دكتر مسعود يزدي
ماكس شلر؛ فيلسوف پديدارشناس درآثار مهمي چون: «سرشت همدردي و صورتگرايي در اخلاق» و «اخلاق غيرصوري ارزشها» با تمركز بر عواطف انسانِي، عشق و سرشت فردي، امكان هرگونه «من» ، «خرد» و «آگاهي» ناب را به باد انتقاد مي گيرد. به نظر شلر «دل» ؛يعني جايگاه عشق ،حاوي گوهره هستي آدمي است تا «خرد» يا «من» استعلايي. از اين رو او به نقد آراي كانت، هوسرل و ايده آليسم آلماني مي پردازد. مقاله حاضر اجمالي است از انديشه هاي شلر پيرامون همدردي.
آنچه كه براي شلر مهم است همدردي، يا «سمپاتي» است. در اينجا نه فقط انسانها بلكه طبيعت نيز جزيي از سمپاتي مي گردد. طبيعت از اين نظر مهم است كه جهان سمپاتي براي خود جنبه اي را گشوده و مي توان گفت كه طبيعت جزء لاينفك وجود انساني مي شود. انسان كيهاني در كنار طبيعت جاي مي گيرد و اين در واقع انسان كيهاني است كه جهان طبيعت را دربرمي گيرد. براي انسان كيهاني پديده همدردي حائز اهميت فراوان است.
در اينجا از «من» (Ego ) به سوي «خود» (SELF) روان مي شويم. «خود» بخشي از جهان انساني است كه «من» را پشت سر مي گذارد. «من» در جهان طبيعت دنيايي كوچك و محدود است. «من» در حقيقت بعدي از طبيعت است كه سعي مي كند به سوي خود روان شود. «خود» پديده اي پويا و روان در جهان است و طبيعت نيز در كنار جهان «خود» قرار مي گيرد.
مسئله اي كه شلر با آن روبه رو است، همان سرنوشت متافيزيك غرب است. در جهان متافيزيك غرب «من» جاي «خود» را مي گيرد. «من» داراي اهميت ويژه اي است و خط تشكيل دهنده «من» است. «خود» نيز جهاني است كه جهان كيهاني را دربردارد. بر خلاف دنياي «من» كه داراي بعدي محدود است جهان كيهاني براي انسان داراي برتري خاص است و جهان «خود» را تشكيل مي دهد. متافيزيك، طبق روايت هايدگر، دنيايي سلطه جوست و سازنده دنياي «من» است. در متافيزيك است كه جايگاه ابژه (شيء) تعيين مي شود و اين شيء در متافيزيك زمينه رشد و گسترش «من» است. به عبارت ديگر تمدن هاي آسيايي بر مبناي «خود» استوارند. حال آن كه متافيزيك غرب جهان را بر مبناي «من» تجزيه و تحليل مي كند. اصولاً جهان متافيزيك بر اساس تجزيه و تحليل قرار مي گيرد. پيشرفت تكنيك و تجزيه و تحليل «خود» را به كنار زده و به جاي آن «من» را جايگزين مي كند. در اينجا سرنوشت تكنيك همان سرنوشت شيء اي است كه تجليات شيء نقطه عطف براي آن محسوب مي شود. لذا مي توان مشاهده كرد كه چگونه عليرغم تمامي نظريات «خود» همچنان به صورت يك امر بالقوه وجود دارد و اين طبيعت است كه پديده «خود» را در درون خود دارد.
در روانشناسي نيز «خود» به صورت يك پديده مكانيكي خويش را عرضه مي دارد و با تبديل روانشناسي به فيزيولوژي جهان مكانيكي «من» شكل مي گيرد. در جهان فيزيولوژي شيء اهميت خود را پيدا مي كند و در كنار فيزيولوژي و جهان پزشكي قرار مي گيرد. تحليل آناتومي انسان بخشي از شيءگونگي آدمي است، در واقع آناتومي است كه شيء را صدر پديده ها قرار داده و باعث مي گردد كه پديده هاي انساني به صورت شيء در آيند.اين چيزي است كه اصطلاحاً شيءگونگي ناميده مي شود. در شيءگونگي الگوي مسلط براي جهان انساني جهان شيء است. شيء گونگي دنياي فرو كاستني و تبديل پذير به جهان اجزاست. در دنياي فيزيولوژي حيواني(و انساني) اجزاي تشكيل دهنده جهان انساني خود را بيش از پيش با جهان شيء مرتبط و نزديك مي دانند.براي هايدگر دنياي نيچه همان جهان شيء شده فيزيولوژيك است. در جهان اراده معطوف به قدرت ابعاد فيزيولوژيك انساني خود را در قالب ميل به قدرت نشان مي دهد.
اصولاً دنياي فيزيولوژيك پديده اي است كه در انسان ميل به قدرت را مطرح مي كند. قدرت پديده اي است كه گرايش به قدرت را در انسان طرح مي كند. لذا قدرت داراي بنياد فيزيولوژيك است. در اينجا ما با يك تفسير پزشكي يا شبه پزشكي از انسان مواجهيم. دنياي فيزيولوژيك، جهاني است كه در آن شيء اهميت خاص دارد. شيء نشان دهنده و بيان كننده جهان انساني است. در جهان فيزيولوژيك شيء باعث تسلط همه جانبه بر انسان مي شود.
همين بحث در مورد انسان شناسي نيز مطرح است. انسان شناسي نيز عليرغم تلاش و كوشش خود هنوز در حيطه شيء قرار دارد، لذا مي توان مشاهده كرد كه چگونه شيءگرايي بر انسان شناسي غلبه كرده است. شيء با انسان رابطه اي نزديك دارد و بدين دليل است كه شيء بر انسان و انسان شناسي غلبه مي كند. تنها تمدنهاي آسيايي از يوغ سلطه شيء بر كنارند. در تمدن هاي آسيايي «خود» محل تجلي مي شود و رابطه قدرت در انسان شناسي به كنار مي رود. قدرت در اينجا به معناي رابطه با شيء است و اين شيء در نهايت جهان قدرت را شكل مي دهد.
دنياي فيزيولوژي در نهايت داراي شعبه نيهيليسم است. جهان فيزيولوژي سراسر با شيء سر و كار دارد. لذا بدين خاطر شيء جزيي از ساز و كار قدرت قرار مي گيرد. به عبارت ديگر قدرت، شيء و نيهيليسم اجزاي يك كل هستند كه با ديدگاه هايي مانند كاتوليسيسم در تضاد و اختلاف مي باشد.
در اينجا ما با مسئله اي برخورد مي كنيم كه اسم آن را «بيزاري» گذاشته اند. اين مفهوم كلاً از نيچه به دست مي آيد و از نظر جامعه شناسي مختص جوامع پيشرفته صنعتي است. به عبارت ديگر در جوامع صنعتي است كه «بيزاري» قابل مطالعه بوده و به طور كلي در حيطه طبقه متوسط پايين قرار مي گيرد. بر طبق همين ديدگاه است كه مي توان نازيسم را تجزيه و تحليل كرد.
نازيسم كلاً داراي خصلت «بيزاري» است و به واسطه وجود اين بيزاري است كه نازيسم خود را نشان مي دهد؛ اما «بيزاري» عمدتاً پديده اي ضد زندگي است. در اينجا آنچه ديده مي شود نقطه مقابل همدردي با طبيعت است. طبيعت باعث مي شود كه در سطحي كلي گفتگوي انسان با طبيعت جريان يابد. اما بيزاري داراي خصلتي ديگر است. در اينجا حتي با يك نوع سوسياليسم بيزاري برخورد پيدا مي كنيم. وجود سرمايه در دست گروهي محدود باعث پيدايش «بيزاري» مي گردد.«بيزاري» نقطه مقابل جهان مسيحي است و اين جهان مسيحي است كه در آن بيزاري جايي ندارد.بيزاري باعث سلطه بر طبيعت شده و نوعي خشم در آن ديده مي شود. ماكس شلر با ديدگاه پديدارشناسانه «بيزاري» را به بررسي مي گذارد.بيزاري باعث بسته شدن «خود» مي گردد و «خود» در جهان بيزاري نمي تواند جنبه اي از خويش را نشان دهد.به عبارت ديگر بيزاري نقطه مقابل «خود جهاني» است و اين «خود جهاني» است كه در نهايت بر بيزاري غلبه مي كند.
|
|
عشق بعد برتر انساني است، حال آن كه «غريزه» مي تواند در بعد بيزاري قرار گيرد. عشق كلاً فراسوي «من» قرار مي گيرد. «من» به معناي خودخواهانه آن جزيي از جهان بيزاري است. هر قدر ستايش از «خود» توسعه يابد، امكان وجود و تجلي بيزاري نيز بيشتر مي شود. خودخواهي نوعي از بيزاري است كه در آن سلطه بر طبيعت به اوج خود مي رسد
اين پديده (بيزاري) در جهان پيشرفته صنعتي قابل ملاحظه است. براي شلر كلاً اخلاق مسيحي نقطه مقابل جهان بيزاري است چرا كه در اخلاق مسيحي اخلاق برتر ديده مي شود.
در اينجا ما با پديده «عشق» و «غريزه» برخورد پيدا مي كنيم. عشق بعد برتر انساني است، حال آن كه «غريزه» مي تواند در بعد بيزاري قرار گيرد. عشق كلاً فراسوي «من» قرار مي گيرد. «من» به معناي خودخواهانه آن جزيي از جهان بيزاري است. هر قدر ستايش از «خود» توسعه يابد، امكان وجود و تجلي بيزاري نيز بيشتر مي شود. خودخواهي نوعي از بيزاري است كه در آن سلطه بر طبيعت به اوج خود مي رسد. «عشق» و جهان «شخصيت» دو بعد از يك پديده اند. به واسطه عشق است كه شخصيت رشد مي كند و اين پديده در كنار عشق شكل جهان شمولي مي گيرد. اصولاً «عشق» سبب پيدايي و تكوين بعد جهان شمول مي گردد.
در اينجا فرد در كنار طبيعت قرار مي گيرد. فرد و فرديت از سوي ديگر مي تواند نشانه اي از بيزاري باشد. فردگرايي، به عبارت ديگر، نوعي جهان بسته است كه فرد در آن محبوس «بيزاري» است. فردگرايي نقطه مقابل جهان ستايش از طبيعت است. در دنياي ستايش از طبيعت فردگرايي معني خود را از دست مي دهد. در اينجا مي توان به اخلاق فايده گرايانه اشاره كرد. اخلاق فايده گرايانه از نظر شلر نقطه پاييني در تحولات اخلاقي است. در فايده گرايي است كه «سود» به عنوان معيار حاكم خود را عرضه مي كند. «من» و فايده گرايي، دو بعد از يك جريان اند و اين فايده گرايي است كه بيزاري را توسعه داده و اخلاق سودجويانه را رشد مي دهد.
جهان سودجويانه باعث تضعيف «خود» شده و سلطه شيء به اوج خود مي رسد. اصولاً جهان سودجويانه بر مبناي شيء قرار مي گيرد و حال آن كه اخلاق كيهاني، از جهان سودجويانه فراتر مي رود. در اخلاق كيهاني نوعي ديالوگ با جهان وجود دارد و اين اخلاق كيهاني است كه از جهان سودجويانه فراتر مي رود. در سودمندجويي فرد در نوعي چارچوب فردگرايي اسير است و اين فردگرايي است كه بيزاري و سودجويي را در كنار يكديگر دارد. در سودمند جويي گسترش فرد در كنار طبيعت جاي چنداني ندارد. به عبارت ديگر اخلاق كيهاني جهان سودمندجويانه را كنار مي گذارد. لذا «عشق» و سودجويي دو نقطه مقابل يكديگرند. «عشق» جهان فراتر از «من» است. در دنياي «من» عشق جايي ندارد. در اينجا عشق «روحاني» نقطه مقابل عشق «حياتي» است. در عشق «حياتي» است كه فرد و فرديت توسعه مي يابد و عشق «روحاني» به كنار زده مي شود. در عشق حياتي ابژه در كنار اين نوع از عشق قرار مي گيرد و به علت مكانيسم تسلط است كه عشق «حياتي» اهميت پيدا مي كند.
حيات در اينجا كلاً يك پديده فيزيولوژيك است و عشق حياتي بعد چشم گير آن است. جهان حياتي همان جهان فيزيولوژيك است كه نقطه مقابل دنياي روحاني قرار مي گيرد. آنچه در جوامع صنعتي كمتر ديده مي شود وجود همين بعد روحاني در عشق است، چرا كه در جوامع صنعتي جهان به صورت اراده معطوف به حيات ديده مي شود.