسمعلي فراست به من گفت فلاني، به دستبوس خيلي از اساتيد مشتركا يا جدا از هم رسيده ايم و هر كدام هم به نوعي ما را مجذوب و مفتون خويش ساخته اند اما تأييد مي كني كه عماد چيز ديگري است و براستي همينگونه بود عماد خراساني دوست داشتني ترين و دروني ترين و مهربانترين و كم ادعاترين فردي بود كه من تا امروز و در زندگي خويش، سعادت و توفيق ديدنش را داشته ام. مردي كه در دهه نهم عمر خود، نشسته در كنجي، چو بحر در كوزه و به تعبير اديب پيشاوري«جهاني ست بنشسته در گوشه اي »از سلاله پيامبر گرامي اسلام، سراسر وجودش نگاه بود و مهرباني و هر زدن پلك او گويا باز گشودن در باغ عاطفه است بر هر آنچه در مسير نگاهش قرار مي گرفت و... اين جملات حقيقتا گزافه و يافه نيست و هر آنكه او را ديده است يا محضرش را درك نموده قطعا با حقير هم عقيده است... در جلسات متعدد بعدي كه اغلب به همراه ادب دوستان و يا فرهيختگان و اساتيد، خدمت ايشان مي رسيدم [ اساتيدي چون: عباس كي منش (مشفق كاشاني) _ علي موسوي گرمارودي _ حسين آهي _ علي دهباشي و...]موارد و مباحثي متنوع و متكثر مطرح مي شد كه هر كدام بر ارادت و علاقه و حس احترام نسبت به اين بزرگمرد مي افزود تا اينكه در ۲۶/۱۰/۸۱ مجلس بزرگداشت او در خانه هنرمندان با حضور بزرگاني چون خانم دكتر قمر آريان (همسر استاد زرين كوب) _ دكتر محمد روشن _ منوچهر همايونپور _ مشفق كاشاني _ يدالله قرايي _ احمد شهنا _ جواد لشكري _ حسين يوسف زماني _ محمود محمدي _ احمد ابراهيمي _ محمد گلبن _ مهدي آذرسينا _ علي اصغر رمضانپور _ عمران صلاحي _ عبدالرفيع حقيقت _ حسين آهي _ رضاقلي سالور _ عبدالجبار كاكائي _ يونس شكرخواه _ فريد قاسمي و عبدالحسين مختاباد و... به همت علي دهباشي _ كتاب هفته _ كتاب ماه و خانه هنرمندان و با حضور تعداد كثيري از علاقه مندان و دوستداران عماد برگزار گرديد و شرح آن در همانزمان در كتاب هفته منعكس گرديد. از نكات قابل ذكر آن نشست، اهداي ۳۰۰ جلد از كتاب ديوان عمادخراساني به شركت كنندگان در مراسم و نيز هنرنمايي شايان توجه استادان موسيقي چون: فرهنگ شريف _ كيوان ساكت _ احمد آزادبيگي- سالار عقيلي و خانم حريرشريعت زاده بود كه با اجراي ماهرانه سهيل محمودي در مجموع شبي پرشكوه و فراموش ناشدني را ايجاد نمود.
شخصيت و زندگي عماد:
قلب اين مرد قناري دارد
(سهراب سپهري)
عماد خراساني بنابر قول مشهور و بر طبق آنچه كه حقير چند بار از زبان ايشان شنيدم در فصل بهار ۱۳۰۰ خورشيدي در شهر مشهد و در خانواده اي شجره نامه دار و اصيل و فرهنگي پاي بر كره خاكي نهاد. پدرش سيد محمد تقي كه در آستانه رضوي به عنوان معين دفتر، مشغول به كار بود، شاعري نيز مي كرد و با تخلص معين به سرودن شعر مي پرداخت .گرچه به ضبط و نگاهداري اشعارش چندان توجهي نداشت و مادرش با نام حرمت كه از نسل و دوده مردمي اهل دانش و فرهنگ و صاحب ذوق و فضل و ادب به شمار مي آمد.
«مادرش به هنگام خوابي، مي بيند كه گويي امام علي بن ابي طالب(ع) به او مي گويد (اين پسر تو همنام پسر ماست) مي پرسد كدام يك؟ - جواب مي شنود (حسن، و اين سكه هم رونماي اوست، بگير) مي گيرد و بيدار مي شود»نسبت و نسب او به امامزاده موسي مبرقع پسر امام جواد (امام نهم شيعيان) مي رسد و نام خانوادگي برقعي يا مبرقعي به همين دليل است و از هر دو طرف (پدر و مادر) سادات محسوب مي شود. پدر او به جز سرودن شعر از نعمت حسن صوت نيز برخوردار بوده است و مهدي اخوان ثالث در مقدمه ديوان او آورده است كه:«طبع شعر و آواز خوش، دو ميراث طبيعي ارجمند بود كه از معين به پسرش رسيد اما مرگ مهلت اش نداد تا شكفتن و باروري اين دو هنر پسر خود را ببيند.»عماد خراساني در ۳سالگي مادر خود را و پس از ۳ سال يعني در ۶ سالگي پدر را هم از دست مي دهد و سرپرستي و تربيت او به دست پر مهر و با محبت پدر بزرگ و مادر بزرگ مادري خود يعني سيد محمد اقتدار التوليه و بي بي زهرا (بي بي عالم) مي افتد در محيطي سرشار از شعر و شور و كلمه و كلام و فضايي لبريز، از عاطفه و مهرباني و حرمت و اهميت كه به رغم نوجواني و يتيمي، از آن احترام ها و محبتهاي فوق العاده برخوردار بود. عماد دو خواهر و يك برادر داشت كه هر سه تن از طرف مادر با او ناتني و حاصل ازدواج پدرش پس از فوت حرمت خانم با همسري ديگر بودند. در اواخر دهه اول عمر يعني درست در سن ۹ سالگي (بنابر تأييد و گفته خود استاد عماد) عماد نخستين شعر خود را مي سرايد كه توسط سيدحسن علي تقوي، دايي و بزرگترين حامي و مشوق اش، با تأييد و تمجيد فراوان روبرو شده و دايي اهل هنرش (مرحوم تقوي) خود به پرورش قريحه و تقويت ذوق او مي پردازد و با اعتنا و توجه ارزشمندي از او طلب شعرهاي ديگر و طبع آزمائي هاي جديد مي نمايد و سپس مقدمات حضور عماد را در جلسات فرهنگي و محافل ادبي آنروزهاي شهر مشهد و نيز جمع دوستان اهل ذوق خود، فراهم مي آورد.
پس از درگذشت اقتدار التوليه و نيز جوانمرگي مرحوم حسنعلي تقوي و تنها شدن عماد، تربيت و سرپرستي او به تنهائي بر عهده مادر بزرگ مهربان و بزرگوارش ( بي بي عالم) قرار گرفته كه آن زن شريف و ساده دل، حريف شور و شرها و كنجكاويها و بيقراريهاي عماد كه در آن زمان پانزده شانزده سال داشته است نمي شود. مدتي بعد كه عماد ديگر در اوج دوران پويائي و جويائي و تجربه يافتن ها و جواني كردنها قرار داشته و به لحاظ جلوه و جمال و قامت و خصال، كانون توجه و مقبول و شمع جمع دوستان و ياران گشته، تحصيل را نيمه كاره رها ساخته و لطافت و ظرافت اندرزهاي پيرزن پر عاطفه و خوشباوريهايش، نه تنها راه را بر عيشها و گذرها و گشتها و چشيدنهاي تلخ و شيرين نمي بندد بلكه ساده و سهل گيريهايش روزبه روز بر حضور در محافل و مجالس متعددي كه مشتاق او و آواز و شعر و شمايل اش، بر او آغوش گشوده اند مي افزايد و... به هرحال عماد به دليل فوت مادر در سه سالگي اش هر چه تجربه از مهر مادر و عاطفه و مهرباني دارد همه و همه از صفا و عطوفت و رفاقت و صميميت اين مادر بزرگ به راستي بزرگوار است كه به دليل سيادت عماد همواره او را به شكل آق عماد مخاطب قرار مي داد و اين مربي بزرگ مهر و عاطفه در سال ۱۳۲۹ عماد را تنها گذارده ترك مي كند و به رفتگان ديگر مي پيوندد (دو قطعه شعر (قصه هاي ناتمام) مقصود از مادر، اشاره به همين بي بي عالم است) عماد در سنين ۱۹ و ۲۰ سالگي ازدواج مي كند كه همسر ايشان متأسفانه به بيماري سل استخوان دچار بوده و پس از ۸ ماه درد و رنج و زندگي مشترك تلخ و اندوهبار به ديار باقي سفر مي كند و باز تنهايي و قلندريها و زندگاني مجردي عماد ادامه مي يابد و تا آخر عمر، عالم تجرد را ترك نمي كند .
سپردم چو فرزند مريم جهان
نه شامم مهيا و نه چاشتم
چو هر داشته كرد بايد يله
من ايدون گمانم همه داشتم
و همصدا با حافظ سر داده اند كه:
گر روي پاك و مجرد چو مسيحا به فلك
از فروغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
عماد در سال ۱۳۲۴ با مهدي اخوان ثالث (م _ اميد) كه در آن زمان جواني ۱۷ ساله بوده است (مهدي اخوان ۱۳۰۷ _ ۱۳۶۹) آشنا مي شود و در حاليكه شعر او چند سال زودتر از خودش به تهران رسيده و برزبانها و در دهانها، در مجالس و محافل ذوقي _ ادبي، جاري شده بوده است.
بالاخره در سال ۱۳۳۰ براي هميشه به تهران مهاجرت مي كند و در منزل زنده ياد سيد عباس نجاتي فرزند مرجع تقليد حضرت آيت الله حاج آقا حسين طباطبائي قمي در خيابان شاپور (حافظ فعلي) پائين تر از ميدان حسن آباد سكني مي گزيند. مرحوم عباس نجاتي كه شوهر خواهر عماد به لحاظ پيوند سببي به شمار مي آيد از ارادتمندان و علاقه مندان به صدا و شعر عماد و به نوعي داراي حس زيباي دلبستگي و شيفتگي به شخصيت و هنر عماد نيز، بوده كه اين علاقه مندي و ارادت را تا آخرين دقايق عمر، همواره در حمايت و همراهي با عماد، عملا اثبات كرد و حتي به فرزندان خود بويژه دختر ارشدش سركار خانم فاطمه نجاتي منتقل نمود كه در زمان حيات استاد مشاهده مي شد علقه خانم نجاتي به مرحوم عماد فراتر از حد و معيار معمول يك خواهرزاده نسبت به دايي خويش است و در فضاهاي دلدادگي و شيدايي، سير مي كرد.
عماد در اواخر سال ۱۳۳۱ منزل خود را از خانه خواهرش (منزل سيدعباس نجاتي) جدا نموده و حدود ده سال باز به شوريدگي و رفيق نوازي و گاهي هم خانه بدوشي و اجاره نشيني افتاد.تا اينكه در سال ۱۳۴۱ منزلي كوچك (در حدود ۸۰ متر) در خيابان شهباز ايستگاه خرابات خريداري مي كند (بين ميدان ژاله و ميدان خراسان) و شعر:«كه در خرابات زندگي مي كنم »ناظر بر همين سكونت است. در اواخر دهه ۳۰ او به معرفي و همت استاد علي تجويدي به استخدام راديو در مي آيد و نگارنده بارها از زبان استاد تجويدي، قدرت شعري و قريحه و ذوق غزلسرائي عماد را كه ستوده اند شنيده ام و نيز در ملاقات هاي اين دو بزرگ به ميزان علاقه مندي و احترامي كه هر دو استاد براي ديگري قائل بوده اند شهادت مي دهم ،بويژه استاد تجويدي كه در حضور و يا غياب عماد او را بزرگترين و شاعرترين غزلسراي معاصر، مي دانند و بارها نيز اعلام كرده  اند به حدي كه من علاقه ايشان را به صبا و عماد در يك بيت به نظم كشيدم كه به تأييد استاد تجويدي نيز رسيد:
از تمام خاطرات تلخ و شيرينم، گرامي تر دو ياد
شأن شاگردي استادم صبا و دوستي هاي عماد
همكاري با راديو تا سال ۱۳۵۸ ادامه مي يابد و مسئوليت شوراي شعر در راديو بعد از فوت مرحوم حسين پژمان بختياري با ايشان بوده است كه بنابر اظهارات استاد مشفق كاشاني از بهترين دوران فعاليت راديويي شاعران محسوب مي شود و عماد در آن دوران و به دليل مسئوليت اداري اش، در انتخاب شعرها اولويت و تقدم را براي شعر ديگر شاعران قائل بوده است تا خداي ناكرده متهم به سوء استفاده از موقعيت شغلي خويش نشود، هر چند كه هرگز در ذهن هيچ شاعري كه از او شناخت داشته باشد اين شائبه بوجود نمي آمده و نخواهد آمد.
عماد خراساني در سال ۱۳۴۵ به دعوت و اصرار شديد مرد بزرگوار يعني سيد عباس نجاتي باز در منزل آنان كه اين زمان در جمشيدآباد قرار داشته، سكونت مي گزيند و در اوائل دهه ۵۰ به همراه همين خانواده محترم و مهربان به خيابان پرديس ونك نقل مكان مي كند و پس از پيروزي انقلاب به بلوار شهرزاد و منطقه چاله هرز كوچ مي كنند تا اينكه در سال ۱۳۶۷ بزرگترين و عزيزترين حامي و دوستدار قلبي و عملي عماد يعني عباس نجاتي به رحمت حق ملحق شده و مجموعه خانواده نجاتي به همراه عماد به شهرك غرب، تغيير منزل مي دهند كه شهرداري منطقه نيز كوچه اي را كه در انتهايش منزل استاد وخانواده نجاتي قرار داشته به نام كوچه عماد خراساني مزين مي سازد. مرحوم نجاتي از وابسته ترين و قدردان ترين دوستداران استاد عماد خراساني به شمار مي آيد و سپاسگزاري از تمامي حمايتها و محبتهاي ايشان را عماد، در ديوان خود (چاپ دوم) و در مقدمه ديوان، با عبارت تقديم به عباس نجاتي، متذكر مي گردد. در طول سالهايي كه عماد با خانواده نجاتي زندگي مي كرد در عين هم منزل بودن با ايشان، به دليل محبوبيت و اشتهارش و رفت و آمدها و ديدارها و ارتباط با هواداران و دوستانش در تمام منازل مختلف همواره در اتاق و فضايي مستقل و جدا از اهل حرم، در كمال عزت و احترام و محبوبيت زندگي مي كرد و خانواده معزز و محترم نجاتي همواره استاد را چون بزرگ و رئيس خانواده، گرامي مي داشتند.
يادش گرامي باد
---------------------
(۱)ديوان عماد، صفحه ۳۹

نگاه امروز
دست بگذار، بر اين در وطن خويش غريب!
محمد رمضاني فرخاني
هر كه محبوب است خوب است...«فيه مافيه»
و مي گويم هم چنان كه عمر كتابهاي «كوچه» شاملو، هم در كار ادبيات فارسي و هم در تاثيرگذاري هاي چند وجهي آن در عرصه زبان و فرهنگ مردم اين سرزمين، بسي بيش از طول موج همه  شعرهاي خوب او، قد مي كشد و ديرينه تر مي پايد، هم بدان سان بايد گفت كه اگر عزيز يا بزرگواري به سان دكتر محمدرضا شفيعي كدكني و يا دكتر مرتضي اخوان كاخي و ... قدمي بدين سو مي لغزاندند و قلمي رنجه مي فرمودند تا از كليات غزل هاي چاپ شده و ناشده سيد عمادالدين حسن برقعي، منتخبي جامع و مانع فراهم مي آمد، چه اي بسا كه بسا بيش از «آينه در آينه» ي جناب ابتهاج كه باري سر و سري با غزل اين روزگار دارند، غزل ها و ازليات آن واپسين خنياگر شاعر فارسي: عماد خراساني، طالبان و لازمان نيوشاي شعر فارسي را در اين روزگار به كار مي آمد.
از هيبت باطن ابتهاج كه بگذريم و سعي مشكورش
و بي شك، آن چنان منتخبي كه ذكرش آمد و رفت، چندان در دل اين روزگار آينده رو، نقب خواهد زد. كه عمر غزل هاي ظاهرالصلاح «سايه» كفاف درك آن عمر به بلندي قد و قامت كشيده را نخواهد داد. اين چوب و آن هم چوب خط فلك كه تفصيل بماند براي بعدها اگر كه عمري بود با قمري كه هي پيوسته گفت با شعر: كو؟ پس كو؟ كجاست؟ آخر كو؟بيت:
بر ما گذشت نيك و بد اما تو روزگار؟
فكري به حال خويش كن، اين روزگار (كه ديگر روزگار) نيست! به جان مبارك قسم!
هست طومار دل وي، به درازاي ابد...
از ميان بالندگان قول و غزل در نيم قرن اخير شمسي (۱۳۵۰-۱۳۰۰) يعني از همه و مثلا رهي و پژمان بگير تا الباقي، اگر در فردا روزي نه چندان دور از تصور و دسترس، غزل هايي غزل، در قرار و مدارهاي پارسي گفتاران و پارسي شناسان آن آتيه، باري، جاري و ساري بماند، همانا غزل هاي عماد خراساني است و چه اي بسا كه حضرت شهريار نيز هم با تفاوت ها و دلايلي آشكارتر از موي سپيد آينده بر سر نوعروسان امروزين واينك، و همين. البت كه جناب آقاي ابتهاج و دو سه عنوان غزل سراي ديگر بمانند براي نوبت هاي بعدي، اوقاتي چند را تبركا رزرو  كنند. عجولان فراموش نكنند كه در اين مجال شتابزده، دست كم فعلا به غزليات شاعران برآمده از دهه چهل به بعد كار نيست اما همانندي با غزل عمادالدين حسن برقعي، به ديده انصاف هم اگر ننگريم، به آساني و به هر جهتي ممكن مباد. و الا، مصرع چندي فراهم كردن و صائب شدن، كاري است كه كارستانش دست كم در اين قضيه و داستان، ناتوانسته دان عزيز! باري _ بگذريم كه همچون سيادت او، دوباره چراغ سبز شد بر منار مسجد مفتاحيان.

چند شعر منتشر نشده از بهزاد خواجات
اما ظاهرا اسم اين شعر شعر است
010650.jpg
شعر
اما ظاهرا اسم اين شعر، شعر است
و هر كنسرو يال هاي «ايكاروس»
براي چهار تن.
محمود گفت: برويم؟
گفتم: برويم!
و هنوز هم در كوچه هاي نيشابور
يأس فلسفي به كسوت پروانه...
شعر باشد اسم اين شعر هم
فرقي نمي كند.
بي سر و دست و پا رقصيده ام،
برويم!
دماوند
نيمي از كساني كه از كوه _ هر كوهي _
بالا رفته اند مرده اند
و مابقي هم ديري نخواهد گذشت كه...
بد نيست گاهي كه دلت مي گيرد
بروي پاي دماوند
(چون اسم اين شعر دماوند است مي گويم
وگرنه كوهش مهم نيست)
بروي و دعا كني
كه سالانه چند نفر از كوه بيفتد
براي حفظ پرستيژ
و دعا كني كه تا ابدالآباد
سربشكند
در اصابت با سنگ.
احمد محمود
اين كه تو را نشسته ببينيم
در اولين ملاقات رسمي،
اين كه عينكي اين طور
عقربه  هاي درياي پشت خود باشد،
كه پسر سيدفتاح
جاي اسم شب و اين حرف ها
يك بيني قابل توصيف مطالبه كرده
در يك شب مهتابي...
دست بردار!
تو و خريدن خانه هاي شفاهي؟
بگويم در سر رسيد شخصي
چقدر صاعقه انبار كرده اي
براي اين تو و آن من؟
و آن روز در «كافه ي شوكا»
كه ماهي و قهوه خورديم
و از زندگي حرف زديم
چقدر حادثه روي دستت مانده بود
كه مدرنيزمت را به مخاطره مي انداخت...
گوشتان به من باشد!
اين كه تمام كتاب هايت
در يك فساد قطري- اداري
كنسروفيل مي شود با تاريخ منقضي
و دختري جوان
درباره نويسنده قرن بگويد:
«قصه هايش كه آموزنده اند، هيچ
خودش هم عين عمر شريف است...»
دست كه برنمي دارد!
اخوي!
اهل رفت و  آمد هم كه نباشي
بازشدن پنجره ات همان و
شيشكي بودن اين همه كاج، همان!
و علناً بگويم كه شعله هاي آرمان شما
همين بخاري برقي بود
با ۲۰۰۰ وات و اتصال هاي پياپي.
گوشتان با من!
اين كه در اولين ملاقات
اين طور كز كرده اي
و معلوم نيست اين ها كه سرك مي كشند
از گوش و بيني و دهانت واقعا هيچ خطري ندارند براي حضار
ووو....
اعتراف كنم كم آوردم
در مسابقه اي كه قانونش وريدي و...
از باخت، هميشه
تنها نيمي بر ذمه توست.
* * *
تو و اين زار گرفتن ها
به نطفه ها و جسدها
تو و اين سفارش ابدي
كه مراقب خودت باش
علي الخصوص در شب تاريك و
در سر سطر.
شاعر
غالبا اين طور شروع مي شود
خودكار و... پشت ميز و... تقلا...
كه بتراشد
بوزينه اي نوك  بيني اش را...
«پور» را مردم به شعر مي شناسند،
«ميلوش» را...
اما چقدر كراوات
روي دست الهه الهام مانده
كه حتا نرون هم نمي پسندد.
صفحه ۵۳: ستاره ها از شب گذشته اند...
صفحه ۶۸: رود زميني است كه فكر مي كند...
صفحه ۱۰۱: بيست اراده داشتي
كه بيست ساله شدي...
ولي در صفحه الساعه
تنها يك قطره خون و يك شكلات هست
كه به جهنم خواندني نباشد.
و غالبا اين طور ختم مي شود
كه شما _ با عرض پوزش-
آدم تر از من كه نيستيد!

اين فيلم را به عقب برگردان
010653.jpg
گروس عبدالملكيان
دوشنبه هفته پيش در صفحه ويژه اي كه براي انعكاس گزارش كنگره شعر جوان بندرعباس اختصاص داده شد، شعرهاي دو شاعر اول بخش كلاسيك، به خوانندگان تقديم شد؛ امروز شعرهاي برگزيده بخش شعر نو، ارائه مي شود، با اين تذكركه به يكي از شاعران برگزيده يعني خانم طيبه شنبه زاده، دسترسي پيدا نكرديم و خود ايشان هم در بندرعباس حضور نداشت.
نفرات برگزيده اين بخش عبارتند از:
رتبه اول: گروس عبدالملكيان و ليلا مهرپويا
رتبه دوم: مريم سقلاطوني و طيبه شنبه زاده
رتبه سوم: عليرضا نوري و زليخا سياحتي

گروس عبدالملكيان
فلاش بك
فرصتي نمانده است
بيا همديگر را بغل كنيم
فردا
يا من تو را مي كشم
يا تو چاقو را در آب خواهي شست
همين چند سطر
دنيا به همين چند سطر رسيده است
به اين كه انسان
كوچك بماند بهتر است
به دنيا نيايد بهتر است
اصلاً
اين فيلم را به عقب برگردان
آن قدر كه پالتوي پوست پشت ويترين پلنگي شود
كه مي دود در دشت هاي دور
آن قدر كه عصاها
پياده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره برزمين ...
زمين...!
نه!
به عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دست هايش را بشويد
در آينه بنگرد
شايد
تصميم ديگري گرفت
آجر ها
دروغ ديواري است
كه هر صبح آجرهايش را مي چيني
بناي بي حواس من!
در را فراموش كرده اي
* * *
آب تا گردنم بالا آمده
آجرها تا گردنم بالا آمده
آب تا لبهايم بالا آمده
آب بالا آمده
من اما نمي ميرم
من ماهي مي شوم
ليلا مهرپويا
جرم اجباري
سرم را كه روي شانه هاي خودم ديدم
بيرون آمدم از بچگي هاي يك خيابان
گيردادم به يك در
در حل يك دستگيره ماندم
فهميدم
پيچ هاي يك زندگي را
گاهي مي شود شل كرد
شدم
روزي در واقعيت دو انگشتم، شليك
شدم دنده كج اين جاده
رسيدم از دستان خالي ام
از تن خالي ام
به ...
از اشاره اي كه نداشتم
دست هايت را بالا ببر
ايست!
در انگشت شصتم جمع شدم
خون چشمان اين جمع
عبرت اين تابلو
كه انگشت
روي معده ام گذاشت و گفت:
دوست بدار!
مي ايستم رو به روي اين ميله ها و
نگاه بخش شده ام را مي شمارم
تن بخش شده ام را
متهم رديف اول
گاهي به آخر خط مي رسد.
اما زندگي!
از عمق جيب هايم بالا آورده ام
آورده ام
آغوشم را تكي ياد بگيري
شايد خياباني
كه دامادهاي يك دست و پا مي خواست
به پيرمردهاي جوان هم عصا بدهد
با يك دست آغوشت مي شوم
با يك لنگه كفش خالي
به جهت پاهايم فكر مي كنم
فكر مي كنم در لباس اين آدم ها
تو روزي
بچه خوبي بودي
مريم سقلاطوني
از نام ها خبري نيست...
از نام ها خبري نيست
پي هر نام كه مي گردم
خاكستري را پرنده مي بينم
و چقدر نام پشت قباله ساسان است
و چقدر ننگ در برج هاي نزديك روشن
وليعصر
هنوز پشت چراغ قرمز است
و آدم نماهاي زيادي
در خيابان هاي يك طرفه پوست مي اندازند
مردي ظهور نكرده است
كه انقلاب را جهاني كند
و در وليعصر
انتظارهاي كشنده را زير بگيرد
در بقيه الله
هر روز
چشم هاي بزرگي زير تيغ ها استحاله مي شوند
و خاكستر هزار پرنده در آزمايشگاه
اندازه گيري مي شود
بيم دارم
فردايي در كار باشد
[نااميد كه باشي
مي فهمي چه مي گويم]
ويروس ها
ستون ها را جويده اند
و در سرمقاله ها چيزي كه مهم نيست
زندگي است
وگرنه
اين قدر سرگذشت جانداران غيراهلي را نشخوار نمي كنند
زمين
نم پس نمي دهد
و روي تخت ها
هر لحظه پرنده اي زنده به گور مي شود
خار در چشم من!
اگر دروغ بگويم
مادرم از ترس
صبح هايش را آرام بخش مي خورد
مبادا
فردا حجله اي پشت خانه مان سبز شود
و چقدر خوشبختي مادرم ناچيز است
مرگ اتفاقي تصادفي است
براي كسي كه پسرش شيميايي نيست
و براي كسي كه همراهش تجارت هزار شمش طلاست
*
سال ۱۳۶۹:
برادرم چشم هايش اسيدي اند
و خون از لبه ناخن هايش صله بسته است
سال ۱۳۷۲:
برادرم
زخم هايش فواره مي زند
و گلويش كپك بسته است
سال ۱۳۷۸:
مستندسازان
از رگ هاي چروكيده اش
فيلم ساخته اند
براي جشنواره
سال ۱۳۸۲
تيترهاي روزنامه ها دروغ مي گويند
برادرم در نزديك ترين فاصله با بهشت زهراست
... چشم هايم را كبريت مي زنم
چيزي شبيه آوار هزار حلقه چاه نفت در من فرو مي ريزد
از امروز
كسي در ساسان
منتظر من نيست
**
فردا
تيترروزنامه هاست
يك نفر
تنها يك نفر
از آمار چند ميليوني كم شده است
همين ...

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
علم
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |