سه شنبه ۳۰ فروردين ۱۳۸۴
اشعاري منتشرنشده از هوشنگ چالنگي
هي به دورگورها
012003.jpg
عكس: محمد كربلايي احمد
(كلي) بافي
I
سگ خوب كه توي صداي بدن خود مي غلتد
بدني بسته دارد و اگر ويروس نكشدش
تا چند سال ديگر سالمترين ست
سگ خوب با اين همه به پشت مي خوابد و مي گذارد ماده مردني با دم
به روي چهره اش بگذرد
سگ خوب در پس پيشاني سگي از مه نيست
يك سگ خوب كه روي بازوان خود مي ميرد
II
پدرش هم از پيش سنگ تراش هاي قبر
كه مي گذشت
مي انديشيد
چيزي از سنگ در خود دارد
مي ميرد مي شكند و چون سنگ ست
پس مرگ متعفن نيست
: همين ست كه تنديسي از من نساخته اند
زيبايي من ميان همه ي سنگ ها گم ست
ميان همه ي سنگ ها
زمستان ۷۴
مراسم
نخ زنده كه پنجه به قدرت مي فشرد
بايد اينگونه
آگاه كار خويش
ماهي پر كه به آب پوك
اما تو نزديك شو به چهر جوان
گاه جوشيدن مناظر دور
كه امتداد مناظر آن سوي را به لمحه اي
روستا اما فراز سوزني خفته ست
شسته  ي باران دوش
مأواگزين هر چه بدخشاني
ترامي بزي يم(۱)
لمس پذير انساني
تير۷۶
خانواده دور
I
صورتم
گذشتم از كنار صورت تو باشم و
گرامافون
گرداب فرشتگان بي صدا
كه مي گذشتي از كنار صورت من
II
پرنده
راوي اجداد ميليارد ساله
كه بق مي كرديد و راحت بوديد
هنوز در انتظار آواي خوش
اجداد ميليارد ساله
III
به سايه ها گفتم
بوي ضجه را به من بده
و خون كه نيامده مي زد
هيبت شرم
شهريور ۸۰

دوستي پزشك
پزشك نبض به كار افتاده ي سردخانه ها
اختران سطوح يخين
اختران واپسين بودند و
مصادر مثل نحو
پزشك رومئوي نگفته
رومئويي تو
كاپيولت هاي به صحنه رانده شده
منتاگهاي هلاك
پزشك مثل نحو
مصادر خاموش
اينجا وقت كه روح
سواحل خاموشيد
اينجا وقت كه بافته هاي تيره ي قوم
بر شكار چيره بودند و
پلنگان تا ركاب دريده بودند
غروب خون پلنگان و پرسه ها
غروب سبز سياه سايگان
اختران سطوح يخين
مرا تو نمي شنيديد نمي يافتيد
غروب سبز سياه سايگان
۱۲/۳/ ۸۳

داوود عليرضاي مكوندي من
دست داوود هم
دست ميكل آنژ
صخره هاي سيسيل
عرق چكيده در داوود هم
به هستي
همين نگاه اشياء غروب
كه سايه شديم در سخن
و در آن ته اخم
و در آن ته لبخند
اشاره داوود هم
۲۳/۵/ ۸۳
همين طور
بربرف
پارچه ي خيلي سفيد
كينگ كنگ دوگانه
كه خود مي بوديم و بزرگ نيز
كينگ كنگ توهّم

سايه بربرف
كه بگذرد و
جان خود به دربري
نفس
زدن شرف مرگ
بَه
بَه و بَه
مي ميريم و نه
۱۴/۶/ ۸۳
دفن
بعد تاريكي
روايي از گل سرخ
عافيتي از روز
پنهان خاره ها
بعد تاريكي
كه بشنوي
شكلي از همه دست
۱۲/۱۱/ ۸۳
كدام سوي
جاده قرنطينه
بوي كفن سفيد سبز بيمارستان
كدام سوي
۸/۱/ ۸۴
MACHINATION
II
گم كرده علف يال
كه خورشيد جابه جا
و تو را به برنوي سپيده زدند
نزديك بودمت
بلند بودي و اسباب بازي
كودك در پهلو
III
فواصل آبي ملحوظ
كه در فاصله ي سطور
ماشيني به دره افتاد
و درست انديشه ي كفن
تو نيز چون من به هنجارباد
چون آرزويي كه بهار
بي شكل مي كند
سال ۸۲

: نوشتن كه بد نيست: بعد نيست
هاله اي به تو بدهد: اما چه كني
روز انتهاي خوار
كف بيني
ازين راه كه دست هاي تو مرا مي داد
ازين كور نوشت
هي به دور گورها
كناره هاي تهي از وهم
كه مرا ببيني خوشاواي واپسين
همين زمستان نشاندار از غصه
خام انديش ما كه نبود و خوب
كه مي انديشيديم
راه جويده راه ماست
بعد پرنده مي آمد
خيس باران هاي دور و
ما دو
خوف انديش ديدگانش
زمستان ۷۵

۱- به همين شكل خوانده شود به معني زيستن

مرور
012006.jpg
اشاره:
آنچه در زير مي آيد شعرهايي ست كه از كتاب« زنگوله تنبل» برگزيده شده است.
هوشنگ چالنگي اين اولين كتاب منتشر شده خود را در سال ۱۳۸۰ روانه بازار كرده است درحالي كه شعرها  محصول  سالهاي ۴۷ تا ۵۰ است سالهايي كه چالنگي پيشرو و يكي از تاثيرگذارترين شاعران شعر جنوب  بوده است.

از ابر
از ابر
تا همهمه باران
چه نوك چيده اي دارم
كه مجبورم كرده ست
آب در منقار
با اختران بگذرم
ديگر نه خواب نه مرگ
كه طنين كلاغان در تنگه هايم
سمور
من كه بميرم
ماه را بچر. (ص ۳۶)
تبسمي كه فراموش مي كنم
تبسمي كه فراموش مي كنم
درين فجر كه گره يي ست
ريخته
دور من

مي دوم و استخوانهايم
هياهوي ماه را عبور مي دهند
جنگل مي سوزد
تنها براي نامگذاري يك عطر

ماه ماه
سنجاب خيس مرده
جلد بيندازيم
مادو سپيدترين ديوانه. (ص ۳۲)

هيچ گذرنده چون من نيست
مي خواهم كلاه از ابرها برگيرم
و كج بنشينم به تقليد درختان
چون ابرها به پشتم بنشينند
هيچ گذرنده چون من نيست
رنگباخته و بر دره ها
خندان به نام خويش
چون كج شوم و با درختان گيسو به آب دهم
هيچ گذرنده چون من نيست
نژادي كه مي روند بي گفتگوي خويش
و مي نگرند درختان را
كه چون گربه
طعمه به دهان دارند. (ص۸۹)

سياه از قسم هاي توام
سياه از قسم هاي توام
اي نخاع بريده

تاريك ترين قسمم
تبسمي ست كه مرا در آغوش دارد
و گوش به سخن دشمن مي دهد
پس بياويزيد
نيازهاتان را
به پره هاي خوابم
كه چنين بي انحراف مي چرخم
با ستاره اي كه به كولم
سنجاق شده است. (ص ۴۱ و ۴۰)

مهتاب
روشني اي گرفته ام
از آسمان و سنگ
اين دو پرنده كه نك در هم مي فرسايند
اين جا كه اختري كوچك به چشمم آشنا مي زند
كه شايد بر بلندي ها
با گونه هايم دوستي ديگر داشت
چگونه غافلگيرم مي كنند
علف هاي كوه
ماهها كه پنهان به ناخنهايم مي تپند
چگونه مرا مي نگرند
شب پره هاي گورها
و تو اي فرازنشيني
چگونه عطر سردخانه ها را به من مي آ ري
نه
كه هيچيك از اينها نيست
من فقط دل خويش را
به تنگناها مي برم. (ص ۷۳)

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
علم
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |