سه شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۴
اين خنجر بي غلاف خوش تر است
001836.jpg
پنجشنبه هفته  پيش در صفحه  ويژه  شعر، گزارشي از جلسه نقد كتاب «از تمام روشنايي ها» سروده حميدرضا شكارسري تقديم شد. در اين مقاله به وجوه ديگري از اين كتاب شعر پرداخته مي شود.
زهير توكلي
(۱)
مانيفست دادن كه ماليات نمي خواهد و من در عجبم؛ آن صداي حسرت زده اي كه گفته بود :
شب محض
شب، شبي در تب فردا نشدن
صبح، در فكر شكوفا نشدن
شب ابري، شب خاموشي ماه
شب، شب غرق تماشا نشدن
شب كابوس، شب شب، شب محض
شب دلگرم به رؤيا نشدن
همه ي شب من و اين بغض بزرگ
گرهي منتظر وا نشدن
گرهي كور از آن لحظه كه تو
رفته اي در پي پيدا نشدن
صبح اما چه تفاوت دارد
بي تو بيدار شدن يا نشدن؟
فروردين ۱۳۷۶
(گزيده ادبيات معاصر، نيستان، ص ۶۸)
چه نيازي دارد كه بر پيشاني دفتر شعرش، مانيفست «شعر ناب» بدون «فرم و موسيقي» را حك كند؟ گفته اند سرنوشت هركسي را بر پيشاني اش نوشته اند؛ آيا سرنوشت اين دفتر در اين مانيفست خلاصه مي شود؟
(۲)
او در دفترهاي قبلي اش، «باز جمعه اي گذشت» و «گزيده ادبيات معاصر، نيستان» ، شعرهايي در ستايش و نيايش گفته است، ناظر به واقعه جمع يعني انقلاب و جنگ گفته است، شعرهايي در حسب حال و حسرت احوال در حاشيه رمانتي سيزم و در متن نوستالژي هايي از قبيل نوستالژي هاي كودكي يا نوستالژي بشر شهرنشين و نيز... اما در جغرافياي آن دو دفتر، با طنين صريح و صدايي واضح، حكومت «من شاعر» خود را بر همه خانه ها و پنجره هاي آن جغرافيا اعلام مي كند، به خصوص در دومين دفتر:
يكي از غروب ها
يكي از غروب هاي هزار و چهارصد و چهل و پنج
صد سال از اولين گريه ام گذشته است
صد سال از اولين نگاه مادرم
صد سال از اولين شكوفه
از اولين برف
صد سال از اول من گذشته است...
*
يكي از غروب هاي هزار و چهارصد و چهل و پنج
چند سال از سكوت من گذشته است؟
و شعرهايم
در ياد چند نفر باقي است؟
ارديبهشت ۷۶
(گزيده ادبيات معاصر، نيستان، ص ۷۴)
باري، بگذريم از اين كه در دفتر نيستان، غير از «شعر» ، كه به عنوان يك عنصر ذهني «شخصيت شاعرانه» پيدا كرده است، اين «گريه»  اي كه در همين شعر، شروع شاعر قلمداد شده است، نيز پابه پاي شاعر آمده است و شخصيت شاعرانه دارد:
كدام گريه...؟
كدام گريه ديرتر تمام مي شود؟
كدام گريه ديرتر به خانه مي رود؟
كدام گريه صاف تر
و مهربان تر است
دل كدام گريه پرتر است؟ ...
(همان، ص ۷۲ و ۷۳)
و آن «گريه »و آن«شعر »دست از سر اين« شاعر» برنداشته اند. دفتر نيستان او رالاجرم با اين دو كليد ذهني بايد خواند و در اين دفتر، گاه اين دو كليد ذهني چون دو شمشير به هم مي خورند و جرقه اي از آن ميان مي جهد كه بيا و بيين:
در ستايشت اي اندوه متراكم جهان!
واژه اي نمانده است
كه نريخته باشم از چشم
دفترم
بر آب مي رود.
بهار ۱۳۷۳
(گزيده نيستان، ص ،۲۰ آخرين بند از شعر«ستايش ها »)
اما در اين دفتر سوم «گريه »ها كم شده اند، و جاي خود را به نوعي«افسردگي »مستتر در«بافت»شعر داده اند اما«شعر»هم چنان مناداي شاعر است چنان كه بسياري از شعرهاي اين دفتر،«شعري براي شعر»ند:
در پايان فصل
اسراف
اسراف
سطل زباله ام از آفتاب پر
هر روز يك آفتاب دارم
چشمي روشن مي كنم و دستي گرم
كمي هم خرج شعري مثل همين
باقي حرام...
(از تمام روشنايي ها، ص ۷۵)
يا اين  يكي (كه چه كنم ، زيباست و نمي توانم رد شوم):
كشف شاعر
غبار اشيا را پاك نكرده ام
گلدان ها را آب نداده ام
حتي پرده ها را كنار نزده ام
كولر هم چنان روشن است
در اين چله ي زمستان
يكي از همسايه ها در را مي شكند
عقب مي نشيند واق مي زند
شاعري
با نيمه تمام ترين شعرش
كشف مي شود...
(تير ۱۳۷۹)
و اين هم يكي ديگر از كليدهاي ورود به دنياي شكارسري شاعر (و نه منتقد) و تعريف شاعرانه او (و نه منتقدانه او) از شعر:نيمه تمام ترين كشف (يا همان شعر؟) شاعر كه او را در جست وجوي خود به غربتي مديد كشانده و سرانجام تمام سلول هاي او را پوسانده است تا رهايش كند: مرگ.از اين دست شعرهاي تكان دهنده درباره مرگ در اشعار اين شاعر فراوان است تا آن جا كه مي توان مرگ را هم يكي از كليدهاي ورود به دنياي ذهني اين شاعر برشمرد.
(۳)
اما چرا «گريه هاي »شكارسري قليل شده اند(۴) و چرا آب رفته اند و مستتر در سطور شعر در اين دفتر سوم؟
چيزي هست در شعر آزاد به نام «لحن »كه در غياب«وزن»و«قافيه »كلاسيك و نيمايي، ستون خيمه شعر است. پس از شاملو و رفتار آركائيك او با زبان شعر، اگرچه جريان هاي ديگري چون«شعر حجم »يا«شعر گفتار» بوده اند كه برجسته سازي هاي زباني را در حوزه اي تعريف شده دنبال كرده اند، اما جريان غالب شعر آزاد، بدون مهر خاصي بر پيشاني زبان شعر، راه پيموده است. اين جاست كه موضوع بحث ماست.
لحن البته در شعر كلاسيك هم هست.حالا اصلا لحن چيست؟ لحن همان ردپايي كه از پس عبور همه شگردها و اسلوب هاي شعري يك شاعر، در وجدان عاطفي خواننده باقي مي ماند، اين كه تكيه هاي شاعر (كه همان اضطراب ها و استرس هاي اوست) چه تأثيري بر گردش آهنگ كلام و تكان هاي عاطفي آن مي گذارد، خاطره اي و طعمي را در عاطفه مخاطب باقي مي گذارد كه من از آن به«لحن » شاعر تعبير مي كنم. در شعر كلاسيك در عين حال كه اين لحن نقابدارترست، اما ابزارهايش براي آن كه خود را به رخ خواننده بكشد، بسيار بيشترست، مثل عبور پادشاهي از رهگذري كه هرچند كسي پادشاه را نمي بيند اما كوكبه و كبكبه و دبدبه موكب سلطاني، همه را بي نياز و حتي شايد غافل از شخص شخيص سلطان صاحب قران كند؛ لحن در شعر كلاسيك از اين قرار است. اما در شعر آزاد آن هم در اعقاب يتيم شعر آزاد در اين دو سه دهه اخير، اين«لحن »بايد (و اين بايد واقعا بايد است) با تشخص و يگانگي، از آن خود شاعر باشد. اين كه پس از كمتر اسمي ماندگار و درخشان مانده است، از همين است كه آن صورت نهايي زبان شعر، صورتي كه بتواند لحن شخصي شاعر را انعكاس دهد و در عين حال مهر ويژه زباني هم نداشته باشد، نياز به ممارست عجيبي دارد در بافت هاي تجربه شده نثر و رسيدن به جوهره بلاغي زبان فارسي و البته حضرات دير مي آيند و مي خواهند زود بروند (يعني ديگر بمانند در يادها).
شكارسري به خصوص در دفتر نيستان، توانسته بود لحني نوستالژيك و حسرت زده با ضرباهنگ كند و تأمل برانگيزبراي خود تثبيت كند و من يادم نمي رود در آن سال ها كه خود نوقدمي در وادي شعر و نقد بودم.چقدر آن لحن كه با زندگي شهرنشيني و خلوت هاي فسرده حال و فسرده مقال شهرنشينان متناسب است، در من تأثير مي گذاشت و اكنون كه نوقلمي هستم نيز كماكان .
سخن اين است كه در دفتر اخير شكارسري از آن لحن عاطفي( كه خواه ناخواه عليرغم پرهيز متعمدانه از بازي هاي درشتناك زماني، گردشي و دوري به كلامش مي داد) فاصله گرفته است و لاجرم«هارموني»اثر كم شده است؛ چيزي كه خود او در مانيفست ابتداي كتاب تعريف كرده و (لابد) ادعايش را دارد.
(۴)
اصولا تمام شعرهاي اين دفتر و تا اطلاع ثانوي، همه دفترهاي شعر شكارسري،«شعرهايي براي شعر »كه نه، «شعرهايي براي تعريف شعر »هستند و خواهند بود. اين صريح ترين راه برخورد با شاعري است كه مصرانه درصدد تسخير شعر برآمده است (و امان از نقد، آنگاه كه بخواهد شأني بيش از ترجمان يك غريب را بازي كند، ماجراي خواب ديدن آن گنگ كه عالم تمام كر است كه او عاجزست از گفتن و خلق از شنيدنش).
و نه فقط شكارسري، تمام شاعران كه پيش از شعر گفتن، خود را متعهد به تئوري شعر خاصي مي كنند، در واقع شعرشان، در بهترين حالت، «معرف »آن تئوري خواهد بود. البته شكار سري عملا در بسياري از شعرهاي اين دفتر، در تسخير شعر بوده است و به همين جهت از تئوري ابتداي كتاب، پا بيرون نهاده است.
شاعر تا آنجا كه خود را در اختيار شعر گذارده است، شعر، او را تعريف مي كند و نه او، شعر را؛ او وقتي مي تواند شعر را تعريف كند كه به شعر دستور سكوت يا بهتر بگوييم دستور توقف داده باشد تا بتواند اندام دلرباي او را يك دل سير تماشا كند؛ اما دريغ، آن رقصنده ي جادو همين كه ايستاد، ديگر معني رقص را از دست داده است. شكارسري در اين دفتر سوم مصرانه در پي تماشاي اندام اوست و به خاطر سپردن طرحي دقيق از خطوط سيال پيكر شعر؛ اگرچه حتي بارها از اين مأموريت خود خوانده غافل شده است و از خودبي خود وسط پريده و دست در كمر شعر پا به پاي او رقصيده است اما نهايتا نمي خواهد آن قدرها هم قمار باخته و به صبح رسانده با گريبان چاك و زلف آشفته و جيب خالي صحنه را ترك كند كه:
سيه روزم در اين در آن سيه روي
عذاب هر دو عالم مي كشم من(۲)
و چرا نه؟ از اين همه شاعر كه هستي خود را و آبروي خود را با تهمت اسف انگيز شاعري قمار كرده اند، چند نفر در يادها مانده اند و براي اين فلك زدگان، كدام جوانمردي دست بالا زده است كه سرپناهي بجويد تا شب و روز در اتوبوس ها به سر نبرند:
ضروري
در آخرين ايستگاه
راننده تكانت مي دهد
سر از شيشه برمي داري...
ايستگاه هاي آمده را برمي گردي
با سري بر شيشه
و در اولين ايستگاه
با تكان راننده
دوباره ... دوباره ...
حالا بعد سال ها
ديگر يادت نيست
كدام ايستگاه
منتظرت بود
حالا ديگر اين اتوبوس
بدون تو اصلا راه نمي افتد
تو مثل گاز و ترمز و دنده ضروري هستي
ارديبهشت ۱۳۷۹
(از تمام روشنايي ها، ص ۶۳ و ۶۴)
(۵)
براي ما طرح و نقشه شگفت انگيز اين بنا مهم است و ديگر چه مصالحي به كار مي بريم و چه روبنايي و اصلا زميني را كه مي خواهيم طرح شگفت انگيزمان را در آن برپا كنيم و رنگ وروي ولعاب و تابش و افسون پنجره ها و خشت ها و ملات ها و پژواك اين بناي شگفت انگيز در بناهاي دور و اطرافش و... با اينها كاري نداريم.
اين دقيقا مثل آن مي ماند كه بگوييم براي ما ساختار شاعرانه و شگفت انگيز شعر مهم است و نه فرم و موسيقي آن و من اضافه مي كنم: و نه ژانر آن ،چراكه نگاه ساختارگرا نگاهي خود بسنده به متن است و نمي تواند شعر را در زمينه سنت ادبي دنبال كند، ساختارگرايي، در نهايت رستگاري خويش، مي تواند بيان كند كه چرا اين متن، يك متن عادي نيست و چرا منطق نثر ندارد؛ همين.
نمي تواند علت شعر بودن و علت شگفت انگيز بودن متن را بيان كند و نمي تواند ارزش شعري متن را در ميان متون مشابه شاعرانه تبيين كند.خروج از فرم و موسيقي خواه ناخواه در مقايسه و محاكات با «ذخيره زباني »(و بالتبع ذخيره ادبي) خواننده و شاعر، معني پيدا مي كند. بررسي ذخيره ادبي و ارزش هاي حاكم برآن وارزشهاي احتمالا زاينده آن كاري است وبررسي يك متن وساختار غير معمول آن كاري ديگر است .
(۶ )
شعر تنها يك موجود زنده نيست، زندگي بخش است، به زبان زندگي مي بخشد. او در ابتدا پيكره خود را از زبان به عاريت مي گيرد اما سپس ققنوس  وار آن پيكره زباني را آتش مي زند و دوباره زنده مي شود. شعر، دگرديسي زبان است تا زبان در سايه اين دگرديسي ققنوس وار، پا به پاي اين دنيايي كه به قول دكتر شريعتي«تنها چيز لايتغير در آن تغيير است »بتواند سير كند.
پس شعر را نمي توانيم از زبان جدا ببينيم؛ دقيقاً همان طور كه تفكر معمولي بدون زبان نمي شود، تفكر شاعرانه (و به قول شكارسري، درونه زبان) هم بدون كلمات شدني نيست؛ هم از اين روست كه حتي در نمونه هايي كه به تئوري ابتداي كتاب نزديك شده اند، باز هم مي توان سرنخ هايي از خروج از هنجار در فرم و موسيقي يافت. البته مي توان شعرهاي نابي هم يافت كه به ظاهر هيچ تظاهر فرماليستي در آنها ديده نمي شود مثل:
اسب خسته
- حالا برو!
شيهه مي كشم
و از اين سوي اتاق تا آن سو مي تازم
***
و اسب خسته
فرصت خوبي است براي نقاشي
- مرا بكش!
مي كشد و كاغذ سپيدي نشانم مي دهد
- اين تويي كه مثل باد رفته اي...
اما در همين شعر، فرم روايت تغيير كرده است و اگر بيشتر مته به خشخاش بگذاريم، مثلاً جناس بين«كشيدن شيهه » و«كشيدن نقاشي»مثلاً، تكرار همين كشيدن در دو سطر پياپي، اينها ربطي به فرم شعر ندارند؟ يا مثلاً اتفاق افتادن همين سطر آخر كه موزون است (فاعلات فاعلات فاعلن)  كه بسيار هم خوش نشسته است زيرا ناگهان رفتن با اين دور تند و اين ناگهان وزن پيدا كردن سطر آخر، دقيقاً تداعي مي شود. حالا اين ربطي به موسيقي شعر ندارد؟
(۷)
آيا سرنوشت اين دفتر در آن پيشاني منتقدانه خلاصه شده است؟ بايد بخواني و همنوا با من تصديق كني كه: نخير، هنوز حالا حالاها وقت هست تا شكارسري منتقد بر شكارسري شاعر بچربد؛ به شهادت شعرهايي كه در همين گفتار آورديم و يكي از زيباترين آنها اين است، شعري كه ترجيح مي دهم گفتارم را در آخرين قدم، در آستانه آن بايستانم و همراه با شكارسري زمزمه كنم، زمزمه اي كه در اين يك دهه اخير، دست كم نگارنده، دلنشين تر و درخشنده تر از شكارسري، زمزمه گري در اين باب نيافته است:
ضريح ساده
چرا خرابش كنم؟
مگر آن سو مي توان پيدايت كرد؟
همين سو مي نشينم
و بر اين ديوار
بر اين ضريح ساده مي آويزم...
دي ۱۳۸۰
(از تمام روشنايي ها، ص ۱۰۸)

شعر معاصر ايران
001839.jpg
صابر امامي
خروس خوانان
خروس خوانان
نماز را
چشمان خواب آلوده
به آب شستيم
از زوزه هاي سگان گذشتيم
و صلاة ظهر در خيابان ها
با سمندهايمان شيهه كشيديم
آب از آب تكان نخورد
به ناچار
شبانگاهان
با صداي اذان
به خواب رفتيم
دار
دار
دار
دار
اين همه دار
و گل هاي آويخته بر دار
و پر و بال قناري
در تار و پود تار
- گل مي فروشيد آقا؟
- البته اما به ميزان
- مگر شما ترازو هم داريد؟
- نمي بينيد ترازوها را بر دار؟
***
دار
دار
دار
گل با قناري و ميزان
بر قالي آويخته بر دار
تشنه
تشنه بود
دستانش تشنه بود
شمشيرش تشنه بود
حتي بازوان بلند برادرش
تشنه بود
وقتي مي افتاد
چشمان پراشك خواهرش
تشنه بود
او را با ياران تشنه
كودكان تشنه
و لب هاي تشنه
تشنه كشتند

001842.jpg
افشين اعلا

مي گريزيم...
(۱)
از ماه و سال تازه تري، از بهار هم
از لحظه هاي پرتپش انتظار هم
از بغض ابرها گره وا مي كني به خشم
با بوسه اي زغنچه بي برگ و بارهم
مي بيني آنچه را كه چو من در حساب نيست
چون آينه نمي گذري از غبار هم
رو مي كني زلطف به روياي خفتگان
سر مي زني به مردم شب زنده دار هم
دام از چه مي نهي چو مجال گريز نيست
تير از چه مي زني كه نجنبد شكار هم
از زهد ما چه سود كه خاصان درگهت
شكرت نگفته اند يكي از هزار هم
غرقيم در گناه و گرامي به نزد خلق
اين آبرو مريز به روز شمار هم
***
(۲)
ما كه هستيم جسدهاي گريزان از هم
خفته در گور خود و كنده دل و جان از هم
جز در آغوش هم آرام نداريم اما
مي گريزيم به تاريكي زندان از هم
مستي و شور نزايد كه به خون آغشته است
لقمه ناني كه ربوديم به دندان از هم
مي گريزيم به بن بست به هنگام عبور
تا نبينيم نشاني به خيابان  از هم
هر طرف باده مهياست ولي از سر زهد
خو گرفتيم به نوشيدن پنهان از هم
تا كه از آتش آهي نشود دستي گرم
بخل ورزيم نفس را به زمستان از هم
مگرش كارگه حشر ببافد از نو
تار و پودي كه جدا گشته بدين سان از هم
اين چه شهر است صف آهن و سيمان ولحد
ما كه هستيم جسدهاي گريزان از هم
***
(۳)
مرا به خانه زهراي مهربان ببريد
به خاك بوسي آن قبر بي نشان ببريد
اگر نشاني شهر مدينه را بلديد
كبوتر دل ما را به آشيان ببريد
كجاست آن در آتش گرفته تا كه مرا
براي جامه دريدن به سوي آن ببريد
مرا اگر شدم از دست برنگردانيد
به روي دست بگيريد و بي امان ببريد
كجاست آن جگر شرحه شرحه تا كه مرا
كنار سنگ مزارش كشان كشان ببريد
مرا كه مهر بقيع است در دلم چه شود
اگر به جانب آن هار كهكشان ببريد
نه اشتياق به گل دارم و نه ميل بهار
مرا به غربت آن هيجده خزان ببريد
كسي صداي مرا در زمين نمي شنود
فرشته ها سخنم را به آسمان ببريد
001845.jpg
ايرج صف شكن
مرا اما با تو ديگر قراري ست
(۱)
بوم ام
آماده ام كنيد
در پيچ و تاب عريان يك كليد
و رهايم كنيد
چرخان
بر گونه هاي سيب
من
حاضرام
پنهان ام كنيد- پنهان
در كاغذي سپيد.
***
(۲)
باغ هاي جهان را كه بازمي گشتي
ديدم ات
خود باغي بودي
خوش و خندان
كه خزان اش اينك من ام.
ابرهاي جهان را كه بازمي گشتم
ديگر چيزي نبود كه بگويم
چرا كه باريده بودم و
اوفتاده از چشم هاي تو.
***
(۳)
نگو كه نيستم
نگاه كن!
مردمان اند
چشم در چشم ات دوخته
چشمي
كه ديگر مرا نمي بيند،
آبشاري
كه مي خواهد و
چه كند
نمي ريزد سر بالا.
مرا اما با تو ديگر قراري ست
ته مانده ي زمين لرزه اي
كه تو در جانم درافكندي
پس ترديد مكن
كه مردمكانم را بيدار خواهم ماند
تا تعبير خوابي باشم
سرافكنده
بر شانه هايي كه تو داري.

تصحيح و پوزش
در صفحه ۱۲ روز پنجشنبه كه «ويژه» ي شعر بود، چند مورد اشتباه رخ داده است كه بدين وسيله اصلاح مي شود:
۱- در دو سوتيتر نقل شده از سيداحمد نادمي، كلمه «ايدئولوژيك» به جاي «تئوريك» آمده است كه جمله درست اين است: براهني در دوره دوم (دهه ۶۰) كتابي دارد كه در آن به جاي رفتن به سراغ افراد به سراغ مسائل تئوريك مي رود.
۲- نام دو كتاب با اشتباه آمده است، بدين ترتيب كه نام كتاب هاي براهني و حقوقي به ترتيب «براي پروانه ها» و «شعر نو از آغاز تا پايان» ذكر شده است و اما درست آن به ترتيب «خطاب به پروانه ها» و «شعر نو، از آغاز تا امروز» است.

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |