شنبه ۱۱ تير ۱۳۸۴
فرهنگ
Front Page

يك داستان واره تابستاني
بگذاريد خودمان تصميم بگيريم
مرتضي مجدفر
000573.jpg
درست از روزي كه امتحان هاي آخر سال نگار تمام شد و از طرف مدرسه به او گفتند سه چهار روز بعد از شروع فصل گرما با مدرسه تماس بگيرد تا بگويند چه زماني كارنامه مي دهند، دغدغه هاي تابستاني او هم شروع شد.
آخرين امتحان نگار و همكلاسي هاي او «زبان» بود. همان كلاسي كه در طي سال تحصيلي و هر وقت كه قرار بود معلم زبان سر كلاسشان بيايد، يكي از بچه هاي خوش ذوق و هنرمند كلاس، چهره بامزه اي را در گوشه تخته سياه نقاشي مي كرد كه دهانش را تا آخرين حد ممكن باز كرده و زبانش را تا آن جا كه مي توانست بيرون آورده بود و روي اين زبان پرزدار صورتي رنگ، كلمه پينگليشي «Zaban» نقش بسته بود.
درست سه روز قبل از همين امتحان زبان، اطلاعيه اي در تابلوهاي اعلانات مدرسه نصب شده بود و تقريباً همه بچه هاي كلاس، آن را خوانده بودند. روي اطلاعيه نوشته شده بود: «نگران نباشيد، در تابستان گرم امسال هم، همراه شما هستيم. اوقات فراغت خود را در مدرسه خود و با دوستان خود پر كنيد...»
و سپس انواع و اقسام كلاس هاي تقويتي، زبان، روش هاي مطالعه، خط، نقاشي، كامپيوتر، شنا (احتمالاً دو روز در هفته)، معرق، گلدوزي، شطرنج، فيلمنامه نوسي و خيلي كلاس هاي ديگر تبليغ شده بودند و نوشته بودند، اگر هر كدام از كلاسها به حد نصاب ۳۵ نفر برسد، تشكيل خواهد شد.
نگار هم اطلاعيه را ديده و به طور گذرا خوانده بود. ولي قسمت آخر آن را تا قبل از اين كه دوستش نگين به او نشان بدهد، نديده بود. نگين به او گفته بود:« نگار! ببين، اينجا چي نوشته؟ و دو تايي آن قسمت را خوانده بودند:  ثبت نام دانش آموزان، حداقل در سه كلاس الزامي است كه يك مورد آن توسط مدرسه مشخص خواهد شد. »
نگار، خيلي جدي نگرفته بود و به نگين گفته بود:« باشه، مگه چيه؟ »
ولي نگين، خط آخر اطلاعيه را كه داخل يك كادر مستطيلي تقريباً نيمه رنگي نوشته شده بود، به نگار نشان داده و گفته بود:« بيا، حالا بگو مگو چيه؟! كارمان ساخته است يا بهتره بگويم كارمان را ساخته اند! »
نگار پرسيده بود:« چرا؟ »
و نگين جواب داده بود:« آن طور كه من از اين جملات داخل مستطيل مي فهمم، مثل اين كه قرار است بدجوري اوقات فراغت ما را پر كنند! »
و نگار گفته بود:« كسي نيست به اين ها بگويد اوقات فراغت كه فقط با كلاس پر نمي شود. »
آنگاه، دو تايي نوشته داخل كادر را خوانده بودند:« «حضور دانش آموزان در برنامه هاي اوقات فراغت تابستاني، لازم الاتباع است و ثبت نام آن دسته از فراگيراني كه در كلاس هاي تابستاني مدرسه حضور نداشته باشند، سال تحصيلي آينده، كان لم يكن تلقي خواهد شد.»
نگار از نگين پرسيده بود:« نگين خانم! شما كه آخر انشا و ادبيات هستي، بگو ببينم از اين جمله ها، چيزي هم فهميده اي كه اين طور ما را مي ترساني؟ »
و نگين گفته بود: به نظر من« لازم الاتباع و كان لم يكن »  بايد چيزي در مايه هاي« زوري سر كلاس فرستادن »و« پدر در آوردن »و اين جور چيزها باشد. تو نظرت چيه؟
در جواب، نگار گفته بود:« وقتي تو از من درسخوان تر و مطلع تر هستي و معني اين ها را نمي داني، چطور انتظار داري كه من بفهمم معني و مفهوم اين واژه ها يعني چه؟!»
سپس نگار از نگين خواسته بود به همديگر قول بدهند تا تمام نشدن امتحان هاي آخر سال، به تابستان و كلاس هاي تابستاني و اوقات فراغت خيلي فكر نكنند.
***
نگار، تمام عصر روزي را كه صبح همان روز امتحان هايش تمام شده بود، فكر كرده بود. خيلي كار عقب افتاده داشت و در فكر خود براي آنها نقشه مي كشيد: « بالاخره بايد تكليف دفترچه خاطراتم را مشخص كنم... از عيد تا حالا كه نوشتن دفترم را شروع كرده ام، به غير از چيزهايي جسته- گريخته، مطلب درست و حسابي كه بشود رويش حساب كرد، ننوشته ام. اگر واقعاً مي خواهم دفترچه اي كامل داشته باشم، بايد يادداشت هايم را تكميل كنم.»
و آن گاه فكر كرد كه در گوشه اي از دفترش يادداشت هايي نوشته كه از شاعرها و نويسندگان گوناگون،  نمونه هايي را انتخاب كند و در بخش هايي از دفترچه اش وارد كند.
نگار، همچنين يك عالم كتاب نخوانده داشت. او اول از همه، مي خواست جلد چهارم به بعد هري پاتر را بخواند و قصه ها و نوشته هاي سيلوراستاين را كه يك بار در كلاس سوم دبستان خوانده بود و خيلي با آنها ارتباط برقرار نكرده بود، يك بار ديگر دوره كند. علاوه بر اين، امسال از نمايشگاه كتاب، كلي كتاب خريده بود كه به قول بچه هاي درسخوان كه معمولاً صبح روزهاي امتحان به دروغ مي گويند حتي لاي كتابمان را هم باز نكرده ايم، راستي- راستي هم لاي هيچ كدام از آنها را باز نكرده بود و بي صبرانه منتظر فرا رسيدن تابستان بود. از اين  ها كه بگذريم، نگار اصلاً از كلاس هاي متنوع تابستاني مدرسه، كه البته اصلاً هم اجباري نبود! و به ثبت نام سال آينده اش در مدرسه، هيچ ارتباطي پيدا نمي كرد!، دل خوشي نداشت. او، در ذهن خودش دريكي دو دوره هنري و ورزشي، به شكل خيالي ثبت نام كرده بود و منتظر آمدن تابستان و ثبت نام واقعي در اين كلاس ها بود.
وقتي دوباره نگار به كارهاي عقب افتاده و زمين مانده اش فكر كرد و كلاس هاي اجباري تابستاني مدرسه هم بار ديگر، ذهن او را به خود مشغول كرد، با برآشفتگي از جا بلند شد و در اتاق، شروع به قدم زدن كرد.
مادر، تازه از كار برگشته بود و لباس هاي اداره اش را درآورده- نياورده، از خستگي در گوشه اي ولو شده بود و هنوز تا رسيدن پدر به خانه، سه چهار ساعتي وقت باقي مانده بود.
نگار، تلويزيون را روشن كرد. يك بار كانال ها را از يك تا هفت عوض كرد و دوباره برگشت سر كانال اولي. چيز جالبي نبود. سه چهار خانم و آقاي ميانسال و مسن، همراه با مجري برنامه، در حال گفت وگو بودند. نگار با خود زمزمه كرد:« چه قدر ميزگرد؟ هر وقت راديو و تلويزيون را روشن مي كنيم، عده اي در حال صحبت كردن هستند.»
وقتي يك مقدار دقت كرد، متوجه شد موضوع ميزگرد « چگونگي پر كردن اوقات فراغت كودكان و نوجوانان در ايام تابستان»است. چند دقيقه صبر كرد و همان طور سرپا به تماشاي تلويزيون مشغول شد. ميزگردي ها، خيلي قلمبه- سلمبه حرف مي زدند و هر كدام به نوبت درباره چيزهايي مثل تعاريف، ضرورت ها، بايد ها و نبايد هاي اوقات فراغت، اظهار نظر مي كردند. صبر كرد ببيند در ميزگرد، نماينده اي از هم سن و سال هاي خودش هم حضور پيدا مي كند يا نه؟ اين اتفاق رخ نداد و حتي وقتي تصوير ميزگرد قطع شد و گزارشگر به ميان مردم رفت، باز هم سراغي از او و دوستان او گرفته نشد.
از خير تلويزيون گذشت و آن را خاموش كرد و در كنار مادر به خواب رفته اش، دراز كشيد. نمي خواست او را بيدار كند. مي فهميد كه براي تجديد قوا و كار شبانه منزل، بايد استراحت كند. مادر روزنامه اي خريده و با خود آورده بود. معلوم بود، صفحاتش هنوز باز نشده است. روزنامه را باز كرد و خبرهاي صفحه اول را نگاه كرد: چند خبر سياسي داغ، جنگ و خونريزي در خيلي از كشورهاي دنيا، افزايش قيمت محصولات كشاورزي و در نهايت، خبر« برنامه هاي نهادهاي فرهنگي كشور براي پر كردن اوقات فراغت دانش آموزان اعلام شد ».
نگار با صداي بلند گفت:« واي، باز هم اوقات فراغت! »و مادر با صداي او، از خواب پريد.
نگار گفت:« ببخشيد مامان، اصلاً حواسم نبود كه شما خوابيديد!»
و باز، مادر و دختر تا آمدن بابا، از زمين و آسمان و همه چيز حرف زدند، از همه چيز، حتي اوقات فراغت! سال هاي سال، عادت مادر و دختر، و بعد از آمدن بابا، عادت مادر و دختر و بابا اين بود كه گزارش اتفاقات و اخبار روزانه مدرسه و محل كار مادر و محل كارهاي بابا را براي همه تعريف كنند تا به قولي در جريان كارها باشند.
تا آمدن بابا، خانه مثل دسته گل شده بود و مادر و دختر، منتظر آمدن باباي خسته بودند. وقتي بابا مي آمد، نگار به طرف در  دويد.
پس از شام و بعداز اين كه مادر و پدر، اخبار و گزارش هاي خود رادادند و نوبت به نگار رسيد و او هم حرف هايش را زد و دوباره بحث به اوقات فراغت كشيد،  مادر گفت:« عصري داد نگار، مرا از خواب پراند!»
و نگار، با خنده از اوقات فراغت و اين كه در هفته گذشته، فكر آن، شب و روز با او بوده است، سخن گفت و ادامه داد: « واقعاً نمي دانم بايد چه كار كنم!»
نگار نگران بود، ولي سعي مي كرد پدر و مادر متوجه نگراني اش نشوند. او و مادر همچنان از اوقات فراغت حرف مي زدند. پدر مثل اين كه چيزي يادش آمده باشد، به سرعت بلند شد و از كيفش بروشوري را درآورد و درحالي كه تاهاي آكاردئوني آن را باز مي كرد، گفت:« اداره ما (بابا به محل كار صبحش مي گفت اداره و به محل كارعصرش، شركت) براي فرزندان كارمندها، كلاس هاي تابستاني برگزار خواهد كرد. اسمش را هم گذاشته اند پر كردن اوقات فراغت فرزندان كارمندان ...
بعد از روي بروشور، نام كلاس هاي تقويتي، زبان، نقاشي، خط، كامپيوتر را خواند.
اسم كلاس ها، بد جوري به كلاس هاي مدرسه نگار شباهت داشت و اين، در حالي بود كه نگار، تقريباً از موقعي كه عبارت پر كردن اوقات فراغت را شنيده بود، ديگر چيزي از گفته هاي بابا را نمي فهميد و به خاطر همين هم بود كه يك دفعه فرياد كشيد و با قطع صحبت هاي پدر، با حالتي التماس گونه گفت:« تو را به خدا، اوقات فراغت ما را پر نكنيد!... اگر واقعاً اسم اين ايام، اوقات فراغت است، بگذاريد فراغت داشته باشيم!»
و در حالي كه تقريباً بغض گلويش را گرفته بود، ادامه داد:« بگذاريد در مورد اوقات فراغت خودمان، يك بار هم كه شده، خودمان تصميم بگيريم.»

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   سينما  |   فرهنگ   |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |