خروس خوانان
خروس خوانان
نماز را
چشمان خواب آلوده
به آب شستيم
از زوزه هاي سگان گذشتيم
و صلاة ظهر در خيابان ها
با سمندهايمان شيهه كشيديم
آب از آب تكان نخورد
به ناچار
شبانگاهان
با صداي اذان
به خواب رفتيم
دار
دار
دار
دار
اين همه دار
و گل هاي آويخته بر دار
و پر و بال قناري
در تار و پود تار
- گل مي فروشيد آقا؟
- البته اما به ميزان
- مگر شما ترازو هم داريد؟
- نمي بينيد ترازوها را بر دار؟
***
دار
دار
دار
گل با قناري و ميزان
بر قالي آويخته بر دار
تشنه
تشنه بود
دستانش تشنه بود
شمشيرش تشنه بود
حتي بازوان بلند برادرش
تشنه بود
وقتي مي افتاد
چشمان پراشك خواهرش
تشنه بود
او را با ياران تشنه
كودكان تشنه
و لب هاي تشنه
تشنه كشتند
مي گريزيم...
(۱)
از ماه و سال تازه تري، از بهار هم
از لحظه هاي پرتپش انتظار هم
از بغض ابرها گره وا مي كني به خشم
با بوسه اي زغنچه بي برگ و بارهم
مي بيني آنچه را كه چو من در حساب نيست
چون آينه نمي گذري از غبار هم
رو مي كني زلطف به روياي خفتگان
سر مي زني به مردم شب زنده دار هم
دام از چه مي نهي چو مجال گريز نيست
تير از چه مي زني كه نجنبد شكار هم
از زهد ما چه سود كه خاصان درگهت
شكرت نگفته اند يكي از هزار هم
غرقيم در گناه و گرامي به نزد خلق
اين آبرو مريز به روز شمار هم
***
(۲)
ما كه هستيم جسدهاي گريزان از هم
خفته در گور خود و كنده دل و جان از هم
جز در آغوش هم آرام نداريم اما
مي گريزيم به تاريكي زندان از هم
مستي و شور نزايد كه به خون آغشته است
لقمه ناني كه ربوديم به دندان از هم
مي گريزيم به بن بست به هنگام عبور
تا نبينيم نشاني به خيابان از هم
هر طرف باده مهياست ولي از سر زهد
خو گرفتيم به نوشيدن پنهان از هم
تا كه از آتش آهي نشود دستي گرم
بخل ورزيم نفس را به زمستان از هم
مگرش كارگه حشر ببافد از نو
تار و پودي كه جدا گشته بدين سان از هم
اين چه شهر است صف آهن و سيمان ولحد
ما كه هستيم جسدهاي گريزان از هم
***
(۳)
مرا به خانه زهراي مهربان ببريد
به خاك بوسي آن قبر بي نشان ببريد
اگر نشاني شهر مدينه را بلديد
كبوتر دل ما را به آشيان ببريد
كجاست آن در آتش گرفته تا كه مرا
براي جامه دريدن به سوي آن ببريد
مرا اگر شدم از دست برنگردانيد
به روي دست بگيريد و بي امان ببريد
كجاست آن جگر شرحه شرحه تا كه مرا
كنار سنگ مزارش كشان كشان ببريد
مرا كه مهر بقيع است در دلم چه شود
اگر به جانب آن هار كهكشان ببريد
نه اشتياق به گل دارم و نه ميل بهار
مرا به غربت آن هيجده خزان ببريد
كسي صداي مرا در زمين نمي شنود
فرشته ها سخنم را به آسمان ببريد
مرا اما با تو ديگر قراري ست
(۱)
بوم ام
آماده ام كنيد
در پيچ و تاب عريان يك كليد
و رهايم كنيد
چرخان
بر گونه هاي سيب
من
حاضرام
پنهان ام كنيد- پنهان
در كاغذي سپيد.
***
(۲)
باغ هاي جهان را كه بازمي گشتي
ديدم ات
خود باغي بودي
خوش و خندان
كه خزان اش اينك من ام.
ابرهاي جهان را كه بازمي گشتم
ديگر چيزي نبود كه بگويم
چرا كه باريده بودم و
اوفتاده از چشم هاي تو.
***
(۳)
نگو كه نيستم
نگاه كن!
مردمان اند
چشم در چشم ات دوخته
چشمي
كه ديگر مرا نمي بيند،
آبشاري
كه مي خواهد و
چه كند
نمي ريزد سر بالا.
مرا اما با تو ديگر قراري ست
ته مانده ي زمين لرزه اي
كه تو در جانم درافكندي
پس ترديد مكن
كه مردمكانم را بيدار خواهم ماند
تا تعبير خوابي باشم
سرافكنده
بر شانه هايي كه تو داري.