دكتر غلامعلي حداد عادل
درآمد: درگذشت استاد زنده ياد رحيم موذن زاده اردبيلي، جامعه خو گرفته با اذان تاريخي اش را در غم و اندوهي سوگناك فرو برد. خاطره آن اذان چنان است كه رئيس مجلس نيز با اين همه مشغله و انبوهي و تراكم كار دست به قلم مي برد و درباره رحيم مؤذن زاده اردبيلي و صدا و اذان ماندگارش نوشته اي مي نگارد. آن را بخوانيد
صداي پاي تو مي آيد از سراچه دل
سحر كه از دل گلدسته ها اذان جاري است
حاج رحيم مؤذن زاده اردبيلي، صاحب اذان دلنشين ايراني درگذشت. پنجاه سال بود كه ايرانيان هر صبح و شام و نيمروز صداي گرم و صاف و روح پرور او را مي شنيدند و به ياد خدا مي افتادند و دل به دوست مي سپردند و با او راز و نياز مي كردند. پنجاه سال بود كه بانگ بلند «الله اكبر» و «اشهدان لااله الاالله» او از فراز گلدسته ها در فضاي ايران مي پيچيد و در دل و جان ايرانيان مي نشست.
وحي الهي مانند باراني است كه از آسمان مي بارد، باران در همه جاي جهان و براي همه خاك ها و زمين ها يكي است، اما در هر سرزمين از آن باران يگانه، سبزه ها و گل هايي متناسب با همان سرزمين مي رويد. ملت ها نيز با فرهنگ و استعداد و ذوق خاص خود مانند اقليم هاي گوناگون هستند كه همه با آب آسماني باران زنده اند، اما هر كدام وحي را به صورتي متناسب با ذوق و زبان و ذائقه خود جلوه گر مي سازند. قرآن نزد همه مسلمانان يكسان است اما هر قوم و ملتي آن را با لحني مخصوص به خود مي خواند و با سبكي مخصوص به خود مي نويسد. با اندكي مسامحه مي توان گفت اذان نيز نزد همه مسلمانان جهان يكسان است اما هر يك از مسلمانان اين سرود را با موسيقي متناسب با ذوق خود مي خوانند. حاج رحيم مؤذن زاده اردبيلي كسي بود كه توانسته بود با سليقه ايراني جامه اي زيبا و فاخر به قامت اذان بدوزد و آن را در چشم دل ايرانيان به جلوه در آورد. اين اردبيلي با صفا دستگاهي براي اذان انتخاب كرده بود كه ايرانيان مي پسنديدند. صداي او، در گوش ايرانيان صدايي آشنا بود. موسيقي هر ملت، حرف دل آن ملت است و اذان مؤذن زاده اردبيلي نغمه اي بود كه نه تنها از دل او، كه از دل يك ملت برخاسته بود و درست به همين جهت دلپذير و دلنشين و دلنواز بود.
اذان، سرود آسماني مسلمانان است. آنها هر كه باشند و هر كجا باشند با اين سرود آشنا هستند. رسم مسلمانان اين است كه در نخستين روزهاي تولد فرزندانشان، در گوش راست و چپ آنها اذان و اقامه مي گويند. معناي نمادين اين عمل آن است كه اين گوش ها بايد شنيدن را با كلمه «توحيد» آغاز كند و در همه عمر نيوشاي وحي الهي باشد تا سرانجام در واپسين لحظه هاي عمر لب ها نيز با اداي شهادتين به توحيد گواهي دهد. «هوالاول والاخر والظاهر والباطن و هو بكل شيء عليم»
من خود سالهاست در گوش نوزادان خويشاوند اذان مي گويم تا اين سنت را زنده بدارم. چند هفته پيش در يكي از سفرها، سر مهماندار هواپيما نزد من آمد و با احترام و محبت گفت من دختري بيست و پنج ساله دارم كه از دانشگاه فارغ التحصيل شده و فردا روز عقد اوست. من كه مهماندار و به طريق اولي دختر او را نمي شناختم در حالي كه تعجب خود را از اين خبر پنهان مي كردم با خوشحالي به او تبريك گفتم، اما آن پدر كه تصادفاً در آن سفر از ما پذيرايي مي كرد سخن خود را ادامه داد و گفت دختر من يادگاري از شما دارد و آن اين است كه بيست و پنج سال پيش كه او به دنيا آمده بود ما در همسايگي خواهر شما زندگي مي كرديم و يك شب كه شما به ديدن خواهر آمده بوديد اين نوزاد را نزد شما آورديم تا در گوش او اذان بگوييد. با اين توضيح تعجب من برطرف شد و دوباره به او تبريك گفتم و با شادي مضاعفي كه پيدا كرده بودم دعا كردم كه آن دخترك نوزاد كه بيست و پنج سال پيش اين سرود آسماني را نخستين بار از من شنيده و اينك جواني برومند شده در همه عمر به توفيق الهي بختيار و كامكار باشد.
اذان پرچم مسلماني است كه روزانه چند بار، بر فراز گلدسته ها به اهتزاز در مي آيد. هر بار كه اذان موذن زاده اردبيلي با آن تحريرها و فراز و فرودهاي استادانه در فضا طنين افكن مي شود، گويي اين پرچم در دست نسيم، پيچ و تاب مي خورد و موج برمي دارد و در باد مي رقصد. هر جا صداي اذان به گوش مي رسد آنجا وطن مسلمانان است. هيچ مسلماني خود را در دياري كه صداي اذان در آنجا بلند باشد بيگانه نمي داند. چند سال پيش يك شب در هتلي در اسلامبول تركيه اقامت داشتيم. نزديك سحر با صدايي بلند و با شكوه از خواب بيدار شدم. صداي اذان بود نام پيغمبر مانند شمشيري درخشان تاريكي شب را مي شكافت و پيش مي رفت. در آن ساعت احساس كردم كه در خانه خود هستم و چه احساس شيريني داشتم.
اذان گلبانگ مسلماني است و ما كه ساكنان دارالاسلام هستيم و گوشمان به نغمه اذان عادت كرده است به اندازه مسلماناني كه در بيرون دايره دارالاسلام زندگي مي كنند قدر اذان را نمي دانيم. مسلماني كه دلش به ياد خدا مي تپد اگر هنگام اذان، صداي اذان نشنود گويي چيزي گم كرده است. اين حسرت و دل شكستگي را هشتاد و يك سال پيش، سعيد نفيسي در داستاني خواندني به نام «اذان مغرب» بيان كرده كه مختصر آن بدون دخل و تصرف و در عبارات فصيح سعيد نفيسي از اين قرار است:
«دربند شهر كوچكي است كه نژاد ايراني در نخستين روزهاي تمدن خود بنا كرده، [اين شهر] همواره سدي در برابر تاخت و تازهاي وحشيان بوده است و هنوز ديوارهاي سنگين انوشيروان بر فراز آن كوه هاي كهنسال باقي است. هنوز آثار دلاوري هاي سپاهيان ايران از در و ديوار خانه هاي آن پديدار است. در دوره هاي اسلامي نيز همواره سرحد ايران بوده است. مسجدها و تكيه ها و مناره هاي رنگارنگي كه در چهار محله آن ديده مي شود هنوز از هنرنمايي صنعتگران ايران دم مي زنند.
از وقتي كه ايرانيان اين شهر را از دست داده اند ديگر صبح ها هنگام سپيده دمان، ظهرها در موقع درخشندگي آفتاب طرب انگيز وسط روز، عصرها هنگام وداع آفتاب و نيمه شبان در موقع اين سكوت جهانگير، بانگ ملايم و حزين مؤذن و آواز عاشقانه او به گوش دربنديان بدبخت، كه از جذبه روح نواز زندگي مشرق زمين بازمانده اند، نمي رسد.
هشتاد سال است كه ديگر دربند خراج گزار ايران نيست. هشتاد سال است كه كوي و برزن اين شهر غمگين است و اگر تاكنون دست از لبخند فريبنده خود برنداشته براي آن است كه به موجب اين خوي مشرقي خود نمي خواهد چهره خويش را به آثار حزن انگيز غم آلوده كند.
تنها در ميان اين شهر مرد پاره دوزي، مانند كساني كه تنها با اميد و آرزويي پنهان زندگي مي كنند و شادي خود را در آن مي جويند، در دكان چوبي محقري زندگي مي كند. اين پيرمرد يكي از يادگارهاي ديرين و كمياب سرزمين ايرانست.
جا دارد به روان آن مرد با ايمان كه با صداي گرم خويش پنجاه سال دل هاي ما را به ياد خدا انداخت و ما را به سوي نماز كه بهترين كار اين دنياست فراخواند، درود فرستيم
عليقلي از آن دوره هاي خوشبختي جواني خود فقط يك يادگار دارد. هفتاد سال است كه به يك عشق زندگي مي كند. اين عشق غذاي روح اوست، طعمه بدن لاغر رنج كشيده اوست. اين عشق هر روز او را از خانه به اين دكان مي آورد و عصرها از اين دكان دوباره به خانه راهنمايي مي كند. شما كه عاشق شده ايد مي دانيد كه عليقلي چگونه اين هفتاد سال را گذرانده است!
عشق او از خون مادرش پرورش يافته و از روح پدرش سرشته شده است. او از ميان اقسام مختلف عشق فقط به مظاهر نياكان خود عشق مي ورزد.
اين عشق او را وادار مي كند كه هر روز به سوي قبله مسجود خود رود و روزي پنج بار با معبود خود شكوه كند.
ميخانه هاي دربند، كليساي جامعي كه در وسط شهر ساخته اند، اين عشق او را هر روز بيشتر به جنب وجوش مي آورند.
حالا ديگر عليقلي از زندگي بيزار است ولي زندگي را براي يك چيز مي خواهد. سي سال پيش كه براي ديدن يكي از نزديكان خود به تبريز رفته بود و دو هفته در سرزمين پدران خود مانده بود، صبح ها، ظهرها، نيمه هاي شب، بانگ شكافنده مؤذن مسجد در هواي صاف مشرق زمين پرده گوش وي را چند روزي شاد كرده بود و او چنان مجذوب لحن دلنواز اين موسيقي آسماني شده بود كه از آن پس ديگر جز شنيدن اين آواز آرزويي ندارد. تنها براي اين زنده است كه بار ديگر اين آواز روان بخش را بشنود، ولي در شهر خود اين صدا به گوش او برسد تا هنگام مرگ اين آواز آخرين دم زندگي او را نوازش دهد.
براي همين مقصود است كه خانه پدري خود را در محله جنوبي فروخته و حالا ۲۵ سال است كه در محله غربي شهر، نزديك مسجد بزرگ معروف به مسجد خان، خانه اختيار كرد، فقط براي اين كه شايد بار ديگر از فراز مناره هاي رنگارنگ مسجدخان بانگ مؤذني را بشنود.
ملا رجبعلي مكتب دار ديلمقاني تازه وارث پسر عم خويش شده است كه دو ماه پيش او را در قبرستان كهنه دربند به خاك سپرده اند. براي تصرف ارثيه پسر عم خود از راه دور، از ديلمقان به دربند آمده است.
بيش از دو، سه روز در اين شهر متجدد نخواهد ماند. امروز براي وصله كردن نعلين ساغري زرد خود به دكان عليقلي آمده، زيرا كه در شهر متمدن و متجدد(ي) مانند دربند البته به جز عليقلي ديگري نيست كه وصله ناهمرنگي و نعلين مندرس مكتب دار ديلمقاني بدوزد.
نخستين سؤالي كه عليقلي از مكتب دار ديلمقاني كرد اين بود كه:«شما مي توانيد اذان بگوييد؟»
البته كه مي تواند، زيرا ديلمقان مدت هاست كه از آواز حزين او در مواقع مختلف شبانروز لذت مي برد. چقدر شب هاي رمضان را مردم ديلمقان در اثر ترنمات مرتعش صداي گرفته پير او به روز رسانده اند! چقدر ولادت نوزادي را آهنگ سوزناك وي در دل شب تبريك گفته است و چقدر زنان و مردان ديلمقان به شنيدن اذان او آستين هاي خود را تا آرنج بالا زده و به كنار حوض شتافته اند!
البته كه ملارجبعلي اذان مي گويد.چرا اذان نگويد؟
نمي دانيد به شنيدن جواب مكتب دار ديلمقاني چگونه بارقه شادي چشمان تيره پير مرد پاره دوز را چراغان كرد.
عليقلي يك كيسه تافته يزدي سرخ از مادرش ارث برده بود. در اين كيسه دو سكه طلا بيشتر نبود، دو اشرفي سائيده كه بر روي آن اين عبارت«السلطان نادرشاه افشار» به زحمت خوانده مي شد. اين دو اشرفي چشم روشني اي بود كه جده عليقلي هنگام عروسي به مادرش داده بود.
اين پول حلال را عليقلي گذاشته بود كه به مصرف كفن و دفن او برسانند. مكرر به دوستان خود مي گفت:وقتي كه من مردم، زير متكاي من كيسه تافته سرخي است كه در آن دو اشرفي نادرشاهي است. آن دو اشرفي را برداريد و با آن مرا در قبرستان پهلوي مسجد خان دفن كنيد.
اين كيسه تافته قرمز يزدي به دست خود عليقلي از زير متكا بيرون آمد و در مقابل آن مكتب دار ديلمقاني حاضر شد امروز هنگام غروب آفتاب برمناره مسجد خان بالا رود و آن بانگ روح بخش را كه بيست و پنج سال است ديگر به گوش عليقلي نرسيده و بيست و پنج سال است به انتظار آن مرگ را امروز و فردا مي كند بگوش او برساند.
امروز هنگام غروب آواز ملارجبعلي از فراز مناره مسجد خان برخاست:« الله اكبر... الله اكبر... اشهدان لااله الاالله... ».
آوخ كه براي عليقلي چه آواز روح بخشي است ولي اين روحي را كه به وي بخشيد بيش از چند ثانيه در نهاد وي نماند. بازپسين دم او اين ترنمات روح بخش مؤذن را كه آخرين الحان آن موسيقي روح افروز در فضاي دربند بود مشايعت كرد! فردا صبح عليقلي را به خرج بلديه دربند به خاك سپردند، زيرا كه آن دو اشرفي نادري را در بالين وي نيافتند و مكتب دار ديلمقاني را از شهر بيرون كردند.
طهران- آذرماه ۱۳۰۳»
اين داستان كه غم مسلمانان دور از وطن مألوف را در فراق نغمه دلخواه اذان بازگو مي كند در عين حال ما را به هوش مي آورد تا قدر اذاني را كه مي گوييم و مي شنويم بدانيم و بكوشيم تا اين صدا تا ابد در سرزمين خدايي ما طنين افكن و اين پرچم همواره بر بام كشور ما در اهتزاز باشد.
اگر رواست كه اهل ساز و آواز و موسيقي، نام و ياد هنرمندان استاد و پيشكسوت خود را گرامي بدارند، صد البته رواست كه اهل نماز و نياز هم نام هنرمند بزرگ و با اخلاص ايران زمين، يعني حاج رحيم مؤذن زاده اردبيلي را گرامي بدارند. اكنون دو سه هفته اي است كه صاحب آن حلقوم و حنجره نيرومند و گوينده آن اذان شكوهمند، روي در نقاب خاك كشيده است، اما صداي او با ماست كه به قول فروغ فرخزاد«تنها صداست كه مي ماند، پرنده رفتني است...».
جا دارد به روان آن مرد با ايمان كه با صداي گرم خويش پنجاه سال دل هاي ما را به ياد خدا انداخت و ما را به سوي نماز كه بهترين كار اين دنياست فرا خواند، درود فرستيم و به مردم استان اردبيل آفرين بگوييم كه توانسته اند با اخلاص و ارادتي كه به ساحت خاندان پيامبر دارند، چنين فرزندان برومندي را در دامان خود بپرورند و به ايران اسلامي تقديم كنند. اگر من جاي شهردار اردبيل بودم، ميدان بزرگي را در اين شهر به نام حاج رحيم مؤذن زاده اردبيلي نامگذاري مي كردم و كاري مي كردم كه مخصوصاً صداي زيبا و جانپرور اذان او كه با چاشني مخصوصي از غم و اندوه نوحه هاي تركي همراه است، هر روز در وقت اذان، از آن ميدان در فضاي شهر طنين انداز شود. شايد هم تاكنون چنين كاري صورت گرفته باشد و شايد شهرهاي ديگر ايران هم با چنين كاري احترام خود را به نماز و اذان و مؤذن ابراز كنند و اين پرچم را برافراشته تر سازند.