سيد ضياءالدين شفيعي
رسيديم به اين روزها كه يك سال شد تاريخ مرگ افسوس بارتيمور ترنج كه گفت:
اگر تندبادي برآيد زكنج
به خاك افكند نارسيده ترنج
ستمكاره خوانيمش ار دادگر
هنرمند خوانيمش ار بي هنر
مي گويم «خام بود و رسيد و سوخت» آن ترنجي كه از طوفانهاي دريا عبور كرده بود و با جگري خسته بر بيمارستان نمازي شيراز چشم به راه زماني بود براي آسودن. آسودني هميشگي. (زهير توكلي)
دريا وسيع تر و مردانه تر از آن است كه همه جسارت كنند دل به او بسپارند، اما همانقدر كه مرداني اندك دل به دريا مي سپارند، دريا نيز بي دريغ، دل اين مردان اندك را وسعت مي دهد و اندوه بي كرانه اش را با آنها تقسيم مي كند.
وقتي غروب سنگين يك آدينه ي دلگير، صداي «دريا» را از پس سيم هاي هميشه شلوغ تلفن مي شنوي كه از سمت جنوب نامت را صميمانه مي خواند، چقدر روحت تازه مي شود. او صداي تكيده اش را از فرسنگ ها فاصله، پرواز داده است و حالا انگار كه مثل همين «يا كريم » هاي خسته ي تهراني، كنارت نشسته باشد، گرم گفتگوست.
مي پرسي:
- اوقات دريا چطور است؟
و مي داني كه «هميشه آبي نيست» .
... و او به همين منوال، چند هفته يك بار، غافلگيرت مي كند و تو تصميم مي گيري دفعه ي بعد جبران كني.
و «آه غفلت چه دريغ مطلولي دارد» وقتي باز هم آنقدر او را از ياد برده اي كه ناگهان دوستي شاعر، تماس مي گيرد و براي پيگيري درمان او از تو مدد مي خواهد.
از بهت كه در آمدي، تلاش مي كني ماجرا را با واسطه، به دفتر آن سيد خراساني خبر دهي و تذكر كه مبادا بيماري او فرصتي شود براي مصادره اش، از جانب آنها كه هنوز هم فرق آجر و كتاب را نمي دانند ولي آنتن هاي هواشناسي شان خوب كار مي كند و تبحر شگفت انگيزي در استحصال «موقعيت» و «محبوبيت» از انسان هاي بزرگ در حال احتضار دارند.
اما گريزي نيست، چند روز بعد خبر او تيتر روزنامه هاي ملتهب شده است و نيز متأسفانه، بهانه اي براي عقده تكاني عده اي جارچي، كه به سيد يزدي ما، نامه پراني كنند و حتي نام تو و بسياري ديگر را هم _ بي آنكه بدانيد- پاي خبط شان بنويسند.
دلت برايش تنگ شده است، و حالا حتي بيشتر. اما نمي خواهي به ملاقات «دريا» يي بروي كه بيشتر از طوفان درد، در محاصره ي خس و خاشاك نامردمي گرفتار آمده است. ترجيح مي دهي او را همان طور كه پيشتر ديده بودي، در ذهن جاودانه نگه داري. باشد كه تير دعا به هدف استجابت بنشيند و او از كمند اين محاق در گذرد.
خود را به مرور چندين باره ي شعرهاي دفتر آخرش التيام مي دهي و صميميتش را از دستنوشته هايش سراغ مي گيري، كه يك روز ناشر زنگ مي زند و تصويري از او را مي خواهد.
در تورق خاطرات مشترك فراوانت، عكسي از او را مي يابي و مي فرستي، بي آنكه بداني روزي با لبخندي كمرنگ و سولاريزه بر جلد كتابش نقش خواهدبست. روزي كه او تا آن سوي آب هاي ابدي پارو كشيده و جانش را به افق اعلي سپرده است.
تاريكي فرصت خوبي است
تا شما
خزانه ي خورشيد را
از روشنايي خالي كنيد
و از نوشكفته ي ناله ي مان
پونه و پروانه بچينيد
شما كه
با غروري كال
در بالاترين اطاق برج هاي تان مي نشينيد
و هر روز
به خدا نزديك تر مي شويد ص(۷۶)
«فرصت خوب» ديگري براي همان ها كه او هميشه از مصاحبت شان پرهيز داشت به دست آمده بود تا متفرعنانه «ترنج» و ميراث ارجمندش را غنيمت خود بدانند و فاتحانه در ميان خود تقسيم كنند.
براي شما متأسفم
شما كه در خاموش ترين شب جهان
نشسته ايد
و دل نازك آئينه ها را
شكسته ايد. ص (۶۵)
غروب سنگين يك آدينه ي دلگير، صداي «دريا» را از پس سيم هاي هميشه شلوغ تلفن مي شنوي كه از سمت جنوب نامت را صميمانه مي خواند، او صداي تكيده اش را از فرسنگ ها فاصله، پرواز داده است و حالا انگار كه مثل همين «يا كريم » هاي خسته ي تهراني، كنارت نشسته باشد، مي پرسي: - اوقات دريا چطور است؟ و مي داني كه «هميشه آبي نيست»
نگراني پيوسته او، از آنچه قرار نبود و بر ما رفت، و آنچه قرار بود و از ما دريغ شد، در برگ برگ اين دفتر آخر به تواتر و تكرار آمده است.
و انگار كه از زمان باز مانده باشد مدام دلواپس شعرهايي است كه نسروده و حرف هايي كه نگفته است:
من فقط به اندازه ي گلخند نو شكفته تو
فرصت داشتم
تا بهار را
ببويم
و از پشت اين دريچه ها
آسماني را بخوانم
كه هيچ گاه
مثل چشمان غم گرفته تو
آبي نيست.
ص (۹۹)
براي شما متأسفم
شما كه راز گل رازيانه را
در وسعت خزان گرفته روياهاتان
گم كرديد
و اجازه نداديد
كه شور شيرين گونه ي شعري، حتي
برسكوت سنگين سراب هاي تان ببارد
يا بر مد مرده ي نگاهتان
مهتابي بتابد.
ص (۶۴)
من از آن صف هاي طولاني مي آيم
با مويي سپيد و دستاني كه
از عطر نان و شكر خالي اند
و گلويي كه
از بغض نارس نيزارها
لبريز است.
انگار تمام سيب هاي اين باغ را
به جاذبه ي زمين بخشيده اند
آناني كه عقربه هاي فرسوده ي ساعت ها را
در مداري دلخواه مي گردانند.
ص (۱۰۱)
او مدام به «گريه» هايي پناه مي برد كه هر قطره اش، انرژي قيام و انقلابي بزرگ را در خود دارد چنان كه گويي «گريه» ، خود انقلاب و طوفاني ست در روح و روحيه ي مهربان و آرام «ترنج» .
پس گريستن، در شعرهاي او، واپسين واكنش شاعرانه ي يك انقلابي دريادل و استوار است و مباد كه اين طوفان گريه در بگيرد:
بيا برگرديم!
اي همسفر ترسو
بيا برگرديم!
تو برو
در خانه ي خاموش خاطره هايت
بنشين
و باز هم
خواب صبحي نيامده را ببين
من هم مي روم
تا موسيقي مدور ماه
برگلوي بغض هايم
حلقه حلقه
ببارد.
ص(۹۷)
آقايان!
تاريكي فرصت خوبي ست
تا شما
خزانه ي خورشيد را
از روشنايي خالي كنيد
اما من
كه هنوز هم
خسوف خونين گل سرخ را
باور نكرده ام
فقط مي توانم
به اندازه ي چند شعر ناسروده
گريه كنم.
ص(۷۸)
تيمور ترنج: آناني كه دعوت نامه هاي شان را در فرودگاه دريافت مي كنند و با پروازي ديگر به جانب آن كساني مي روند كه كيسه هاي پرتري دارند.
شاعران متورم با شعرهاي متورم ترجيح مي دهند تا شعر را به آدم هاي متورم تقديم كنند
غروب آدينه است، دلگير و تنگ، تلفن زنگ مي زند و تنها صداي خش خش موجي ناآرام به گوش مي رسد. منتظرم، حالا ديگر بايد صداي «تيمور» هم بيايد:
«بياييد، كلمات را دست نيندازيم، شعر را دست كم نگيريم و گوش نسپاريم به آناني كه هجاهاي پرهياهوي ياوه هاي شان در حجم هيچ انديشه اي نمي گنجد. آناني كه سوار بر موج سوم، مسكون آمدند در ساحل مه گرفته ي سكوت قدم زدند و در ازدحام كوچه هاي تاريكي گم شدند. آناني كه خواب مواج خروس را با جيغي بنفش آشفتند، آناني كه لبخند دروغين موناليزا را تزئين ديوارهاي قطور فاصله كردند و گلخنده هاي مشرقي محبت را در پستوي تاريك خانه ها بر دار آويختند. آناني كه ماه را مي فروشند تا در زير نور پريده رنگ نئون ها زيبايي كلئوپاترا را زمزمه كنند. آناني كه عواطف شان طعم خاويار و بوي نسكافه مي دهد.
بياييد كلمات را دست نيندازيم، شعر را دست كم نگيريم و گوش نسپاريم به آناني كه با هيبتي هيولايي مشت بر تريبون مي كوبند، شعر را بهانه مي كنند تا نامي و ناني بدست آورند، خود نمايان خواب زده، حرافان حرفه اي، نظم نويسان ناله فروش، آنان كه شعر را براي خاطر احسنت گويان حرفه اي حرام كرده اند. آنان كه صداي شان را از پشت تريبون هاي مجلل سهامداران بزرگ حراج كرده اند، تا با كلماتي پرسكسكه نشان بدهند كه تاجران فرش، برج سازان نو بالغ و كالا فروشان كيش هم، گاهي، فقط گاهي دوست دارند تاجر ترانه، شريك شعر و سهامدار سرود باشند. آناني كه دعوت نامه هاي شان را در فرودگاه دريافت مي كنند و با پروازي ديگر به جانب آن كساني مي روند كه كيسه هاي پرتري دارند.
شاعران متورم با شعرهاي متورم ترجيح مي دهند تا شعر را به آدم هاي متورم تقديم كنند.»
«اوقات دريا هميشه آبي نيست»ص (۱۰)