حكايت شنيدني يك سفر پرماجراي نوروزي
جاي كاپولا در كيش خالي بود
...اما عصبانيت همه از آن روي بود كه ما پول هتلي 4 ستاره در كيش را داده بوديم و تصميم داشتيم در تعطيلا ت نوروز اوقات خوشي با خانواده داشته باشيم نه اينكه در كنار... بخوابيم.
علي كدخدازاده
نوروز امسال سفر پرماجرايي داشتم كه خاطره آن از يادم نخواهد رفت. احتمالا نه تنها من ، بلكه همه همسفرانم نيز هرگز اين سفر را از خاطر نخواهند برد.
قضيه از اين قرار بود كه تصميم گرفتم با خانواده ام به كيش سفر كنم و چون از پروازهاي داخلي مي ترسم، به دنبال سفر با قطار بودم. از سوي ديگر چون دنبال دردسر براي پيدا كردن جا و تهيه بليت و ... نبودم، خودم را به دست يك آژانس گردشگري معتبر سپردم.
آنها طي قراردادي اعلا م داشتند كه ما را با قطار به بندرعباس مي برند. ساعاتي در شهر گردش خواهيم داشت، سپس به بندر لنگه رفته و با كشتي به كيش خواهيم رفت. بر اساس قرار آنها ظهر به كيش مي رسيديم، 4 روز و 3 شب در آنجا اقامت داشتيم و همين مسير را بازمي گشتيم.
اولين اتفاق در همان روزهاي پيش از سفر به وقوع پيوست. آنها گفته بودند كه قبل از سفر طي جلسه اي هم اعضاي تور را به هم معرفي مي كنند و هم گزارشي از برنامه سفر ارايه خواهند داد، اما اين اتفاق نيفتاد.
سرانجام با تلفن هاي مكرر من، فقط گفتند كه راس ساعت۱۴:30 دقيقه دوم فروردين ماه در راه آهن تهران باشيم.
به راه آهن رفتيم، اما خبري نبود. نمي دانستم در ميان انبوه افراد و مسافران چگونه و در نهايت بايد چه كسي يا كساني را پيدا كنم. برحسب اتفاق در ميان جمعيت متوجه دختر جوان و سرگرداني شدم كه مدام چشم مي چرخاند. در دستان او اوراقي بود كه روي آنها سربرگ شركت توريستي ن نقش بسته بود. متوجه شدم او به دنبال ما است، خود را معرفي كردم. وي گفت بايد منتظر ساير مسافران باشيم. پرسيدم آنها چگونه بايد تو را پيدا كنند؟ گفت همانند شما!
خلا صه جمعيت همديگر را پيدا كردند. حوالي ساعت 4 به سمت قطار حركت كرديم. پرسيدم وقتي قرار است ساعت 4:30 دقيقه قطار حركت كند، چرا گفتيد ساعت 2:30 در راه آهن باشيم؟ به جاي جواب لبخند زد.
بليت هاي قطار را به ما داد. پرسيدم مگر شما به عنوان تورليدر با ما نمي آييد؟ گفت نه، در بندرعباس به سراغ شما مي آيند. پرسيدم چگونه و چه كسي؟ گفت: شما را پيدا مي كنند، نگران نباشيد!
وقتي به بليت ها نگاه كردم ديدم اشتباهي رخ داده است. نام من و اعضاي خانواده ام روي بليت ها نبود. بقيه مسافران نيز همين مشكل را داشتند. اعتراض كرديم، گفت: نگران نباشيد، شما را از گيت مسافران رد مي كنم. گفتم موقع برگشت چه كنيم؟ گفت: ديگران شما را رد مي كنند.
بدين ترتيب سوار قطار شديم.
به بندرعباس رسيديم. مانند بچه هاي يتيم در راه آهن بندرعباس آواره بوديم. به تجربه تهران، چند نفر از مردها به گروه هاي مختلف تقسيم شديم. قرار ما اين بود تا در راه آهن به دنبال جواني سرگردان كه احتمالا چند ورقه يا پوشه در دست دارد، بگرديم. بدين ترتيب كسي را كه قرار بود به سراغ ما بيايد، پيدا كرديم. او پسر جوان و مودبي بود كه در سال دوم رشته زبان دانشگاه آزاد درس مي خواند و براي كسب اندوخته اي مختصر در دوران عيد با تور مذكور همكاري مي كرد.
قبل از اينكه با او سخني بگوييم، وي گفت كه همراه با ما تعدادي مسافر جزيره قشم هم آمده اند و چون فقط يك ميني بوس در اختيار دارد، اول بايد آنها را به اسكله برساند. بدين ترتيب حدود يك ساعت با ساك و چمدان و ... در راه آهن بندرعباس منتظر او نشستيم.
آمد. گفتيم طبق قرار بايد در بندرعباس بگرديم و نقاط ديدني آن را ببينيم سپس به بندرلنگه رفته و ظهر در كيش باشيم، اما در حال حاضر ساعت 12:30 دقيقه است... وي مودبانه گفت كه چنين برنامه اي محال است.
او گفت برنامه اي براي گشت در بندرعباس ندارد. پس، دريك رستوران نيمه تعطيل به هزينه خود نهار خورديم. سپس به سرعت به ايستگاه اتومبيل هاي خطي بندرعباس به بندرلنگه رفتيم. آنجا مشخص شد كه به رغم اطلا عات غلط تور، فاصله بندرعباس- بندرلنگه نيم ساعت نيست، بلكه 2/5 ساعت است.
حوالي غروب به جاي اينكه در ساحل زيباي كيش باشيم در اسكله پر ازدحام و شلوغ بندرلنگه بوديم.
صف مسافران براي تهيه بليت كشتي به كيش حيرت انگيز و رفتارها در مواقعي تاسف برانگيز بود، اما ما خوشحال بوديم كه با تور آمده ايم و برايمان از پيش بليت گرفته اند.
جوان همراه ما، نشانه سالن انتظار اسكله را داد تا در آنجا منتظر بليت و سفر دريايي باشيم. كشتي آمد. جوان نيامد. كشتي آماده سوار كردن اتومبيل و مسافران شد، جوان نيامد. كشتي مسافر زد. جوان نيامد. كشتي رفت، جوان آمد.
گفتيم چه شد؟ گفت متاسفم بليت گيرم نيامد! از فرط عصبانيت به خنده افتادم. اول جلوي تعدادي از مسافران خشمگين را گرفتم و سپس به آرامي به جوان همراهمان گفتم كه از طريق تور براي ما بليت هاي رفت و برگشت گرفته شده و تمامي امور انجام شده است، اما او با شرمندگي گفت: چنين نيست.
گفتم: چه كنيم؟ گفت: برايتان يكي از جاهاي مناسب در بندرلنگه را آماده كرده ام. امشب آنجا بمانيد فردا صبح مي رويم.
ما به مسافرخانه اي كه او براي ما تهيه كرده بود رسيديم، فرزندم گفت: بابا اينجا كه بوي توالت مي دهد.
در اين ميان زني فرياد مي زد كه دارم خفه مي شوم. بچه اي والدينش را گم كرده بود،در اين لحظات ياد فيلم هاي دهه 50 و 60 ايتاليايي افتادم؛ فيلم هايي درباره سفر مهاجران ايتاليايي با كشتي به سمت نيويورك
من جزو افراد خوش شانس بودم، چون اعضاي خانواده ام توانسته بودند همراه من سوار كشتي شوند. بسياري از مسافران، يكي يا تعدادي از اعضاي خانواده شان بيرون كشتي مانده بود
كثيف بودن مسافرخانه و وضعيت بد آن اصلا دردآور نيست چرا كه به هر حال انسان هايي از جنس خود ما در آنجا بيتوته كرده و خواهند كرد. از سوي ديگر به واسطه تجربيات زندگي و شغلي در جاهايي به مراتب بدتر از آنجا هم سر كرده ام اما عصبانيت همه از آن روي بود كه ما پول هتلي 4 ستاره در كيش را داده بوديم و تصميم داشتيم در تعطيلا ت نوروز اوقات خوشي با خانواده داشته باشيم نه اينكه در كنار... بخوابيم. (تازه بعدها فهميدم ما جزو خوشبخت ها بوديم چون يك گروه ديگر از همين تور مجبور شدند شب را در خرابه اي در بندرلنگه بخوابند)
صبح روز بعد ساعت 7 از مسافرخانه بيرون زديم، اما چون درآن ساعت روز در آن بندر كوچك خبري از تاكسي نبود، مسافران مجبور شدند چمدان ها و ساك هاي خود را پاي پياده از مسافرخانه تا محل اسكله حمل كنند.
بالا خره عرق ريزان به اسكله رسيديم. در اينجا جوان نازنين و مودب همراه ما با شرمساري گفت: اگر ممكن است پول بدهيد تا برايتان بليت كشتي بخرم! گفتم: شوخي مي كني؟ پس ما براي چه به تور پول داديم. تور ن كه خيلي هم معروف است همه هزينه ها را از ما گرفته است. گفت: خيلي شرمنده ام ولي من پول ندارم. بدين ترتيب هزينه بليت كشتي را هم داديم. سرانجام پس از 4 ساعت سفر دريايي به جاي ظهر روز سوم فروردين ماه، بعد از ظهر روز چهارم فروردين به جزيره كيش رسيديم و با يك روز تاخير به هتل رفتيم.
پس از اندكي استراحت به لا بي هتل آمديم. به جوان نازنين ديگري كه قرار بود ما را در كيش همراهي كند، گفتم: برنامه امروز چيست؟ گفت: هيچي شما امروز برنامه نداريد. برنامه شما از فردا شروع مي شود. به او گفتم ديروز را كه از دست داديم. امروز هم كه جايي نمي رويم. به اين ترتيب فقط فردا و پس فردا مي ماند، اما او گفت: پس فردايي هم در كار نيست! پرسيدم چرا؟ گفت: براي شما بليت قطار ساعت 16:30 دقيقه بندرعباس به تهران را گرفته اند درحالي كه شما هرگز به اين قطار نخواهيد رسيد! پرسيديم چرا و او گفت: كشتي ها ساعت 12 تا 13 از كيش به سمت بندرلنگه مي روند. بعد از 4 ساعت به آنجا مي رسيد. 2 ساعت هم از بندرلنگه به بندرعباس طول مي كشد، به اين ترتيب شما بين ساعت 18 تا 19:30 دقيقه به بندرعباس مي رسيد. با خشم و البته لبخند گفتم: اين چه جور برنامه ريزي است. گفت: شرمنده ام. من مسوول شما در كيش هستم و سعي مي كنم به شما در اينجا خوش بگذرد.
آن شب هم گذشت روز بعد، يعني اولين و آخرين روز حضور، در جزيره كيش قرار شد با تور به سياحت بپردازيم. از ساعت 9 صبح تا 12 ما را به چند بازار بردند.
و چون من و خانواده ام اهل بازار و خريد نبوديم، عطاي گشت را به لقاي آن بخشيديم و بعدازظهر، ساعاتي را خودمان در جزيره قدم زديم.
شب نگران و ناراحت به جوان همراه خود گفتيم: پس ما چگونه از اين جزيره خارج شويم؟ گفت: يك راه وجود دارد. فردا صبح با ما به بندر لنگه بياييد و با اتوبوسي كه متعلق به ماست به تهران برگرديد. گفتم: يعني 20 ساعت در اتوبوس باشيم؟ گفت: 26 ساعت!
حق انتخاب نداشتيم. صبح روز بعد ساعت 9 بامداد كليد هتل را تحويل داديم و همگي مانند آواره ها در لا بي هتل نشستيم. تورليدر ما ساعت 12:30 دقيقه سرآسيمه آمد و گفت: بايد سريع به اسكله برويم، در غير اين صورت به كشتي نمي رسيم، در ضمن پول بليت هاي كشتي را هم بدهيد. گفتيم: قرار بود پول قبلي كه پرداخت كرديم، بگيريد. گفت: نه. اين پول را هم بدهيد، بعدا از تور بگيريد.
ناگزير قبول كرديم و به اسكله رفتيم و بدين ترتيب هيجان انگيزترين بخش سفر پرماجراي ما آغاز شد.
در اسكله جمعيت موج مي زد. هيچ كس نمي دانست چه بايد بكند. از كنترل بليت و بررسي كالا ها و توشه مسافران هيچ خبري نبود. ما نمي دانستيم از چه مسيري بايد حركت كنيم و در اين مسير بايد چه مراحلي را طي كنيم، اما اين موضوع اهميتي نداشت، چون انبوه جمعيت ما را با خود مي برد. در اين ميان زني فرياد مي زد كه دارم خفه مي شوم. بچه اي والدينش را گم كرده بود، كس ديگري چمدان هايش زير پاي مردم له شده بود. آن ديگري ناسزا مي گفت و بر پدر و مادر كسي كه فشار مي آورد، لعنت مي فرستاد. در اين لحظات ياد فيلم هاي دهه 50 و 60 ايتاليايي افتادم؛ فيلم هايي كه درباره سفر مهاجران ايتاليايي با كشتي به سمت نيويورك ساخته شده است. به اين فكر كردم كه اگر فرانسيس فورد كاپولا اينجا بود، مي توانست چه ايده هاي مهيجي پيدا كند. همه از سروكول هم بالا مي رفتند، هر كس بار خود را مي كشيد. در اين لحظات مي شد خشن ترين رفتارهاي شهروندان نجيب را ديد.
سيل جمعيت سرانجام ما را به سمت كشتي والفجر كشاند. در اين كشتي علا وه بر مسافران، تعداد قابل توجهي اتومبيل نيز حمل مي شد. طبقه بالا ي كشتي متعلق به مسافران و طبقات دوم و همكف آن گاراژ بزرگي براي اتومبيل ها بود. مردم از در گاراژ وارد مي شدند و در شرايط عادي از طريق پله ها به طبقه بالا مي رفتند. اتومبيل ها به مانند پاركينگ هاي استاندارد، در نظمي مناسب پشت سر هم داخل كشتي پارك بودند، اما جايي براي مردم نبود. ظرفيت بخش مسافر پر شده بود و مردم در لا به لا ي اتومبيل ها از سر و كول هم بالا مي رفتند.
ورودي كشتي به گونه اي است كه در هنگام لنگر انداختن، در بزرگ آن از پشت باز شده و به مانند يك پل حد فاصل كشتي و اسكله را مي پوشاند.
در حال عبور از اين پل فلزي بودم كه همسرم فرياد زد عجله كن، ظاهرا مي خواهند در كشتي را بالا بكشند. به او گفتم: نگران نباش، شايعه است. با اين موج جمعيت چنين چيزي محال است، اما در كمال ناباوري ديدم درحالي كه مردم روي اين پل متحرك بودند، مسوولا ن كشتي آن را آرام آرام به بالا مي كشند. به اين ترتيب گويي سوار سرسره اي شده بودم كه به داخل كشتي ليز خوردم.
تصويري كه ديدم غير قابل باور بود. جمعيت در لا به لا ي اتومبيل هاي پارك شده در كشتي موج مي زد. نه جاي ايستادن بود و نه محلي براي نشستن. آنهايي كه با اتومبيل خود به كيش آمده بودند، مجبور شدند در داخل اتومبيل هايشان بيتوته كنند و ديگران ايستاده و لا به لا ي اتومبيل ها مي نشستند.
من جزو افراد خوش شانس بودم، چون اعضاي خانواده ام توانسته بودند همراه من سوار كشتي شوند.
بسياري از مسافران، يكي يا تعدادي از اعضاي خانواده شان بيرون كشتي مانده بود.
وقتي در كشتي بسته شد، گروهي مجبور شدند از بدنه كناري كشتي كه تا لبه اسكله حدود يك متر فاصله داشت، به طرف اسكله بپرند، درحالي كه زير پايشان بيش از دو متر ارتفاع تا سطح آب داشت.
كم كم پريدن ها شكل ديگري گرفت. آنهايي كه مطمئن بودند امكان باز شدن مجدد در كشتي وجود ندارد، مجبور بودند براي پيدا كردن اعضاي خانواده خود در داخل اسكله خطر كرده و از طريق بدنه كناره كشتي به بيرون بپرند. اين ماجراي پريدن به بيرون و يا فرار از دست پليس و پريدن به داخل كشتي حدود يك ساعت ادامه داشت. زن، مرد، ميانسال و جوان هركس به نوعي بيرون مي پريد يا به داخل كشتي، اما در اين ميان خانواده هايي بودند كه قدرت پريدن نداشتند.
خانم ميانسالي گريه مي كرد و مي گفت: فقط من و همسر و پسر 10 ساله ام وارد كشتي شديم و دو دختر 15 و 18 ساله ام بيرون مانده اند.
مردي فرياد مي زد كه در كشتي را باز كنيد، چون زن و بچه ام بيرون هستند. حاضران در كشتي به موافقان و مخالفان باز شدن در كشتي تقسيم شدند. دو بار دعواي جدي ميان آنها در گرفت و من مردي حدود 40 ساله را ديدم كه با صورتي خونين درگير با جوان 20 ساله اي بود.
پليس مجبور به دخالت شد. آنها به داخل كشتي پريدند و جمعيت خشمگين را جدا كردند. فرماندار كيش در محل اسكله حاضر شد.
تعداد زيادي مرد ميانسال با كت و شلوارهاي شيك و ريش هاي نمره چهار در داخل اسكله به تكاپو افتاده بودند، اما كاري از دست كسي برنمي آمد. سرانجام كشتي در حالي كه بيش از 300 نفر در انتظار باز شدن مجدد درهايش بودند، به حركت افتاد. سكوت در اين گاراژ بزرگ موج مي زد. خيلي ها نگران عزيزاني بودند كه در كيش جا گذاشته بودند.
۴ ساعت بعد، از اين گاراژ بزرگ كه كشتي نام داشت، آزاد شديم. در بين راه از يكي از خدمه هاي كشتي پرسيديم: اين همه جمعيت براي كشتي مشكلي ايجاد نمي كند؟ گفت: به دل خود بد نياور. گفتم: اگر اتفاقي افتاد جليقه نجات داريد؟ خنديد و گفت: براي يك سوم اين جمعيت هم جليقه نداريم.
بعدازظهر به بندر لنگه رسيديم و سوار اتوبوس شديم. بدين ترتيب ساعت 4 بامداد كليد هتل را تحويل دادم و ساعت 20 شب بعد از آن كليد به قفل در خانه ام انداختم.
۱۰ روز بعد از اين ماجرا مسوول محترم تور مذكور تماس گرفت و با كلي مهرباني عذرخواهي كرد!
|