آزادي و سارتر
پريش كوششي
آزادي يكي از محوري ترين و اصلي ترين آموزه هاي فلسفي ژان پل سارتر است. بعضي از متفكران حتي كل فلسفه سارتر را حول محور آزادي تصور كرده اند و نتيجه فلسفه سارتر را آزادي دانسته اند. او در ابتدا دغدغه آزادي داشته و كوشيده است تا آن را توجيه كند.
سارتر در توجيه اين آموزه و اهميت دادن به آن از آراي كانت و ياسپرس و بعضي فلاسفه ديگر نيز استفاده كرده است و بايد دانست كه در قرون نوزدهم و بيستم، بسياري از انديشمندان به آزادي توجه داشته اند و از دلايل اين توجه مي توان به وقوع انقلاب كبير فرانسه در سال ۱۷۸۹ با شعار اصلي آزادي و برابري ذكر كرد. مقاله حاضر به «آزادي از ديدگاه سارتر» اختصاص دارد.
|
|
به عقيده سارتر «آزادي يك لفظ نيست و بايد با جست وجو، بفهميم كه اين آزادي چگونه است، كه از طريق آن عدم به جهان وارد مي شود.»
در فلسفه سارتر، آزادي از قدرتهاي روحي انسان نيست بلكه صفتي ملكه و پايدار است كه انسان آن را به دست مي آورد و ريشه در وجود انسان دارد و به صورت مستقل از انسان قابل بيان و توصيف نيست و ما به آزادي تنها از راه تحليل وجودي انسان است كه دست مي يابيم.
عدم از طريق وجود انساني در اشياء رخنه و نفوذ مي كند و شرط ضروري براي ظهور عدم، وجود انساني است و به تبع آن آگاهي نيز شرط لازم و ضروري براي عدم شمرده مي شود و رابطه بين انسان و ماهيتش شباهتي به رابطه وجود اشياء و ماهيتشان ندارد از نظر سارتر انسان هيچ نيست مگر آن ماهيت معيني كه توسط افعال اختياري او محدود مي شود و وجود بر ماهيت پيشي دارد. سارتر مي گويد اشياء در خارج، وابسته به ماهيتشان هستند مانند اين كه در زمان وجود محيط مناسب، درخت بر حسب ماهياتش كه در دانه وجود دارد رشد مي كند. آگاهي انساني نيز مانند وجود سابق بر ماهيت است.
سارتر مي گويد: «ماهيت موجود بشري به آزاديش وابسته است و اين كه ما آن را آزادي نام نهاديم در واقع تمايز و اختلافي با حقيقت وجود انساني ندارد. انسان به وجود مي آيد تا بعداً آزاد شود بلكه هيچ تفاوتي بين وجود انسان و وجود موجود آزاد، در بين نيست.»
سارتر بين وجود انساني و عدم رابطه برقرار مي كند، از آن حيث كه براي جداكردن و تولد عدم، وجود ضروري است و از سوي ديگر بين وجود انساني و آزادي ارتباط برقرار مي كند از آن حيث كه آزادي در حاق وجود قرار دارد و بر ماهيت انساني تقدم دارد. آزادي در فلسفه سارتر به مسأله عدم مربوط است و آزادي شرطي لازم براي ظهور عدم است و ما در اينجا مي خواهيم اين رابطه را به اين نتيجه برسانيم كه چگونه سارتر به اين اعتقاد رسيد كه آزادي يك تركيب در حاق آگاهي است و به يگانگي بين آزادي انسان و قدرت آگاهي براي به وجود آوردن عدم دست يافت. براي آن كه انسان بتواند از جهان منفصل شود، ابتدا بايد از ذات خودش منفصل شود. در واقع اين انفصال به نحوي كه سارتر به آن اعتقاد دارد يكي از ويژگي هاي فلسفه مدرن است و در واقع آن انفصال يا فراروي از ذات است و ما تصديق آن را در شكلي كه دكارت توصيف مي كند و در «روح مطلقي» كه هگل از آن نام مي برد و در معاني فراروي در هيدگر و التفات نزد برنتانو و هوسرل مي يابيم و تمام اين فلسفه ها به نوعي در آگاهي انساني، نحوه اي جدايي و فرار از ذات را در نظر دارند اما به هيچ وجه به آزادي به عنوان تركيب اصلي در عمق آگاهي نظر ندارند.
اما سارتر معتقد است كه «آزادي مربوط به آن كائن بشري كه عدم خود را به وجود مي آورد و به اين طريق از گذشته خود برائت مي جويد.» و اين به معناي آن است كه از قدرت انفصال يا فرار از ذات، آگاهي حاصل مي شود و انفصال آگاهي از ذاتش از سويي به حضور نفس بي واسطه و از سوي ديگر به گذشته و آينده بستگي دارد، اين انفصال، خودش عدم است زيرا آن چيزي كه سابق را از لاحق جدا مي كند هيچ چيز يعني عدم است نمي توان از اين هيچ چيز چشم پوشي كرد به دليل اين كه هيچ چيز است.
و اين امر تعلق آگاهي كنوني را به آگاهي پيشين از آن حيث كه آگاهي دوم، آگاهي اول را تفسير مي كند يا تغييرش مي دهد، نفي نمي كند و باقي ماندن اين آگاهي پشين را براساس اين رابطه وجودي در آينده يا موضوعي داخل پرانتز همانطور كه آگاهي در زمان تعليق حكم پديدارشناسانه عالم را در ذاتش و خارج ذاتش ميان دو پرانتز قرار مي دهد. امر حاضر براي آگاهي وجود ندارد مگر از اين حيث كه آگاهي در پديد آوردن عدم قدرت دارد(مي عدمد). اين قدرت به آگاهي اين فرصت را مي دهد كه از حيطه قانون عليت خارج شود زيرا عليت، مقتضي وجود دومي بر مبناي اولي مي باشد (يعني معلول بايد مبتني بر علت باشد) اما در اينجا موجود لاحق و پسين از موجود سابق و پيشين كاملاً منفصل است و از گذشته آزاد است و به همين دليل آگاهي وجود ندارد مگر از اين جهت كه يك انفصال از موضوع و يك واكنش هميشگي در برابر موجودات است.
اين واكنش يا انفصال كه عدم را پديد مي آورد موجب بيرون آمدن حالت آزادي انسان مي شود و به همين دليل آگاهي به دليل پديد آوردن عدم، يك شروع و حركت دارد از گذشته اي كه داشته است به سوي لحظه حاضر و آينده و چون اين گذشته رد شده است، تبديل به آينده اي خواهد شد كه هنوز نيامده است و اين معناي اين عبارت سارتر است: «آگاهي آن چيزي هست كه نيست و آن چيزي كه نيست، هست.» و آگاهي گذشته و همچنين آينده خود است و در همان زمان گذشته اش را رد مي كند و به سوي آينده اي كه در پيش است فراروي مي كند و به سراغ امكانات آينده مي رود و طرح ريزي مي كند و اين يعني اين كه انسان آزاد است، يا خود انسان آزادي است.
ديدگاه هاي هستي شناسانه ژان پل سارتر با تعابير و مضامين اخلاقي او چنان با هم پيوند خورده اند كه مي توان نظام فلسفي او را گونه اي انديشه متوجه به اخلاق دانست. مباحث اخلاقي سارتر بر تمام آثار فلسفي سارتر و نمايشنامه ها و رمانهاي ادبي او سايه افكنده است و به همين دليل به سختي مي توان دانش اخلاقي سارتر را از جهان فلسفي و ادبي او جدا كرد. «دربسته» (دوزخ) شايد مهمترين اثر ادبي سارتر باشد كه محور اصلي آن اخلاق است. سه شخصيت اصلي اين نمايشنامه مردگاني هستند كه در جهاني ديگر و در سالني دربسته محبوس شده اند و تمامي داستان، حكايت جدال و نزاعي لفظي ميان اين سه است و در واقع موضوع همين نزاع، ما را به دل يكي از دغدغه ها و معضلات اصلي انديشه اخلاقي سارتر پيوند مي دهد. موضعي كه به واقع يكي از دلمشغولي هاي هميشگي سارتر در زندگي بشري اش بوده است و سرچشمه اصلي بحث مهمترين اثر فلسفي سارتر، يعني «وجود و عدم» است كه كنكاشي فلسفي در معناي هستي و جهان انسان است و مي دانيم كه اين اثر پس از آشنايي سارتر با پديدارشناسي هوسرل و انديشه هاي هيدگر نوشته شد.
سارتر در هستي و نيستي، هستي را به سه گونه تقسيم كرده و همه مباحث كتاب، تعريف و تحليل خصوصيات و ويژگي هاي اين سه نوع هستي است. دسته اول، هستي در خود يا وجود في نفسه است كه تمام عالم هستي منهاي وجود انسان را شامل است. هستي در خود چيزها، ابژه هايي (موضوعاتي) است كه اطراف ما را گرفته و در واقع متعلق شناخت انسان است.
اين هستي وجودي است تام و تمام كه ميان بود و نبودش تفاوتي نيست و ميزان وجودي او محدود به حدي است كه از بيرون بر آن تحميل مي شود. در تقابل با وجود في نفسه نوع دوم وجود يعني هستي براي خود يا وجود لنفسه است كه همانا انسان به عنوان فاعل شناساي جهان است. فصل مميز انسان به عنوان هستي در قياس با وجودهاي في نفسه، همانند كوژيتوي دكارت است. يعني توانايي شناختن خود و جهان خارج و آگاه شدن به آنها است.
انسان موجودي است كه در كنار توانايي دانستن و شناختن، آزاد و مختار نيز هست. انسان تنها موجودي است كه وجودش بر ماهيتش تقدم دارد، يعني ابتدا هستي دارد و سپس چيستي اش را خود مي آفريند. انسان در واقع به عنوان مختاري آگاه با طرحي كه از خود در جهان مي افكند و ماهيتش را خلق مي كند و با پيگيري اهداف خود سعي مي كند جهان را آن گونه كه خود مي خواهد، بيافريند و با اين طرح افكني آزادانه خود، جهان مبهم و گنگ اطرافش را معني مي كند. انسان در هر لحظه از زندگي خود چيزي جديد بر خود مي افزايد و ميزان وجودي خود را افزايش مي دهد. انسان به عنوان باشنده آگاهي مي خواهد اراده اي را بر جهان خارج حاكم كند. انسان وجودهاي في نفسه را ابژه جهان شناسايي خود مي كند و مي خواهد بر آنها غلبه و تسلط داشته باشد و ساختار جهان چنان باشد كه او مي خواهد. اما او تنها نيست. در اطراف او انسان هاي ديگري هستند كه هر يك در مقام وجودهاي لنفسه همان كاري را مي كنند كه او مي كند و اين نوع سوم وجود است كه سارتر آن را هستي براي ديگران يا وجود لغيره مي نامد. هستي براي ديگران نه فقط نوع مجزا و خاصي از هستي است، بلكه يكي از موقعيت ها و شرايط هستي براي خود اين است كه در پيوند با ديگر هستي ها براي خود چنين مي نمايد. من به عنوان يك فاعل شناسا به دنبال اين هستم كه در پروژه شناختم، همه آنچه را كه در اطراف من است به ابژه محض و محدود جهان خودم تبديل كنم. اما مي دانم برخلاف وجودهاي في نفسه، انسان هاي همنوع من نيز درست همين ويژگي را دارند. وقتي ديگري را مي بينم و در همان لحظه اي كه من سعي مي كنم ديگري را ابژه و متعلق شناسايي جهان خود كنم، اين امر را خوب مي دانم كه او نيز همين كار را خواهد كرد. يعني او نيز مرا ابژه جهانش مي كند. او ميزان وجود من را كاهش مي دهد و جوهره هستي من يعني آزادي و اراده شناسايي من را محدود مي كند و در اين نقطه گستره اراده من در تضاد با گستره اراده ديگري خواهد شد و اين به معناي يك تعارض و جدال متافيزيكي ميان من و ديگران است. اين تعارض دائمي است زيرا، با ديگران بودن، دائمي است. از اين ديدگاه انسان بودن يعني «در _ جهان _ بودن» من در جهان هستم و اين بودن در جهان همواره با «ديگران بودن» به من تذكر داده مي شود. من بخشي از هستي خود را در نگره نظر ديگري مي بينم و مي توان گفت در پيوند با ديگري است كه من به «من» بودن خودم آگاه مي شوم. بارزترين نماد احساس حضور ديگري از نظر سارتر حس شرم است. اگر آزادي من به عنوان گوهر وجودي من، مرا مجبور مي كند كه هر خواسته اي را عملي كنم پس چرا گاهي از انجام عملي احساس شرمندگي كنم، به گمان سارتر «شرمندگي محض، احساس بودن فلان يا بهمان چيز مستحق سرزنش يا مواخذه نيست، بلكه احساس چيز شدن و متعلق فعلي قرار گرفتن است...» لحظه شرمندگي لحظه اي است كه من ابژه مستحق سرزنش جهان ديگري شده ام. تعارض من و ديگري به يك جدال صرف متافيزيكي محدود نمي شود. زيرا ديگري علاوه بر آزادي شناخت من، جهان امكان هاي مرا نيز تهديد مي كند و در واقع او مي خواهد «جهان مرا بقاپد» ديگري يعني كم شدن امكان استفاده كردن و تسلط من بر جهان، سه هستي مطرح شده در اين بخش از فلسفه سارتر در بخش هاي گذشته توضيح تفصيلي داده شده اند و ما در اينجا بطور گذرا به آنها توجهي مجدد كرديم چرا كه در بحث فعلي حائز اهميت مي باشند.
اما عشق از نظر سارتر همان طور كه گفته شد، به هيچ عنوان آن چنانكه ما مي انديشيم تحقق نمي يابد و در عشق يكي از سه الگوي بي اعتنايي، مازوخيسم و ساديسم حاكم است. عشق در واقع شكل ديگري از تعارض من و ديگري است كه يا در آن درست مثل يك وجود في نفسه در نخوت و بي اعتنايي غرق مي شويم و يا بر آن هستيم تا جسم و بدن ديگري را فروكاهيم و يا تسليم آزادي ديگري شده و تن به آزار او بسپاريم، اين روايت و برداشت از انسان و ديگران مربوط به كتاب «وجود و عدم» است و فردگرايي مبتني بر پديدار شناسي كه گاه حتي به گونه اي از تئوري بقاي اصلح نزديك مي شود. و اين كاملاً در تناقض بنيادي با چهره بعدي سارتر به عنوان عضو مؤثر نهضت مقاومت فرانسه و روشنفكري توده پسند و چپ گرا است. سارتر بعدها در چرخش نظري و گرايش به ماركسيسم، رساله اي تحت عنوان «اگزيستانسياليسم و اصالت بشر» نوشت كه در واقع مي توان از آن به نوعي مانيفست سارتر ياد كرد چنان كه خود در آغاز رساله هدف آن را رفع سوء تفاهم ها و دفاع از نوع خاص اگزيستانسياليسم خود مي داند.
تأكيد اصلي رساله بر همان آزادي انسان به عنوان گوهر وجودي و مفاهيم متعلق به آن مثل طرح و انتخاب، مسئوليت، اضطراب، خودفريبي و ... است. در قسمتي كه سارتر به رابطه با ديگران و آزادي ديگران مي پردازد موضعي كاملاً متقابل با ديدگاه هاي رايج در هستي و نيستي مي گيرد. سارتر بر آن است كه «ديگري لازمه وجود من است ... و من از آزادي خود به آزادي ديگران پي مي برم و آزادي ديگران بدان معني است كه ديگران نه به خودي خود دشمن من هستند و نه الزاماً دوست من. عمل آنان يكي از اين دو راه را مشخص مي كند.»
و آزادي من آنگاه اخلاقي خواهد بود كه به آزادي ديگران به مانند يك غايت نگاه كند. هر چند سارتر در رساله به منظور رفع مشكل ديگري تا اندازه اي حكم اخلاقي كانت را كه «بايد آزادي ديگران چون يك غايت نگريسته شود» مي پذيرد، اما نبايد فراموش كرد كه هدف رساله دفاع ساده و همه پسند از ديدگاه هاي سارتر و چنان كه مري وارنوك شارح معروف آراي سارتر گوشزد كرده «نمي توان فرض كرد كه سارتر هنگامي كه رساله را مي نوشت از كل ديدگاه خود درباره رابطه ما با ديگران دست شسته بود. بنابراين بايد فلسفه اخلاق پيشنهادي مندرج در اين رساله را نوعي كجروي يا انحراف از نظر سارتر بدانيم.» آخرين تلاش سارتر براي رفع مشكل اخلاقي ميان من و ديگري به دوره اي از زندگي فكري وي مربوط مي شود كه روشنفكري كافه نشين و توده پسند پاريس گرايش و سعي به چپ داشته و ماركسيسم را فلسفه مسلط زمانه (دهه ۶۰ و ۷۰ ميلادي) مي دانست و برآن بود با مفاهيم اگزيستانسياليستي خود روح دوباره اي به كالبد ماركسيسم دميده و آن را از انجماد فكري نجات دهد. تجلي اصلي اين تلاش كتاب حجيم «نقد خرد ديالكتيكي» است كه در آن به تأكيد بر لفظ پراكسيس آزادانه و ديالكتيكي انسان مي پردازد. از نظر سارتر، انسان به معناي اصيل آن در درون گروه به فرديت و آزادي كامل مي رسد. اما در نقد خرد ديالكتيكي، نزاع حاكم بر روابط انسان ها از خاصيت هستي شناسانه و متافيزيكي آن در هستي و نيستي به يك ويژگي امكاني تبديل مي شود. به گمان سارتر هم ستيزي حاكم بر روابط فرد و ديگران نه يك ويژگي ذاتي، كه يك خصوصيت اجتماعي بوده و ريشه در كمبود امكانات معاش و اصل «قدرت يا كميابي» دارد. در يك جامعه طبقاتي، به دليل كمبود وسائل معاش و طبقه بندي امكانات از سوي يك اقليت، انسان ها عملاً رودرروي هم قرار گرفته و عرصه جامعه را به پهنه نبرد و هم ستيزي تبديل مي كنند و كمبود امكانات مانع اصلي تحقق يك جامعه انساني است كه با برطرف كردن اين مي توان تحقق يك جامعه برابر انساني را انتظار داشت.
هر چند از لحن كلام سارتر چنين برمي آيد كه چندان به اهداف عملي اين جامعه آرماني خوش بين نبوده است، اما موضوعات مندرج در «نقد خرد ديالكتيكي» را نمي توان حل مشكل هستي براي ديگران در «وجود و عدم» دانست. چه چرا كه رابطه هم ستيزي ذاتي كه حاكم بر «وجود و عدم» است شايد در اين رساله اندكي تعديل شده و حتي با اتكاء به احكام عقل عملي كانت سعي در رفع آن شده باشد. اما اين نزاع در نقد خرد ديالكتيكي مشكل ديگري يافته و به همان ظرافتي كه اگزيستانسياليسم هستي و نيستي به ماركسيسم تبديل مي شود، فردي كه مبتني بر آراي هوسرل و هيدگر است نيز در كام گروه جمعي فرو مي رود.
سارتر در سال هاي پايان زندگي اش قول نوشتن كتابي درباره اخلاق را داد تا تمام مباحث و پرسش هاي اخلاقي اش را پاسخ گويد. كتابي كه هيچ گاه نوشته نشد و از همين رو عده اي را بر آن داشت كه حكم اصلي سارتر درباره هستي براي ديگران همان جمله معروف انتهاي نمايشنامه دربسته است. آنجا كه شخصيت «گارسن» پس از مدتي جدل با «باستل» و در آغازگاه يك هم ستيزي دوباره «دوزخ را همان ديگران» مي داند.
|