چهارشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۴
انديشه
Front Page

بررسي نحوه مواجهه جهان اسلام با مدرنيته
گفتمان اسلامي نو
دكتر عبدالوهاب م. المسيري
ترجمه: جهانداد معماريان
000996.jpg
ما در جهاني زندگي مي كنيم كه همواره در حال دگرگوني و تغيير است. نسبت ما به عنوان يك ديندار با اين تغيير و دگرگوني ها چيست يا ما نيز بايد با اين تحول، متحول شويم يا اينكه سعي كنيم اين دگرگوني ها را مطابق عقايد و اصول خويش سازيم. مواجهه اسلام با مدرنيته از همين حديث حكايت مي كند. آيا بايد از اسلام عقب نشيني كرد _ كه در اين صورت جامعيت و همه شمولي دين از بين مي رود- يا بايد برخي از جنبه هاي مدرنيته را به شكل و شمايل اسلامي درآورد؟ مطلبي كه از پي مي آيد نگاشته يكي از متفكران عرب پيرامون گفتمان هاي موجود در جهان اسلام _ بخصوص جهان عرب _ در مواجهه با مدرنيته است. نويسنده در اين ميان دو گفتمان بنيادين را از هم باز مي شناسد و به توصيف و تفكيك مؤلفه هاي اساسي هر كدام مي پردازد و در نهايت بر اهميت و جامع نگري گفتمان اسلامي نو انگشت تاكيد مي گذارد. اين مطلب را مي خوانيم:
در نظر برخي، اسلام ديني يكپارچه و تك بعدي است.
بي ترديد اسلام عبارت از ايمان به خدايي واحد و متعال، يا الله (خداي يكتا و يگانه)، است، خدايي كه البته نسبت به انسان و طبيعت تعالي دارد؛ اما باور به خداي واحد، لزوماً به وحدت وجود   [به اين معنا كه جز خدا هيچ موجود ديگري وجود ندارد] منتهي نمي شود، بلكه برعكس، باور به وجود خدايي واحد به كثرت موجودات و تنوع آنها راه مي برد، چرا كه از منظري به معناي واقعي كلمه اسلامي، سواي خداوند، هر چيز ديگري در اين جهان از تنوع و كثرت برخوردار است. از اين رو، تنها يك گفتمان اسلامي واحد وجود ندارد، بلكه شماري از گفتمان هاي گوناگون وجود دارد كه جملگي نشان از كوششها و اجتهادهاي مسلمين در زمان و مكاني خاص براي فهم جهان پيرامون خود و تفسير قرآن دارند.
دسته بندي
گفتمان هاي اسلامي
شايد بتوان گفتمان هاي اسلامي غالب در حال حاضر را به صورت زير دسته بندي كرد:
۱- گفتمان توده گرايانه اي كه به ظهور منجي نهايي بشريت معتقد است. اين گفتمان، گفتمان اكثريت قاطع توده هاي مسلمين را شكل مي دهد و به صرافت طبع دريافته كه فرآيندهاي مدرن سازي، سكولارسازي و جهاني شدن عملا به خير و صلاح امت اسلام نيست. به نظر توده مسلمين، فرآيندهاي مذكور، در اساس چيزي جز فرآيندهاي غربي و غرب گونه شدن نيستند. فرآيندهايي كه امت اسلام را از ميراث ديني و فرهنگي خود محروم مي سازند. در حالي كه در عوض آن ميراث هيچ چيزي جايگزين نمي سازند. به نظر آنها، چنين فرآيندهايي صرفا به سلطه استعماري غرب و ايجاد تضاد و عدم تفاهم ميان طبقات مردم در درون جامعه خواهد انجاميد. چنين مردماني، به دامن اسلامي كه به خوبي با آن انس و آشنايي دارند و نيز ميراث اسلامي شان پناه مي جويند و در عين حال از خداوند تمنا و طلب استمداد و نجات مي كنند، اما قادر به خلق انديشه هاي نو و تازه، يا سامان دادن جنبش هاي سياسي نيستند. چنين گفتماني غالبا نظرات خود را در قالب اعتراض خودجوش و گاه حتي خشونت آميز عليه تمام اشكال غربي سازي راديكال و تجاوز استعماري نشان مي دهد؛ اما عمدتا ظهور اين گفتمان را مي توان در قالب اعمال بشر دوستانه و خيرخواهانه ديد، چه بشردوستي در سطح فردي آن (يعني كمك به نيازمندان) و چه در سطح اجتماعي آن (چون بناي مساجد، بيمارستان ها و مدارس يا برپا داشتن سفره هاي غذا براي عموم مردم، خاصه در ماه مبارك رمضان و امور از اين قبيل).
گفتمان توده گرا، عمدتا گفتمان مردم فقيري است كه در حاشيه اجتماع زندگي مي كنند، اما نيز افرادي از طبقات ثروتمند جامعه كه قدر ميراث ديني و فرهنگي خود را مي شناسند و مي دانند كه از دست دادن چنين ميراثي به معناي از دست دادن همه چيز خواهد بود، بدان (گفتمان) تعلق خاطر نشان مي دهند.
۲) گفتمان سياسي، اين گفتمان متعلق به آن دسته از پيشه   وران، دانشگاهيان، دانشجويان و بازرگانان طبقات متوسط اجتماع است، كه لازم مي بينند براي حفظ اين امت دست به كنشي اسلامي بزنند. اين مردمان، با درك اين امر كه كنش سياسي راه رسيدن به هدفشان را فراهم مي كند، يا خود سازمانهايي سياسي را كه به خشونت متوسل نمي شوند و ممكن است از دل آنها سازمانهايي مربوط به جوانان يا سازمانهايي آموزشي انشعاب پيدا كنند، ايجاد كرده اند و يا به چنين سازمانهايي پيوسته اند. برخي از پيروان گفتمان سياسي، زماني اين توهم را در سر داشتند كه در دست گرفتن دولت مركزي همان نوش دارويي است كه دير زماني سر در پي آن داشته اند و برخي از آنها مبادرت به ايجاد سازمانهاي شبه نظامي كرده، و كوشيدند با رخنه در نيروهاي مسلح، قدرت را به زور در اختيار بگيرند. به هر روي، آنگونه كه بعدا نشان خواهم داد، از سال ۱۹۶۵ تمايل عمومي به سمت و سوي فعاليت از طريق كانالهاي سياسي مشروع و موجود سوق پيدا كرده است. در حال حاضر اكثر پيروان اين گفتمان سياسي، متمايلند تا فعاليتشان را به قلمرو سياسي و يا آموزشي محدود سازند.
۳) گفتمان فكري. توجه اصلي اين گفتمان به مسايل نظري و فكري است.
اين طبقه بندي بدين معنا نيست كه هر يك از اين سه گفتمان كاملا از يكديگر مجزا بوده و هيچ ارتباطي با هم ندارند. در واقع، گفتمان هاي توده گرا و سياسي، در بيشتر اوقات در يكديگر ادغام مي شوند. وضعيت در خصوص گفتمان هاي سياسي و فكري نيز از اين قرار است، اما با وجود مبناي مشترك ميان هر يك از اين سه نوع گفتمان، به نظر نگارنده، فرض استقلال اين سه گفتمان از يكديگر از موضع تحليلي، كاملا سودمند است.
به علاوه از ديدگاه خاصي كه اين مقاله دارد ارائه دسته بندي اي بر اساس ترتيب و سير تاريخي، شايد از ترتيب غير تاريخي مذكور، مناسب تر باشد:
۱- گفتمان اسلامي كلاسيك. اين گفتمان ثمره واكنش مستقيم و بلافاصله تجاوز استعماري به دنياي اسلام بود و تا اواسط دهه ۱۹۶۰ گفتمان حاكم را تشكيل مي داد.
۲- گفتمان اسلامي نو. اين گفتمان پس از ظهوري كم رنگ و حاشيه اي، در اواسط دهه ۱۹۶۰ چهره اي پررنگ تر پيدا كرد و به تدريج خود را از حاشيه به مركز سوق داد.
هر دو گفتمان كوشيدند براي مسايلي كه مدرن سازي و سياست استعماري غرب بدان دامن زده بود، پاسخي اسلامي دست و پا كنند؛ اما نقاط افتراق اساسي نيز ميان آن دو گفتمان وجود دارد كه ريشه در دو مساله مرتبط با يكديگر دارد:
۱) نگرش هر كدام نسبت به مدرنيته غربي.
۲) تفاوت ميان جامعيت و فراگيري نگرش كلي هركدام از اين دو گفتمان.
اين مقاله در وهله اول به گفتمان هاي فكري كلاسيك و نو اسلامي توجه دارد و تا حد كمتري نيز به گفتمان سياسي عطف نظر دارد. در اين مقاله مي كوشم تا برخي ويژگيهاي برجسته گفتمان نو را مورد شناسايي قرار دهم. هر جريان فكري يا سياسي گه گداري بايد درنگ كند و با ديدي نقادانه به خود بنگرد و عملكرد خود را مورد ارزيابي قرار دهد، به نحوي كه بتواند پاره اي خصايص نوظهورش را استخراج كند و آنها را در قالب نظام نسبتا منسجمي متبلور سازد و سپس مسير آينده خود را مشخص نمايد.
پيروان گفتمان اسلامي نو، از همان آغاز بر اين جنبه هاي تيره تر مدرنيته غربي وقوف يافتند. اين مدرنيته كل جهان را به دو جنگ غربي در انداخته بود، دو جنگي كه چون سرتاسر جهان را به ميدان مبارزه بدل كردند، «جنگهاي جهاني» نام گرفتند
قابل ذكر است كه نخستين نسل اصلاح گران مسلمان در شرايط تاريخي با ساختار فرهنگ مدرن غربي مواجه شدند كه از جنبه هاي بسياري با شرايط تاريخي حال حاضر تفاوتهاي قابل ملاحظه اي دارد. مي توان نشان داد كه پارادايم سكولار جامعه و فراگير، كه پارادايم زيربنايي ساختار فرهنگ مدرن غربي است، در شعور انسان مدرن غربي همواره جايگاهي محوري داشته و طرز تلقي او را به جهان شكل داده است. همچنين مي توان اظهار داشت كه جنبه هاي امپرياليستي مدرنيته غربي از همان آغاز با آشكاري تمام خود را ظاهر ساخته است. علي رغم همه اين واقعيات، تمدن مدرن غرب، خود را تمدني اومانيستي (انسان گرا) و انسان محور مي داند و چندي هم _ اگر نه در سطح عمل _ دست كم در تصور و پندار خويش، مدعي گرايش به تعادل و ايمان به ارزشهاي مطلق اخلاقي و انساني شده است. در سطح ساختاري، جوامع غربي دير زماني است كه به حد والايي از انسجام و يكپارچگي اجتماعي دست يافته اند. اما اوضاع تغيير كرده است. با نظر به سياق بحث، شايد مفيد باشد كه سكولاريسم را به عنوان پارادايمي ثابت تصور نكنيم، بلكه آن را سلسله پارادايم پويايي بدانيم كه به طور مستمر در هر زمان و مكان امكانات خود را ظاهر مي سازد. بسياري از حلقه هايي كه اين سلسله را مي سازند حتي در پايان سده نوزدهم نيز هنوز عينيت نيافته بودند.
زندگي خصوصي فرد و نيز بسياري از جنبه هاي زندگي عمومي او، همچنان از دسترس فرآيندهاي سكولارسازي به دور بودند.
به عبارت ديگر، بشر غربي آن عهد تنها در برخي از جنبه هاي حيات عمومي و اجتماعي خود سكولار بود، اما در زندگي خصوصي و نيز بسياري از جنبه هاي حيات اجتماعي و عمومي اش، به ارزشهاي اخلاقي و انساني و غالبا به ارزشهاي ديني مسيحيت و اصول اخلاقي پايبندي و التزام داشت. بدين ترتيب ساختار فرهنگي مدرني كه نخستين نسل اصلاح گران اسلامي، يعني پيروان گفتمان اسلامي كلاسيك با آن مواجه شدند، متعلق به تمدن سكولاري تام و تمام نبود، بلكه فرهنگي بود كه در پارهِ اي جنبه ها سكولار شده بود.
در حالي كه سكولاريسم نسبي و ناقص در سطح اخلاقي اعتبار و اهميت ارزشها و در سطح معرفت شناختي ايده تماميت را باز مي شناسد، سكولاريسم تام و تمام (سكولاريسم در همه جنبه ها) هم منكر اين امور است و هم خود تصور تعالي را به كناري مي نهد. بسياري از جنبه هاي منفي مدرنيته غربي؛ كه بعدها كما بيش به الگويي مكرر و پديده اي محوري بدل شدند، در آغاز حوادثي منفرد و رخدادهايي در حاشيه بودند، كه البته مي شود به راحتي چشم از آنها برداشت. به علاوه نقد خود غربيان از مدرنيته و روشنگري هنوز تبلور نيافته بود، اگر چه صداي اعتراضاتي كه اينجا و آنجا به گوش مي رسيد، پيوسته نيرو مي گرفت. براي نمونه ادبيات رمانتيك غرب، اساسا اعتراضي عليه جنبه هاي منفي مدرنيته غربي است. نوشته هاي برخي متفكران محافظه كار غربي، همچون ادموند برك، به بسياري از موضوعات و مباحثي اشاره دارد كه بعدا گفتمان انتقادي غرب در باب مدرنيته آن را بسط و گسترش داد. با اين همه، كاستي هاي تمدن مدرن غربي، چه در سطح نظر و چه در سطح عمل، هنوز بر آنهايي كه اين تمدن را مورد بررسي و پژوهش قرار مي دادند، مكشوف نبود، اما در مورد پيروان گفتمان اسلامي نو، وضعيت يكسره متفاوت بود.
تفكر بسياري از آنها در دهه ۱۹۵۰ شكل گرفت و براي نخستين بار در دهه ۱۹۶۰ با تمدن غربي مواجه شدند؛ يعني زماني كه مدتي از ورود مدرنيته غربي به مرحله بحران مي گذشت و بسياري از متفكران غربي ابعاد اين بحران و بن بست را درك كرده بودند (بنگريد به مقدمه اي بر ساختار شكني گفتمان سكولار، قاهره، دسامبر ۱۹۹۷).
پيروان گفتمان اسلامي نو، از همان آغاز بر اين جنبه هاي تيره تر مدرنيته غربي وقوف يافتند. اين مدرنيته كل جهان را به دو جنگ غربي در انداخته بود، دو جنگي كه چون سرتاسر جهان را به ميدان مبارزه بدل كردند، «جنگهاي جهاني» نام گرفتند. در زمان صلح نيز جهان گرفتار مسابقه تسليحاتي جنون آميزي (صلح مسلح) بود.
ملت _ دولت تمركز يافته، مقتدرتر و سلطه جوتر مي شد، به نحوي كه به خصوصي ترين جنبه هاي زندگي انسان ها دسترسي داشت و از طريق دستگاه امنيتي و تعليمي پيچيده خود مي كوشيد تا شهروندانش را «هدايت كند» ! رسانه هاي جمعي، ديگر محصول مدرنيته غرب، به صورت وسيعي به حريم زندگي خصوصي شهروندان تجاوز مي كردند و فرآيند يكدست سازي و تب مصرف گرايي را سرعت و شتاب هرچه بيشتري مي بخشيدند. در اين ميان، لذت گرايي چنان قدرت پيدا مي كرد كه روياهاي مردم را در تسلط خود مي گرفت و آرمان شهرهاي شهوت آلود و هرزه نگاري (پورنوگرافي) علني را براي آنها در معرض فروش قرار مي داد.
خانواده به عنوان يك نهاد اجتماعي در برابر اين فشار تاب تحمل نداشت و بنابراين نرخ طلاق سر به آسمان برداشت و به حد بي سابقه اي رسيد. بحران معنا و بحران معرفت شناختي، فقدان هويت اخلاقي و اجتماعي، احساس بيگانگي هر چه بيشتر مشهود مي گشت. در حالي كه پروژه سرمايه داري ليبرال ديگر پروژه فوق العاده موفقي به شمار نمي رفت، تجربه سوسيالستي نيز با شكست مواجه شده و تمام اعتبار خود را از دست داده بود. جريانهاي فكري ضد اومانيستي چون فاشيسم، نازيسم، صهيونيسم و ساختارگرايي، در انديشه پست مدرن به نقطه اوج خود رسيدند. در اواسط دهه ،۱۹۶۰ گفتمان انتقادي غرب در باب مدرنيته، تبلور يافت و آثار متفكران مكتب فرانكفورت گسترش و عموميت بسياري پيدا كرده بود.
مطالعات انتقادي بسياري در خصوص عصر روشنگري به چاپ رسيد. هربرت ماركوزه، كه درباره يكدست سازي حاصل مدرنيته غربي و انسان تك بعدي آن مي نوشت، سعي داشت نشان دهد كه در قلب تمدن غربي و در تماميت آن، نقصي ساختاري وجود دارد، نقصي كه پا فراتر از تقسيم سنتي اين تمدن به احزاب سوسياليستي و سرمايه داري مي گذاشت. بسياري از مورخان تجديدنظر طلب كه تاريخ تمدن غربي را از نو مي نگاشتند، سعي كردند تا زشتي جنايت هايي را كه غربيان عليه مردمان آسيا و آفريقا مرتكب شده اند و چپاول استعماري سرزمين هايشان را برجسته سازند. در طي همين دوران، بسياري مطالعات شديداً انتقادي در خصوص نظريه هاي توسعه صورت گرفت. جنبش چپ نو، در اين زمينه سهم عمده اي داشت. از اين رو، براي بسياري از پيروان گفتمان اسلامي نو، كه تمدن غربي را در ميانه قرن بيستم مورد بررسي قرار مي دادند، چندان دشوار نبود كه چه در سطح نظري و چه در سطح عملي، بسياري از كاستي هاي تمدن غربي را بازشناسند و بتوانند آن تمدن را در تماميتش ببينند. به همين دليل، براي چنين افرادي غيرممكن بود كه مانند نخستين نسل از انديشمندان اسلامي كه با تمدن مدرن غربي مواجه شدند، نسبت به آن احساس شيفتگي كنند. مدرنيته اي كه آنها مي شناختند، تجربه مي كردند و مورد مطالعه و بررسي قرار مي دادند، از جهات بسياري متفاوت از مدرنيته غربي اي بود كه نخستين نسل از انديشمندان مواجه با آن تمدن شناختند، تجربه كردند و مطالعه و بررسي نمودند.
هربرت ماركوزه كه درباره يكدست سازي حاصل مدرنيته غربي و انسان تك بعدي آن مي نوشت سعي داشت نشان دهد كه در قلب تمدن غربي و در تماميت آن، نقصي ساختاري وجود داردنقصي كه پا فراتر از تقسيمسنتي اين تمدن به احزاب سوسياليستي و سرمايه داري مي گذاشت
بايد خاطرنشان ساخت كه نسل قديم و نسل جديد انديشمندان اسلامي، هيچ كدام نظام هاي فكري خود را صرفاً و منحصراً بر اساس جهانگردي اسلامي نساختند؛ آن چنان كه مي توان انتظار داشت، تعامل آنها با مدرنيته غرب، نقش مهمي در شكل دادن به آراي آنها داشت. نه آخر تمدن غربي تمدني بود كه به خاطر دستاوردهاي اقتصادي و نظامي اش به جايگاهي محوري در جهان دست يافته بود، نظرات خود در خصوص جهان را به گونه اي مطرح مي ساخت كه گويي نظر همه انسان ها در همه ايام و اعصار بوده است و معرفتش را به عنوان دانش علمي دقيقي كه در مورد همه اجتماعات قابل اطلاق است، تصوير مي كرد و در برابر هر كس ديگري غير خود، چالشي پيش مي نهاد كه ناگزير بايد با آن مواجه مي شد. برحسب نوع چالش و شدت آن، واكنش ها نيز تفاوت مي كرد. اصلاحگران اوليه، جنبه هاي مثبت بسياري در مدرنيته غربي يافتند، تا حدي كه مي توان گفت حتي گاه مسحور آن تمدن مي شدند. مي توان اين مطلب را به صراحت در گفته اي كه به كرات از محمد عبده نقل كرده اند مشاهده كرد. به گفته او: «در غرب مسلماناني بدون اسلام يافته و در شرق اسلامي بدون مسلمانان.» قصد عبده از اين گفته اين است كه او در غرب مردماني يافته كه رفتار و اعمالشان از آرمان هاي اسلامي نشان مي دهد اگرچه شخصاً مسلمان نيستند، در حالي كه در جهان اسلام، او مردماني را يافته كه اگر چه به اسلام معتقدند اما رفتار و اعمالشان برخلاف اعتقادشان است. بنابراين، مسأله مطرح براي بسياري از پيروان گفتمان اسلامي قديم، اساساً اين بوده كه چگونه اسلام را با مدرنيته غربي سازگاري دهند و حتي چگونه بتوانند اسلام را به گرد تمدن غرب برسانند و مطابق ارزش ها و معيارهاي آن زندگي كنند. چنين مسايلي هسته پروژه محمد عبده را تشكيل مي دادند، پروژه اي كه سيطره خود را تا اواسط دهه ۱۹۶۰ حفظ كرد.
اگر تجربه شيخ محمد عبده از مدرنيته غربي متفاوت بود، بسي پيش از طرح چنين اظهارات و چنين پروژه اي، در خصوص آن احساس شك و ترديد مي كرد. رخداد زير مي تواند توضيح بيشتري از اين مطلب به دست دهد. در سال ،۱۸۳۰ شيخ رفع التحتاوي، كه دلبستگي اش به تمدن غرب شهرت كافي دارد، در پاريس به سر مي برد. در همان سال، توپ هاي فرانسوي، شهرها و روستاهاي الجزيره را بي محابا به خاك و خاكستر بدل ساختند. شيخ  التحتاوي در پاريس تنها مي توانست نورهاي روشن را ببيند و تنها ريتم هاي ظريفانه و آراسته مدرنيته غربي را بشنود. در حالي كه شيخ هاي الجزيره كه در معرض حملات استعماري وحشيانه قرار گرفته بودند، آن هم با پيشرفته ترين فناوري موجود در آن زمان، تنها مي توانستند شعله هاي خشمگين آتش را ببينند و سروصداي بمب ها را بشنوند. زماني به يكي از اين شيخ ها گفته شد كه لشكرهاي فرانسوي در واقع براي گسترش تمدن و مدرنيته غربي به الجزيره آمده اند. پاسخ اين شيخ، به همان اندازه كه سربسته بود، معنا و مفهوم داشت: «پس چرا اين همه باروت به دنبال خود آورده اند؟» پيروان گفتمان اسلامي نو به مانند اين شيخ  الجزايري، بوي تند باروت را حس كردند، شعله هاي آتش را به چشم ديدند و غوغاي بمب ها را شنيدند و تماشا كردند كه چگونه اسبان استعمار غرب همه چيز را در زير سم هاي خود لگدمال كردند. سپس ديدند كه چگونه باروت با درآمدن به صورت سلاح هاي مخرب گوناگون، در همه جا حضور پيدا كرد: بمب ها، موشك ها، سلاح هاي بيولوژيك و هسته اي و ديگر سلاح هاي مشابه. نخست حكومت هاي غربي و سپس حكومت هاي شرقي، شمالي و جنوبي، بودجه هاي هنگفتي را براي توليد و يا خريداري چنين سلاح هايي در نظر گرفتند. در واقع صنعت سلاح هاي كشتار جمعي، به مهم ترين صنعت روزگار عقلانيت و روشنگري بدل شد و بشر تكامل يافته امروزي براي نخستين بار در تاريخ طولاني خود بيش از آن كه هزينه هاي خود را خرج توليد محصولات غذايي سازد، صرف توليد سلاح هاي مخرب مي كرد.
جانبداري از مدرنيته غربي هرگز منحصر به گفتمان اسلامي كلاسيك نبود؛ بلكه اين گفتمان بخشي از نگرش عمومي و غالب در جهان سوم از آغاز سده بيستم بود. كشورهاي جهان سوم مي كوشيدند براساس همان معيارهاي تمدن غربي از در رقابت و مسابقه با آن درآيند. ليبرال ها خواهان آن بودند كه تماميت نگرش مدرن غربي، «جنبه هاي تلخ و شيرينش با هم» پذيرفته شود. ماركسيست ها با تمردي نه چندان قابل توجه، معتقد بودند كه مردمان جهان سوم مي توانند از طريق دروازه هاي ماركسيستي و عدالت اجتماعي، به سرزمين موعود مدرنيته غرب پاي گذارند. اسلام گرايان هم به نوبه خود تصور مي كردند كه مي توان نگرش مدرن غربي را اخذ كرد يا به عبارت ديگر اسلام را با آن سازگار ساخت. جالب آن است كه همه اين جريان ها و جنبش هاي ديني يا سكولار، سواي تمايلات ايدئولوژيك و پس زمينه اجتماعي يا قومي شان، غرب را معيار ارجاع نهايي و خاموشي تلقي مي كردند.
ادامه دارد

تازه هاي انديشه

000990.jpg
از هايدگر تا سهروردي
نويسنده: هانري كربن/ مترجم: حامد فولادوند/ ناشر: سازمان چاپ و انتشارات/ تاريخ و نوبت چاپ: ۱۳۸۳ _ اول/ بها: ۱۰۰۰۰ ريال
گروه انديشه: كتاب حاضر شامل گفت و گويي بلند ميان فيليپ نمو و هانري كربن و يك پي نوشت تكميلي از خود كربن است. اين كتاب نه تنها تاثير ژرف سهروردي و حكمت اشراق را بر كربن ثابت مي كند، بلكه حضور چشمگير معنويت فرهنگ ايراني را در زندگي و انديشه وي نشان مي دهد.
افزون بر اين، از لابه لاي خاطرات كربن، جريانهاي مهم سده بيستم و دوستان فرزانه كربن معرفي مي شوند و خواننده در مي يابد كه بزرگاني چون دنيس دوروژمون، رمون كنر، كارل گوستاو يونگ، ميرچاالياده، كارل ياسيرس، مارتين هايدگر، كارل بارت و بسياري ديگر، همراه سير و سلوك كربن بودند و با وي تبادل نظر مي كردند. از هايدگر تا سهروردي را مي توان نوعي زندگي نامه فلسفي و معنوي كربن دانست كه مسير انديشه هاي وي را از تفكر هايدگر تا آموزه هاي حكمت سهروردي تشريح مي كند.
كتاب حاضر حاوي پيشگفتاري از مترجم در باب سيرانديشه هانري كربن است. به نظر مترجم؛ كربن روش تحليلي  هايدگر را در حوزه اسلام ايراني به كار مي گيرد ولي عرصه هرمنوتيك فراتاريخي او را با مقايسه با حكماي متأله و بويژه سهروردي گسترش مي دهد .... بايد يادآور شد كه كربن با شيخ الاشراق بيش از پنجاه سال همدم و همراه بوده است و حال آن كه پس از جنگ جهاني دوم هايدگر را ديگر رها كرده است. از نظر او سهروردي قهرمان و نمونه حكمت و فلسفه است.
000993.jpg
فلسفه هنرها
فلسفه هنرها (درآمدي بر زيبايي شناسي)، نويسنده: گوردن گراها، ترجمه: مسعود عليا- انتشارات ققنوس- اسفند ۸۳
گروه انديشه: كتاب فلسفه هنرها (درآمدي بر زيبايي شناسي) نوشته گوردن گراهام از جمله كتاب هاي حوزه فلسفه هنر است كه با شيوه اي خاص به بحث هنر مي پردازد و با آثار رايج در زمينه فلسفه هنر تفاوت هاي بسياري دارد. در اين كتاب از بحث هاي انتزاعي در باب هنر و فلسفه هنر خبري نيست و در عوض ما با بررسي ها و كاوش هاي فلسفي در باره قالب هاي گوناگون هنري از جمله موسيقي، نقاشي، فيلم، ادبيات، معماري و... مواجه مي شويم به گونه اي كه مخاطبان از دريچه اين هنرها وارد تفكر فلسفي در باب هنر مي شوند.
ديگر ويژگي كتاب اين است كه با رويكردي هنجاري در فلسفه هنرها به كاوش مي پردازد. در رويكرد هنجاري به جاي تلاش در راه تعريف ماهيت هنر (آن گونه كه زيبايي شناسي فلسفي جديد سرگرم آن است) به تبيين ارزش هنر مي پردازيم.
در همين راستا سه فصل نخست كتاب تماماً به بحث در باب ارزش هنر اختصاص يافته است. نويسنده با دفاع از شناخت گرايي در باب ارزش هنر، نظريه هاي لذت گرايي و بيان گرايي را در اين زمينه رد مي كند. از ديدگاه شناخت گرايي هنر زماني بيشترين ارزش را دارد كه به مثابه منبعي از منابع فهم عمل كند. بنابر اين ما مي توانيم درك كنيم كه چرا براي آثار بزرگ هنري ارزش فراواني قائل مي شويم در حالي كه ممكن است از آنها لذت كمتري نسبت به آثار هنري سبك تر ببريم. در چهار فصل بعدي نويسنده مي كوشد تا اين ديدگاه درباره ارزش هنر را در هنرهاي مختلف بررسي كرده و اثبات نمايد كه هر كدام از اين قالب هاي هنري از جمله موسيقي، نقاشي، ادبيات و غيره بيشترين ارزش خود را زماني به دست مي آورند كه مي توانند به منبعي براي فهم انساني تبديل شوند. در حالي كه دو ديدگاه لذت گرايي و بيان گرايي در تبيين ارزش اين هنرها دچار مشكل مي شوند.
فصل هشتم كتاب را مي توان يكي از مهم ترين فصول آن به شمار آورد چرا كه در اين فصل ديدگاه رايج درباره داوري زيبايي شناسانه يعني ذهني انگاري اين داوري ها مورد انتقاد قرار گرفته و در برابر آن از عيني انگاري دفاع شده است. در واقع نويسنده در اين فصل مي كوشد تا با بررسي عينيت داوري زيبايي شناسانه و دفاع از آن نشان دهد كه سنجش عيني ارزش زيبايي شناسانه مي تواند ثابت كند كه يك اثر هنري ممكن است واقعاً درخشان باشد.
در فصل آخر كتاب نويسنده سعي دارد تا اثبات نمايد كه رويكرد مورد استفاده او واقعاً بر ديگر رويكردهاي موجود برتري دارد. براي رسيدن به اين مقصود او با شرح نظريه هاي موجود در فلسفه هنر (نظريه هاي سنتي، نظريه هاي ماركسيستي، ساختارگرايي، ساخت شكني و...) مي كوشد كه اشكالات و نواقص آنها را در برابر رويكرد هنجاري آشكار سازد.

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   علم  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |