گفت و گو :جهانداد معماريان
فلسفه به عنوان عالي ترين مرتبه شناخت و علم به عنوان كارآمدترين ابزار براي تصرف طبيعت چه نسبتي مي توانند با هم داشته باشند. در اين راستا با دكتر مهدي گلشني گفت وگويي انجام داده ايم. وي كه داراي دكتراي فيزيك از دانشگاه كاليفرنيا (بركلي _ امريكا) است هم اكنون عضو هيأت علمي دانشگاه صنعتي شريف و رئيس پژوهشگاه علوم انساني، عضو انجمن استادان فيزيك امريكا و عضو وابسته ارشد مركز بين المللي فيزيك در تريست ايتاليا است. او جايزه درس علم و دين از بنياد تمپلتون آمريكا را در كارنامه خود دارد. اين گفت وگو را مي خوانيد.
* در نسبت ميان فلسفه و علم، پوپر علي رغم فيلسوفان پوزيتيويست، يك نگرش مثبت نسبت به مابعدالطبيعه و فلسفه داشته است. حتي معتقد است كه نظريات علمي در ابتدا يك نوع نظريات فلسفي بوده كه بسط پيدا كرده است، شما اين نسبت را چگونه مي بينيد؟
- حرف پوپر اين است كه نظريه هاي علمي ابطال پذيرند ولي ايده هاي متافيزيكي ابطال پذير نيستند، امّا ايده هاي متافيزيكي در مقام كشف در علم به كار مي آيند. امّا به نظر من رابطه متافيزيك و علم خيلي بيش از آن چيزي است كه ايشان مي گويد. زماني علم بخشي از فلسفه بود، حتي تا قرن ،۱۹ فيزيك نيز جزو فلسفه طبيعي تلقي مي شد. ولي در قرن نوزدهم تا حد زيادي علم از فلسفه جدا شد و فلسفه در واقع منزوي گشت،تا آنجا كه بعضي از علما گفتند اصلاً ما كاري با متافيزيك نداريم، اصلاً ملزومات متافيزيكي علوم مورد توجه ما نيست تا اين كه در نيمه دوم قرن بيستم بر اثر تلاش هاي فلاسفه علم، از جمله خود پوپر، اين نتيجه حاصل شد كه علما در مقام كار علمي با ذهن خالي سراغ طبيعت نمي روند، بلكه ذهنشان پر از مفروضات متافيزيكي، ديني و... است و اينها تأثير مي گذارند. خوب اين حداكثري است كه بعضي ها قائل شده اند، تا حد اين كه مثلاً در مقام كشف، كه امثال پوپر در مقام آن منطق يا روش خاصي را حاكم نمي بينند، ايده هاي متافيزيكي هم از جمله چيزهايي هستند كه مي توانند مؤثر باشند. امّا كشف قابل تحليل عقلاني نيست و از روش علمي پيروي نمي كند. از نظر پوپر متافيزيك بخشي از دانش علمي نيست و هيچ نقش عقلاني در علم ايفا نمي كند، گرچه مي توان آن را به نحو عقلاني دنبال كرد، امّا درواقع كل جريان علم، چه در مقام كشف،چه در مقام نظريه پردازي و چه در مقام تعبير، مملو از مفروضات متافيزيكي است. شما از همان اول كه كار علمي انجام مي دهيد از روش به اصطلاح علمي تجاوز مي كنيد، چون روش علمي مبتني بر تأثرات حسي است و اين تأثرات همواره امور جزيي هستند، امّا علماء همواره عمل استقراء را انجام مي دهند، يعني از موارد جزئي نتايج كلي مي گيرند. اگر آزمايشي اينجا انجام دهند و آزمايشي آنجا و يك نتيجه حاصل شود، اين نتيجه را مي گيرند كه اگر در كل جهان هم اين آزمايش را انجام دهند، همين نتيجه حاصل مي شود. البته پوپر چون به استقراء اعتقاد ندارد، برآن است كه تئوري ساخته شده نهايي نخواهد بود و بلكه ابطال پذير خواهد بود. ولي واقعيت اين است كه در مقام عمل، علما به تعميم يافته هاي خود در مورد طبيعت ايمان دارند. آنهايي كه با فيزيك الكترون سر و كار دارند، الكترون را واقعاً يك موجود واقعي مي گيرند، يك موجود ذهني نمي انگارند، و بسيار واقع گرايانه به يافته هاي علمي شان ايمان دارند. اين گونه تعميم ها كه شما انجام مي دهيد، كه مثلاً فيزيك حاكم بر زمين همان فيزيك رايج در كل جهان است و خاصيتي كه نور در زمين دارد همان را در خورشيد و در دورترين كهكشان نيز دارد، احكامي فوق علمي است.
به علاوه شما با موارد متعددي برخورد مي كنيد كه در آن ها چيزهايي را به عنوان اصل مي پذيريد كه علمي نيستند، يعني به روش علمي بدست نيامده اند و بلكه متافيزيكي اند و راهنماي شما هستند. دو سه تا مثال مي زنم: اولين مورد كه خود پوپر هم به آن اعتقاد دارد، رئاليسم است. پوپر يك رئاليست است. يعني حرفش اين است كه علم بيشتر و بيشتر به طور فزاينده ما را با جهان طبيعت آشنا مي كند و شناخت به ما مي دهد و اين شناخت فزاينده است، يعني روز به روز افزايش پيدا مي كند و ما به حقيقت نزديك تر و نزديك تر مي شويم. ولي پوپر معتقد است كه اين رئاليسم را ما از علم نمي توانيم به دست آوريم. اين يك اصل متافيزيكي است. يا مثلاً اينشتين به شدت به اصل عليت معتقد بود، و بنابراين وقتي ادعا شد كه در حوزه اتمي و زير اتمي علل بعضي قضايا را نمي توانند كشف كنند و خيلي از فيزيكدان ها پذيرفتند كه با عليّت خداحافظي كنند، اينشتين نقض اصل عليّت را نپذيرفت، چون اصل عليت را يك اصل حاكم بر علم مي دانست كه قابل ابطال با علم نيست. از نظر او بايد كاوش ها ادامه يابند تا علت را در آن حوزه بيابند. بنابراين براي بسياري از علما، چه فيزيكدانها، چه زيست شناسان و چه كيهان شناسان و غيره، همواره يك سلسله اصول خيلي مقدس هست كه آنها را به كار مي برند، ولي آنها از خود علم گرفته نشده اند. اصل زيبايي طبيعت، اصل زيبا بودن معادلات فيزيك، اين كه شما با حداقل مفروضات سر و كار داريد، اينها چيزهايي است كه به عنوان اصل به كار مي روند ولي از نظر تجربي قابل اثبات نيستند، امّا شما آنها را بر علم حاكم مي دانيد. بنابراين رابطه علم و فلسفه اين است كه بسياري از ايده هاي فلسفي كه عام هستند و قابل ابطال به وسيله علم هم نيستند، در ساختن نظريه ها كمك مي كنند. به قول ماكس يامر، يكي از مورخان بزرگ معاصر علم، بعضي اوقات جريانات متافيزيكي به صورت جريانهاي زيرزميني بر ذهن علما عمل مي كنند، يعني علما بدون اين كه خودشان متوجه باشند، از آنها متأثر مي شوند. البته اين بدان معني نيست كه شما در كار روزمره فيزيك كه مي كنيد هر لحظه سراغ يك اصل فلسفي برويد؛ بلكه در پردازش نظريه ها و تعابير آنها است كه مفروضات متافيزيكي به كار مي آيد، و همين طور در كاوش هايي كه مي كنيد، همان طور كه در مورد اخير پوپر هم معتقد بود.
* آيا صحت و سقم يك نظريه فلسفي به وسيله علم قابل اثبات است؟ صحت و سقم يك نظريه علمي به وسيله فلسفه چه طور؟
- صحت و سقم نظريه هاي فلسفي به وسيله علم اثبات نمي شود. مقوله هاي متافيزيكي، مقوله هاي عام طبيعت هستند. وقتي كه شما در علم به موردي برخورد مي كنيد كه يك نظريه علمي ظاهراً يك اصل متافيزيكي را نقض مي كند، شما نمي توانيد نتيجه بگيريد كه آن اصل متافيزيكي نقض شده است. چه اولاً نظريه هاي علمي قابل اثبات نيستند و ثانياً اين امكان هست كه نظريه ديگري كه آن اصل را رعايت مي كند ساخته شود. به عنوان مثال بعد از آنكه فيزيكدانان آمدند و اعلان كردند كه نظريه كوانتوم اصل عليت را نقض مي كند، بوهم آمد و نظريه كوانتومي جديدي ساخت كه اصل عليّت را مراعات مي كرد. بنابراين، كاوش هاي علمي نمي توانند اصول متافيزيكي را ابطال كنند. اما در مورد اين كه آيا اصول متافيزيكي مي توانند تئوريهاي علمي را ابطال كنند يا نه چند نكته مطرح است. اوّلاً غالب علما در عصر ما توجهي به ملزومات متافيزيكي نظريه هايشان ندارند. ثانياً آنها كه به اين ملزومات توجه دارند يا آن اصل متافيزيكي را ترك مي كنند، يا نظريه را اصلاح مي كنند و يا سراغ نظريه اي مي روند كه آن اصل را مراعات كند. مثلاً اينشتين در سال ،۱۹۱۳ هنگامي كه نظريه نسبيت عامش را يافته بود، وقتي ديد كه با عليّت مشكل دارد، اين نظريه را منتشر نكرد، تا آن اشكال برطرف شد.
* يك متافيزيسين نمي تواند به علم بي اعتنا باشد. چنان كه كانت به فيزيك بي اعتنا نبود، كانت اصل دترمينيشن را بر جهان حاكم مي ديد. از آن طرف به اصل آزادي هم قائل بود، و اين دو تا را با هم ديگر در تضاد مي يافت. به خاطر همين موضوع، به دو عرصه قائل شد: نومن و فنومن.دترمينيشن را به فنومن و آزادي را به نومن واگذار كرد. پس جاهايي هست كه علم و فلسفه با همديگر در تناقض اند.
- نه اين طور نيست. به نظر بنده اگر الان كانت زنده بود و تحولاتي را كه در ۲۰۰ سال گذشته رخ داد مي ديد، نظريه اي را كه در مورد فضا و زمان و مقولاتش اختيار كرد، اختيار نمي كرد.
كانت، فيزيك نيوتني و هندسه اقليدسي را تخلف ناپذير تلقي مي كرد، در صورتي كه ثابت شد اين طوري نيست. فيزيك نيوتني در واقع حالت حدي يك تئوري كلي تر است و اگر كانت اينها را مشاهده كرده بود آن حرف ها را نمي زد. اما دغدغه اي كه درمورد آزادي و دترمينيشن مطرح مي كنيد، اتفاقاً اين دغدغه عده اي را در دهه هاي دوم و سوم قرن بيستم، فريب داد. بعضي علما استدلال مي كردند كه اگر انسان را متشكل از اتمها بدانيم و دترمينيسم را در جهان اتمي حاكم بگيريم، ديگر جايي براي آزادي ما نمي ماند. به همين جهت به محض اين كه اصل عدم قطعيت هايزنبرگ ارائه شد، كه به نظر مي آمد حتميت را از حركت اتم ها برمي دارد، از آن استقبال كردند و فكر كردند راهي براي آزادي انسان پيدا شده است. ادينگتون، كامپتون و بعضي ديگر از بزرگان فيزيك آن عصر اين برداشت را داشتند كه با اصل عدم قطعيت تعارضي كه بين آزادي انسان و قوانين حتمي فيزيك به نظر مي رسيد، الآن برداشته شده است. امّا همان وقت اينشتين متذكر شد كه حاكم بودن قوانين دقيق در جهان اتمي دليل بر عدم اختيار انسان نيست. ضمناً گفته شد كه مغز انسان از تعداد بيشماري اتم درست شده و بر آن مجموعه ماكروسكپي عليّت آماري حاكم است. امّا اگر فرض كنيد كه غيرماده هم هست و روح انسان موجودي است كه خداوند آن را آزاد آفريده و در داخل چهارچوبي اختيار دارد، مسئله حل مي شود. وقتي قرار است شما از اين چهارراه به آن چهارراه برويد، مي توانيد از كنار راست آن برويد، يا از وسط آن و يا از كنار چپ آن، يعني تا حدودي اختيار داريد. انسان مقداري اختيار دارد، و واضح است كه نمي تواند خيلي كارها را در طبيعت بكند، ولي واضح هست كه خيلي كارها را نيز مي تواند بكند. اگر شما صرفا فرض كنيد كه انسان چيزي جز اتم ها نيست و قوانين حاكم بر اتم قطعي است، با اختيار مشكل خواهيد داشت. امّا چنانكه گفتيم نيازي نيست كه شما بين وجود قوانين قطعي در طبيعت با اختيار انسان تعارض ببينيد. بسياري از فلاسفه غربي، همان موقع متذكر شدند كه اينها قابل جمع هستند، و نيازي به اين كه شما تصادف را در طبيعت حاكم ببينيد نيست.
|
|
* روش علم روش استقرائي است، اما روش فلسفه و رياضيات، روشي قياسي است و در رياضيات و فلسفه اصول هميشه ثابت است، آيا داخل علم(فيزيك) هم قوانيني داريم كه اين گونه ثابت بماند، اگر قوانين ثابتي داريم، آن وقت ببينيم چه تفاوتي با قوانين ثابت فلسفه دارند.
- اولاً شما همواره چيزهاي ثابت داريد. يك مشكلي كه در قرن بيستم اتفاق افتاد و آن بعد از نسبيت اينشتين بود، اين بود كه نسبيت خاص مدعي بود فواصل زماني و فواصل مكاني نسبي اند، يعني بستگي به ناظر دارند. بعد از اين كه اينشتين نسبيت خاص را مطرح كرد، عده اي گفتند همه چيز نسبي است، اخلاق هم نسبي است، فلان چيز هم نسبي است. خود اينشتين از مخالفان سرسخت اين برداشت بود و گفت اصلاً تئوري نسبيت خاص من مبتني بر بعضي مطلق هاست و شما اصلاً نسبي ها را نمي توانيد نسبي بودنشان را بفهميد ، اگر معيارهاي مطلقي دركار نباشد. در خود نسبيت خاص، سرعت نور براي تمام ناظر ها يكي است، چه در قطار باشند، و چه در هواپيما. همين طور قوانين فيزيك براي تمام موجودات طبيعت يك شكل دارند. اين طور نيست كه جنابعالي فلان قانون را به اين حادثه طبيعت نسبت دهيد و يك شخص ديگر قانون ديگري را نسبت دهد. اينها از مسلمات فيزيك است. بنابر اين همواره مطلق ها وجود دارند. در واقع قضيه اي كه در علم اتفاق مي افتد و نبايد نسبي بودن را از آن نتيجه بگيريد، اين است كه اگر شما چيزهايي را در مكانيك نيوتني در حوزه محدودي كشف كرديد و اين چيزها وقتي كه كشفيات شما اضافه مي شود در متن بزرگتري نيز قابل قرار گرفتن باشند، درواقع قوانين آن متن بزرگتر است كه حاكم است و در حد مناسب به همان قوانين پايين تر تقليل مي يابند، و البتّه شما همواره ثابت ها را داريد. اصلاً اگر مطلقي نباشد، شما نمي توانيد از حركت هاي نسبي صحبت كنيد. فيزيكدانان در تمام اعصار معتقد بودند كه مطلق هايي وجود دارند، منتهي قضيه اي كه اتفاق افتاده اين بوده كه بعضي وقت ها اين مطلق ها خود بخشي از يك چيز كلي تر بوده اند و درواقع آن چيز كلي تر مطلق است، نه آن چيزي كه قبلاً فكر مي كردند.
* در متافيزيك ما اصل اجتماع نقيضين را داريم، اصل عليت را، جهت كافي را، اين اصل ها هميشه ثابت است، چون اصول هستي است. آيا علم نيز داراي چنين اصول ابطال ناپذيري است؟
- بلي داريم. اوّلاً اصول متافيزيكي مذكور در علوم هم حاكمند. به علاوه در علوم هم اصول عام داريم. مثلاً اين كه قوانين طبيعت براي همه ناظران موجود در طبيعت يك شكل دارند، اصلي است كه همواره مفروض گرفته شده است، امّا مصداق آن يك وقت قوانين نيوتون بوده كه بر همه حركات، چه زميني و چه سماوي، حاكم فرض شده بود و حالا معادله نسبيت عام اينشتين است، كه در همه جا معتبر فرض مي شود.
* خود اين قانون، استقرايي به دست مي آيد يا قياسي؛ اگر استقرايي به دست مي آيد، پس يقيني نيست؟
- نه. اولاً، مواردي داريم كه ظاهراً قانون استقرايي بدست آمده است و مواردي هم داريم كه قانون قياسي بدست آمده است. ثانياً شما يك اصل مهم را مفروض مي گيريد، گرچه غالباً فراموش مي شود، و آن اين است كه چرا اصلاً ما مي توانيم طبيعت را بفهميم، شما يك جزء كوچكي از طبيعت را كاوش مي كنيد و قانوني را مي يابيد، ولي احساس شهودي تان اين است كه درواقع همه طبيعت را با همين قانون داريد مي فهميد. چرا مطلب از اين قرار است؟ چرا رياضياتي كه ظاهراً مخلوق ذهن شماست، دارد طبيعتي را توضيح مي دهد كه خارج از ذهن شماست و ظاهراً ربطي به آن ندارد. اينجا يك بحث فلسفي پيش مي آيد و نظرات گوناگون مطرح است. يك نظر اين است كه ذهن ما با طبيعت بيرون از ذهن ما، با هم كوك شده اند، آنها در هم تنيده اند و با هم ارتباط دارند. آسان ترين توضيح آن هم در متافيزيك الهي است كه طبق آن خداوندي كه طبيعت را آفريده، همان خداوند ذهن انسان را آفريده و اينها با هم ارتباط دارند و اصلاً علت اين كه شما مي توانيد طبيعت را بفهميد همين است. البتّه گاهي موارد معدودي را مشاهده كرده اند و نتايج حاصل را تعميم داده اند، ولي در بسياري از موارد نيز ابتداء قانوني را فرض كردند و بعد ديدند كه صدق مي كند. مثالي برايتان مي زنم و اين حاوي نكته اي است كه اينشتين روي آن تأكيد دارد. او مي گويد ما از روي تجربه مستقيماً قوانين فيزيكي را الهام نمي گيريم، اين كه مثلاً تجربه به ما بگويد كه ماه روي يك بيضي دور زمين حركت مي كند يا زمين دور خورشيد، اين را ما مستقيماً از تجربه به دست نمي آوريم. درواقع كپلر نيامد مواضع زمين دور خورشيد را رصد كند و بعد ببيند كه اينها يك شكل بيضي تشكيل مي دهند، بلكه او اينها را در معادله بيضي قرارداد و ديد كه صدق مي كنند، يعني مدل را ساخت و بعد ديد كه اين مدل با طبيعت تطبيق مي كند. به علاوه مواردي كه به طور شهودي كشف شده اند، حيرت آور است و اينها نشان مي دهند كه ما يك ارتباط عميق نهفته و ناگفتني بين خودمان و طبيعت داريم. مواردي كه يك فيزيكدان نشسته، سالها دارد روي يك قضيه فكر مي كند، بعد كه اين قضيه را ول كرده، يك مرتبه همين طور به ذهنش راه حل بديعي مي رسد. خوب، هويل كه يكي از كيهانشناسان بزرگ معاصر ما بود، مي گويد كه او سالها روي مسأله اي فكر مي كرد و حل آن برايش ميسر نبود. يك روز به هنگام رانندگي يك مرتبه كل آن مسأله برايش حل شد و ده روز بعد كل قضيه را از ذهنش روي كاغذ پياده كرد. او به راه حلّي رسيده بود كه اصلاً برايش سابقه نداشت. توضيح هويل براي اين قبيل موارد اين است كه گويي در اين موارد يك علامت كيهاني براي انسان فرستاده مي شود. او منشاء شعر گوته و موسيقي بتهوون را همينطور تعبير مي كند. اينشتين نيز ادعا دارد كه بعضي از كشفياتش از اين طريق حاصل شده است، نه از طريق استقراء. همينطور درمورد كيوكله، كه يكي از بزرگان شيمي آلي است؛ مي گويند، او پهلوي بخاري نشسته بود و در عالم خواب و بيداري ديد كه ماري آمد و دمش را در دهانش كرد. همان وقت به ايده حلقه هاي رايج در شيمي آلي رسيد. يعني صريحاًً ادعا شده كه او الهامش را از آن قضيه خواب گرفته بود. بنابراين، همه يافته هاي علم از طريق استقراء نيست، و آنهايي هم كه از طريق استقراء گرفته مي شود همراه با يك اصل پنهان است، و آن اصل پنهان اين است كه طبيعت در موارد مشابه يكسان عمل مي كند و اينكه شما تعميم مي دهيد در واقع با توجه به اين اصل است، نه اينكه يك مورد كفايت كند. منتهي مشكلي كه گاهي در قضيه موارد مشابه در مقام عمل اتفاق مي افتد، اين است كه گاهي موارد مشابه ظاهراً مشابه هستند. اما درواقع مشابه نيستند. آن وقت قوانين ما اعتبار خود را از دست مي دهند.
ادامه دارد