با نگاهي به انديشه هاي توماس ريد
عقل سليم
نويسنده: نيكلاس ولترستورف
ترجمه از: عابد كانور
|
|
اشاره: فلسفه معاصر انگليس همواره در مظان تهمت عام گرايي بوده است؛ زيرا فيلسوفان اين نحله فكري همواره مسائل فلسفي را به گونه اي ساده و بي پيرايه بيان كرده اند. نظريه «عقل سليم» از اين جمله است: آيا فلاسفه مي توانند به امور روزمره و غيرفني اتكا كنند؟ آيا همين اصولي كه مردم در زندگي خود بكار مي برند را مي توان در تفكر فلاسفه نيز مشاهده كرد؟ آيا ملاك درستي و نادرستي انديشه مردم عادي هستند؟ آيا خود عقل سليم مي تواند دال بر رد شكاكيت و ايده آليسم باشد اگر هست چگونه؟ مطلبي كه از پي مي آيد نوشته اي است از توماس ريد؛ فيلسوف معاصر انگليسي در باب «عقل سليم» و توجيه به كارگيري آن در توجيهات و استنتاج هاي فلسفي، كه با هم مي خوانيم.
به باور ريد هر انسان عاقلي كه از مرحله طفوليت عبور كرده باشد و از لحاظ ذهني دچار اختلال نباشد در برخوردار بودن از اصول عامي كه او خود آنها را «اصول عقل سليم» مي نامد، با انسان هاي ديگر سهيم است. او اعتقاد داشت اين اصول در مبناي انديشه و عمل ما نهفته اند.
اين ادعا به خودي خود جالب و چالش برانگيز است. با وجود اين، چنين به نظر مي رسد كه اگر او نقش مهم و غيرقابل انكاري براي اين اصول در فعاليت فلسفي قايل نمي بود، هيچ گاه راي خود را در باب عقل سليم گسترش نمي داد. تئوري عقل سليم در فهم خاص ريد از محدوده انديشه فلسفي و تصور خاص او از كار فيلسوف كه برآمده از اين فهم است ريشه دارد.
فيلسوف چاره اي ندارد جز اين كه به انسان هاي ديگر بپيوندد و مانند آنها انديشه خود را در حدود و ثغور عقل سليم هدايت كند. او نمي تواند در موضعي برتر از توده مردم بايستد.
فلسفه «تنها در اصول عقل سليم پايه داد؛ از آنها نشأت مي گيرد و تعذيه مي شود؛ و اگر جدا شود، اعتبارش زايل خواهد شد، حياتش خواهد خشكيد، خواهد مرد و مضمحل خواهد شد» فلاسفه گهگاه مي كوشند «اصولي كه به طرز غيرقابل انكاري باور و رفتار تمام انسان ها را در دغدغه هاي مشترك زندگي شان هدايت مي كنند» مورد ترديد قرار دهند. اما چنين به نظر مي رسد كه «فيلسوف، خودش بايد به پذيرش اين اصول، پس از آن كه تصور كرد آنها را رد كرده است، تن در دهد.» چرا كه «اين اصول بر فلسفه تقدم زماني و برتري تأثيرگذاري دارند: فلسفه برپايه آنها مي ايستد نه آنها برپايه فلسفه. اگر فلسفه مي توانست اين اصول را واژگون سازد، خود در زير آوارهاي آن مدفون مي شد؛ اما تمام تجهيزات برآمده از دشوارگويي فلسفي براي برآورده كردن چنين مقصودي بسيار ضعيف اند و حماقت اين كوشش چيزي كم از كار آن ابزارسازي ندارد كه مي كوشد با بكارگيري يك محور زمين را از مكانش خارج سازد.»
متقابلاً فلاسفه گاهي تأكيد مي كنند كه دعوت به توجيه اصول عقل سليم كار فيلسوف است- دعوتي كه به دنبال پي سازي آنهاست نه تخريبشان باريك بيني بيشتر پوچ بودن اين كوشش دوم را هم آشكار مي كند، چرا كه تمام توجيهات يك يا چند اصل از اصول عقل سليم را مفروض مي گيرند. انديشه فلسفي همانند تمام انديشه ها و فعاليت هاي ديگر بر مبناي اعتماد ايستاده است نه بر يك زمين محكم.
بياييد كار خود را با بررسي تلقي ريد از آنچه اصول عقل سليم مي ناميد آغاز كنيم و آنگاه مكان و جايگاه تئوري عقل سليم را در كل انديشه او تعيين كنيم.
آراء اوليه در باب عقل سليم
فهم آنچه ريد از اصول عقل سليم مراد مي كرد كار ساده اي نيست. علي رغم اهميت اين اصول در انديشه او و تأثير قدرتمند نظريه عقل سليم اش بر متفكران ديگر، ابهام و ناهمگوني قابل توجهي در آن بخش از نوشته هاي ريد كه چگونگي تشخيص اين اصول را به ما نشان مي دهد، وجود دارد. در واقع من معتقدم نظريه عقل سليم ريد از لحاظ دقت در صورت بندي، ضعيف ترين بخش فلسفه اوست- با وجود آن كه يكي از قسمت هاي بسيار جذاب و مبتكرانه فلسفه اش است.
بهتر است بكوشيم بعضي از اين اصول را از نزديك مورد نظر قرار دهيم. ريد اصول عقل سليم را به دو بخش «اصول اوليه حقايق ممكن» و «اصول اوليه حقايق ضروري» تقسيم مي كند. براي برآوردن مقصودمان كافي است، نمونه هايي از اصول نوع اول را مدنظر قرار دهيم؛ هيچ كدام از نكاتي را كه من در اينجا بيان مي كنم با در نظر گرفتن اصول نوع دوم، دچار تغيير نخواهند شد. او دوازده اصل از اصول اوليه حقايق ممكن را به عنوان مشتي از خروار ذكر مي كند:
۱- من به عنوان اولين اصل، وجود هر چيزي را كه بدان آگاهي دارم مفروض مي گيرم.
۲- انديشه هايي كه من از آنها آگاهي دارم انديشه هاي موجودي اند كه من، خودم، ذهنم يا شخصيت ام مي نامم.
۳- آن رويدادهايي را كه من به وضوح به خاطر مي آورم واقعاً اتفاق افتاده اند.
۴- ما هر چقدر كه بكوشيم به عقب با وضوح بنگريم و گذشته دور را به خاطر بياوريم باز هم از حيطه هويت شخصي و وجود ممتد و مستمرمان خارج نشده ايم.
۵- آن چيزهايي كه از طريق حواسمان ادراك مي كنيم واقعاً وجود دارند و همان هايي هستند كه ما تصور مي كنيم باشند.
۶- ما تا حدودي قدرت و تسلط بر افعالمان و جهت دهي اراده مان داريم.
۷- توانايي هاي طبيعي كه ما از طريق آنها حقيقت را از خطا تشخيص مي دهيم، خود اموري كاذب نيستند.
۸- اصل اوليه ديگري كه با وجود مربوط است اين است كه انسان هاي ديگري كه با آنها برخورد مي كنيم داراي حيات و عقل هستند.
۹- حركات معين چهره، زير و بم صدا و اشارات بدن دلالت گر بر انديشه هاي خاص و حالات مشخص ذهن هستند.
۱۰- در گواهي و شهادت انسان درباره امور واقع و حتي درباره امور مربوط به باور و عقيده اعتباري تضميني وجود دارد.
۱۱- رويدادهاي بسياري وابسته به اراده انسان هستند كه در آنها كم و بيش احتمالات خود تبيين گري بسته به شرايط و موقعيت وجود دارد.
۱۲- آخرين اصل از حقايق ممكني كه در اينجا مي آورم آن است كه در جهان طبيعت آنچه هست محتملاً شبيه همان خواهد بود كه در شرايط و موقعيت هاي مشابه بوده است.
مسأله اي در باب چگونگي فهم اصولي نظير اصل هاي شماره ۱ و ۳ و ۵ وجود دارد. به نظر مي رسد كه اين اصول حقايقي ضروري اند، نه ممكن. وضعي ضروري خوانده مي شود كه در آن هرگاه فرد چيزي را در نظر آورد آن چيز واقعاً وجود داشته باشد اگر اتفاق افتادن رويدادي را به خاطر آورد آن رويداد واقعاً در حال اتفاق افتادن باشد و اگر چيزي را ادراك مي كند واقعاً آن چيز موجود باشد، ما از واژه «ادراك كردن» به عنوان اصطلاحي تبعي استفاده مي كنيم، به اين معنا كه: فرد ادراك مي كند، اگر و فقط اگر آن موضوع خارجي كه توسط فرد درك مي شود واقعاً وجود داشته باشد. ممكن است كسي تصور كند هنگامي كه موضوع خارجي قابل ادراكي وجود ندارد، باز هم فرد ادراك مي كند. اما در واقع اين طور نيست؛ چرا كه فرد در اين حالت تنها تصور مي كند كه ادراك مي كند [نه آن كه واقعاً ادراكي در كار باشد]. و به همين شكل استفاده ما از واژه هاي به خاطر آوردن و به چيزي آگاهي داشتن هم استفاده اي تبعي است. مشخصاً ريد اين اصطلاحات را در اينجا به اين معني به كار نمي برد. اگر كسي ادراك مي كند حقيقتاً چيزي وجود دارد كه فرد آن را ادراك مي كند. اما در به كارگيري ريد، ممكن است چيزي كه فرد ادراك مي كند واقعاً موجود نباشد، به اين معنا كه وجودي خارجي نداشته باشد.
بحث در باره اين كه آيا ريد در چنين استفاده اي از زبان مجاز بود يا اين كه آيا ممكن است يك ادراك غيرحقيقي يا خاطره يا كنش آگاهي را در حالي كه داراي موضوعي است كه مي تواند موجود باشد يا نباشد، تصور كرد، چندان فايده اي نخواهد داشت. (توجه داشته باشيد كه در هنگام صحبت از ادراك غيرحقيقي، يك خاطره يا كنش آگاهي «من طبعاً اصطلاحات را به معناي تبعي به كار نمي برم. شايد بيش از آنچه در اولين نظر به چشم مي رسد بايد درباره استفاده ريد از اصطلاحات توضيح داده شود!). بيش از اين مباحث اين نكته اهميت دارد كه ريد در پي دست يافتن به چه چيزي بود و اين مسأله قدر كافي براي من روشن است.
ما انسانها داراي يك قوه ادراك يك قوه حافظه و يك قوه آگاهي هستيم . در تحليل ريد، در بطن هر كدام از اين قوه ها فرآيندي براي شكل دهي باورهاي خاصي وجود دارد. باورهايي درباره جهان خارج در باب رويدادهايي كه در تجربه گذشته هر شخص پديدار شده اند و درباره محتواي حيات عقلي هر فرد
همان طور كه ريد تصور مي كند، ما انسانها داراي يك قوه ادراك، يك قوه حافظه و يك قوه آگاهي هستيم. در تحليل ريد، در بطن هر كدام از اين قوه ها فرآيندي براي شكل دهي باورهاي خاصي وجود دارد- باورهايي درباره جهان خارج، باورهايي در باب رويدادهايي كه در تجربه گذشته هر شخص پديدار شده اند، باورهايي درباره محتواي حيات عقلي هر فرد. ما درباره هر كدام از اين قوا مي توانيم شك كنيم كه آيا منبع قابل اطميناني براي توليد باور هستند. نامحتمل نيست كه آنها احياناً قابل اطمينان نباشند؛ ممكن است فرآيند صدور باوري در ما باشد كه باورهاي كاذب بسياري را توليد كند. اين ادعا همان چيزي است كه در هسته نظريه ماركس درباره ايدئولوژي و در مركز نظريه فرويد درباره عقلاني سازي وجود دارد، ريد براين باور است كه اگر ادراك، حافظه و آگاهي قابل اطمينان اند، واقعيت اطميناني آنها [تنها] يك واقعيت ممكن است.
علاوه بر اين بايد توجه داشت كه تجربه هاي باورانگيزنده خاص هر كدام از اين قوه ها ممكن است متمايز يا غيرمتمايز، روشن يا مبهم و با ويژگي هايي از اين دست باشند. به نظر ريد تجربه ادراكي نامتمايز و تجربه خاطره اي مبهم، برانگيزاننده هاي قابل اطميناني براي باورهاي حقيقي نيستند. فكر مي كنم در اين عبارت مي توان اين پنجمين اصل اوليه ريد را بهتر فهميد.
اين يك اصل اوليه است كه تجربه ادراكي متمايز، يك توليدكننده قابل اطمينان باورهاي حقيقي درباره ابژه هاي خارجي است.
به همين شكل اصول اوليه متعلق آگاهي و حافظه هم همين ويژگي ها را دارا هستند؛ اما هنگامي كه گفته مي شود اين اصول، اصول اوليه عقل سهيم هستند چه معنايي مورد نظر است؟ ريد واقعيت را اين طور مشاهده مي كند كه در زبان روزمره، عقل هميشه به حكم و حكم دهي اشاره دارد. يك انسان عاقل كسي است كه صحيح حكم مي كند. عقل در خور به منزله يك حكم و قضاوت در خور است... عقل سليم آن وجه از حكم دهي است كه ما و انسانهايي كه با آنها مكالمه داريم يا معاشرت مي كنيم، هر كدام از آن بهره منديم. «به طور خلاصه» عقل در عام ترين معناي خود بود و به تبع آن در بجاترين معناي خود، همواره بر حكم دهي دلالت دارد، علي رغم آن كه فلاسفه غالباً آن را در معنايي ديگر به كار مي گيرند. از اينجا برمي آيد كه طبيعي است اگر عقل سليم يا عام معناي حكم دهي سليم يا عام داشته باشد و واقعاً چنين هم هست. گفته هاي ريد در اين متن از وجهي آموزنده، از وجهي گمراه كننده و از وجهي مبهم است. از اين لحاظ آموزنده است كه ريد قوه خاصي را به عنوان عقل سليم تشخيص نمي دهد كه كار آن القاي اصول عقل سليم باشد. عقل سليم در انديشه ريد يك قوه عاقله بخصوص نيست.
آنچه در متن گمراه كننده است آن است كه ريد پس از معرفي ايده عقل درخور و تبيين آن با استمداد از مفهوم شخص داراي قوه قضاوت درخور، به تدريج آن چيزي را كه ما در برداشت روزگذرمان از فرد داراي قضاوت درخور در ذهن داريم تحليل مي برد. احتياجي نيست كه شخص، فردي با قضاوت درخور باشد تا افكار و اعمال خود را مطابق با اصول عقل سليم پيش برد؛ حتي انسانهاي كودن هم به خوبي از پس اين كار مي توانند برآيند. ما و تمام كساني كه با آنها مكالمه يا معاشرت مي كنيم از عقل سليم برخورداريم. همان طور كه روشن خواهد شد، ريد تصور مي كند ما به همان شكلي كه گفته شد با تمام افرادي كه ديگر كودك نيستند و از سلامت عقلي و رواني برخوردارند مي توانيم مكالمه يا معاشرت داشته باشيم.
ابهام گفته هاي ريد از آنجا برمي خيزد كه او عقل سليم را مرتبط با صدور حكم مي داند. اما واژه انگليسي Judgement به شدت دوپهلو است و معناي آن ميان عمل صدور حكم و محتواي چنين عملي (يعني خود حكم) معلق است. با اين وصف عقل سليم در حال حاضر با عمل صدور حكم مرتبط است يا با محتواي گزاره اي آن؟ من مي توانم گوشه هايي از نوشته هاي ريد را نشان دهم كه او در آنجا هنگامي كه از اصول عقل سليم سخن مي گويد، به روشني قوه خاص صدور حكم را مدنظر دارد. در هر حال اگر ما فهرست دوازده گانه اصول اوليه حقايق ممكن ريد را شاهدي معتبر بر تصوري كه او از عقل سليم در ذهن داشت بگيريم- همان طور كه من فكر مي كنم بايد اين كار را بكنيم- معلوم خواهد شد كه اصول عقل سليم قواي خاص صدور احكام نيستند كه ميان ما و تمام كساني كه با آنها مكالمه يا معاشرت داريم مشترك باشد بلكه گزاره هاي خاص يا انواع گزاره هايي اند كه تمام اين افراد آنها را حقيقتي مي دانند، البته دانستن (حكم كردن) را در اين بخش بايد به معناي وسيع تر از حكم كردن صرف گرفت. طبعاً ممكن است ريد، خود مفهوم عقل سليم را متمايز از اصول آن به عنوان چيزي در ما كه آن اصول را توليد مي كند در نظر گرفته باشد. اما ما چگونه مي توانيم از ميان گزاره ها يا انواع گزاره هايي كه تمام اشخاص عاقل و برخوردار از قواي رواني سالم كه از مرحله طفوليت عبور كرده باشند، به عنوان گزاره هايي حقيقي تلقي مي كنند، اصول عقل سليم را تشخيص دهيم و متمايز كنيم؟ مدعاي من آن است كه دو خط فكري كاملاً متفاوت درباره اين مسأله در ذهن ريد با هم درگيري داشتند. گاهي اوقات او از اصول عقل سليم به عنوان اصول اوليه عقل ورزي ما صحبت مي كند و گاهي اوقات از آنها به اموري كه در زندگي هرروزه ما مفروض گرفته شده اند، تعبير مي كند. خواهم كوشيد اين دو خط فكري را [ تا آنجا كه مقدور است] ترسيم كنم و اين كار را با بررسي اولين خط شروع مي كنم. پس از اين مقايسه به اين نتيجه گيري خواهم پرداخت كه آيا دليل قابل قبولي جهت ترجيح يكي از اين دو خط فكري بر ديگري به عنوان گزينه مناسب براي اهداف كلي ريد وجود دارد يا نه.
|