حيدر طاهري
عده اي، اصولا چيزي موسوم به «فلسفه اسلامي» را امري موهوم و بي معنا مي پندارند. اينان معتقدند كه «فلسفه» همان چيزي است كه براي نخستين بار در يونان به ظهور پيوست و امري فارغ از پيش فرضهاي ديني و قدسي بود.
بسياري از پژوهشگران بر اين اعتقادند كه فيلسوفان اسلامي، تنها پذيراي آراي فيلسوفان يوناني نبودند، بلكه مسائلي را در حد و توان خود بر مسائل فلسفه افزوده اند؛ اما امري را كه امروزه نمي توان آن را انكار كرد اين است كه فلسفه اسلامي از دوران ملاصدرا به بعد دچار نوعي ايستايي و مانايي گرديد. به دلايل زيادي مي توان اشاره كرد كه چرا فيلسوفان ايراني پس از ملاصدرا (كه هم عصر با دكارت بود) تنها دست به حاشيه نويسي و شرح آثار پيشينيان يازيدند. به هر روي اكنون پرسش اساسي فراروي ما اين است كه آيا مي توان فلسفه اسلامي را از نو به جريان انداخت؟ اين كار چگونه ميسر است؟ موانع نوآوري در اين حوزه كدام است؟ راههاي پويا گردانيدن فلسفه اسلامي كدام است؟در گفت وگويي كه با حجت الاسلام والمسلمين علي اكبر رشاد داشتيم، وي راه كارآمد سازي فلسفه اسلامي را در تأسيس فلسفه هاي مضاف مي داند، راهي كه مي تواند به پيوند ميان فلسفه اسلامي با علوم جديد بيانجامد و از اين قبل به تحولي ژرف در سامانه تفكر معاصر ايران. اين گفت وگو را با هم مي خوانيم:
* جناب آقاي رشاد! گفت وگوي حاضر پيرامون موضوع فلسفه هاي مضاف اسلامي و امكان و ضرورت بنيان گذاري آنهاست.پيش از بحث در اين باب، شايسته است نخست به اين نكته پرداخته شود كه آيا اصولاً چيزي به نام فلسفه اسلامي، معني دار است و وجود دارد يا نه ؟ با اين توضيح كه عده اي معتقدند كه لفظ «اسلامي» قيدي را بر فلسفه تحميل مي كند و آن را به آموزه هاي اسلامي مقيد مي سازد. در حالي كه فلسفه بنا به خصلت ذاتي اش دغدغه جستجوي آزادانه حقيقت را دارد. به هر صورت برخي بر اين باورند كه چيزي به نام فلسفه اسلامي وجود ندارد.پاسخ شما به مدعاي اين گروه چيست؟
- از آنهايي كه وجود حكمتي به عنوان «فلسفه اسلامي» را نفي مي كنند مي گويند: آنچه كه به نام فلسفه اسلامي در اختيار ماست، يوناني تبار است پس اسلامي نيست! يا اين كه وقتي فيلسوف با الزامات خاصي مانند اعتقادات ديني به فلسفه ورزي مي پردازد، نمي تواند فيلسوف باشد چرا كه آزاد انديشي ذاتي فلسفه است. يا مي گويند:فلسفه اسلامي از تحرك و تاثيرگذاري كافي برخوردار نيست و اين مكتب از تكامل باز ايستاده است!در قبال اينان بايد گفت: فلسفه ميراث بشريت است. حكمت و معرفت، مطلق، طلق هيچ ملت و مذهبي نيست. جز اينكه در برخي مقاطع تاريخي ملتها در باب توسعه، تكامل و تحول پاره اي از معرفت ها نقش هاي خاصي ايفا مي كنند. در دوره اي نه چندان بلند يونانيان به فلسفه و معرفت عقلي رو آور شدند و نقش ماندگار و چشم گيري ايفا كردند، در اين شكي نيست، اين در حالي است كه پيش از يونانيان، ايرانيان و مردمان هند و چين داراي فلسفه بوده اند. دلايل بسياري قابل طرح است كه يونانيان از ايران و هند و چين علوم عقلي را دريافت كرده باشند. كما اينكه پس از افول فلسفه در يونان و پيش از شكوه و شكوفايي آن در غرب جديد، اين ايران بود كه به برگردان، بازپژوهش، گسترش و ژرفايش فلسفه پرداخت. در يك دوره اي فلسفه از يونان رخت بر بست و طي مدت بلندي در ايران رحل اقامت افكند، يك دوره شكوه و شكوفايي را در اين سرزمين تجربه كرد و آنگاه بار ديگر به اروپاي غربي بازگشت. كما اينكه امروزه بويژه در دهه هاي اخير برخي تحركات فكري و فلسفي در كشور ما آغاز شده است كه اميد مي رود آن تجربه بار ديگر تكرار گردد. بنا بر اين، اين جابجاشدن ها، و تعامل ها و تداول ها، دليل مالكيت نيست. ملاك مساهمت هر ملت ميزان مشاركت آن در پرورش و گسترش يك معرفت است. آنچه را كه ما از يونان اخذ كرديم، همچنان كه از ايران پيش از اسلام و مصر و اسكندريه نيز پاره اي معارف عقلي را گرفتيم؛ اما آنچه كه اخذ شد و بعداً پرورده شد با آنچه كه امروزه موجود است، فاصله فراواني دارد، هم از نظر مفاهيم و تلقي ها يعني كيفي و هم از لحاظ كمي. مرحوم علامه طباطبايي در مقاله اي آورده است: آنچه از يونان اخذ شد، حدود دويست مسئله بود اما آنچه امروز به آن فلسفه اسلامي اطلاق مي كنيم بيش از هفتصد مسئله است و به نظر بنده اگر مجموع دستاورد مسلمين و ايرانيان در همه علوم عقلي ملحوظ شود اين افزايش چند برابر خواهد شد. وقتي ملتي مي تواند در يك ميراث فكري جهاني افزون بر دويست درصد سهمي بيافزايد، حق دارد بگويد كه اين از آن من است. شرح بيش تر را درباره ادوار سپري شده بر حكمت اسلامي و تحولات رخ داده و سهم و نقش مسلمانان، به رساله فلسفه صدرايي (نگاشته حقير) ارجاع مي دهم.
* راجع به اينكه آيا دغدغه قدسي و ديني داشتن فيلسوفي او را از آزادانديشي باز نمي دارد يا نه چه فكر مي كنيد.آيا از اين نظر فيلسوفان اسلامي در بيشتر مواقع در نقش متكلمان و متشرعان ظاهر نمي شده اند؟
- هر آنكه مدعي است كه فيلسوف در خلأ مطلق و رها از پيش فرض حتي پيش ذهن قدسي و خاص به تفكر و تفلسف مي پردازد، در طول تاريخ فلسفه يك نمونه نشان ما بدهد! مگر ممكن است كه انسان بيانديشد و ذهنش متاثر از مجموعه اي از عوامل تاريخي، شرايط اجتماعي، زيست محيطي، جهاني، و... نباشد؟ وانگهي مگر اين با روح فلسفي مغايرت دارد كه يك فيلسوف يا فيلسوفاني از يك دين كاملاً عقلاني تاثير بپذيرند؟! اگر اسلام ديني عقلاني نبود و تحت تاثير گزاره هاي غيرعقلاني و يا حتي فراعقلاني آن، فلسفه اي تاسيس مي شد جاي اين پرسش باقي بود كه اين چه فلسفه اي است كه تحت تيول مباني و معارف غيرعقلاني و خردستيز سامان يافته است؟ اتفاقاً اين حسن دين ماست. از ديگر سو اسلام را نمي توان از فلسفه و تفكر عقلاني تفكيك كرد چرا كه اسلام ديني عقلاني است و انفكاك آن از خردورزي، انفكاك آن از ذات آن است. در نتيجه اينكه آموزه هاي اسلامي با فلسفه آميخته شده باشد يا به عكس فلسفه با آموزه هاي اسلامي آميخته شده باشد، فلسفه با ضد خود يا با عناصر منافي و مغاير خود نياميخته است و اين به فلسفه بودن فلسفه لطمه اي نمي زند. به علاوه چند درصد قواعد و قضاياي فلسفي حكمت اسلامي، با دين به معني خاص آن پيوند دارد و آموزه هاي ديني به صورت آشكار در آن حضور دارد؟ مثلاً كدام گزاره اسلامي در حكمت طبيعي اسلامي به معني خاص آن مأخوذ از متون است؟ در منطق (اگر جزو فلسفه به شمار آيد) كدام آموزه از نصوص اخذ و اقتباس شده است؟ امور عامه ما چه مقدار مستند به آيات و روايات است؟
البته نمي خواهم بگويم كه فلسفه اسلامي متاثر از آموزه هاي ديني نيستند بلكه مقصودم اين است كه چه مقدار آيات و روايات را مدرك و منبع قضايا و قواعد حكمي متعارف قرار داده ايم؟ بنا بر اين هيچكدام از شاخه هاي فلسفي ما مستقيماً و كاملاً مأخوذ -نه متاثر- از آيات و روايات نيستند. فقط آن بخش از فلسفه اسلامي كه كوشيده تا خود را با آموزه هاي ديني مطابقت دهد، الهيات بالمعني الاخص است.
البته موافق هستم كه فلسفه كنوني ما سازگار با اسلاميت است؛ اما آنچنانكه ديگر فلسفه ها خواه ناخواه به نحوي با يك ايدئولوژي، فرهنگ و دين آميخته اند. از اين رو من عرض مي كنم: در عرصه ادوار گوناگون تاريخ فلسفه و مكاتب مختلف فلسفي، فلسفه اي را به من نشان دهيد كه مثلاً با مسيحيت يا يهوديت يا فلان دين و دينواره يا با فرهنگ شرقي و غربي نياميخته باشد؟ اصلاً آيا فلسفه بي صفت داريم؟ همه فلسفه ها موصوفند. موصوفند به زمان، مكان، دين، ايدئولوژي و...، اين يعني همه فلسفه ها در چارچوب التزاماتي نشو و نما مي كنند و پديد مي آيند و مي پايند و اين درست بدان معناست كه اجمالاً مي پذيريم كه فلسفه در زادگاهي مي زايد و در زيست بومي مي زيد و در بطن فرهنگي مي بالد و خود بخود و خواه ناخواه از عوامل غيرفلسفي متاثر است.
|
|
*در همين رابطه و نيز در راستاي تاسيس فلسفه هاي مضاف، يكي از بحثهايي كه مي تواند و بايد مطرح شود، كارآمدي فلسفه اسلامي و توليد و توسعه در آن است. نكته مهم آن است كه فلسفه اسلامي تا دوران ملاصدرا از پويندگي برخوردار بود؛ اما پس از ملاصدرا نوآوري مهمي در فلسفه اسلامي شاهد نبوده ايم و بيشتر با حاشيه نويسي بر تفكرات و آثار پيشينيان روبرو بوده ايم. اين مسئله بي شك با رويارويي و آشنايي ما با عصر جديد شدت مي گيرد و در جامعه مسائلي مطرح مي شود كه گويا فلسفه اسلامي عهده دار و يا قادر به تبيين و پاسخگويي به آنها نيست و از اين رو زمينه براي ورود سيل آساي فلسفه غربي به كشور ما و جهان اسلام فراهم مي شود. در واقع فلسفه اسلامي به حاشيه رانده مي شود. حال ما كه مي خواهيم به تعبير شما فلسفه هاي مضاف مانند فلسفه جامعه شناسي، فلسفه روانشناسي، فلسفه دين و... كه اتفاقاً استوار به فلسفه اسلامي باشد، بنا سازيم، چگونه مي توانيم بر بحران ناكارآمدي و ناپويايي تفكر فلسفي در جهان اسلام فائق آييم؟
- البته مي پذيرم كه فلسفه اسلامي امروزه از بالندگي و تحرك كافي و لازم برخوردار نيست و كما بيش اين نكته صادق است، و بنده بشدت معتقدم كه فلسفه ما هم از نظر كيفي و هم از نظر كمي نيازمند تحول است، اما با اين همه معتقدم كه بنيانهاي حكمت اسلامي آن چنان استوار است كه سخت قابل تغييراست و آنچه كه به عنوان ميراث فلسفي اسلامي در دست ماست، آن چنان قوي، قويم و غني است كه گاه بي نياز از تحول و تكامل پنداشته مي شود (هر چند كه درست نيست) و گاه ايجاد تحول در آن دشوار مي نمايد. اگر كساني چنين تصور دارند كه به دليل عدم تحول، تحرك و نوآوري در فلسفه اسلامي، فلسفه اسلامي نداريم حرف صحيح ودقيقي نمي زنند. اينان اگر مي توانند بگويند چون قواعد و قضاياي فلسفي موجود در فلسفه اسلامي ابطال شده اند، بايد جاي خود را به گزاره ها و قواعد جديدي بدهند، و اثبات اين مدعا با اين اطلاق كار سهلي نيست لهذا هيچ دليلي ندارد كه همه آنها را تغيير دهيم. ما اصالت تجدد را قبول نداريم (يعني اين كه نفس نو بودن خوب است.) حقيقت اگر حقيقت است، هر چه ديرپا تر و پايدارتر، بهتر چرا كه حقيقتي كه هزاران سال پايدار مانده است «حقيقت بودن» آن مطمئن تر است تا برخي مدعاها كه حقيقت پنداشته مي شوند اما هيچ معلوم نيست چه مدت خواهند پاييد و تا چه حد در قبال نقدها و نظرها مقاومت خواهند كرد؟ از آفات علوم و آراي جديد درست همين سياليت و ابطال پذيري، كوته عمري و بي دوام بودن آنهاست و اين هرگز حسن نيست، بلكه اين بي دوام بودن و ابطال پذيري مي تواند نشانه سستي اين علوم و آراء نيز باشد. چرا علمي را كه استوار و پايدار است، كم بها بيانگاريم؟ ضمن آنكه تاكيد مي كنم كه نوآوري و تغيير و نظريه پردازي خوب است و فلسفه و علوم عقلي ما به شدت حاجتمند تحول هستند اما صرف اينكه استوار، پايدار و در درازمدت به حيات خود ادامه داده اند عيب آنها تلقي نمي شود.
* فكر مي كنم هنگامي كه از فلسفه اسلامي در تمايز مثلا با فلسفه غربي سخن مي گوييم، بايد به تفاوتهاي ماهوي هر كدام توجه داشت. اين مسئله به نوبه خود بر نحوه نگاه ما به فلسفه هاي مضاف اسلامي در تمايز با فلسفه هاي مضاف غربي تاثير مي گذارد، بدين معنا كه حقيقت مشترك لفظي هر فلسفه اي است، و فيلسوف در جستجوي آزادانه حقيقت است، اما اينكه مي فرماييد حقيقتي كه پايدار و استوارتر در طول تاريخ فلسفه مانده است، حقيقت بودن آن مطمئن تر است، ما را به تفاوت ميان دو تلقي از حقيقت در دو نظام فلسفي (اسلامي و غربي) رهنمون مي سازد. به عبارتي در يكي (اسلامي) حقيقت از پيش داده شده و در ديگري (غربي) حقيقت امري اكتسابي است، آيا همين تمايز بنيادين ما را با دو رهيافت و نگرش متفاوت روبرو نمي كند و به تبع آن مسائل مختلف، يعني مثلا ببينيم كه اگر ابن سينا، فارابي، شيخ اشراق، ميرداماد و ملاصدرا و ديگران را فيلسوف مي دانيم، به اعتبار چه مسائل جديد فلسفي آنها را فيلسوف مي دانيم؟ آيا مسائل فلسفي آنها متمايز و متفاوت از مسائل فلسفي فيلسوف يونان بوده است يا نه؟
- ما با كلمه سر و كار نداريم كه حقيقت چيست و چه كسي در پي چگونه حقيقتي است. ما با واقع سر و كار داريم. فرض براين است و اين درست است كه فيلسوف در پي واقع باشد. آنچه كه پاره اي از فيلسوفان فلسفه هاي جديد در پي آنند براساس يك پيش فرض غلط درباره واقع و نفس الامر است چرا كه برخي از آنان با اين پرسش انگاره به تفلسف مي پردازند كه حقيقت دست نايافتني است. در پاره اي از فلسفه ها از جمله فلسفه اسلامي اين گزاره را كه حقيقت دست يافتني است، هر چند به قدر طاقت بشري، اصل قلمداد شده است. اين تفاوت را در يك طبقه بندي كلان طبعا بايد ميان گروه هايي از فلسفه با گروه هايي ديگر قائل شد و در اين تفاوت فلسفه اسلامي تنها نيست. اين كه چه چيزي را فلسفه اسلامي به بشريت ارزاني كرده كه احيانا فلسفه هاي پيش از او به بشر نداده بودند پرسش بزرگي است و نيازمند به پژوهش گسترده اي است و بايد آن را در بستر جريان نگارش تاريخ انتقادي _ تحليلي فلسفه جست و جو كرد و فراچنگ آورد. نخست با واكاوي عناصر يوناني، اسكندراني، هندي و ايراني فلسفه كنوني و تجزيه و تفكيك آنها از يكديگر مشخص كنيم كه فيلسوفان مسلمان چه تحولي در مفاهيم فلسفي كه از ملل ديگر اخذ كردند پديد آوردند و چه ميزان بر گنجينه بشري فلسفه افزودند؟
اجمالا مي توان گفت در حالي كه خورشيد حكمت و معرفت در مغرب زمين در محاق قرون وسطي مي افتاد ، آفتاب دانش و آگاهي در شرق جديد (اسلامي) طلوع مي كرد، چنين بود كه با رونق بازار تعقل و تدبر، و توسعه حوزه نفوذ جغرافيايي و قومي اسلام، و تكثر فهم ها از متون و عقايد ديني و نيز دخالت نفسانيت ها، بحث هاي بسياري پيرامون مبادي و مباني گزاره ها و آموزه هاي اسلامي در گرفت و در نتيجه مكاتب و مشارب حكمي و كلامي اسلامي ظهور كردند. در اين ميان آيات قرآني و روايات نبوي كه به روش عقلاني به تبيين گزاره ها و آموزه ها پرداخته بود، مورد ژرف كاوي بسيار قرار گرفت و اصول و قواعد فراواني پي افكنده شد. اين مقطع دوره تدوين و ساماندهي تفكر عقلاني در دنياي اسلام بود.
به نظر ما مختصات اين دوره عبارت است از: ۱- پيدايش اصطلاحات و راه يافتن تعبير و تأويل به حوزه عقلانيت ديني ۲- گسترش تشكيك و تشقيق در عقايد ۳- ظهور مكاتب و نحله هاي فكري اسلامي ۴- رواج تدوين منابع و تأليف آثار ۵- صدور تفكر و عقلانيت اسلامي به نقاط عالم.
قرون دوم اسلامي (هشتم مسيحي )سرآغاز عهد شكوه و شكوفايي تمدن اسلامي است، قرون سوم روزگار فربهي و تناوري حكمت و معرفت در دنياي اسلام است، هاضمه فرهنگ مقتدر اسلامي معارف بشري را از چهار سوي گيتي جذب و هضم مي كند، دستاوردهاي فكري اقوام و ملل و مواريث فرهنگ هاي كهن يوناني، ايراني، اسكندراني، مصري، هندي و ... به طور گسترده از زبان هاي مختلف به زبان عربي كه زبان ديني مسلمانان و لسان علمي عصر است برگردانده مي شود.
علامه شهيد استاد مطهري چهار نقش و سهم را براي فيلسوفان مسلمان در باره حكمت انتقال يافته به جهان اسلام ذكر مي كند:
۱- حفظ بخشي از مباحث بدون هرگونه تصرف
۲- تكميل فلسفه از رهگذر تحكيم مباني مدعيات، تكثير برهان يا ارائه تقرير جديد
۳- منقح سازي و بازپژوهي بخشي از مباحث فلسفي
۴- افزودن مباحث و قواعد جديد
در مقايسه بين آثار فيلسوفان اوليه اسلامي با آثار موجود و فيلسوفان آخر يونان، متوجه مي شويد كه چقدر فلسفه دگرگون شده است. به رغم اين كه گفته مي شود فلسفه اسلامي در مقاطعي دچار ركود شده، بايد گفت كه هر دانشي به طور قهري چنين مي شود. هيچ دانشي در تمام طول تاريخ پررونق نبوده است. فلسفه هم محكوم به همين حكم كلي است. بله ما دوراني را در فلسفه اسلامي داشته ايم كه سراسر فقه بوده و كما اينكه پس از ملاصدرا هم كار فلسفي عمده اهل فلسفه ما حاشيه نويسي، تدريس و شرح كردن متوني است كه از بزرگاني چون صدرالمتالهين باقي مانده بود. سر اين مسئله هم اين است كه برخي از شخصيتهاي علمي برجسته به قله هايي مي مانند كه همه كوههاي كوچكتر و تپه ماهورها را تحت الشعاع خود قرار مي دهند. ملاصدرا هم آنقدر بزرگ است كه فيلسوفان بعدي در قياس وي چيزي ندارند و گرنه بعد از ملاصدرا فيلسوفان بزرگي داشته ايم يا برخي از افراد جرات نكردند كه به نقد آراي ملاصدرا بپردازند. طي دهه هاي اخير خصوصا پس از ظهور علامه طباطبايي و تحول شرايط جهاني يك تحرك جديد در قلمرو فلسفه در ايران آغاز شده كه من از آن به فلسفه نوصدرايي تعبير مي كنم. اين جنبش دستاوردهايي داشته كه مي توان پاره اي از آنها را در اين فاصله زماني حدود پنجاه ساله فهرست كرد. آنچه را كه در اين مدت اتفاق افتاده مي توانيم در ساختار، محتوا، روش شناسي فلسفه مشاهده كنيم.
اگر بازپيرايي و بازسازي يك مكتب فلسفي و فكري متناظر به دانشها و چالش هاي عصري، ضمن تحفظ بر مباني و عناصر جوهري آن جريان، نوسازي آن بناميم، حق داريم جنبش جديد فلسفي ايران را در مكتب نوصدرايي، بناميم.
به نظرم در گفتمان فلسفي معاصر ايران در سه زمينه دگرگوني روي داده است:
الف) صوري و شكلي، ب) روشي، ج) محتوايي
براي مثال جهت نوآوري در روشها به سه نمونه مي توان اشاره كرد:
۱- پرهيز از خلط برهان و شهود در عين ايمان به يگانگي مسير و مقصود برهان و عرفان و قرآن
۲- تبارشناسي و پيشينه پژوهي مباحث و قواعد و تبيين مسائل با توجه به تطورات وارد بر آن در طول تاريخ فلسفه
۳- اهتمام به طرح تطبيقي مباحث، بين فلسفه اسلامي و ساير فلسفه ها و گاه بين مشارب حكمي اسلامي با هم
در خصوص تحول و تكامل محتوايي نيز به چند نمونه نوآوري مي توان اشاره كرد:
۱- بازپيرايي فلسفه از طب و طبيعيات قديم و بهره گيري از نظريات جديد در علوم به خصوص فيزيك مدرن، به مثابه اصول موضوعي
۲- ارائه تقريرهايي نو براي برخي قواعد و مسائل فلسفي مانند تقرير جديد علامه طباطبايي از برهان صديقين
۳- توسعه برخي مباحث به نحو طولي از رهگذر طرح نظرات جديد مانند تبيين منشاء ادراكات اعتباري، و مانند اهتمام خاص و مستقل به فلسفه معرفت و ساير فلسفه هاي مضاف مانند فلسفه ذهن، فلسفه دين، فلسفه اخلاق، فلسفه حقوق
۴- گسترش مباحث به نحو عرضي مانند تكثير برهان در برخي قواعد مانند مساله ابطال دور و تسلسل و نيز تفصيل و توسعه مباحث مطرح در فلسفه هاي جديد مانند مبحث حركت، زمان، عليت و نيز پرداختن به مسائل كلام جديد.
آنچه كه پاره اي از فيلسوفان فلسفه هاي جديد در پي آنند براساس يك پيش فرض غلط درباره واقع و نفس الامر است چرا كه برخي از آنان با اين پرسش انگاره به تفلسف مي پردازند كه حقيقت دست نايافتني است
* اشاره شد كه فيلسوفان اسلامي هم از وجود بحث كرده اند، اما وقتي به آراي افلاطون، ارسطو و ديگر فيلسوفان يوناني مراجعه مي كنيم، مي بينيم كه از وجود به ماهو وجود سخن گفته اند. در حالي كه فيلسوفان اسلامي چون: ابن سينا، فارابي و... نه از نفس وجود كه از وجود خاص يا همان واجب الوجود بحث كرده اند. در اينجا هم باز مي بينيم كه فيلسوف اسلامي از قبل دغدغه اثبات امري را دارد كه براي وي مسجل شده است.
- ابن سينا را هرگز نمي توان گفت فقط كه يك عالم ديني است. البته او در سلك عالمان ديني بوده و از زمره عالمان دين نيز قلمداد شده است؛ اما در مفهوم اصطلاحي او يك فقيه يا متكلم نبوده است. از ابن سينا حتي يك جزوه در كلام يا فقه نداريم. اگر فيلسوفاني چون ملاصدرا و ميرداماد هم اثر كلامي يا تفسيري داشته باشند از آثار ديگرشان كاملاً مجزاست. اين نشان مي دهد كه اين دسته از فيلسوفان هم بين فلسفه ،كلام و فقه تفكيك مي كردند. پس اين گونه نيست كه سراسر فلسفه اسلامي آكنده از الهيات باشد. درست است كه گاه مجموع فلسفه را الهيات مي گويند از آن جهت كه معتقدند كه ما يا از وجود خداوند سخن مي گوييم وگرنه از افعال آن. پس خلقت فعل خداست؛ اما در تمام آثار فلسفي كه اگر به الهيات به معني اخص پرداخته باشند _ كه گاه نپرداخته اند- بخش كوچكي را به لحاظ كمي به الهيات اختصاص داده اند. مثلاً در امور عامه كه بخش اصلي فلسفه محسوب مي شود، از وجود خدا سخن گفته مي شود. بنابراين آن گاه كه فيلسوفند، فيلسوفند و آنگاه كه متكلمند، متكلمند. مثلاً در دوران معاصر علامه طباطبايي را بنگريد كه يك تفسير قرآن به نام «الميزان» نوشته است. در سراسر «الميزان» ، تفسير حوزه خودش را دارد و علامه هيچگاه بحث هاي فلسفي را با آن خلط نكرده است. اگر هم علامه خواسته به مناسبتي بحث عقلي بكند، آن را از تفسير قرآن جدا كرده است. يا در كتابهاي فلسفي علامه مانند «اصول فلسفه» ، «نهايه الحكمه» و «بدايه الحكمه» نظير همين مسئله را مي بينيم. علامه در «اصول فلسفه» از الهيات سخن نمي گويد. تنها در كتابهاي «نهايه الحكمه» و «بدايه الحكمه» به عنوان يكي از چند «مرحله» اين كتابها، بحث الهيات بالمعني الاخص وجود دارد. اين طور نيست كه بگوييم الهيات بحثهاي فلسفي را تحت الشعاع خود قرار داده است. اگر بحث شده، آن چنان است كه حتي با برداشتن اين بحث، به ساختار كلي كتاب خللي وارد نمي آيد پس ورود به مباحث الهياتي محض حتي به فلسفيت فلسفه اسلامي لطمه نمي زند.
* تا اين جا به برخي از تفاوتها و تمايزهاي فلسفه اسلامي با فلسفه هاي ديگر و دست آوردهاي آن اشاره شد و اينكه امروزه نيازمند كارآمد ساختن و پوياگردانيدن فلسفه اسلامي هستيم. همان گونه كه پيشتر هم در پرسشي ديگر آوردم، آنگاه مي توانيم به رويش درخت تناور و پرشاخ و برگ فلسفه هاي مضاف چشم داشته باشيم كه ريشه و تنه اين درخت را كه فلسفه اسلامي باشد، متحول و كارآمد كرده باشيم. از اين پس مايلم به بحث درباره ضرورت فلسفه هاي مضاف بپردازيم. آيا شما موافقيد كه ايجاد فلسفه هاي مضاف منوط به كارآمدي و به روز سازي فلسفه اسلامي است؟
- مايلم ابتدا به تعريف فلسفه مضاف بپردازيم. فلسفه مضاف به توصيف و تحليل فرانگرانه عقلاني يك علم يا كلان مقوله معرفتي يا غيرمعرفتي مي پردازد. فلسفه مضاف در حقيقت نگاه عقلاني و مطالعه فرانگرانه يك علم يا كلان مقوله است و طبعاً وقتي از بالا به يك معرفت مي نگريم، هم كمالات آن را مي بينيم و هم نواقص آن را، هم كارايي آن را مي نگريم و هم ناكاريي آن را. يك دسته عوامل و ضرورتها امروزه ما را به سمت تأسيس فلسفه هاي مضاف هدايت مي كند. از جمله اين كه فلسفه اسلامي براي بسط و توسعه راهي جز تجزيه شدن به فلسفه هاي مضاف ندارد. به بياني، امروزه ميراث فلسفي ما آب انباشته اي در پشت ديواره هاي يك سد بزرگ مي ماند كه از اين سو و آن سو سرازير شده و در يك نقطه انباشته شده است. براي اين كه اين آب انباشته و گران قيمت را وارد زندگي خود گردانيم و در نهايت بهره وري و كاركرد آن را توسعه بدهيم و آن را عيني گردانيم، ناچار به گشودن دريچه هاي آن به جوي هاي مختلف هستيم. در واقع اقتضاي بارور گردانيدن فلسفه اسلامي تجزيه آن به فلسفه هاي مضاف و تخصصي است تا گره از كار فروبسته مسائل مختلف ما باز كند. ديگر آنكه، همنوايي و هم افق شدن با تفكر فلسفي جهان، چنين اقتضايي را دارد. در جهان امروز، فلسفه به فلسفه هاي مضاف يا فلسفه هاي بخشي تقسيم شده و فيلسوفان در حوزه هاي مختلف فلسفي نظر نمي دهند، امروز فيلسوف مطلق كم داريم. فلسفه جامع در جهان امروز كم است، فيلسوف جامع هم به تبع آن بسيار كم شده است. البته يك خطا و آفت با تخصصي و متجزي كردن معرفت و علم رخ داده كه به حال بشريت بسيار زيان وارد كرده است و آن هم اين كه ما كلان نگري را از دست داده ايم. امروزه هيچكدام از حوزه هاي معرفت نگاه كلان به جهان ندارند. همه جزيي نگر شده اند. البته اين آفت نبايد در فلسفه پديد بيايد چرا كه طبع فلسفه كلان نگري است. بنابراين با حفظ اين جهت بايد فلسفه را تجزيه كنيم تا بتوانيم با ساير ملتها و ديگر فرهنگها همنوا شويم. افزون بر اينها وقتي فلسفه را وارد حوزه دانشهاي ديگر مي سازيم، قدرت كلان و كلي نگري را به متخصصان آن رشته مي بخشد علاوه بر همه اينها، با انجام اين كار مباني نظري علوم اسلامي تقويت مي شود و فلسفه اسلامي پيوندي وثيق با علوم اسلامي پيدا خواهد كرد. در مجموع فلسفه هاي مضاف امروزه از جمله دريچه هاي تهاجم به مباني و معارف اسلامي شده اند. حتي آنچه كه منسوب و مضاف به دين است. امروزه مثل برخي از فلسفه دين حربه اي عليه دين ساخته اند. بنا بر اين اگر براساس مباني فلسفي متلائم با دين، فلسفه دين تأسيس كنيم، پشتوانه بسيار خوبي براي دين پديد خواهد آمد. يا اگر براساس مباني پذيرفته و سازگار با دين در قلمرو تعقل، فلسفه اجتماع، نفس، اقتصاد، سياست، هنر، حقوق، علم، تمدن، تاريخ و... تعريف كنيم، ضمن باروري اين حوزه هاي معرفتي، معارف ديني مربوط به اين حوزه ها از يك پشتوانه عقلي و فكري خوبي برخوردار مي شود.
همچنين خلط و خطاهاي زيادي با عنوان فلسفه هاي مضاف در ادبيات علمي جهان و از جمله جهان اسلام و ايران اتفاق افتاده كه با مطالعات دقيق و رويكردهاي صحيح مي توان آنها را زدود و تصحيح كرد. البته توضيح همه آنها در يك مذاكره مختصر علمي ممكن نيست و در مجموع ضرورتهاي بسياري تأسيس فلسفه هاي مضاف را ملزم مي سازد.
ادامه دارد