يكشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
زيبايي شناسي لوكاچ، در گفتگو با دكتر محمود عباديان، استاد دانشگاه
اعتلاي زندگي روز مره
000039.jpg
عكس: مسعود خامسي پور
جهانداد معماريان
جورج لوكاچ (۱۹۷۱ _ ۱۸۸۵) فيلسوف و منتقد هنري مجار از مهمترين متفكران قرن بيستم به شمار مي آيد.
در اهميت لوكاچ همين بس كه لوسين گلدمن مدعي شد كه بخشي از كتاب «وجود و زمان» هايدگر پاسخي به كتاب «تاريخ و آگاهي طبقاتي» اوست. زيبايي شناسي از جمله محورهاي اصلي تفكر لوكاچ است. از جمله متخصصان انديشه هاي لوكاچ در ايران دكتر محمود عباديان است. او از نخستين رساله دكتراي خويش در رشته فلسفه همگاني با عنوان «دشر باب ارزشهاي فلسفي و زيباشناختي ادبيات كلاسيك فارسي» در ۱۹۶۶ در پراگ دفاع كرد. دكتر عباديان دومين دكتراي فلسفه خود را با ارائه رساله اي «در باب زيبا شناسي جورج لوكاچ» در ۱۹۷۸ در هامبورگ دريافت كرد. وي هم اكنون در حال ترجمه كتاب «خاصگي به عنوان مقوله مركزي زيباشناختي» لوكاچ است. به همين مناسبت گفت وگويي با دكتر عباديان در باب آراي فلسفي لوكاچ پيرامون هنر و زيباشناسي ترتيب داده ايم كه با هم مي خوانيم.

* در مقايسه با سنت آلمان در زيبايي شناسي رويكرد لوكاچ را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
- زيبا شناسي كلاسيك آلمان در نيمه قرن هجدهم با باوم گارتن پايه ريزي شد. با انتشار اين اثر (۱۷۵۰) مفهوم استتيك كاربرد رسمي يافت و استتيك به عنوان يك رشته فلسفي- علمي مستقل گرديد. باوم گارتن را پدر استتيك مي دانند. اصول فشرده اين استتيك در نكات زير ابراز شده است:
الف) استتيك يك دانش - شناخت حساني است.
ب) اين دانش زير مجموعه هيچ گونه شناخت منطقي نيست، خودمختار و مستقل است.
ج) دانش استتيكي معرف كمال خود است. وظيفه دانش استتيك برگردان يك كثرت حسي مبهم به يك تصوير شفاف دريافتي، به درك حسي امر واقع است.
زيباشناسي كانت به دنبال باوم گارتن و واكنش دوگانه نسبت به نظرات او بود؛ در آن ضمن آنكه به دريافت حسي پديده توجه شده است، نقش شناخت در دريافت اثر هنري در نظر گرفته نشده است.مهم ترين بخش نظري زيباشناسي كانت وقف زيبايي به ويژه زيبايي طبيعت است، او زيبايي آثار هنري را در رابطه با آن بررسي مي كند. دانش هنري درواقع وابسته به انديشه اي است كه به طور شهودي از اثر متبادر مي شود تا از نفس زيبايي. اين انديشه يك نوع تخيل خلاق است كه در تبيين آن مفهوم عام كاربرد ندارد. انديشه زيباشناختي يك تجسم حسي از شهود هنري را ميسر مي كند كه پرداخت هنري آن حامل هيچ گونه شناخت نيست. نقش اثر هنري آن است كه يك احساس تجسم ملموس از موضوع بدهد، نيروي تخيل را از پايبندي به مفاهيم آزاد كند. توسعه انديشه زيباشناختي خود يك غايت است كه هم حاوي نتايج فكري و هم فراخوان به تمتع زيباشناختي است. آنچه زيباست، حاصل ارتباط انسان با آن است؛ چيزها نه زشت و نه زيبا مي باشند. حكم (قضاوت) زيباشناختي ذهني و شهودي است. پرسش اين است كه حكم زيباشناختي ذهني و شهودي چگونه مي تواند ارزش فراگير و همگاني بيابد. پاسخ «نقد قوه حكم» آن است كه اين حكم مبرا از عنصر علاقه مندي است، فقدان اين علاقه خصوصي زمينه ساز خرسندي (ارضاء) همگاني از احساس زيبايي است كه اثر هنري القاء مي كند. برداشت شيلر از استتيك كانت آبشخوري براي استتيك هگل مي شود. شيلر در هنر (فرهنگ) سايقي را مي نگرد كه حكم پل ميان سايق مادي (واقعيت موجود) و سايق اخلاق و آرمان مي شود، سايق بازي، فعاليت خلاق آزاد در آفرينش اثر هنري است. به بركت اين سايق وحدت انگيز انسان به كمال اخلاقي مي رسد.
زيباشناسي هگل سر جمع برداشت انتقادي از زيباشناسي هاي پيش از خود بخصوص از استتيك شيلر است. هنر در نظام فلسفي هگل يكي از سه گونه شناختي است كه بشر در تاريخ تحول به آن دست يافته است- شناختي كه نتيجه اش تجسم حساني پديده هاي جهان هستي به صورت آثار هنري است.هگل سه نوع كنش در زندگاني آدمي مي بيند: فعاليت مصرفي كه نتيجه اش نابودي يا تغيير شكل چيزهاست؛ تغيير علمي كه حاصلش كشف قوانين ناظر بر چيزها و مناسبات آنهاست و فعاليت هنري كه چيزها را به موجب جايگاه و ارزش ذاتي كه در زندگي انسان دارند يا مي توانند داشته باشند بازتوليد مي كند. هنر به اين معناي كلام داراي نقش ميانجي بين فعاليت روزمره از يك سو و علوم كلي و انتزاعي از سوي ديگر است. حقايق علوم وقتي در آثار هنري بازنمايي مي شوند، نتايج علوم را با زندگي آدمي تلفيق مي دهند كه پيامدش اعتلاي زندگي روزمره است، از سوي ديگر حقايق علمي و اخلاقي با تجربه زندگاني و زيسته  انسان درمي آميزند، انساني مي شوند.
لوكاچ نظرات زيباشناختي خود را براساس برخي عناصر استتيك هگل ولي به طور عمده بر آنچه بنيادگذاران تفكر ماركسيستي درباره هنر و رئاليسم اظهار نظر كرده اند، بنا كرده است.
لوكاچ در كتاب «خاصگي به عنوان مقوله مركزي زيباشناسي» سعي دارد ويژگي هنر و اثر هنري را در رابطه با شناخت علمي و واقعيت چيزها تعريف و تبيين كند. وقتي هنرمند به بازسازي هنري موضوع مورد نظر مي پردازد، آن را از رده چيزهاي روزمره جدا و متمايز مي كند. نتيجه فعاليت او تكوين اثري است كه گوياي ماهيت مستقل و راستين آن است و جايگاه آن را در زندگي انسان  نشان مي دهد. بدين سان شيء يا پديده اي كه در عرف روزمره بي تفاوت و آشنا مي نموده، يكبارگي، فرديت وجودي مي يابد و خاص مي شود. اين اثر كه نسبت به ديگر چيزها ممتاز شده در واقع القاء كننده يك «جهان ممكن» است كه مرز عالم واقع و جهان آرزو و آرمان به حساب مي آيد. اين فرارفتگي از انفراد روزمره و تنه زدن به عالم امكانات، درواقع فراخواني به ذايقه زيباشناختي بيننده (مصرف كننده) مي باشد؛ تمتعي كه هنردوستان متفاوت از ارتباط با اثر هنري حاصل مي كنند، معرف ارزش هاي فراگيري است كه آن القاء مي كند.
وقتي هنر به ايفاي چنين كاركردي موفق مي شود كه به استدلال لوكاچ برآمد بازتاب هنري واقعيت عيني درذهن هنرمند باشد.
000045.jpg
* گوهره هنر از نظر لوكاچ چيست؟
- مي توان گفت لوكاچ اين گوهره را در آن مي بيند كه يك گونه بازتاب واقعيت زندگي است كه در آن عمل تعميم هنري ضمن آنكه در كنار فلسفه و علم جاي شايسته خود را داراست، تمايزش با آن دو در آن است كه اثر هنري واقعيت زندگي را با تضادها، فراز و فرودها و پارادكس هايش بازتاب مي دهد، هنر كثرت گراست. توجه هنر به بازنمايي حقيقت منحصر به فرد امر در دست تصوير، موجب مي شود كه نه تنها از هر گونه كليت انتزاع كننده دور بماند، بلكه گذشته ازو برعكس آن، نشان خط تمايز آن با علم و فلسفه در تصوير و ارائه مشخص (كنكرت) امر است. لوكاچ در اين بازتوليد مشخص موضوع هنري آن چيزي را مي نگرد كه در زبان هاي اروپايي با اصطلاح، (القاي شادابي و خرسندي) تعريف شده است.
هنر براي لوكاچ يك سلاح مبارزه است، فراخواني است براي درك احساسي- عاطفي امور واقع و رويكرد مشخص و خودي به مسايل زندگي. درواقع هنر آدمي را دعوت به غلبه بر نگرش بي تفاوت يا كلي به زندگي و مسايل آن مي كند.
انسان در روزمرگي يكي از آحاد بيشمار، در علم و فلسفه مصداق فرد يك نوع كلي است. تنها در هنر است كه او به تماميت صفات و امكانات خود واقف مي گردد و از يك انسان كلي به يك كل انسان، به تماميت (يا جامعيت) تصوير مي شود.
* منظور از مقوله خاصگي چيست؟
- چيزها و پديده ها في نفسه خاص اند، قطع نظر از آنكه ما از اين امر آگاهيم يا خير. آنها براي خود وجود دارند، آنچنان اند كه به واقع هستند. هر يك از آنها فيزيك و خواص منحصر به فرد خود را دارد. وقوف به اين واقعيت موجب مي شود كه آنها از حالت ناواقعي و كاذب و بي قدري كه براي ما دارند، به در آيند.
شناخت چيزها نتيجه تشبيه و تفكيك آنها و خواص شان نسبت به يكديگر است. مشابهات هميشه معرف وجود اشتراك و كليات چيزهايند؛ شناخت دقيق و مشخص شان مولود تمييز خصوصيت هاي يكتاي آنها يعني تشخيص خاصگي شان است. اين خاصگي مرز و حد چيزها با يكديگر است. بنابراين طبيعي است كه شناخت دقيق و صحيح شان وقتي ميسر است كه خاصگي شان تبيين شود.مدارجي را كه فرايند شناخت آدمي از سر مي گذراند، در فلسفه با مقوله هاي فرد، خاص و عام (يا جزئي و كلي) تشخيص و تفكيك مي شود. وظيفه اي كه لوكاچ در كتاب «خاصگي به عنوان مقوله مركزي زيباشناسي»  پيش گرفته در اساس آن است كه نشان دهد، جايگاه اثر هنري (هنر) از لحاظ مدارج مقولات فلسفي كه معرف كيفيت و نوع شناخت اند، در طيف مقوله  خاصگي قرار دارد كه قلمرو شناخت مشخص در ديالكتيك دو كرانگين (قطبين) فرد و عام است.اگر بتوان پهنه انفراد چيزها و پديده ها را به حالت روزمره آنها تشبيه كرد و قلمرو عام يا كلي را حوزه قوانين و اصول انتزاعي دانست، كه اولي نقطه عزيمت هرگونه فعاليت و دومي نشانگر نتايج علمي- انتزاعي پژوهش است، آنگاه تنها قلمروي كه با شناخت عملي نزديكي دارد، همانا شناخت خاص موضوع است كه راه به عمل مي گشايد و طبعاً هنر كه هم خاستگاهش عمل و حاصلش نيز به همان بازمي گردد، با خاصگيها مرتبط است.
گفتني است كه اغلب چنين بوده كه به هنرمندان توصيه مي شده يا هنرمندان خود از تجربه خويش نتيجه مي گرفته اند كه از تصوير انتزاعي، كلي و بي واسطه موضوع تا حد امكان بپرهيزند، موضوع مشخص را به طور مشخص بازتوليد هنري كنند. گوته در يكي از گزينه گوييها هنر تمثيلي را به تصويرگري كلي و تصوير يا خلق سمبوليسم را كه آن را تنها صورت هنر اصيل مي داند، به افاده خاص موضوع تشبيه مي كند.حاصل اينكه هنر جهان و پديده هاي آن را در خاصگي شان بازتوليد و تصوير مي كند.
* يكي از مسائلي كه لوكاچ به آن توجه داشت نسبت ميان محتوا و فرم اثر هنري و مسأله تيپيك است. در اين زمينه توضيح دهيد.
- از نظر پيشينه مسأله محتوا و شكل بسيار كهن است و از فلسفه بر پهنه نظريه هنر حمل شده است. تيپ آفريني هنري مفهومي است كه از قرن نوزدهم طرف توجه بوده ولي امروز اهميت گذشته خود را از دست داده، برخي كاركردهاي آن به دوش ديگر مقوله هاي هنر واگذار گرديده است.
مناسبت محتوا و شكل بي شباهت به رابطه ذات و پديدار (يا جوهر و عرض) نيست. اين رابطه در تاريخ فلسفه شناخته شده است؛ آنچه مي تواند دستاورد فلسفه عصر جديد به شمار آيد، ديالكتيك محتوا و شكل، ذات و پديدار مي  باشد. اهميت توجه به ديالكتيك پديدار و ذات، محتوا و شكل در آن است كه اين دو را در پيوند ناجدا و ناگزير از يكديگر بررسي مي كند.
هگل از وحدت يا ديالكتيك محتوا و شكل به اين معني صحبت مي كند كه، ما در فرايند شناخت چيزها از جنبه پديدار (عرض) شان آغاز مي كنيم و گام به گام به ماهيت آن نزديك مي شويم، صفات متفاوت موضوع را بررسي مي كنيم و به آنچه ذات آن را متعين مي كند، دست مي يابيم. به عبارتي براي تبيين ذات چيزها از صورت پديداري شان به ذات موضوع در دست تحقيق پي مي بريم. از اين لحاظ پديدار در وهله نخست مدخل به ماهيت چيزهاست. بنابراين، پديدار يا صفاتي كه وصول به گوهر چيزها را ممكن مي سازند، بايد خود ذاتي باشند. هگل مي گويد، پديدار ذاتي موضوع است، انعكاس ذات آن است؛ ذات در پديدار جلوه مي كند.
شكل (فرم) و محتوا در عين حال دو مفهومي اند كه در زيباشناسي و بازتوليد هنري نقش تعيين كننده دارند؛ كاربست مشخص شان در هنر به خوبي قابل تبيين است. هر ماده، مصالح هنري از شكلي متناسب با ذات خود برخوردار است، شكل تبلور محسوس يا بيروني ماهيت هر چيزي است.تناسب يا ديالكتيك محتوا و شكل در هنر از آن رو اهميت تعيين كننده داراست كه معرف موفقيت و اصالت و يكپارچگي هنري اثير توليد شده مي باشد. ويژگي هاي محتوا در شكل درخور با آن بيان مي يابد. شكل تجلي طبيعي محتواي هر چيزي است.
وحدت محتوا و شكل اولاً به معناي تساوي اين دو نيست؛ در ثاني به مفهوم حاصل جمع آن دو نيست. وحدت يا ديالكتيك آنها درواقع بيان وابسته بودن يكي به ديگري، گذار يكي به ديگري، نشئت شكل از محتوا و تشكيل محتوا به بركت شكل است.لوكاچ مناسبت محتوا و شكل را در ارتباط با تيپ و تيپيك بودن اثر هنري نيز بحث مي كند. او مفهومي را كه از تيپيك دارد، از يك دو نقلي كه از فريدريش انگلس مي آورد وام مي گيرد؛ البته به تكرار بسنده نمي كند بلكه آن را توضيح مي كند و نقش آن را در پرداخت هنري موضوع شرح مي دهد.انگلس در پاسخي به كائوتسكي در تعريف رئاليسم كه واژه تيپيك در رابطه با آن به كار رفته مي گويد: «گذشته از توصيف صحيح ريزه كاريهاي رئاليسم يعني شرح كاراكتر تيپيك در شرايط تيپيك.» و منظور خود را از تيپيك بودن اينگونه توضيح مي دهد:«هر انسان يك تيپ است، اما درعين حال يك فرد انسان معين است، يك«اين» است- آنچنان كه هگل پير مي گويد و چنين نيز بايد باشد.»
لوكاچ تيپ را يكي از عناصر ويژه محتواي اثر هنري، يك مقوله زندگي مي داند و شرح مي كند و معتقد است كه در آن برخي حقايق قانون مند بهتر از ديگر عناصر توليد هنري بيان مي شود. او لزوم پرورش تيپ را در نسبت معكوس با دقت علمي مي نگرد و مي گويد، هر چه علم در كارورزي موضوع دقيق تر و موفق تر باشد، به همان اندازه به شناخت دقيق تيپيك كم تر نياز دارد. تيپيك بيشتر مسأله علوم اجتماعي (و انساني) است. لوكاچ تيپيك بودن را از حد متوسط (آماري) متمايز مي كند؛ مي گويد كاراكتر تيپيك كاراكتر حد متوسط نيست. تيپيك نوعي تبلور خاصگي است؛ خصوصيت هاي فراگير در تيپ ظاهر مي شود. تيپيك در علم و هنر از حد وسط فرا مي رود.
000048.jpg
وقتي هنرمند به بازسازي هنري موضوع مورد نظر مي پردازد، آن را از رده چيزهاي روزمره جدا و متمايز مي كند. نتيجه فعاليت او تكوين اثري است كه گوياي ماهيت مستقل و راستين آن است و جايگاه آن را در زندگي انسان  نشان مي دهد. بدين سان شيء يا پديده اي كه در عرف روزمره بي تفاوت و آشنا مي نموده، يكبارگي، فرديت وجودي مي يابد و خاص مي شود.
* نسبت هنر با مقوله هايي چون روزمرگي، متافيزيك و فلسفه را چگونه ارزيابي مي كنيد.
- همان طور كه اشاره شد، روزمرگي نقطه عزيمت هنر است؛ هنر مصالح خود را اغلب از واقعيات روزمره مي گيرد. آنچه در هنر بازتوليد مي شود، درواقع فراروي از مناسبات حاكم بر يوميه گي اين سطح زندگاني آدمي است. منظور از يوميه گي همان آشنايي عرفي (شناخت كاذب) امور است. روزمرگي قلمرو عادتهاي تكراري، ريتمي است كه در آن انسانها و چيزها بي تمايز حركت و فعاليت مي كنند. هنر اين را هم- سنخيت سطحي و روابط خود- نقض مي كند، بن بست آنها را نشان مي دهد. جهان پديدارهاي روزينه بيش از آنكه روابط چيزها و انسانها را آشكار كند، بيشتر آنها را مي پوشاند. از ديد روزمرگي، هنر، علم، تضاد و درگيري نقض روال عادي زندگي تلقي مي شود. يوميه گي فاقد تاريخيت است؛ واقعيتها در آن بدون جانب امكان خود مي باشند.
هنر روزمرگي را رد نمي كند، بن بستها، جوانب مستور آن را نشان مي دهد، آشكاريها و نهفتگي هاي خود آن را با يكديگر مقابله مي كند؛ هنر پديده هاي روزمره را هدف مند مي كند.هنر قطب كرانگين متافيزيك است. خصلت تجسمي و حساني آثار آن- خواسته يا ناخواسته- موجب مي شود كه از رازورزي مصالح هنري بكاهد. هر قدسيت فراحسي وقتي افاده حسي مي يابد، هاله قدس آن رنگ مي بازد. اين نكته در مورد موضوع هاي متافيزيكي نيز صدق مي كند.
* نگرش لوكاچ دقيقاً مخالف با نظريه ، «هنر به خاطر هنر» است. نقش تعهد را لوكاچ تا چه اندازه مي بيند؟
- شعار «هنر به خاطر هنر» در اصل واكنشي بود به ديدگاه هنر براي بازار، واكنش به كالا شدن آن. اين شعار واكنشي البته ضعف خود را داشت، خصلت اجتماعي هنر را نفي مي كرد، تعهد اجتماعي هنر در آن لحاظ نشده بود. بنابراين به ضد آنچه كه موضوعيت پيدايش آن را تشكيل مي داد، مبدل شد.
در باب متعهد بودن هنر پيش از پيدايش ماركسيسم و طبعاً بسيار پيش از لوكاچ نظرات له و عليه بيان مي شد. هنر حاكم هميشه مبلغ جهان بيني و ايدئولوژي فرهنگ حاكم بوده است. شواهد اثبات اين واقعيت چندان در گذشته و حال فراوان است كه نياز به استدلال خاص ندارد. اما واقعيت اين است كه ماركسيسم بر اين جنبه هنر تأكيد داشته است، چون كه براي هنر خصلت طبقاتي قايل است؛ در جامعه طبقاتي هم هنر سركوبگر و هم هنر مقاوم وجود دارد. هنر حاصل فعاليت هنرمندي است كه فرزند زمان و مكان است و نسبت به ارزش هاي حاكم اجتماعي بي تفاوت نيست. اين تعهد در تار و پود اثر هنري بازتاب مي يابد، قطع نظر از خصلت تأييدي يا تكذيبي، سياسي يا فردي و ذهني آن.لوكاچ در بحث مسأله تعهد يا به عبارت خود او «حزبيت» هنر به تجلي هاي آن حتي در مورد پيشرفت هاي علوم طبيعي نيز اشاره دارد و مبارزات و درگيري هايي را گواه مي آورد كه پيرامون حقانيت يا بطلان فرضا نظرات كوپرنيك، گاليله، داروين و... به همراه داشته است. او سپس رد آن را در علوم اجتماعي پي مي گيرد. استدلال مي كند، همين كه هنرمند «پاره»  اي يا به گفته زولا «برشي از واقعيت» را برمي گزيند، نوعي موضع گيري نسبت به آن و اصولاً به واقعيت اجتماعي زمان اعمال مي كند.
لوكاچ ادعاي هنرمندان صادقي را كه تأكيد دارند واقعيت را آنچنان كه هست توصيف مي كنند بي آنكه آن را جرح و تعديل دهند يا نسبت به آن اظهارنظر مثبت يا منفي داشته باشند، را نوعي خود- فريبي ارزيابي مي كند. او حتي در يك چكامه غنايي كه توصيف احساسي و عاطفي انسان يا پديده زيباست، يك لخت (عنصر) موضع گيري فرافردي مشاهده مي كند.به نظر لوكاچ يكي از تفاوت هاي بازتاب هنري واقعيت در ذهن هنرمند و بازتاب علمي آن در ذهن دانشمند آن است كه در آن يكي عنصر ذهني مؤثر، حال آنكه در اين يكي نقش تعيين كننده دارا نيست. سرانجام اينكه او مي گويد، ممكن نيست كه هنرمند بتواند يك امر واقع را مستقل از ذهن متعهد خود تصوير كند.

نگاه امروز
هرمنوتيك هنري
م.ر.ارشاد
«ما انسان هستيم، تنها به اين دليل كه مي توانيم هنر بيافرينيم و نيز قادر به ساماندهي جزيره هاي سعادتمندي در قلب جريان غيرسعادتمند، آشفته و نكبت بار زندگي هستيم. اگر هنر بتواند به زندگي شكل دهد، اگر نيكي بتواند جامه عمل بپوشد، آنگاه خداگونه خواهيم شد.» «گئورگ لوكاچ»
نزد گئورگ لوكاچ (۱۹۷۱-۱۸۸۵) كه به پيوند ميان ماركسيسم و فلسفه و يا به عبارتي هگل و ماركس مي انديشيد، هنر ذاتاً بازتابگر واقعيات متناقض زندگي است؛ اما به نظر وي هنر اصيل همواره راه از ميان تناقضات موجود نظام اجتماعي مي جويد و آدمي را به سطح متعالي تري از شناخت و در نهايت زندگاني سوق مي دهد. به همين خاطر وي بخشي از كتاب «نظريه رمان» (۱۹۱۴) را به بررسي فلسفي تاريخ اشكال (ادبي) اختصاص مي دهد. به نظر لوكاچ اشكال هنري و ادبي موضوع ديالكتيك تاريخي-فلسفي هستند. لوكاچ در اين كتاب مطرح مي سازد كه اين ديالكتيك نشانگر يك امر پيشيني در كانون هرگونه (ژانر) هنري است. از همين رو، لوكاچ بر طبيعت گرايي (ناتوراليسم) زولايي كه بازتاب صرف واقعيت را مدنظر دارد، و نيز پيرامون برداشت ذهني نويسندگاني چون جويس (پيرو جريان سيال ذهن) و ويرجينيا ولف از واقعيت انتقاد وارد مي سازد. به نظر وي ذهن هنرمند دوربين عكاسي نيست، بلكه او (هنرمند) همواره با برخورداري از خصلتي عمل گرا مي تواند در واقعيت دخل و تصرف كند. بر اين بنياد، هر آفرينه هنري كليتي را به نمايش مي گذارد كه در واقع فشرده كليت گسترده اي به نام جهان است. هنرمند در دل اين كليت گسترده دست به آفرينش مي زند. از آنجايي كه اين آفرينش تنها بازتاب و تفسير صرف واقعيت نيست، بلكه هسته فرارونده دگرگوني و دگرشوندگي را در خود نهفته دارد، كار هنري نوعي عمل توأمان فلسفي و اجتماعي-سياسي تلقي مي گردد.
اگرچه نمي توان منكر تعبيرهاي راست كيشانه ماركسيستي دربرخي آثار لوكاچ شد اما وي در برخي از آثار ديگرش به اصلاح اين نگرش پرداخت. از همين رو لوكاچ از ديدگاه هاي رايج واقعگرايي سوسياليستي در زمانه اش فاصله گرفت و مبدع واقعگرايي انتقادي گرديد.در اين زمينه، كتاب «ويژه مندي زيبايي شناسي» (Specificity of aesthetic) از جمله مهمترين آثار فلسفي وي به شمار مي رود. اين كتاب كه در سال ۱۹۶۳ نوشته شد، در كنار آثاري چون «به سوي هستي شناسي وجود اجتماعي» (۱۹۷۱) از جمله آثار كمتر شناخته شده وي در غرب هستند. لوكاچ در اين كتاب بر نقش شناساي هنرمند و بعد هرمنوتيكي آفرينش وي و فراروندگي اثر هنري انگشت تأكيد نهاده است.
به هر روي ميراث فلسفي لوكاچ امروزه بر جنبش هاي فكري، اجتماعي و هنري زمانه ما تأثير بسزايي برجاي گذاشته است. اين تأثير را مي توان در رهيافتهايي چون: پساساختارگرايي، ماركسيسم نوين، هرمنوتيك، پسامدرنيته و... مشاهده كرد.

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
سياست
علم
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |