محرم ترابي
اشاره: هماهنگي ميان فلسفه و دين يكي از مهمترين مسايل فلسفه اسلامي تلقي مي شده است. راه حل ابن رشد در اين مورد واقعا ابتكارآميز است. او به عنوان يك فيلسوف، وظيفه خود مي دانست كه از فيلسوفان در برابر حمله شديد فقها و متكلمان به ويژه پس از آنكه غزالي آنان را در كتاب «تهافت الفلاسفه» تكفير كرده بود، دفاع كند. رساله ابن رشد موسوم به «فصل المقال...» دفاعي است از فلسفه، جستار كنوني اين دفاع را نشان مي دهد.
فلسفه يار شريعت و خواهر شيري آن است. «ابن رشد»
غرب، ابن رشد، تهافت التهافت، عقل، وحي، تهافت الفلاسفه، غزالي، شرق: آيا در اين كلمات تقابلي مشاهده مي شود؟ افراد مختلف مي توانند پاسخ هاي گوناگوني به اين سؤال بدهند. پاسخ ها نيز مي توانند در طيفي از افراط و تفريط ها قرار گيرند. اما در اينجا به دنبال يافتن پاسخ ابن رشد هستيم.
آيا ابن رشد خود را در تقابل با غزالي مي ديد؟ آيا ابن رشد نماينده عقلانيت غرب جهان اسلام بود؟ آيا بايد غزالي را نماينده ايمان گرايي شرق جهان اسلام قلمداد كرد؟ آيا ابن رشد عقل و وحي يا به عبارتي فلسفه و شريعت را در مقابل هم مي گذاشت و ميان آنها هيچ همياري و همكاري نمي ديد؟ يا نه او «فلسفه را يار شريعت و خواهر شيري» آن مي دانست و قائل بود كه «اين دو بالطبع همنشين و در جوهر و سرشت خود دوستدار يكديگرند» اگر فلسفه و شريعت از يك جا شير مي خورند آنجا كجاست؟ اگر اين دو دوستدار يكديگرند سبب دوستي آنها چيست؟ ابن رشد در پاسخ به سؤال اخير اصل «گواهي دادن حقيقت به حقيقت» را پيش مي كشد. اين اصل مدعي است كه «حقيقت هرگز با حقيقت مخالف نيست، بلكه موافق و گواه آن است» .
البته بايد گفت كه اين اصل پيش از ابن رشد سابقه دارد. كندي، فارابي و ابن سينا آن را مفروض گرفته بودند، گرچه مورد قبول رازي و ابن راوندي نبود. همچنين پيشينه آن را مي توان تا سنت نو افلاطوني عصر يوناني مآبي دنبال كرد.
گواهي دادن حقيقت به حقيقت را مي توان اين گونه توضيح داد كه حقيقت امري يكپارچه و داراي مراتب است و هر مرتبه بر مراتب ديگر صحه مي گذارد يا اين كه نه، حقيقت يكپارچه و داراي مراتب نيست بلكه مانند قطعات مجزاي يك جورچين (پازل) است كه هر يك از آنها با در كنار هم قرار گرفتن بر درستي جايگاه ديگري گواهي مي دهند. از نظر ابن رشد فلسفه و شريعت هر دو حقايقي را آشكار مي كنند، اما به دليل اختلاف در استعداد انسانها همه نه مي توانند آن حقايق را درك كنند و نه از موارد درك شده درك يكساني داشته باشند. لذا به نظر او فلسفه ويژه نخبگان است در حالي كه شريعت را براي همه مردم يا «جمهور» مفيد مي داند. او در كتاب تهافت التهافت مي گويد كه «هدف فلسفه تعريف سعادت برخي از انسانهاي عقل گراست و همين ها هستند كه شايسته آموزش حكمتند، اما هدف شرايع آموزش دادن به عموم مردم است» (حلبي۱۳۷۳،: ۵۵۸). او با اين كار فلاسفه را از عموم مردم جدا مي كند اما به هيچ وجه به گسست كامل ميان آنها قائل نيست بلكه فلاسفه نيز بايد مانند خاضع ترين عضو جامعه رغبتي تام به رستگاري خويش داشته باشند و بدين منظور لازم است و به اعتقاداتي تكيه كنند كه براي رستگاري آنان اجتناب ناپذير است. او در كتاب فصل المقال اين اعتقادات را در سه اصل وجود خدا، نبوت و معاد خلاصه مي كند، اما در كتاب «الكشف عن مناهج الادله» موارد ديگري نظير يگانگي خداوند، عدل الهي، پذيرش صفات كمالي او، تنزيه خداوند از هرگونه عيب و نقص و خلق عالم را نيز اضافه مي كند. فيلسوفان و عامه مردم در اعتقاد به اصول با هم نقطه مشتركي پيدا مي كنند. در اينجا به وضوح مي توان مشاهده كرد كه اگر در دوره هاي اول تفكر اسلامي يكي از مسائل مهم جمع كردن بين فلسفه افلاطون و ارسطو بوده و فارابي كتاب الجمع بين راي الحكيمين را نوشته است تا فصل المقالي ميان استاد و شاگرد باشد در دوره هاي بعد ابن رشد كتاب فصل المقال را مي نويسد تا ميان شريعت و فلسفه جمع كند. اين امر نشان دهنده جابه جايي در اهميت موضوعاتي است كه فكر جهان اسلام را به خود مشغول كرده است. در واقع ابن رشد با كسب تجربه از گذشتگان راهي فراسوي آيندگان مي گشايد تا ميان فرقه هاي مختلف صلحي پايدار برقرار كند. اين امر او را وا مي دارد تا راه حل مشخصي را براي آيندگان ارائه دهد و به آينده نظر كند. ابن رشد براي جمع و تفريق ميان فلسفه و شريعت بحث «تاويل» را مطرح مي كند و براي اين منظور به اصل «تفاوت طبايع و استعدادهاي انسانها» توسل مي جويد. او در تأييد اين اصل از آيه ۱۲۵ سوره نحل «ادع الي سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتي هي احسن» استفاده مي كند و طبايع انسانها را براساس همين آيه سه گروه مي داند. گروه اول با حكمت و استدلال هاي برهاني و گروه دوم با جدل و استدلال هاي جدلي و گروه سوم با خطابه و استدلالهاي خطابي سر و كار دارند. نماينده گروه اول فلاسفه اند و متكلمان و عموم مردم نمايندگان گروه دوم و سوم اند. ابن رشد در پيوند نزديك با اصل فوق، اصل «ظاهر و باطن داشتن حقايق» را مطرح مي كند. او حقايق وحياني را نيز مشمول اين اصل مي داند و صريحاً مي گويد: «اصولا علت ورود ظاهر و باطن در شريعت اختلاف فهم مردم و متباين بودن نيروي فهم آنان در ايمان و قبول است» . او پس از طرح اين مطلب و آيه ۷ سوره آل عمران «هوالذي انزل عليك الكتاب منه آيات محكمات، هن ام الكتاب و اخر متشابهات، فاماالذين في قلوبهم زيغ، فيتبعون ماتشابه منه ابتغاءالفتنه و ابتغاء تاويله و ما يعلم تاويله الالله والراسخون في العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الا اولوالالباب) استناد كرده و اين نتيجه را مي گيرد كه محكمات ظاهر و متشابهات باطن قرآن مي باشند. او از ادامه آيه نيز اين نتيجه را اخذ مي كند كه اگر ميان آيات محكمات و متشابهات تعارضي مشاهده شد بايد تاويل صورت گيرد و اين آيات متشابهند كه نياز به تاويل دارند و تاويل آنها را خداوند و راسخان در علم مي دانند و اينها در علم همان فلاسفه اند كه پيروي از برهان را پيشه خود قرار داده اند. البته اين يك قرائت از آيه فوق است يعني قرائتي كه عبادت«راسخون في العلم » را به «الله»عطف مي كند ابن رشد اين قرائت را مختص فلاسفه مي داند و مي گويد اين آيه را بايد براي غير فلاسفه به صورتي قرائت كرد كه عبارت «الراسخون في العلم» در ابتداي جمله بعد قرار گيرد تا ديگران گمان كنند تاويل اختصاص به خداوند دارد و فلاسفه نيز نبايد تاويل كنند. در واقع تاويل روشي است در دست فيلسوف تا بتواند آيات متشابه را براي خود قابل فهم كند. اين كار فقط براي فيلسوف مجاز است. او حتي اجازه ندارد تاويلي را كه خود به آن رسيده ولو اين كه درست باشد براي اهل جدل يا خطابه بيان كند، يعني كاري كه غزالي كرده است و موجب خيانت به فلسفه و شريعت هر دو شده است» (همان:۷۵). از نظر ابن رشد تاويل يعني اين كه فيلسوف مدلول الفاظ شرع را از معاني حقيقي آنها خارج كند و متوجه معاني مجازي آنها شود و اين كار بايد در حدود قواعد مرسوم زبان عربي صورت گيرد و از مجازات خارج نشود. ابن رشد براي توجيه عمل تاويل علاوه بر استناد به آيه فوق اين چنين استدلال مي كند كه شرع نسبت به حكم مبتني بر برهان يا ساكت است يا اين كه در ظاهر خود راجع به آن حكم سخني دارد. اگر شرع ساكت است قهراً تعارضي به وجود نمي آيد، مانند بسياري از احكام فقه كه شارع درباره آنها سكوت كرده است و فقيه مطابق با موازين قياسي، حكم آن را استنباط مي كند. اما اگر شريعت درباره آن حكم سخني دارد يا اين است كه ظاهر بيان شريعت با آن تعارضي ندارد كه در اين صورت نيز مشكلي پيش نمي آيد يا اين گونه است كه ميان حكم مبتني بر برهان و ظاهر الفاظ شرع تعارضي وجود دارد كه در اين صورت بايد به تاويل متوسل شد.
|
|
اگر فلسفه و شريعت دوستدار يكديگرند سبب دوستي آنها چيست؟ ابن رشد در پاسخ به سؤال اخير اصل «گواهي دادن حقيقت به حقيقت» را پيش مي كشد. اين اصل مدعي است كه «حقيقت هرگز با حقيقت مخالف نيست، بلكه موافق و گواه آن است»
در اين جا تذكر چند نكته لازم است؛ نكته اول اين كه بايد توجه داشت كه بنا بر نظر ابن رشد، تاويل در دو جا صورت مي پذيرد. مورد اول جايي است كه ميان ظاهر الفاظ متون ديني تعارض مشاهده شود كه در اين صورت يكي از اين آيات، محكم و ديگري متشابه است. حال اگر بر سر اين كه كدام يك محكم و كدام يك متشابه است و اين كه كدام يك بايد حمل بر ظاهر شود و كدام يك حمل بر باطن، ميان علما اجماع مفيد به يقين بود بايد از نظر اجماع پيروي كرد و اگر بر سر اين مسأله اختلاف بود بايد اهل برهان، محكم و متشابه را مشخص كند و دست به تأويل بزند. اين كاري است كه ابوحامد غزالي و ابوالمعالي و كسان ديگري كه پيشواي اهل نظر اند بر آن صحه گذاشته اند.(همان: ۵۴). مورد دوم تأويل جايي است كه نه ميان خود متون ديني كه ميان حكم مبتني بر برهان و ظاهر متون تعارض وجود دارد. در اين صورت نيز بايد اهل برهان دست به تأويل برند و ظاهر متون را متناسب با حكم برهاني تأويل كنند.
نكته دوم اين است كه در هر دو مورد تأويل به وضوح مي توان مشاهده كرد كه «اصل برهان است» و اين ظاهر متون است كه بايد مدلول خود را متناسب با برهان دگرگون كند و اينچنين نيست كه ما در برهان خود شك كنيم. البته ابن رشد صورت آرماني برهان را در نظر مي گيرد و قائل است كه پيروي انواع قياسات عقلي شرعاً واجب است و ما براي اين كار بايد تمامي آثار گذشتگان را از هر قوم و ملتي كه باشند مورد توجه و دقت قرار دهيم. ابن رشد به كرات بر وجوب شرعي توجه به قياسات عقلي و مخصوصاً توجه به برهان و همچنين وجوب شرعي رجوع به مآثر گذشتگان تأكيد مي كند.
او مي گويد: به جز فرقه حشويه، همه فرقه ها استنباط عقلي را پذيرفته اند(همان: ۴۲). او در دفاع از «تأويل برهاني» اظهار مي دارد اگر فقها دست به تأويل مي زنند و اين شيوه مرسوم آنهاست، اهل برهان در اين كار سزاوارترند. گرچه تأويل در اصول اعتقادات موجب كفر است، اما وقوع خطا در تأويل ساير موارد را مي توان ناديده گرفت ؛ زيرا چنين امري در همه علوم و فنون معذور است. همان طور كه نمي توان به دليل مرگ يك نفر بر اثر نوشيدن آب تشنگان را از نوشيدن آب محروم كرد، همچنين نمي توان به دليل امكان خطا در تأويل، فيلسوف را از اين كار بازداشت. نكته سوم اين است كه ابن رشد فقيه است و به فنون فقه كاملاً تسلط دارد و همين امر باعث شده است كه روش كار فقها را سرمشق خود قرار دهد تا بلكه كمك تجربه آنها و تبعيت كردن از برهان، روشي را براي فهم اصول اعتقادات و فلسفه از مطاوي متون ديني ابداع كند. كليد كار او همان طرح بحث «تأويل برهاني» است. «تأويل برهاني» موجب مي شود عقل و وحي يا ظاهر و باطن به صورت مداوم با يكديگر در كار باشند و هر چند هر دوي آنها از يك سرچشمه سيراب مي شوند، اما با يكديگر اختلافاتي نيز دارند. لذا بايد به اين نكته توجه كرد كه يكي از اختلافات اساسي عقل و وحي در اين است كه علي رغم اين كه هر د و آنها نماينده و بازگوكننده يك حقيقت واحدند، اما عقل از ابتدا در سطحي بالاتر از سطح معمول و مرسوم فعاليت دارد، متكفل امور عميق تر و دقيق تر است، بيشتر پرواي باطن دارد و خود را چندان در بند ظاهر نمي سازد. از طرفي وحي خود را به هيچ وجه فارغ از امر ظاهر نمي داند و برخلاف توجه به ظاهر و باطن امور، بيشتر ظاهر امور را جلوه مي دهد. در واقع كار هر دو آنها كاملاً طبيعي است زيرا هر دو، نقطه شروع خاص خود را دارند يكي از ظاهر شروع مي كند و به باطن نيز نظر دارد. هر چند اين احتمال بسيار قوي است كه كثيري از پيروان وحي از حد ظاهر فراتر نروند به تعبير دقيق تر از نظر وحي و نه از نظر پيروان آن، ظاهر و باطن به يك اندازه اهميت دارند؛ اما عقل اگر هم از ظاهر شروع كند ظاهري را انتخاب مي كند كه به طور جدي او را از خود فراتر برده و به كار اصلي او يعني پرداختن به امور وراي ظاهر مشغول دارد. اين اختلاف همان اختلاف ابن رشد و غزالي است. ابن رشد ظاهري را برمي گزيند كه او را به باطن برساند و غزالي ظاهري را به كار مي گيرد كه او را در بند همان ظاهر نگاه دارد. ابن رشد و غزالي هر دو فقيه، متكلم و فيلسوفند. گرچه صبغه هاي عرفاني غزالي از ابن رشد بيشتر است. اما در پاسخ به اين كه چرا ابن رشد، علي رغم داشتن زبان مشترك با ساير فلاسفه، متكلمان و فقها در بخش وسيعي خاصه در شرق عالم اسلامي، مورد بي توجهي قرار گرفته است، مي توان گفت كه گفتار غالب در دوره قبل از ابن رشد گفتار تقابل ميان فلاسفه، متكلمان، فقها و عرفا بوده است، به طوري كه يكي از بارزترين ثمرات اين تقابل ظهور كتاب تهافت الفلاسفه مي باشد. اين كتاب فقط نقطه اوج اين تقابل نبود بلكه آغاز دوره مستمري بود كه اكثريت جهان اسلام با «تكفير فلاسفه» آسانترين پاسخ به تقابل مذكور را در اين كتاب مي جست. به عنوان مثال، ادامه اين كار را مي توان در سنت تهافت نويسي بعد از غزالي مشاهده كرد از طرفي ابن رشد با انكار تقابل فوق نه تنها فيلسوفان را تكفير نكرد بلكه آنها را هم شأن «راسخون في العلم» قرار داد و به ارائه نظريه هماهنگي دين و فلسفه يا عقل و وحي همت گماشت. پاسخ غزالي به اين تقابل عملاً مسأله را منحل مي كرد، كه كرد، ولي پاسخ ابن رشد تقابل مذكور را به تعامل و توافق بدل مي سازد و ادامه كار را به نفع فيلسوفان رقم مي زد، كه نزد. اگر اين را بپذيريم كه انسانها اساساً پاسخ هاي راحت تر و كم درد سرتر را به پاسخ هاي سخت و پردردسر كه در اين مورد تلاش مستمر فكري است، ترجيح مي دهند، مي توان درك كرد كه چرا حرف غزالي در اكثريت جهان اسلام نفوذي مداوم يافته است اما انديشه ابن رشد راه به جايي نبرد.پيش از اين گفتيم كه انديشه ابن رشد روي در آينده داشت و به تقدير بهتري براي آيندگان مي انديشد. لذا درصدد ارائه راه حل برآمد و نظريه «تأويل برهاني» خود را مطرح كرد. محور اصلي نظريه او اين است كه «فلاسفه توانايي علاج تقابل را دارند» و آنها موظفند كه فهم خود از معالجه اين تقابل را در حد فهم و درك مردم ارائه دهند و همواره متوجه طبايع مختلف انسانها باشند. ابن رشد از صحيح بخاري روايتي را از علي بن ابي طالب(ع) نقل مي كند كه فرمود (حدثوا الناس بما يعرفون...) يعني با مردم به زباني كه مي فهمند سخن بگوييد.گويا مضمون اين حديث عملاً در مورد خود ابن رشد درست از آب در نيامد و او مخاطبين خود را درست نشناخت و در حد فهم آنها سخن نگفت. البته ابن رشد مخاطبين خود را نه در عالم اسلام كه در ابن رشد يان لاتيني يافت. هر چند آنها در سخنان ابن رشد «حقيقت دوگانه اي» را مي ديدند كه خود او نمي ديد. به بيان بهتر شاگردان مسلمان ابن رشد راه او را ادامه ندادند بلكه اين شاگردان مسيحي و يهودي ابن رشد بودند كه گفته ها و ناگفته هاي سخن او را به غرب انتقال دادند و زمينه ساز رنسانس شدند. در جهان اسلام اگر چه توجه به ابن رشد دير هنگام بوده است اما اين توجه روزافزون است تفكر ما در توجه بيشتر به ابن رشد باشد.
منابع:
۱- ابن رشد، ۱۳۷۶: فصل المقال...، ترجمه سيدجعفر سجادي، مؤسسه انتشارات اميركبير
۲- حلبي، علي اصغر، ۱۳۷۳: تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلام، انتشارات اساطير
۳- دايره المعارف بزرگ اسلامي مدخل ابن رشد، ۱۳:
۴- داوري رضا۱۳۸۳، : فلسفه تطبيقي، نشر ساقي
۵- ديناني غلامحسين ابراهيمي، ۱۳۷۶: ماجراي فكر فلسفي در جهان اسلام، انتشارات طرح نو
۶- ماجد فخري، ۱۳۷۲ سير فلسفه در جهان اسلام، ترجمه فارسي زير نظر نظرالله پورجوادي، مركز نشر دانشگاهي