سه شنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۸۴
ادبيات
Front Page

زندگي و آثار اريش فريد، شاعر اتريشي
آنها مثل من و تو نيستند
001257.jpg
ترجمه: علي عبداللهي
آشنايي با شاعران برجسته جهان از جمله اهدافي است كه صفحه شعر همشهري دنبال مي كند. شناخت اين شاعران از آن جهت اهميت دارد كه مي تواند دنياي شاعران مختلف را پيش روي اهل ادب بگذارد و شايد دستمايه اي باشد براي سرودن.اريش فريد شاعري است كه به انسانيت توجه ويژه دارد و از همين دريچه به جهان مي نگرد. وقتي او از سياست مي گويد با آن كه يهودي است اما با اسرائيل سر ستيز دارد، چه براي او انسان مهم است و زماني كه حقوق اوليه انسانها پايمال شود نبايد سكوت كرد. در اين شماره اريش فريد را مي شناسيم و چند شعرش را مي خوانيم.
اريش فريد، شاعري است آلماني زبان، يهودي تبار و اهل سرزمين كوچك اتريش كه تاآخر عمر _ جز دوران كودكي و نوجواني- در لندن سپري كرد.
او در سال ۱۹۱۲ در وين چشم به جهان گشود. دوران كودكي و نوجواني اش مصادف بود با رويدادهاي ناگوار و شومي كه بعدها به جنگ جهاني انجاميد و جان ميليون ها اروپايي را گرفت.
مصاحبه ها، نوشته ها و سروده هايش گواهي است زنده بر آن همه رنجي كه بر او و هم نسلان او رفته است. شش ساله كه بود، تظاهرات ماه ژوئيه ۱۳۲۷ و سركوب و قلع و قمع تظاهركنندگان را در خيابانهاي وين به چشم خود ديد.
در دبستان ، در ميان همكلاسي هايش روند روبه رشد گرايش به نژادپرستي و يهودي ستيزي را به روشني مي ديد كه از آلمان به اتريش گسترش يافته بود.آزار، اذيت و تحقير همكلاسي ها از او كودكي منزوي ساخت. در سيزده سالگي گروه مقاومت كوچكي تشكيل داد تا با دوستانش به گمان خود بتوانند بر سير فزاينده فاشيسم در اتريش بشورند. يكي از كارهاي اين گروه جمع آوري كتابهايي بود كه از سوي فاشيست ها به عنوان «كتب زيان آور»   شناخته مي شد و بايستي در ميدانهاي اصلي شهر آنها را مي سوزاندند.
پدر فريد بعد از تجاوز ناسيونال سوسياليستها به اتريش، به اتهام توطئه و دسيسه چيني عليه حكومت دستگير مي شود و در اثر بدرفتاري و شكنجه هاي گشتاپو جان خود را از دست مي دهد. در اين ميان اريش فريد هفده ساله است و اين رويداد زندگي او را به كلي زير و رو مي كند.
اگر پيش از آن به آرمانهاي آزاديخواهي وفادار بود و مي كوشيد دنباله رو آن باشد، بعد از آن ديگر زخم فاشيسم را عيناً بر پيكره خانواده اش حس مي كرد. زخمي كه پدرش را از او گرفت پس از آن ديگر خشم، سراسر وجودش را در برگرفت ؛خود او در اين باره مي نويسد: «پس از اشغال وين به دست آلماني ها و قتل پدرم، عزم خود را جزم كردم تا اگر از اين مهلكه جان سالم به در ببرم، راهي را در پيش گيرم كه پدرم در سالهاي پاياني عمرش كوشيد ادامه دهد ولي مرگ راهش را ناتمام گذاشت؛ من مصمم شدم نويسنده اي بشوم كه عليه فاشيسم، نژادپرستي، ستم و سركوب و آوارگي انسانها قلم مي زند.»
او در شعري، بعدها، خاكسپاري پدرش را توصيف مي كند. در گورستان زمين ها را حفر كرده اند، تابوت پشت تابوت مي آيد. آفتاب مي درخشد. پيكر پدرش با صدايي بم در گور مي افتد. پسر نيز تكه اي گل نمناك و سرد نثارش مي كند. در پاره آخر هم شاعر چنين مي سرايد: 
آنان كه باغ هاي شهرم را از من دريغ داشتند
و نيمكت روي چمن هاي خاك گرفته كنار رودخانه را
هم آنان پدرم را كشتند
تا من در هواي آزاد به تماشاي بهار بيايم
(از ترجمه خسرو ناقد).
اريش فريد پس از آن وين را براي هميشه ترك مي  كند و راهي لندن مي شود. با اعضاي خانواده در آنجا سالهاي سختي را مي گذراند. كارهاي طاقت فرسا براي امرار معاش. مي كوشد گروهي براي حمايت تبعيديان آلماني تشكيل دهد. چند سالي نيز به گروه «جوانان اتريشي» مي پيوندد كه گرايش هاي كمونيستي دارند اما بعدها از جزم گرايي حاكم بر اين گروه دلزده مي شود و از آن رو بر مي تابد.
در سال ۱۹۴۲ به عضويت انجمن جهاني قلم پذيرفته مي شود و نخستين دفتر شعرش نيز در لندن به سعي «انجمن قلم اتريش در تبعيد»  منتشر مي شود. عنوان اين كتاب «آلمان» است. انتخاب اين عنوان، كساني را كه شعارهاي كمونيستي و ضدفاشيستي سرمي دادند و مي گفتند: «آلماني خوب يك آلماني مرده است» ، سخت برآشفت. تندروي چپ ها و ساير گروههاي ضدفاشيستي و ديدگاههاي غيرانساني شان در مبارزات سياسي، فريد را براي هميشه از آنان دور كرد و از آن پس ديگر به هيچ حزب و دسته اي نگرويد.
پس از پايان جنگ جهاني دوم دعوت دانشگاه «همبولدت» آلمان شرقي را براي تدريس نپذيرفت ،چون معتقد بود كه آلمان شرقي با تكيه بر سياست استالين قدم در راه ديكتاتوري جديدي گذاشته است.
فريد در لندن ماند و در سال ۱۹۵۲ در همانجا با زني انگليسي ازدواج كرد. «سرباز و دختر» عنوان رماني است از او كه در سال ۱۹۴۸ منتشر شده. علاوه بر آن تاكنون دهها مجموعه شعر با نامهاي «و ويتنام  و» ، «چه كسي اينجا حكم مي راند؟» «۲P» يا «شعر درباره شعر» ،  «چنين بود كه به ميان آلماني ها آمدم» ، «اشعار عاشقانه» ، «اتريش» ، «اشعار» ، «قلمرو سنگ ها» ، «تأملات» ، «پرسش هاي زمانه» ، «پاهاي دروغهاي بزرگتر» ، «آزادي دهان بازكردن» ، «دشمنان فرعي» ،  «بشنو اسرائيل» «تقريباً هر چيز ممكن» از او منتشر شده است.
او شاعري است يهودي و بايد طرفدار صهونيستها باشد، اما واقعاً  چنين نيست؛ نمونه صريحش مجموعه شعر «بشنو اسرائيل» است و شعري به همين نام كه در آن مي گويد:
وقتي تعقيب مان مي كردند
من يكي از شما بودم
اكنون كه خود تعقيب گريد
چگونه مي توانم يكي از شما باشم
در اشتياق آن بوديد
كه چون ملل ديگري شويد
كه شما را مي كشتند
اكنون خودالحق همانند آنان شده ايد
از چنگ آنهايي كه بر شما خشونت روا مي داشتند
جان سالم به در برديد
آيا اكنون وحشيگري همانها در شما لانه نكرده است؟.
ردپاهاي عريان
برريگزار تفته بر جاست
ردبمب ها و تانكهاي شما نيز
بنابر اين هرگونه تلاش براي محصور كردن شاعري چون فريد، در ايسم هاي چند دهه پاياني قرن بيستم، محكوم به شكست است.تلاش هايي كه ممكن است منتقدان را ذوق زده كند و با گذاشتن نامي بر شاعري و اطلاق صفتي، خيال خود و خوانندگان را راحت  كنند و چه بسا بر اين كشف خود بنازند.
اريش فريد شاعري عدالت خواه و آرمان گراست و بنابراين بايد چهره اي متعصب و عبوس  داشته باشد، اما اين حكم هم چندان درست نيست. وقتي شعرهاي عاشقانه اش با آن نگاه مترقي به عشق و زن منتشر مي شود، منتقدان طرفدار جدي بودن او، در مي مانند.
نگاه او در شعرهاي عاشقانه اش بسيار زميني، واقع گرا، غيرپدرسالارانه و تساوي جويانه است. او نه از معشوقه، عفريته مي سازد، نه اسطوره و همين جاست كه نگاه عميق او به انسانيت و وجوه انساني افراد، از او شاعري عميق و نكته سنج و ژرف مي سازد كه هرگز نمي خواهد با دستاويز حمايت از ستمديدگان و مبارزه با فاشيسم، خود زمينه ساز نشو و نماي ايدئولوژي ديگري در نقاب مبارزه براي آزادي  شود. ايدئولوژيي كه با چماق جزم گرايي، همه را به يك چوب براند و بعدها تبديل شود به فاشيسم ديگري. نمونه هاي بسيار عيني آن در تاريخ معاصر،  ديكتاتوري استالين و نيز تشكيل حكومت صهيونيستها به بهانه در امان ماندن از چنگ نازيسم است.
از نظر ساختاري و زبان، شعر فريد بسيار ساده است و در آن از امكانات بازي زباني اما در حد معقول و بجا، استفاده فراوان شده است. ديگر آن كه شعر فريد شعري انديشمند و كم تصوير است يا به عبارت ديگر بيشتر شعر معناگراست و آبشخور آن كتاب مقدس، ميراث غني اندرزها و حكم كليميان و فلسفه آلماني است .
از نظر او شاعر پرسش افكن و پرسنده، هشدار دهنده و افشاگري است كه فريب  باورهاي خوش آب و رنگ نمي خورد. از اين رو بيهوده نيست كه در كار او از نظر ساخت ظاهري و نشانه هاي نوشتاري، فقط علامت سؤال وجود دارد و گاهي دو نقطه كه مورد اول در كار او بسيار زياد است. افزون بر اين او به تكرار اعتقاد زيادي دارد، تكراري مثلاً  از آن نوع كه «در كتاب جامعه» عهد عتيق به چشم مي خورد، اما سادگي و تكرار در آثارش، به هيچ وجه او را شاعري مبتذل نمي كند. در شعرهاي فريد فقط رويه زبان ساده است ولي آنچه پشت اين سادگي نهان است، خواننده را در هر حال شگفت زده مي كند.
از شعرهاي فريد، مترجمان بسياري آثاري ترجمه كرده اند. نگارنده نيز مرتكب اين كار شده است و در آينده نيز «عاشقانه هاي اريش فريد» از او منتشر خواهد شد. بقيه گفته ها درباره اين شاعر سهل و ممتنع، بماند براي مقدمه آن كتاب.
***
زندگي نامه
سنگ نبودم ابر نبودم
ناقوس نبودم چنگ نبودم
كه فرشته اي يا شيطاني نواخته باشدش
از آغاز جز انسان هيچ نبودم و
نمي خواهم جز آن چيز ديگري باشم

به هيئت آدمي بر باليده ام و
از ناراستي رنجيده ام و
گاهي خود ناراستي روا داشته ام و
گاهي نيز نيكي كرده ام
به هيئت آدمي بر ناراستي مي شورم و
با هر سوسوي اميدي غرق در شادي مي شوم
به هيئت آدمي بيدار مي شوم و خسته
كار مي كنم و غم مي خورم و
تشنه فهميدن و فهميده شدنم
به هيئت آدمي سرخوشم از اين كه
دوستاني دارم و
زن و بچه و نوه
و بر آنان سخت بيمناكم
و خواستار امنيت شان ام و
مي خواهم با آدميان باشم و
گاهي نيز در تنهايي به سر برم و
بر هر شبي كه بي عشق بگذرد
اندوه مي خورم
همچون انسان مريض مي شوم و
پير و فرتوت
و چون او خواهم مرد سرانجام
و ديگر سنگ و ابر و ناقوس نخواهم بود
بلكه خاك يا خاكستر خواهم شد
و اين ديگر چه اهميتي دارد

آموزه
هميشه مي گويم
تو را دوست داشته ام
هيچ گاه نمي گويم
تو را زيسته ام

وقتي خود را مي زيستم
وقتي تو را دوست مي داشتم
وقتي توان دوست داشتنم بود
وقتي توان دوست داشتن ديگرانم بود

خود را دوست مي داشتم
عاشق خودم بودم
تو را مي زيستم
تو را مي فرسودم تا انتها
تو را تا انتها دوست داشته ام
خود را تا انتها زيسته ام
عشق سرشار عشق است و
من تهي ام.
از حكمت سلاخان
(درآمدي بر نرمخويي)
كسي نمي آيد بگويد: «ما مي خواهيم سلاخي تان كنيم!»
صورت خوشي ندارد اين گفته
فقط كافي ست با تأسف بگوييم:
«كسي نمي  تواند با آنها برخورد بدي روا بدارد!»

جمله «آنها كه آدم نيستند!» نيز
طنين كهنه و منسوخي دارد و هيچ نيازي به آنها نيست.
تأثير اين جمله به مراتب بيشتر است:
: «آنها مثل من و تو نيستند!»

چه نيازي به سوگند خوردن به مرگ و نابودي
فقط كافي ست سر و شانه تكان بدهيم و بگوييم:
«آنها فقط يك زبان را مي فهمند!»
آنگاه خود به خود نوبت به سلاخي كردن شان مي رسد.

بي شوخي
پسركها
شوخي شوخي
به قورباغه ها
سنگ مي پرانند

قورباغه ها
جدي جدي
مي ميرند

شعر خواندن
آن كه
از شعر
توقع رهايي دارد
خوشتر آن كه
شعر خواندن را
بياموزد

آن كه
از شعر
توقع رهايي ندارد
نيز خوشتر آن كه
بياموزد
شعر خواندن را

جهان
شعر
درست تر مي شود
جهان
نادرست تر

من غير ضروري را
خط مي زنم
ضروري
آشكار مي شود

جهان
امر ضروري را خط مي زند
ناضرور
از ميان مي رود

جهان
سخت بيمناكم مي كند
حتي از شعر هم
ناتوان تر است

كجا مي آموزيم؟
كجا مي آموزيم زيستن را
و كجا آموختن را مي آموزيم
و كجا از ياد مي بريم
كه فقط زندگي نكنيم
هر آنچه را فراگرفته ايم؟

كجا مي آموزيم اين زيركي را
كه تن نزنيم از سؤال هايي
كه عشق مان را به مخاطره مي افكنند
و كجا
فرا مي گيريم كه كاملاً  روراست باشيم
با وجود عشق مان
و به خاطر عشق مان
از سؤال ها تن نزنيم؟

كجا مي آموزيم
دفاع از خود
در برابر حقيقتي
كه مي خواهد بفريبدمان
به خاطر آزادي
و كجا مي آموزيم
رؤيا ديدن را
و بيدار بودن براي رؤياهامان تا عاقبت چيزي از همانها
حقيقت خودمان شود؟

بوته با برگهايي به شكل قلب
تانكا به شيوه كهن ژاپني
باران تابستاني گرم:
وقتي قطره سنگين تري فرو مي ريزد
تمام برگ مي لرزد.
قلبم نيز مي لرزد
هر بار كه نام تو بر آن مي افتد.

تو
تو آزادي هستي
آنجا كه آزادي نيست
تو منزلتي
آنجا كه منزلت نيست
آنجا كه گرمي نيست
همجواري آدمي با آدمي نيست
تو همجواري و گرمايي
تو دل جهان بي دلي

لبهايت و زبانت
پرسش و پاسخ اند
در بازوانت و دامانت
چيزي چون آرامش هست
هر ناگزيري به دور شدن از تو
به دوباره باز آمدن به تو مي انجامد
تو آغاز آينده اي
تو دل جهان بي دلي

انگاره اي نيستي كه لاجرم بدان ايمان بياورند
فلسفه نيستي
قانون و دارايي نيستي
كه به آن چنگ اندازند
تو انساني زنده اي
تو زني
تو مي تواني خطا كني و
ترديد ورزي و
خوب باشي
تو دل جهان بي دلي

نگاهي به الواح صلح از دريچه چند غزل آن
صلح با غزل
001260.jpg

حميدرضا شكارسري
اشاره: درباره شعر و تمعريف يا ويژگي هاي آن بحث هاي نظري بسياري در جريان بوده و هست. اين بحث ها از چنان گوناگوني و تنوعي برخوردارند كه دستيابي به يك نظر واحد را بسيار مشكل مي كند. چنين وضعي را بايد ناشي از ماهيت و شكل شعر جديد دانست. شعر جديد قلمرو و حدود خاصي ندارد و از همين جهت بحث درباره آن نيز جوانب فراواني به خودمي گيرد. در مقاله حاضر چيستي شعر و نسبت آن با زبان مطرح مي شود. از خلال اين بحث است كه چند شعر از مجموعه شعر «الواح صلح» سروده محمد سعيد ميرزايي مورد بررسي قرار مي گيرد تا مصداقي براي مباحث نظري باشد.
از ديدگاه فرماليسم تصوير شاعرانه صرفاً بياني مجازي است، پس قابل مشاهده نيست. برخلاف عكس، استعاري يا كنايي است، پس نمي توان آن را بيان انديشه با زبان هم دانست. شعر، بدين ترتيب به هيچ واقعيتي جز زبان دلالت ندارد و در حقيقت از سويه معنايي كلام مي گريزد (آن را قرباني مي كند) تا هستي يكه اي بيابد كه تنها در تركيب هاي دروني خود و تأثير و تأثر واحدهاي دروني خود شكل مي گيرد و نه در دلالت به چيزي خارج از خويش. در اين ارتباط «شكلوفسكي» مثال جالبي مي زند: «واژه خون در شعر، خونين نيست، يعني از خون واقعي ساخته نشده است، بلكه كلمه اي است با ويژگي هاي زبان شناختي با حروف خاص و ضرباهنگ خاص خويش كه صرفاً از مناسبات همنشيني با واژگان ديگر، معنا يا معاني متعدد مي يابد.» به عبارت ديگر خون در شعر داراي يك هستي ادبي ويژه، رها از سوابق و تعين هاي فرهنگي خود مي باشد.
پس شعر، ساختار خودبسنده و در نتيجه، خود ارجاعي است كه به استقلال از هر ساخت ديگر دست يافته است، البته اين به معناي انكار روابط بينامتني يا به مثابه عدم امكان ايجاد فرامتن نيست. در اين رابطه نيز نظر «شكلوفسكي» خواندني است: «اثر هنري در پيوند با آثار هنري پيش از خود ايجاد مي شود و شكل آن به وسيله ارتباطش با آن آثار تعريف و شناخته مي شود. هدف شكل تازه نه محتواي تازه بلكه جانشيني شكل يا اشكال قبلي است.»
خودارجاعي و استقلال شعر در عرصه زبان به سه شكل قابل دستيابي است:
- آفرينش جهان ناب شاعرانه
- بازآفريني جهان موجود با واسطه تكنيك هاي شعري
- رجوع به خود متن به عنوان ابژه اي ويژه
جهان ناب شاعرانه غالباً به دنبال بازي با جسم زبان و به بيان ديگر مانور در عرصه دال ها به منظور ايجاد يك بافت آوايي آهنگين يا نظامي از هنجارگريزي هاي زباني،هستي مي يابد. خودارجاعي كامل و استقلال مطلق از هر گونه مابه ازاء خارجي را اصولاً بايد در اين گونه شعرها جستجو كرد.
بازآفريني جهان موجود يا به عبارت ديگر محاكات جهان موجود با به كارگيري تكنيك ها و صنايع شعري از تشبيه و استعاره گرفته تا نماد و اسطوره و در حقيقت چهره پنهان مانده پديده ها، اشياء و موجودات جهان را آشكار مي سازد (خلق مي كند!)
هر دو شكل مزبور، به خصوص شكل اخير عرصه تأويل در پهنه فرامتن هاي بي شمار خواننده (ابرخواننده!) محسوب مي شوند. درست برخلاف شكل سوم دستيابي به خودارجاعي و استقلال شعر در عرصه زبان، يعني رجوع به خود متن به عنوان ابژه اي ويژه (تكنيك فاصله گذاري) كه به شدت موجود تك معنايي است و ضد تأويل. خودارجاعي اين شعرها حتي از اشعار دسته اول نيز پررنگ تر و شديدتر است.
تلفيقي از دو يا هر سه فرم مورد اشاره كاملاً محتمل به نظر مي رسد و همين احتمال، فقدان مرز مشخص و وجود كنتاكتي بين انگشتي بين اين فرم ها را به اثبات مي رساند.
***
«تو در ادامه اين متن، متن سربالا...»
با خواندن سطر فوق آشكارا در برابر متني قرار مي گيريم كه به برجسته سازي خود پرداخته است. اين برجسته سازي با قرار دادن «شعر» به عنوان ابژه اي ويژه به انجام رسيده است. به عبارت ديگر شعريت متن بدون هر تمهيدي ديگر و با توجهي خاص به فرمول ياكوبس در نقش شعري زبان سامان مي يابد.
به ماه مي رسي و چند پله تر بالا-
يكي كه خواب تو را ديده است، مي گويد:
سلام و بعد تو هم با جواب سربالا
به قعر متن هلش مي دهي و مي لغزد
كنار تپه اي از مورچه و در بالا-
تو هيچ چيز به جز نقطه اي نمي بيني
از اين جنازه كسي مي برد خبر بالا؟
اما شاعر مي داند، با تكنيك به كار رفته در سطر اول، شعر را تنها آغاز كرده است. پس در سطرهاي بعد به بسط و گسترش اين تكنيك در كل شعر مي پردازد و در جهت ايجاد يك ساختار كلي حركت مي كند. ساختاري روايي براساس تمهيد سطر اول كه در ابيات بعد بر آن تأكيد مي گردد:
و باز بالني از شعر مي رسد، و تو را
مي آورد:عجله كن! بيا! بپر بالا!
...
...
...
و من كه منتظرم گيسويت دراز شود
چگونه باز بگويم مرا ببر بالا؟
در اين غزل« تو »هويت هاي متفاوت و لغزاني مي يابد و نوعي ترديد يا عدم قاطعيت را به مخاطب منتقل مي كند. اين، به علاوه به كارگيري تكنيك فاصله گذاري و كشف ظرفيت هاي نامكشوف قالبي سنتي چون غزل، به شعر رنگ و بويي پست مدرنيستي بخشيده است.
***
اتاق پنجره را قورت داد، باران را
قلپ قلپ تا ته سركشيد، گلدان را
جويد و باغچه را بوته بوته از جا كند
كه در خودش بكشد پله پله ايوان را
و كوچه را و سپس خانه خانه هورت كشيد
درست مثل كلافي نخ خيابان را
وقتي مي شنويم« موج خشمگين »علي رغم ذهني گرايي و انتزاع ناگزير و ناگريزي كه در اين تركيب موج مي زند، عينيت بخشي و به عبارت ديگر يافتن  مابه ازاء مادي و خارجي آن امكان پذير و بلكه آسان به نظر مي رسد. تصاوير شعري كه از صنايع و تكنيك هاي شعري (صور خيال) بهره برده اند، بدون شك و بي استثناء، در نوساني دائم بين ذهنيت و عينيت، داراي محل ارجاعي در ما به ازايي خارجي هستند.
اما تصاوير شكل گرفته در سه بيت فوق صرفاً مانوري در عرصه دال ها به منظور ايجاد يك بافت آهنگين محسوب مي شوند و نظامي از هنجارگريزي هاي زباني در حيطه درونه زبان را ايجاد نموده اند. نظامي هارمونيك (در جهت ايجاد ساختي روايي و متمركز) كه هيچ مابه ازاي خارجي ندارد. نظامي كه خيالي ناب را محسوس كرده است. چنانچه« بيدل »در ابيات زير« خميازه كشيدن آمدن»و« غسل كردن آبروي مرده »را محسوس نموده است:
بس كه مخمور خيالت رفته ايم
آمدن خميازه ما مي كشد
«آبروي شمع آخر ريخت اشك بي اثر
آبروي مرده را تا چند غسالي كنيم
و روايت متمركز و خطي غزل ادامه مي يابد:
و بعد از همه شهر اتاق تو جاماند
كه با تمام تهوع، گرسنه بود آن را
در اتاق تو اما« تو »چنان بي تفاوت و سرد، گلدان ها را آب مي دهي و چون هميشه به خواب مي روي كه انگار شنيدن يا نشنيدن، خواندن يا نخواندن، و ديدن يا نديدن سرانجام ماجراي عظيم و هولناك چهار بيت اول كه تا اتاق تو پيش آمده بود، علي السويه است:
هنوز گيسوي تو مي وزيد و پنجره را
نبسته بودي و مي دادي آب گلدان را
و چون هميشه، بي شب به خير، خوابيدي
و آنقدر علي السويه و بي تفاوت و سرد كه حتي فرقي نمي كند قالب هميشگي غزل دچار شكست گردد. و اين هم نوعي اجراي زباني شعر به حساب مي آيد.
***
چه سوره خواند كه عمري گذشت تا خم شد
پي ركوع و چه ذكري كه طاقتش كم شد
ركوع رفت، چه تاريخ شد؟ چه زمزمه كرد؟
كه كائنات براي شنيدنش خم شد
بلندشد، شب معراج احمد(ص) آمده بود
به سجده رفت، زمان هبوط آدم شد
اما در سه بيت فوق ديگر تشكل نظامي از هنجارگريزي هاي زباني به منظور ايجاد يك بافت آوايي آهنگين هدف نيست، بلكه بازآفريني خلاقانه پديده ها و حوادث واقع شده و يا اشياء و موجودات واقعي جهان و نيز آشكارسازي چهره پنهان آنها مدنظر شاعر است و اين محاكات ممكن نيست مگر به واسطه به كارگيري تكنيك ها و صنايع شعري:
هم او كه نقطه عطف جهان خلقت بود
هم او كه سايه تيغش حدود عالم شد
ستارگان، كلمات نگفته اش بودند
به نيمه هاي شب او را كه چاه، محرم شد
اين غزل از ساختاري كلاسيك، متشكل در عرض (بيت) برخوردار است. در اين ساختار، استقلال ابيات مهمترين مشخصه محسوب مي شود و درست به همين دليل شعر به جاي انتشار در كليت خود، در ابيات متمركز مي شود و هر بيت با تكيه بر تكنيك يا صنعتي خاص شعريت خود را به دست مي آورد و اثبات مي كند.
طبيعي است كه در اين وضعيت، ابيات به تبع قدرت تصويري يا مرتبه صنعت بكاررفته ارزشگذاري مي گردند و نه نقشي كه در ساختار كلي شعر ايفا مي نمايند:
مگر نظام علي(ع) نظم اختران را چيد
كه روز و شب،  تپش آسمان منظم شد
به بازوان علي تكيه داد روز ازل
اگر ستون فلك يك دقيقه محكم شد
ملاحظه مي گردد كه صنايعي چون تشخيص، مبالغه و تشبيه، اساس شعريت ابيات واقع گرديده اند. ذهنيت ايدئولوژيك شاعر در اين غزل، برخلاف دو غزل قبلي، به شدت خودنمايي مي كند و راه را بر تأويل هاي آزاد مخاطب بر پايه فرامتن هاي شخصي مسدود نموده است:
مهم سري ست كه بايد به خون خود بتپد
چه فرق داشت كه قابيل، ابن ملجم شد
اگر كه مرتبه ميهمان خود نشناخت
بساط خلقت عالم چرا فراهم شد؟
شراب هاي ازل آن زمان به جوش افتاد
كه آب ديده و خون سر تو مدغم شد
تمام عقربه هاي زمان مردد ماند
كه صبح بيست و يكم يا ده محرم شد
نوسان زباني بين زبان كهن و نو، شايد به خاطر استقلال ابيات توجه شاعر را به خود جلب نكرده است. ولي قطعاً به همين خاطر برخلاف غزل هاي قبل، تكانه هاي روايي كاملاً بر انتهاي اركان افاعيلي منطبق شده است. خبري از ابيات موقوف المعاني نيست. كلان روايت غزل، به خرده روايت هاي ابيات بدل شده است و در نتيجه سير زمان متوقف شده و شعر به توصيفاتي پراكنده از يك لحظه بسنده نموده است.
به سجده رفت ولي برنخاست، بال گشود
بهشت، گوشه سجاده اش مجسم شد
و بالاخره هر چقدر در غزل هاي قبل، شعر عرصه نمايش است و آزادي ذهن مخاطب،  غزل آخر عرصه حكومت و دوآليته ي  مورد نظر شاعر است و صحنه حكم اندازي او مابين خير و شري از پيش مشخص.
بدين ترتيب هر چه غزل هاي اول و دوم مشخصه هاي مدرن و حتي پست مدرن را به نمايش گذاشته است، شعر سوم چه از نظر نگاه به جهان و چه نوع برداشت، از مقوله شعر كلاسيك محسوب مي گردد.
***
يعني كه آدمي حلزوني ست، در سفر
هر چه كه داشت در چمداني ست، مختصر
پس آدم از جهان و جنونش يگانه است
بيگانه است گرچه در او، مثل رهگذر
او در گذشته است، اگر بگذرد جهان
او در گذشته است، جهان بگذرد اگر
يعني چنان كه گوشه در بازمانده است
با نامه اش نوشته كه او رفت  بي خبر
يعني كه آدمي حلزون نيست، يك غروب
يايك سپيده،  بي چمدان،  مي كند سفر
در ابيات فوق اما شاعر نه به خود متن به عنوان ابژه اي ويژه رجوع كرده است و نه جهاني آفريده است خودارجاع و مستقل از هر مابه ازاي بيروني. و مگر تقديميه ابتداي غزل به مرحوم» بيژن جلالي «گوياي محل ارجاع متن در خارج از آن نيست؟ اتفاقاً همين تقديميه احتمال بازآفريني جهان موجود با واسطه تكنيك ها و صنايع شعري را مطرح و پررنگ مي كند.
اما اين تكنيك ها و صنايع فرميك و صوري نيست كه به آفرينش و خلق جهان شاعرانه مي انجامد. تمهيداتي بعضاً كهنه و مندرس از آن دست كه شاعر در ابيات دوم و سوم به كار برده است، يا فرم دايره اي كه با تكرار ساختار مشابه جملات در مصارع اول و ماقبل آخر ايجاد شده است، يا حتي نظام آوايي _ عروضي خاصي كه نتيجه طبيعي قالب موسيقيايي غزل به حساب مي آيد. با اين تكنيك ها و تمهيدات، شاعر جهان موجود را آراسته و در متن منعكس نموده است.
حال آن كه آن را بازآفريني نكرده است. آن چنان كه مثلاً در غزل قبل و در اين بيت درخشان:
ستارگان كلمات نگفته اش بودند
به نيمه ها شب او را كه چاه، محرم شد
شاعر ظاهراً فراموش كرده است كه حتي اگر به شيوه غيرمتعارف سال هاي اخير به روايت پردازي در غزل بپردازد، لزوماً شعر نسروده است. به واقع او در قالبي كه گاه در آن مظروفي به نام شعر ريخته مي شود،  اين بار برخلاف سه غزل قبل، نثري روايي اما موزون و آهنگين ريخته است.
خوشبختانه« محمدسعيد ميرزايي»در« الواح صلح »(۱) و طي سال ها حضور در صحنه شعر معاصر (علي رغم جواني) ثابت كرده است كه نه تنها قالب غزل را مي شناسد و به ظرفيت هاي نامكشوف و تازه آن مسلط شده است، بلكه به خوبي شعر را از نثر موزون و شاعرانه و روايت هاي گنجانده در قوالب كلاسيك چون غزل تشخيص مي دهد. به اين ترتيب غزل هاي بسيار كم شماري از« الواح صلح »را مي توان يافت كه سرنوشت غزل چهارم مورد بحث اين نوشتار را داشته باشند.
محمدسعيد ميرزايي در آخرين مجموعه شعرش اگر چه نسبت به«مرد بي مورد»(۲) پيشرفتي نداشته است و حتي پسرفت هايي را هم نشان مي دهد(هم به لحاظ زباني و هم به لحاظ فرم دروني و كشف هاي شاعرانه و...) اما با اين حال، حتي با همين مجموعه آخر، خود را به غزل معاصر باز هم اثبات نموده است.(۳)
پي نوشت ها:
۱- الواح صلح- محمدسعيد ميرزايي- نشرهمسايه- بهار ۱۳۸۲
۲- مرد بي مورد- محمدسعيد ميرزايي- نشر نادي- ۱۳۷۸
۳- چهار غزل مورد بحث در اين نوشتار به ترتيب از صفحات ۲۰۴ الي ،۲۰۵ ۶۵ الي ،۶۶ ۱۵۹الي ،۱۶۱ ۲۲۶ الي ۲۲۷ مجموعه شعر» الواح صلح «انتخاب شده اند.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   علم  |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |