پنجشنبه ۱۷ شهريور ۱۳۸۴ - - ۳۷۹۵
بر آستان جانان...
001176.jpg
عكس: مجيد سعيدي
اميرحسين مدرس
زيارت عتبات عاليات بويژه حرم مطهر حسيني و اميرالمومنين علي (ع)، آرزويي است كه هر شيفته اي را مست مي كند. از اين رو در هر گوشه و كنار، با اشك روان و سوز دل، اين زمزمه جاري است كه تشنه آب فراتم، اي اجل مهلت بده‎/ تا بگيرم در بغل، قبر شهيد كربلا... . مي ترسيدم آرزوي كربلا بر اين دل سودازده بماند كه ظاهرا نماند، اما مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم...
كمتر از يك ماه پس از اشغال عراق توسط نيروهاي آمريكا و انگليس و الباقي اذناب، در فروردين 1382، همزمان با ماه صفر، ماموريتي پيش آمد كه مراسم عزاداري اربعين حضرت سيدالشهدا (ع) به طور مستقيم از كربلاي معلي گزارش بشود. معمولا كارهاي گزارشي را خبرنگاران و دوستان واحد مركزي خبر به انجام مي رسانند، اما از اين ميان، دست بر قضا، نام من آمد كه نه خبرنگارم، نه گزارشگر. آنچه خواهيد خواند، برش هايي از يادداشت هاي آن سفر شگفت است كه اميدوارم روزي بتوانم در كتابي به همراه عكس هايي كه گرفته ام، منتشر كنم. براي اين ايام خجسته، به نظر خودم، چيزي مناسب تر از اين يادداشت ها نديدم كه پيشكش تان كنم. چه كربلاست، رفيقان، خدا نصيب كند...
***
گرفتار زندگي امروز و دستگردان كردن پول هايي كه ذره ذره به دستت مي رسد براي اقساط مختلف، اجاره خانه و قبوض و از اين كوفت كاري ها هستي كه يكهو تلفن همراهت زنگ مي زند و وسط چنين معركه اي صدايي از آن سوي خط، تو را به سفر مي خواند؛ آن هم نه مثل دفعات قبل به اتريش و مجار و ايتاليا و عثماني و يونان و بريتانيا كه ناز كني و به قول اصفهاني ها قر بيايي كه: نه!
به جايي مي خوانندت كه خلقي از مالشان براي آن گذشته اند و از آبرو و چه مي گويم؟ از جانشان و از تكه تكه بدنشان. انگار كه جواز و تذكره ورود به چنان سرزميني، بهايي همچون هر آنچه كه صاحب آن سرزمين، به ظاهر از آن گذشت، مي طلبد. به كربلا مي خوانندت.دو بار از كاروان هاي زيارتي سابق جا مانده اي و حسرت به دل و عجيب دلت سوخته است كه رفيقانت رفتند و تو نتوانستي. دفعات قبل به عذر بي پولي و نداشتن خرج سفر و بهترش را بگويم: بي توكلي نرفته اي، اما اين بار چه؟ خبر مرگت، خرجت هم كه پاي سازمان است و مثلا ماموريت است. درنگ مي كني و مي گويي كه براي برنامه اي تلويزيوني (نشانه، شبكه 3) تعهد داري و از اين قضايا، مي گويند: حل مي كنيم. جواب مي دهي: خب حل كنيد، آمدنش با من !
گيج، سرگشته، حيران، مات، دست و پاچلفتي، گول و منگ، مست... نه، اينها هيچ كدام توصيف هاي رسايي براي حال ساعت هاي بعد نيست. هوايي شده اي مي شود؟ نمي شود؟ اگر نشود...؟ ولي اگر بشود...؟ يا كاشف الكرب عن وجه الحسين(ع) اكشف كربي بحق اخيك الحسين (ع) .
به خود مي آيي و مي بيني كارت شناسايي مخصوص و بليت هواپيما را دم كانتر اهواز در فرودگاه مهرآباد به دستت داده اند و التماس دعا...! باورت نمي شود كه همه اين كارها و هماهنگي ها، سه ساعته صورت گرفته است. پرواز با تاخير همراه است و در اين فاصله، تلفني به برخي از رفقا اطلاع مي دهي كه راهي شده اي. جز حيرت و حسرت و بغض گلوگير نصيبشان نيست. گروه، روز قبل به اهواز رفته و امروز ظهر (31 فروردين 82) قصد حركت به خارج از مرز داشته، ولي منتظر مانده اند تا كارت دعوت تو هم برسد.اكنون، داخل هواپيما نشسته اي و فكرت هزار رنگ مي شود. از همين جاي سفر، همه چيز برايت رنگ ديگري دارد؛ حس ديگري، بوي ديگري، معناي ديگري. مي انديشم: نام من هم حسين است!
واي... امان از اين راه... تمام مو و ابرو و مژه و حلقمان را خاك پر كرده بود. لباس مشكي و كفش تيره مان حالا ديگر از غبار راه، رنگ روشن به خود گرفته بود. به آسفالت مي رسيديم، ولي نه الان؛ درست نزديك العماره، يعني حدود 15-10 كيلومتري اش!به فاصله چند دقيقه بعد، وقتي از روي پلي مي گذشتيم (با آن ماشين هاي اسقاطي نمره بابِل!)، كودكاني نمي دانم از كجا پيدا شدند و شروع كردند به دويدن در پي ماشين هاي ما. معلوم بود چيزي مي خواهند. همان طور در حال حركت، چند بطري آب معدني و چند بسته نان برايشان انداختيم. صلاح نبود توقف كنيم؛ از توقف در برابر افرادي كه در جاده مي ديديم، بشدت پرهيزمان داده بودند. افراد مسلحي را مي ديديم كه پراكنده با شنيدن صداي ماشين ها از مخفيگاهشان بيرون مي جستند و نگاهي مي كردند و دوباره همان جا مي تپيدند. راهنما گفت كه اينها يا گشتي هاي مردمي هستند يا قاچاقچي يا قطاع الطريق! گفتم: احسنت به اين تشخيص دقيق و قطعي!باز هم امان از اين راه كه تمام شدني نبود انگار. از فرط گرد و خاكي كه روي سروتنمان نشسته بود، شده بوديم مصداق كل شيء يرجع الي اصله ! گه گداري حسي مي آمد سراغم و اشكم را سرازير مي كرد كه: اين چگونه طلبيدني است...؟ اين همه سختي و مشقت راه و لقمه را دور سر چرخاندن... . يكهو به ذهنم زد كه خب، حالا اربعين است و ما هم مسافر كربلا. اهل بيت امام حسين (ع) هم با سختي و مشقت و احيانا خاك آلود به كربلا بازگشتند و شايد اين بساط هم بخشي از اين دعوت است. شايد سيدالشهدا(ع) مي خواهد ما را خيلي تحويل بگيرد و ذره اي از آن سختي راه كاروان را نشانمان بدهد. با اين تفاوت كه هيچ كدام از ما مجروح و مضروب و دردمند و داغديده نيست و بعد هم اين بيت را مي خواندم (در مايه دشتي) كه جمال كعبه چنان مي دواندم به نشاط‎/ كه خارهاي مغيلان، حرير مي آيد و اشك بود كه شيار مي كشيد روي صورت هاي خاكي. نمي دانم، شايد اين حرف ها و حس ها به درد كسي غير از خودم نمي خورد.كمي قبل از كربلا، به شهر حله رسيديم؛ شهري كوچك و باصفا و پر از نخل. هر 300، 400 متر مزاري از اولاد پيامبر (ص) با پرچم و پنجره هاي سبز و بنايي بسيار بسيار ساده و كوچك. هركدام، بهانه اي براي شكفتن لب ها به گل صلوات و نيز ياد علامه حلي سترگ و داستان تشرف معروفش به محضر ولي مطلق، حضرت صاحب الامر (عج) و ميراثي كه از علوم اسلامي و دانش و معارف شيعي به يادگار گذاشت. اين ابيات سعدي نيز از ذهنم گذشت كه ما را همه شب نمي برد خواب‎/ اي خفته روزگار درياب / در باديه تشنگان بمردند / وز حله به كوفه مي رود آب... از حله به بعد، ديگر قوات التحالف (نيروهاي متحد) را نديديم و شنيديم از اهالي آنجا كه ستاد فرماندهي نيروهاي متحد دستور داده كه در اين سه، چهار روز، نزديك كربلا آفتابي نشوند وگرنه رنگشان مهتابي خواهد شد! از حدود 10 كيلومتر مانده به كربلا، ازدحام و صفوف طولاني ماشين ها و اتوبوس ها شروع شد كه ميليمتري حركت مي كردند. مردم هم در گروه هاي بزرگ و چندصدهزار نفري، پياده و پابرهنه به سمت كربلا در حركت بودند. شخصا نيت كردم كه چونان قطره اي در دل آن درياي بيكران مشتاقان و زائران، حل شوم و همپاي شان پياده وارد كربلا شوم. در طول اين مسير، قبايل و هيات هاي مختلف، قدم به قدم چاي و غذا و آب خنك به مردم مي دادند و چه تحويلي مي گرفتند عزاداران و زوار امام حسين (ع) را. هركس به اندازه توان و وسع، خدمت مي كرد. آنها هم كه هيچ نداشتند، با يك آبپاش پلاستيكي كوچك به سر و صورت زوار آب مي پاشيدند. هوا هم گرم.
در يكي از ايستگاه هاي پذيرايي نشستيم و چاي خورديم؛ پررنگ و گس و پرشكر. ياد ايستگاه هاي صلواتي خودمان افتادم. دستور رسيد كه دوباره سوار ماشين شويم و از راهي ميانبر برويم. چاره اي نبود. سفر گروهي، تك روي ندارد. سوار شديم و از پشت جاده اصلي، حركت را ادامه داديم؛ كنار فرات!
بچه هايي را ديديم كه در فرات آب تني مي كردند و با شادي كودكانه اي به هم آب مي پاشيدند. يكي، دو نفر هم با نخ و چوبي مشغول ماهيگيري بودند، اما صداهايي كه در ذهنم مي پيچيد، با تصاويري كه مي ديدم مطابقت نداشت؛ صداي ضربان قلب هايي را مي شنيدم كه پس از ساعاتي شمشيرزدن، لختي ايستاده اند تا نفسي تازه كنند و عرق از جبين برگيرند و باز به وسط ميدان بروند؛ صداي مردي را مي شنيدم كه در حق دوستانش كه در ميانه ميدان هستند، دعا مي كند؛ صداي گريه كودكاني را مي شنيدم كه از گرما و تشنگي بي تاب شده اند.ظهر، به كربلا رسيديم (19 صفر) و چه قيامت كبرايي بود از مردمي كه هروله كنان به سمت حرم مي رفتند. غوغايي بود. گيج بودم: خدايا، راست راستي اينجا كربلاست؟! همين است؟ خودش است؟ من اينجايم؟ آن حرم حسيني است؟ آن ديگري حرم عباس بن علي (ع) است؟ خواب نمي بينم؟ قدم هايم روي زمين كربلا كشيده مي شود؟... تاب نياوردم، از ماشين بيرون جستم و به دل جمعيت زدم و فرياد كشيدم: جانم حسين...! نيمه شب، وارد حرم قبله دل و قطب عشق، حضرت سيدالشهدا (ع) شدم؛ با حالي آميخته به اضطراب و شوق. صداي تپش قلبم را به وضوح مي شنيدم و پلك هايم مدام مي جست. ياد شعر زنده ياد اخوان ثالث افتادم:  هان نلرزي دست... لحظه ديدار، نزديك است... براي اينكه آرام تر شوم، نخست به زيارت حبيب بن مظاهر رفتم و ديگر شهدا و سپس وارد روضه منوره سيدالشهدا (ع) شدم و ضريح شش گوشه را همچون تخت سلطنت آفرينش ديدم و قرار، چيست؟ صبوري كدام؟ تاب، كجا...؟
طواف به گرد قبله دل شروع شد. همين طور مدام گرد ضريح مي چرخيدم و اشك و اشك واشك. يادم افتاد كه در مجالس روضه، به دعاي انشاءالله ضريح شش گوشه امام حسين (ع) را در آغوش بگيري آمين گفته بودم و حالا اين من و اين هم همان ضريح شش گوشه. رفتم طرف ضريح و پنجه هايم را گره زدم به آن روزنه ها و سينه ام را به آن چسباندم و شروع كردم به نجوا: نسبت بندگي ما به تو امروزي نيست / ذره بوديم در آن روز كه خورشيد شدي...

پس چرا گريه مي كنند؟
سيدشهرام شكيبا- زنگ موبايل! آنقدر اين يك سال اخير اخبار بد از گوشي اين موبايل كوفتي شنيده ام كه صداي زنگ آن (اگرچه براي خنده، زنگ احمقانه اي برايش انتخاب كرده ام) برايم حكم قارقار كلاغ را دارد. هول برم داشت. آن طرف صداي دوست بود و احوالپرسي و سفارش مطلب؛ آن هم براي روزنامه. عجيب بود. آنقدر كه وسط پايتخت يك كشور آفريقايي كه آدميزادگاني مثل شب و نصف شب از كنارت مي گذرند، يكي كه شكل همان هاست يك دفعه بگويد: به! سلام آقاشهرام، شما كجا، اينجا كجا؟ و يكي از بچه هاي باصفاي جنوب كشور خودمان باشد كه دوره دانشجويي، يك بار پول چايي اش را در سلف حساب كرده اي. حالا من كه همه فراموش كرده اند شايد بلد باشم از انشاي دوم راهنمايي 12 بگيرم را كسي نويسنده بداند، خيلي عجيب است و عجيب تر اينكه كسي مرا روزنامه نگار بداند؛ من كه اگر گاهي چشمم به آن جعبه قلم پلاستيكي كه عوض قلم بلورين در جشنواره مطبوعات به دمم بسته اند، نيفتد، يادم نمي آيد كه وقتي يك چيزهايي در جرايد نوشته ام. باز هم صفاي دوست مهربان كه اينهمه ازيادرفته و اين قلم ازدست رفته را فراموش نكرده.
***
پنج شنبه، سوم شعبان سال چهارم هجري در مدينه.
پيامبر آخرين، به اسماء بنت عميس فرمود: فرزند مرا بياور. اسماء، نوزاد را در پارچه اي سپيد پيچيد و به خدمت حضرت برد. رسول اكرم (ص) نوزاد را در دامان خويش گذاشت. در گوش راست وي اذان و در گوش چپ وي اقامه گفت.
جبرئيل فرود آمد و گفت: حق تعالي تو را سلام مي رساند و مي فرمايد كه چون نسبت علي (ع) به تو به منزله نسبت هارون است به موسي، پس اين نوزاد را به اسم پسر كوچك هارون كه شبير است، نام بگذار و چون لغت تو عربي است، او را حسين نام كن. مصطفي (ص)، حسين بن علي بن ابي طالب (ع) را بوسيد و گريست و فرمود تو را مصيبتي عظيم در پيش است و آنگاه لعنت كرد قاتل حسين (ع) را.
پرسيدم: مگر امروز، روز تولد امام حسين (ع) نيست، پس چرا گريه مي كنند؟ پيرمرد نخواست چيزي بگويد كه زبان كودكي در پاسخ من خردسال نگشاده باشد. گفت: درست است كه روز تولد امام حسين (ع) است، اما ما كه مي دانيم در روز عاشورا چه گذشت. گفت و گريست. پيامبر (ص) نيز گفته بود و گريسته بود و خبر داده بود از آنچه در كربلا...
اين امتزاج شگفت ميان آن نام و اشك از كجاست؟ آيا چنانكه عمان ساماني در گنجينه الاسرار گفته، سرچشمه اش را بايد در عهد و پيمان ازلي جست؟... . نمي دانم. راستي همين كه امام زمان (عج) در زيارت ناحيه مقدسه فرموده اند: بامدادان و شامگاهان بر تو سوگواري مي كنم و در مصيبت جانسوزت به جاي اشك، خون گريه مي كنم ، كافي نيست؟
عقل مي گويد: روز عاشوراست، در خانه بنشين و در خلوت كتابي بخوان و اشكي بريز و شعري بگو. و جنون نمي گذارد. چنان به ميان عاشقان مي كشاندت كه اگر از بيرون نظاره گر باشي، خودت را نخواهي شناخت.
شايد بد هم نباشد كه آدم روز عاشورا پاي صحبت دكتري روي صندلي بنشيند و همه عقلش را درگير عاشورا كند و از كشفيات و تشكيكات حضرت دكتر شگفت زده شود و تازه كلي هم نتايج سياسي و ... بگيرد و گاهي هم در اوج صحنه هاي ماجرا به قاعده پر مگسي اشك، چشمش را تر كند كه گفته اند: هم گريه كننده، هم حتي آنكه اداي گريه را درمي آورد... . هرچند كه اين قضيه را هم شايد همان آقاي دكتر رد كنند، اما من دلم مي خواهد مثل طفل پدرمرده گريه كنم. سخنراني كه هيچ، حوصله شنيدن صداي هيچ مداحي را هم ندارم. ياد آن پيرمرد آذري بخير كه فقط يك بار و يك جمله صدايش را در نوار شنيدم كه گفت: امروز، روز عاشوراست، نوحه خوان نمي خواهد . و چنان با صداي گرفته اش مي گريست و زبان گرفته بود كه همه جمع را منقلب كرده بود.
نمي دانم چرا با همه ارادتي كه به اهل علم دارم، نمي توانم خلوص و عشق نهفته در اشك هاي شيخ جعفر مجتهدي، حاج رسول ترك (حاج رسول ديوانه) و ده ها نفر ديگر كه چون زنده اند، مي ترسم راضي نباشند را با هزاران كيلو تحقيق و تحليل دكترهايي كه وقتي از عاشورا مي گويند، گوشه چشمشان هم نمناك نمي شود، عوض كنم. خوب مي دانم كه بايد از همه زوايا به عاشورا نگاه كرد، ولي حال عالمي كه عاشقانه نمي گريد را درنمي يابم (اصلا نمي دانم چرا هميشه در رساله هاي دل و جان و دعواهاي عقل و عشق، دلم مي خواسته و مي خواهد كه حتما عشق و جنون پيروز شود).
اين را هم بگويم كه عشق، بي ديدن جلوه اي از رخ محبوب پديد نمي آيد و داشتن چشمي كه ببيند و بشناسد نيز مقامي است كه به هر كس ندهند. و آنكه ديد و شناخت، در هر وادي كه بوي دلدار به مشام برسد، قدم خواهد گذاشت. چنين نيست كه عشاق حضرتش به واسطه عشقي كه دارند از طلب غافل شوند و مي دانيد و مي دانند كه طلب از شروط عشق است. بي شك طلب، عاشق را به وادي تحقيق نيز خواهد كشاند و هرچه شناخت بيشتر، عشق و احترام و بندگي به قاعده تر. پس عاشقان را با بي ادباني كه در مجالس اهل بيت به جاي سخن عاشقانه و از سر شناخت و احترام، جهل و ياوه مي پراكنند و بي بهره از اندكي ذوق و سواد، به ادعاي عاشقي با بدترين تعابير و لحن و لفظ و صوت از اهل بيت ياد مي كنند، كاري نيست. چه، كردار بي ادبان، سماجت بر سفاهت است و رفتار عاشقان، دلالت بر ارادت دارد. يكي انگار ميان ذكر نيم ساعته و مدامش، نام اهل بيت را با سكسكه ادا مي كند و با لحن اراذل و اوباش در ميان دعواهاي خياباني حرف مي زند و يكي با اين زمزمه جانسوز همه را آتش مي زند كه:
شيعتي ما ان شربتم ماء عذب فاذكروني
او سمعتم بشهيد او غريب فاندبوني
ليتكم في يوم عاشورا جميعا تنظروني
كيف استسقي لطفلي فابوا ان يرحموني (1)
ان لقتل الحسين حراره في قلوب المومنين لا تبرد ابدا. مي گويد اين جمله را هنگامي كه پيامبر (ص)، حسين بن علي (ع) را بر زانوي مبارك خويش نشانده بود، گفت.
روايت است كه چون تنگ شد بر او ميدان
فتاد از حركت ذوالجناح وز جولان
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
نه سيدالشهدا بر جدال طاقت داشت
هوا ز باد مخالف چو قيرگون گرديد
عزيز فاطمه از اسب سرنگون گرديد
بلندمرتبه شاهي ز صدر زين افتاد
اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد
وقتي كار حسين (ع) تمام شد، فرشتگان صدا به گريه بلند كردند و گفتند اي پروردگار ما! اين حسين برگزيده تو و فرزند برگزيده توست و فرزند دختر پيامبر توست. سپس خداوند، سايه حضرت قائم (عج) را نماياند و فرمود: به دست اين مرد، انتقام خواهم گرفت.
پي نوشت:
۱ - شيعيانم هرگاه آب گوارا مي نوشيد مرا ياد كنيد‎/ يا اگر غريب و شهيدي را ديديد بر من بگرييد/اي كاش در روز عاشورا بوديد و مي ديديد چگونه براي طفل شيرخوارم آب طلب مي كردم و بر من رحم نكردند.

يادداشت آخر
اينجا ردپاي ستارگان گم شده است
001170.jpg
احمد عزيزي*
دروازه مردمك ها باز مي شود و كاروان اشك ها به راه مي افتد. مژگان مرطوب واژه اشتياق، قطره قطره بر سنگفرش فراق خود مي افتد و پهناي صورت را سيلاب معاني فرا مي گيرد. دخترك زيباي آفتاب با گيسوان طلايي اش در امواج بي تاب احساسات آنقدر پيش مي رود كه در اواسط دريا به هيات غروبي غمگين درمي آيد. اندك اندك از خيمه خواب ها، خوشه هاي خاطرات برمي خيزند تا به داس خونين ماهتاب معكوسي ديگر خيره شوند...
اينجا ردپاي ستارگان گمشده است و كجاوه هاي كجي كه با خود، جوجه هاي زرين خورشيد را به اسارت ابرهاي هولناك مي برند: بيرون گردبادي عظيم بر شانه شن هاي روان پيش مي رود و كودكان عطش، مادران موهوم باران را تضرع مي كنند؛ در حالي كه سيل سيلي  ها در فاصله دو رودخانه جاري است، در حالي كه مزارع سوخته، آخرين طشت هاي خاكستر خويش را برسر گرفته اند و آهسته آهسته در گرداب آتش فرو مي روند.
آه! بر سر اين نيزارها چه رفته است، بر سر اين ني ها ... و اين نردبان ابرناك به گودال سهمگين كدامين خاطره خونين، پايان جهان را پاي مي گذارد؟ و اين كبوتر هراسان كه در نبض نامنظم طوفان پرواز مي كند از مبدا كدام پرتگاه عظيم زمين برخاسته است؟ و با بال هاي نازك خود عزم نشستن بر كدام كنگره هاي زمان را در سر مي پروراند، در عصري كه افق هاي آينده تاريك است، در عصري كه سرب ها سينه آدميان را نشانه گرفته اند؛ در عصر پرتلاطم يخبندان! در عصري كه عصر شمارش معكوس سرهاي بريده و رقص شمشيرهاي گرسنه است؛ عصري كه دسته دسته خورشيدهاي نوشكفته تسليم سايه ها مي شوند؛ عصري كه شمشيرهاي برهنه شمرآگين، هل من يزيد مي طلبند؛ عصري كه طشت يحيي در پيچ و تاب رودخانه تعميد ناپديد مي شود. اين تك سوار سپيد كيست كه در باران تيرها و در برق شمشيرها مي تازد و در نيزار سرخ نيزه ها فرو مي رود؟
آري، اين خوشه هاي طلايي خورشيد و اين شمعدان هاي نقره اي ماهتاب، براي قتلگاه قمري ها و مزار شقايق ها به راه افتاده اند، از جاده اشك ها و از گذرگاه تنگ مژگان ها مي گذرند تا به سوي سرزمين دل هاي شكسته و بغض هاي فروريخته رهسپار شوند؛ قومي كه تابوت طلايي خود را از گردنه هاي هولناك جغرافياي جهان عبور مي دهد تا به مرزهاي شهادت تاريخ برساند.
اينك اين گودي قتلگاه نيست؛ بلنداي تاريخ بشريت است كه در برابر ما نمودار مي شود و حسين نقطه اي است كه دايره انسان را به دو قسمت تقسيم مي كند و ظهر عاشورا، فواره اي كه بلندترين ارتفاع بشر را نمايان مي سازد.
آري، چراغ هدايت و مشعل روشنايي تا قيام قيامت از خيمه هاي سوخته حسين پرتوافشاني مي كند. حسين تشنگان را با لب هاي برآماسيده خود سيراب مي سازد، بندهاي دروني را پاره مي كند و زنجيرهاي بيروني را مي گسلد تا قبيله آدميان را به چراگاه موعود و مرتع منتظر برساند.
اكنون اي ضريح مقدس كه راه تو از ميان مويرگ هاي ماست! اي ضريح متبرك كه سجده بر آستان تو، مهر عبور آدميان از خاك تا خدا و گذرنامه انسان از ملك به ملكوت است! اي ضريح معطر كه بر فرش گل هاي سرخ گام برمي داري تا آرام آرام بر ملتقاي تاريخ بنشيني! اي ضريحي كه محمل ليلاي مجنونان حسيني و غبار تو از صحراي سوخته شهيدان برمي خيزد! اي ضريح مطهر كه با زنگوله دلهاي عاشقان از گذرگاه زمان عبور مي كني و با هر حركت خود دلهاي درخون تپيده دلدادگان را تكان مي دهي! اي ضريحي كه تماشاي تو، تحريك مژگان مدهوشان و سرمه چشم شيفتگان است و نظاره تو چشمك حوريان و چراغاني لاله زار شهيدان را به خاطر مي آورد! اكنون كه دامن كشان از برابر چشمان ما مي گذري تا بر جايگاهي بنشيني كه مسيح آن را از نافه آهوان و مشك غزالان معنبر ساخته است، اكنون كه مي خواهي بر بلندترين نقطه جهان فرود آيي و بر گلوگاه تاريخ بشريت بنشيني، اكنون كه مي خواهي بر سينه حسين كه عرش رحماني است، قرار گيري و بر آرامگاه قبله عاشقان آرام گيري، اكنون كه مي خواهي به جايگاهي برسي كه مهبط ملائك و فرودگاه فرشتگان است، با گونه هاي نوازشگر خود، دست هاي دلدادگانت را درياب و با لب هاي متبرك خويش، بوسه هاي شيعيان مشايعتگر خويش را پاسخ ده!
اي ضريح زائر كه زاري عاشقانه ما را مي بيني! اي مسافر كربلا كه بوسه بر تو شريان هاي ما را به رگ هاي بريده حسين پيوند مي زند! ما را از دعاي فرشتگاني كه بر گرداگرد تو مي گردند، فراموش مكن! ما را به رقيت رقيه درآور و از براي قلوب مومنين ما سكينه باش!
تو را به زاري زينب سوگند، تو را به آب هاي علقمه قسم، ما را از طايفه طواف كنندگان خويش قرار ده.
والسلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي العشاق الحسين
* نويسنده و شاعر معاصر

جهانشهر
آرمانشهر
ايرانشهر
خبرسازان
در شهر
شهر آرا
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  جهانشهر  |  خبرسازان   |  در شهر  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |