پنجشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۸۴ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۶۸
يك شهروند
Front Page

با حبيب الله عبدالرزاقف - بازيگر بزرگ تاجيكستان
من از سرزمين رودكي مي آيم
031974.jpg
عكس ها : ساتيار
آرش نصيري
از 80 زياد است
در يك ساعت اولي كه ديدمش چشم هايش بسته بود و داشت شلا ق مي خورد. روي يك سكوي چوبي، دمر دراز شده بود و شلا ق بر پيراهن پاره پاره و شانه هاي خونينش مي خورد و داشت شكنجه مي شد كه جواب دهد چرا آمده است و او زير شلا ق و در حالي كه از درد دندان هايش را به هم فشار مي داد، مي گفت: تاجيك هستم. به جست وجوي كار آمده ام اينجا... و اين براي جلا د كافي نبود و باز هم شلا قش مي زد و شكنجه اش مي كرد.
صحنه يك زيرزمين مخوف بود. صبر كردم تا آقاي مسعود جعفري جوزاني بگويد كات و از همه عوامل صحنه بخواهد كه به افتخار بازيگر بزرگ تاجيكستان كف بزنند. من براي كار ديگري رفته بودم، اما همان جا تصميم گرفتم كه قرار مصاحبه را بگذارم و چند روز بعد در بعدازظهر روزي كه قرار بود فردايش برود تاجيكستان من در هتل محل اقامتش بودم. در حين مصاحبه مسحور شيوه گفتارش بودم و در هنگام پياده كردن مصاحبه هم نهايت سعي ام را كردم تا يگان به يگان كلمات (به قول خود استاد) همانطوري باشد كه گفت، هرچند كه احتمالا  در هنگام تصحيح شايد اندكي ايرانيزه شده باشد و اينكه بعضي حالت هاي گفتارش قابل نوشتن نبود (استاد حبيب الله به قول شاعر غزلسراي ما محمد علي بهمني، شنيدني است.) نمي دانم چه چيز گفتم كه گفت: اين چيزها به من خوش نيست يا اينكه وقتي مي خواست بگويد كه 26 وزير آمده بودند براي ديدن نمايشي كه روي صحنه داشت، گفت: يگان بار 25 يا 26 وزير به يگان نمايشنامه نبود. شنيده بودم كه بزرگترين بازيگر تاجيكستان است و بعدا و در طول مصاحبه فهميدم كه 10 سال در بالا ترين آكادمي شوروي سابق، بازيگري و كارگرداني را تحصيل كرده است (كه در متن مصاحبه آمده.)
پرسيدم چند فيلم بازي كرده است؟ گفت: از 80 زياد است گفتم: بهترين؟ گفت: 10 ، 15 فيلم جهاني دارم، اما يك فيلم كه من در آن نقش اساسي را بازي مي كردم فيلم مرگ رباخور بود. البته ما سودخور مي گوييم. اين از روي يك رمان از صدرالدين عيني است كه يك نويسنده خيلي زبردست است. من در آن فيلم نقش اساسي را بازي مي كردم و اين به صد فيلم بهترين جهان، داخل است. كارگردانش طاهر صابر بود. فيلم هاي زيادي بازي كردم. با باندارچوك كار كردم، با شوشكين كار كردم. البته با ايشان هم دوست بودم و با هم در يك آكادمي درس مي خوانديم. تاركوفسكي دوست صميمي من بود و مي آمد تاجيكستان و من مي رفتم مسكو. با استورپر كار كردم. با همه كارگردانان بزرگ تاجيكستان و ازبكستان كار كردم و...
مي پرسم: آن موقع عبدالرزاقف بوديد؟
مي گويد: هنوز هم عبدالرزاقف هستم.
031968.jpg
به افتخار ايران، فواره ها خاموش!
تئاتر من پديده نام دارد. روبه روي تئاتر من فواره هاي بزرگ باز است. 20 قدم آن طرف تر يك رستوران است به نام راحت كه آنجا هم فواره است. باز پشت تئاتر هم فواره است. يعني تئاتر من وسط فواره هاي بزرگ است.
15-20 نفر از ايران آمده بودند براي فيلمبرداري فيلم جديد مخملباف. محسن به من مي گويد كه فواره ها بايد خاموش باشند، من صدا برداشته نمي توانم. من گفتم: محسن، روز استقلا ل تاجيكستان است، از تمام كشورها ميهمان آمده است. فواره ها بايد روشن بمانند. گفت: مي تواني يا نمي تواني؟ من اول پيش رئيس راديو و تلويزيون و سينما رفتم. گفت: حبيب الله، نمي شود. از تمام دنيا ميهمان آمده اند...(اينجاها را آهسته مي گويد...) من گفتم: نه نمي شود اين همه بازيگر و صدابردار و ... از ايران آمده است، نمي شود. او گفت: من نمي دانم. بعد رفتم پيش جانشين شهردار. شهردار رئيس مجلس عالي است. يعني شهردار بعد از رئيس جمهوري دوم شخص است. جانشينش گفت: حبيب الله ما شما را خيلي احترام مي كنيم، شما فخر ما هستيد، اما نمي شود. اين مساله خيلي مشكل است. من گفتم: رسانيد به رئيس كه من آمده بودم. من خواهش مي كنم كه به احترام ايران اين فواره ها را خاموش كنيد. شهردار اجازه داد. خاموش كردند. وسط جشن ها فواره ها را خاموش كردند.
گفتم: چند ساعت خاموش بود؟ با تعجب نگاهم مي كند: چند ساعت؟ يك هفته۷-8 ! روز خاموش بود. بعد اضافه مي كند: نه اينكه من، از هركس ديگر كه اين خواهش را مي كرد، شايد اگر از عهده اش بر مي آمد به احترام ايران و به احترام مخملباف اين كار را مي كرد.
من مثال مي زنم چرا خوراك را غذا گوييد؟ چرا خوراك نيمروزي را ... چه مي گوييد؟ بله، ناهار، چرا شام؟ بايد فارسي بگوييد. ما ناهار را مي گوييم نان نيمروزي، صبحانه را مي گوييم سحر. سحري. سحري خوري
ايران با اين بزرگي، با اين آبادي، با اين زمين، با اين دريا، با اين رودخانه، با اين مازندران خود، با اين سيستان خود، شيراز خود، اصفهان خود، خليج فارس هميشه ايران، چرا بايد در پايتخت آن 15 ميليون نفر باشند؟

بوي جوي موليان آيد همي...
ياد يار مهربان آيد همي رود آمو با همه پهناوري خنگ ما را تا ميان آيد همي اي بخارا، شاد باش و شاد زي...
ما مي گوييم شاد باش و ديرزي
دير زي هم مي گويند. مير نزدت ميهمان آيد همي. من شاه نمي گويم كه شاه شما نمي آيد . (خنده)
رودكي گفته كه شاه نزدت ميهمان آيد همي.
حالا  ما برعكسش را مي گوييم، چون مير بازيگران تاجيكستان آمده نزد ما به ميهماني.
متشكرم
ياد بخارا كرديد. دلتان براي بخارا تنگ شده است؟
بله، مي گويند كه سمرقند صيقل روي زمين است بخارا قوت اسلا م و دين است مشهد را گنبد سبزش نباشد (يعني اگر امام رضا آنجا نباشد‎/ ) خرابات خانه اي روي زمين است (مي خندد) تمام بركت خراسان رضا است. اگر رضاي بزرگ نباشد كسي با مشهد كاري ندارد.
شايد به خاطر همين عظمت هاست كه حافظ مي گويد: اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را‎/ به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را...
من اين شعر را ديگر مي فهمم. هم ايراني ها و هم تاجيك ها اين غزل را نادرست مي فهمند. من با پرفسورها و دانشمندهاي ايراني هم همصحبت بودم. معني اين غزل تماما ديگر است. (بيت را دوباره تكرار مي كند البته با لهجه تاجيكي) ترك شيرازي چيست؟ اين تيمور لنگ است. شيراز كه گفته شيراز اين را در نظر ندارد. ترك مغول تيمور لنگ را در نظر دارد كه در شيراز متولد شده است. حافظ 14ساله بود و در مدرسه درس مي خواند كه تيمورلنگ آمد ايران و قتل عام كرد. در شيراز هم اين كار را كرد. از كله سر شيرازي ها منار ساخت. خون مثل آسياب مي رفت. زن ها با موهاي پريشان، مثل سوگ سياووش آمدند و گفتند كه تيمور قتل را بس كن. زن ها را نيست كرد. ملا ها با قرآن آمدند و گفتند كه قتل را بس كند و نكرد. محصلا ن و همه را نيست كرد. نيست، نيست، نيست. حافظ آن وقت 14 ساله بود و تيمور لنگ 31 سال داشت. حافظ مي گويد: اگر آن تركشيرازي، يعني تيمور لنگ (لنگ را با تاكيد زياد روي حرف گ ادا مي كند) به دست آرد دل ما را، يعني دل ايراني ها را، به خال هندويش بخشم، سمرقند و بخارا را. اين خال هندو رمز زن است. تيمور زني داشت به نام بي  بي خانم كه دختر شاه چين بود. اين زن خيلي زيبا بود. تيمور سمرقند را گرفته و پايتخت خودش كرده بود. حافظ مي گويد: اگر آن ترك شيرازي دل ايراني ها را به دست آورد، آن زن زيبا يك طرف، سمرقند هم از آن او، بخارا هم از آن او. حضرت حافظ لسان الغيب است. او نمي آيد بگويد كه اگر در شيراز فلا ن زيبارو خالش را نشان بدهد سمرقند و بخارا را به او بدهد. اين نيست (روي نيست خيلي تاكيد مي كند)در زير يك كاسه گفت حافظ صد نيم كاسه ديگر است. او فلسفه هست. براي همين من اين غزل را يك جور ديگر مي فهمم.
برداشت من از اين غزل هميشه اين بوده كه حافظ آنقدر براي بخارا و سمرقند ارزش قايل بوده كه بالا ترين چيزي كه به نظرش مي رسيد را مثال زده. فكر مي كنم برداشت عام از اين غزل همين باشد.
من همان طوري كه گفتم، مي فهمم. حافظ مي گويد: سخنراني و خوشخواني نمي ورزند در شيراز / بيا حافظ كه ما خود را به ملك ديگر اندازيم.
اين صفحه كه ما داريم برايش گفت وگو مي كنيم، معمولا  براي گفت وگو با كساني است كه شهروندان تهران بوده اند. شما به هر حال يك استثنا هستيد كه فقط چندين بار آمده ايد تهران. اولين بار كي آمديد به تهران؟
نوزده و شصت و هفت (منظور 1967 است.) يعني 38 سال قبل. براي افتتاح تالا ر رودكي دعوت شدم كه حالا  شده است وحدت. بيهوده اسمش را عوض كرده اند. آن زمان رودكي بود، اپرا داشت. اين تالا ر، بزرگترين در آسياي مركزي بود و مي ارزيد كه اسمش ابوعبدالله رودكي باشد كه اساس گذار ادبيات و سخن و شعر فارسي است.
031971.jpg
براي مراسم افتتاح تالا ر وحدت دعوت شديد؟
بله. من آن زمان رستم و سهراب را مانده بودم. كارگردان آن نمايش بودم. نادر نادرپور آمد اين نمايشنامه را در تاجيكستان ديد، سعيد نفيسي ديد، خانلري... مي گويند...
پرويز ناتل خانلري؟
بله ناتل خانلري آمد، ديد. اين نمايشنامه را بردم مسكو، افغانستان و خيلي جاها. جايزه هاي اول را به من مي دادند و خلا صه مرا دعوت كردند. مكتوب آمد به من كه شما به افتتاح تالا ر رودكي بياييد و بعد از اين گفتند كه من بايد رستم وسهراب را براي تئاتر كارگرداني كنم. من با يك كامپوزيتور بزرگ تاجيكي به نام اشرفي كار مي كردم. اشرفي هم دعوت داشت. او بايد موسيقي كار را مي نوشت. ما 2نفر آمديم و خيلي صحبت كرديم. بعد از آن من گاهي در تاشكند بودم، گاهي دوشنبه و گاهي مسكو و روي آن كار مي كرديم با اشرفي. خلا صه آنكه سياست هاي دوره شاه و كمونيستي و ... اين جور چيزها باعث شد كه من نتوانم رستم و سهراب را در اينجا روي صحنه ببرم. ما بايد اپرا اجرا مي كرديم در اينجا.
شما آن موقع خيلي جوان بوديد نه؟
سال 68 بود. 68 منهاي 35 مي شود 32 سال.
در چه مرحله اي از كار هنري بوديد؟ تئاتر كار مي كرديد؟
من هم تئاتر كار مي كردم و هم سينما.
اوردين لنين داشتم، اوردين روسيه را داشتم و...
اوردين يعني چه؟
مدال. (دوست ديگري كه پيش ما نشسته است مي گويد نشان) بله. نشان. من هنوز 24 ساله بودم كه 10 تا فيلم بازي كردم. وقتي در مسكو تحصيل مي كردم 4-5 فيلم بازي كردم. در 24 سالگي من آرتيست خدمت شايسته شوروي بودم. روزنامه ها نوشته بودند كه هنرمند جوانترين شوروي، حبيب الله عبدالرزاق اف از خيلي جواني ويران (وَيران) شده بودم. (مي خندد)
ويران؟
يعني وَيران. يعني چون يك انسان مي دانستم كه كيستم (كيستم را خيلي مي كشد و بعد مي خندد) يعني خيلي خوب نبودم.
ما مي گوييم شوريده سر.
آخ، آره، آفرين، شوريده سر. يعني مريضي ستاره شدن. وقتي كه آدم جوان است عقل كمتر است. وقتي كه به من اين عنوان هاي دولتي را داده بودند، جايزه هاي اول را كه مي گرفتم، فكر كردم كه من يگانه هستم. بعدتر كه سن و سال بالا تر رفت، گفتم كه من هيچكس نيستم.
فرموديد كه در آكادمي مسكو درس خوانده بوديد؟
بله، اول 5 سال بازيگري خواندم. بعدا در تاجيكستان و در تئاتر ملي كار كردم بعد از آن خواستم كه كارگرداني هم كار كنم. رفتم به مسكو و 5 سال ديگر در رشته كارگرداني تحصيل كردم. اين هم كم بود. مي خواستم تئاتر كابوكي ژاپن (مي گويند جپن) را ياد بگيرم. آن زمان فلسفه ژاپني را خيلي دوست مي داشتم. هنوز هم دوست دارم. ادبيات ژاپني، فلسفه ژاپني، نقاشي ژاپني و ... را بسيار مي خواندم. آ۸ن وقت كوروساوا يك كارگردان جهاني بود و من فيلم اولش را ديده بودم و آرزوي ديدن ژاپن را داشتم. رفتم آنجا 6 ماه در تئاتر كابوك ژاپن كار كردم.
يعني بازي مي كرديد؟
نه خير. بازي نمي كردم. همچون محصلا ن و شاگرد آنجا حاضر مي شدم. اين عشق مرا برد ژاپن. مي خواستم بدانم تئاتر و سينماي ژاپن چيست؟ چرا نقاشي ژاپن اين طور است؟ چرا شعر ژاپن اينقدر خرد است (منظور كوتاه و كوچك است.) دو مصراع است...
هايكو
بله، هايكو. نثرش چقدر زيبا و كوتاه است، ولي چه فلسفه ها دارد. مي خواستم بدانم كه اينها چرا اينقدر زيبايي را دوست دارند؟ چرا اينقدر عمر دراز دارند؟ چرا آنها زيبايي پرست هستند؟ به گل، به جنگل، به كوه، و آب به ديدار به دوست، به فرزند، به همه. اين براي من يك دانشگاه بزرگ بود.
آن موقع چند سالتان بود؟
فكر مي كنم 35 - 36 سال داشتم. آرزو داشتم بروم ژاپن.
آرزو نداشتيد كه بياييد ايران؟
آرزو نبود. من آمده بودم ايران. آن زمان كه من آمدم رژيم شوروي خيلي سخت بود.
در رژيم كمونيستي ما در يك چارچوب بوديم، اما وقتي آمدم تهران و اين جاده ها و اين خانه ها و اين خانم ها و ... (اينها را كه مي گويد سرش را بالا  مي برد و به دور دست نگاه مي كند و سوت مي زند) فرش ها، رستوران ها ...
اروپا بود ديگر
از اروپا صد بار بدتر بود. فحش خيلي زياد بود. در شوروي اينقدر فحش (منظور فحشاست) نبود. من اين طوري را نه در مسكو ديده بودم، نه در سن پطرزبورگ و در هيچ جا. رستوران ها تا صبح موسيقي داشتند. انگار خواب نداشتند. به ما خواب نبود. ما عادت نداشتيم به اين طور زندگي. ما رژيم سختگيري داشتيم. اين طور آزادي داشتن از حد زياد بود. اين تو را ممكن نيست. در پاريس اينطور نيست. در گوشه هاي شهر شايد، اما در مركز نه. اينطور نبود.
شما وقتي مي خواستيد به ايران بياييد داشتيد به سرزمين فردوسي، حافظ، سعدي و كلا  سرزمين باستاني ايران مي آمديد كه تاجيكستان روزي جزئي از ايران بزرگ بود. وقتي داشتيد مي آمديد چه حسي داشتيد؟ لا بد وقتي كه آمديد و اين حالت ها را ديديد كلي توي ذوق شما خورد...
بگذار بگويم اولين حسي كه داشتم چطور بود. من با زبان فارسي تاجيكي دري حرف مي زدم و وقتي كه آمدم زبان فارسي تهران به من خوش نيامد. خيلي شلوغ حرف مي زدند. در آسياي مركزي قرقيز و تاتار و مغول و ازبك و كشورهاي ديگر هستند و در اين بين تاجيكستان اينقدر جا است (يك مساحت كوچك را نشان مي دهد) خردترين كشور است. اين بخارا و سمرقند الا ن جزو كشور تاجيكستان نيست، جايي كه پايتخت تاجيك ها بود. هزارها سال الا ن جزو ازبكستان است. استالين همينطور تقسيم كرد. براي اينكه ايران بزرگ ديگر هيچگاه نشود. بخشي را به افغانستان داد. بلخ بخشي اش در تاجيكستان بخشي در افغانستان. در افغانستان 10 ميليون تاجيك، در تاجيكستان 30 ميليون تاجيك، يعني در واقع تاجيكستان را شكست. مي خواست تاجيكستان تكه تكه باشد، يك سياست كثيف داشت. ما در آن كشور عادت كرديم، فردوسي مي خوانيم، سعدي و حافظ و ناصر خسرو و رومي و بيروني و آثار فارسي تاجيكي ابوعلي را مي خوانيم. ابوعلي شعر و نثر فارسي زياد دارد. القانون به زبان عربي است، اما شعر و ترجمه حال و اينكه پدرش كه بود و مادرش كه بود و بخارا چه بود و شاگردهايش كه بودند و ... را به زبان فارسي نوشته است. ما همه اينها را به زبان فارسي مي خوانيم. صدها شاعر و متفكرهايي كه آن طرف در دوشنبه و تاجيكستان و ختلا ن و بدخشان متولد شدند. ما اينها را مي خوانيم. ازبك ها، تاتارها و قرقيزها و تاجيك ها چندين سال است كه با اين لهجه حرف مي زنند. لهجه تهران به نظرم خوب نيامد. نه ازبك اينطور گپ مي زند، نه قرقيز اينطور گپ مي زند و نه تاجيك. همه شكسته حرف مي زنند. ما كتابي حرف مي زنيم. ما اگر (بدوو) گويم ما را دستور خوان راه نمي دهند...
كجا راه نمي دهند؟
دستور خوان. يعني جايي كه نان مي خوريم.
سر سفره
بله. سر سفره. ما دستور خوان مي  گوييم اينجا مي گويند بدوو (غليظ و تند مي گويد) ما مي گوييم بدو (خيلي لطيف و ملا يم مي گويد و طبيعي كه با حروف نمي توانم نشان بدهم) من مثال مي زنم چرا خوراك را غذا گوييد؟ چرا خوراك نيمروزي را ... چه مي گوييد؟
ناهار
بله، ناهار، چرا شام؟ بايد فارسي بگوييد.
شما چه مي گوييد؟
نان بيگاهي. ما ناهار را مي گوييم نان نيمروزي، صبحانه را مي گوييم سحر. سحري. سحري خوري.
ما وقتي ماه رمضان بيدار مي شويم قبل از اذان غذا مي خوريم مي گوييم سحري.
خوب فقط آش فارسي مانده است و ديگران عوض شده است (مي خندد)
به جز آن دفعه اول،  دفعه دوم كه آمديد تهران كي بود؟
من رئيس هنرمندان شوروي بودم. در واقع معاون اول بودم. رئيس لا ودوف بود كه در سن پترزبورگ بود و همه كارها به دست من بود. نودم سال آمدم (يعني سال )۹۰ با يك گروه بازيگران براي پروتكل امضا ماندن (عين عبارت را آوردم) بين ايران و شوروي. هنوز شوروي بود. من رهبر آن گروه بودم و ما در هتل لا له زندگي مي كرديم. آقاي خاتمي آن موقع وزير فرهنگ بود. ما با طرف صحبت مان چند واخوري داشتيم و بعد آقاي خاتمي آمد در هتل لا له. آن وقت هنوز رئيس جمهور بود. چند نفر آمدند و پروتكل هايي بين هنرمندان ايران و شوروي امضا شد.
از بازيگران ايراني آن موقع كسي نبود؟
نه
شما چه كساني را مي شناختيد؟
افسوس كه در شوروي يگان خبر نسبت به ايران نبوده فقط يك فيلم ديده بودم از ايران كه اسم مازندران داشت. شير مازندران يا چنين چيزي...
... ببر مازندران...
هاما. اين فيلمي بود كه به روسي برگردانده بودند و آنجا پخش شد. نه تئاتر، نه يگان اخبار از ايران، از اين دست كه من اصلا  بي سواد بودم نسبت به ايران.
نه بازيگرش را مي دانستم، نه كارگردانش را. فقط مهين اسكوئي و مصطفي اسكوئي را مي دانستم، چرا كه كتاب هايشان در شوروي چاپ شده بود، تئاتر ايران. اين را مي خوانديم. وقتي كه اسكوئي آمد تاجيكستان من پيشواز گرفتم. درخانه من زندگي مي كرد و من ميهمانداري مي كردم. او را به كوه ها و ده ها و روستاها بردم. فكر مي كنم سال 88 بود كه آمده بود. سودابه دختر اسكوئي ها هم صنف پسر من برزوست (مي گويد پرزو) هر دو در مسكو در آكادمي درس مي خوانند كه من ختم كرده بودم. همه اخبارها را درباره اسكوئي ها به من داد.
پس تمام شناخت شما از تئاتر و سينماي ايران خانواده اسكوئي بود و ببر مازندران.
تازه ببر مازندران هم به اين خاطر در شوروي دوبله و پخش شده بود كه امامعليحبيبي، بازيگر نقش اول آن، كشتي گيران روسيه را برده بود و اين برايشان جالب بود.
سال 90 كه آمديد چقدر شناخت پيدا كرديد؟
در سال 90 اينجا جشن... فجر بود. چند نمايشنامه را در اينجا ديده بودم. يك نمايش آرش كمانگير را ديده بودم كه خيلي جالب بود. از مشهد يك نمايشنامه را ديده بودم. ما 4-5 روز بيشتر اينجا نبوديم.
دفعه بعد كي آمديد؟
دفعه بعد 4-5 سال بعد آمدم با يك گروه تئاتر. با نمايش بهرام چوبينه از فردوسي.
سال 2001 يا 2002 بود. براي نمايش هاي ديگر دوصد نفر۲۰۰ ( نفر) دوصد و پنجاه نفر مي آمدند. ما تاجيك ها هم فكر كرديم كه لا بد همينقدر مي آيند. براي آلماني ها و ايتاليايي ها همينقدر آمده بودند، اما وقتي ما اجرا داشتيم اينقدر مردم آمده بودند كه جاي نشست نبود. بعد فهميديم تاجيك فرق مي كند.وزير فرهنگ پس صحنه آمد با گلدسترها. سفير ما آمد كه آنقدر منت داريم. آنها گفتند كه يگان بار، 25 يا 26 وزير به يگان نمايشنامه نبود. اين به احترام زبان دري و احترام زبان تاجيك و احترام وطن رودكي بود.
بعد از آن ديگر مشغول چه كاري بوديد؟
من هم در تئاتر كار مي كنم و هم در سينما. من تئاتر خصوصي خودم را دارم. اولين تئاتر خصوصي در آسياي مركزي است. كسي تئاتر خصوصي ندارد. من با رئيس جمهور صحبت كردم و يك جاي ويران را گرفتم و يك تئاتر تابستانه و بهاريه درست كردم. كنار رياست جمهوري است. خيلي بزرگ است. يك هكتار زمين، اما بالا  گشاده است، اما فقط تابستان. رئيس جمهور تاكيد كرد، شهردار با من حساب كتاب كرد و ما شروع كرديم. 25 تا 30 نفر شاگردها دارم. خانم من موزون درس مي دهد. پسر من برزو هم كارگردان بزرگي است. مي خواهم در آينده يك تئاتر خانوادگي داشته باشم.
چقدر جا دارد آنجا و آيا استقبال خوب است؟
اگر جاها را درست كنيم تا هزار نفر جا مي شوند. استقبال هم شكر پروردگار خوب است.
با آقاي مخملباف كي آشنا شديد؟
مخملباف سال 96 آمده بود تاجيكستان و آمده بود باغ من در دوشنبه. يك خبرنگار ايراني كه در تاجيكستان كار مي كند او را آورد به منزل من . خيلي صحبت هاي دور و دراز كرديم و شاگردهاي من و خانمم را ديد و فيلم سكوت را با شاگردهاي من ساخت. به هر حال دوستي ما از همان سال برقرار شد. امسال اكتبر هم رئيس حكمات سينماي بين المللي بود.
حكمات چه مي شود؟
ژوري. رئيس ژوري جشنواره دوشنبه. كيارستمي آمده بود. از فرانسه، ايتاليا، ايران و خيلي كشورها آمده بودند. مخملباف رئيس حكمات بود.
رئيس هيات داوران؟
ها. درست است. ما هم داوران مي گوييم. من هم يكي از داوران بودم. بعد آمد و گفت مي خواهم فيلم درست كنم. مي آيند با شاگردهاي من صحبت مي كنند، يك روز، دو روز، يك هفته، دو هفته، يك ماه. به همراه دخترانش سميرا و حنا و خانمش مرضيه آنجا بودند. هر 4نفر مي آيند در كارهاي من، من تمرين مي كنم و كار مي كنم و باز هم قرار فيلم درست مي كنم. من گفتم: محسن اين چه سري است مي آيي اينجا. گفت: حبيب الله من يك فيلمنامه دارم، اما كار تو را ديدم و شاگردهاي تو را ديدم، آن فيلمنامه يك طرف و اين فيلم يك طرف. با شاگردهاي من فيلم كار مي كرد و اگر مشكلا تي هم داشتند محسن به من مي گفت و من اگر مي توانستم كمك مي كردم.
براي همان فيلم سكوت ؟
نه. فيلم جديدش(جديد را مي گويد نو– به فتح نون و سكون واو– حالتي كه نمي دانم با حروف چگونه بايد نشان دهم) عشق هاي دوشنبه. تئاتر من پديده نام دارد.
چطور براي فيلم آقاي جوزاني انتخاب شديد؟
آقاي جوزاني سپتامبر سال 19 و 93 آمد. من نبودم. ايشان با آقاي انصاريان آمده بود، با تهيه گر.
ما تهيه كننده مي گوييم
بله. آنها مي خواستند يك تاجيك را انتخاب كنند. من آن موقع داشتم در يك فيلم 10قسمت نقش بازي مي كردم. در دوشنبه نبودم و در كوه ها و آنجاها بودم. يك روز كه آمدم، آمدند گفتند كه اجازه باشد چند نفر ميهمان هستند كه از ايران آمده اند. آمدند در صحنه. من بار اول آقاي جوزاني را در تئاتر خودم ديدم. در مورد فيلم صحبت كرديم و فيلمبردار هم فيلمبرداري مي كرد. بعد از يك ماه انصاريان آمد و قرار داد بستيم. جوزاني خيلي كارگردان بزرگي است. ( مي خواهم جهت صحبت را برگردانم به سمت تهران چون وقت ما دارد تمام مي شود، اما از تهران حرف نزده ايم. كمي در مورد چيزهاي ديگر صحبت كرديم و من بي مقدمه پرسيدم)!
تهران را چطور مي بينيد؟
تهران را خيلي شلوغ مي بينم. تهران و 13، 14 ميليون نفوس؟ هيچ ممكن نيست. اين نشانه خوبي نيست. ايران با اين بزرگي، با اين آبادي، با اين زمين، با اين دريا، با اين رودخانه، با اين مازندران خود، با اين سيستان خود، شيراز خود، اصفهان خود، خليج فارس هميشه ايران، چرا بايد در پايتخت آن 15 ميليون نفر باشند؟ اين فخر نيست. اين نشانه خوبي نيست كه 30 درصد اهالي يك كشور بزرگ در يك شهر زندگي كنند. اين چه شلوغي است؟ گشته نمي شود كرد. ميليون ها ماشين، هزاران آدم. من اين را دوست ندارم. اينجا همه در حال حركت هستند. نه هيچ كس قرمز را نگاه مي كند، نه سبز را نگاه مي كند و نه به راهرو توجه دارد. اين پيرزن ها و مردها و همه آدم ها همه جا كه خواهد عبور مي كند. من گاهي يك ساعت مي ايستم كه كي گذرم. همه همينجور مي گذرند، ولي من مي ترسم. من به نظام عادت كرده ام. تهران پر از دود است و اين براي آينده كودكان خوب نيست. براي مردم خوب نيست. در اينجا بنزين را بي پول استفاده مي كنند.
اينقدر ارزان است. در كشور ما بنزين يك ليتر به يك دلا ر، اينجا به يك دلا ر 15 ليتر بنزين مي زنند. اين چيست؟ من در اين لوكيشن  ها مي بينم كه ماشين ها 2ساعت روشن هستند و موتورشان( صداي موتور را در مي آورد) كار مي كند، چون بنزين ارزان است و كسي اعتنا نمي كند، بنزين ارزان است، اين دود كه اذيت مي كند! اين چيزها به من خوش نيست.
اين شهرپرجمعيت، شلوغ، پردود، پرآدم كه هيچكس در آن به قول شما به نظام راهنمايي و رانندگي توجه نمي كند را دوست داريد؟
نه.
(اين جواب يكي از رك ترين و صادق ترين آدم هايي است كه تاكنون ديده ام.)

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   طهرانشهر  |
|  محيط زيست  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |