عكس: عطاء طاهركناره
محمدرضا ارشاد
مارتين هايدگر(۱۹۷۶-۱۸۸۹) را يكي از پنج فيلسوف بزرگ غرب دانسته اند. از سويي ديگر، هايدگر در كنار نيچه يكي از بحث برانگيزترين فيلسوفان قرن بيستم است. اين نكته هنگامي اهميت مي يابد كه بدانيم وي بسياري از مباني و بنيانهاي فلسفه غرب به طور كلي و فلسفه مدرن را به خصوص متزلزل ساخته و مدعي نگرش ديگري به هستي است. در كنار جنجال هايدگر در غرب و به ويژه ارتباط يا عدم ارتباط وي با نازيسم سخن هاي بي شماري گفته و مقالات و كتابهاي بي شماري نگاشته شده است، اما حكايت هايدگر در شرق و از جمله ايران حكايت غريبي است كه در جايي ديگر بايد بدان پرداخت. به هر روي دين هايدگر به پديدارشناسي، اگزيستانسياليسم و هرمنوتيك، نظريه سياسي، روانشناسي، الهيات و پسامدرنيته انكارناپذير است. در اين ميان، سياوش جمادي از جمله پژوهشگراني است كه در سالهاي اخير وقتش را مصروف ترجمه و نگارش آثار هايدگر و يا آثاري در باب وي كرده است، به طوري كه ترجمه كتاب هاي «هايدگر و سياست»، «متافيزيك چيست» اثر هايدگر «زمانه و زمينه پديدارشناسي» (نگارش- زير چاپ) را بايد در اين راستا تلقي كرد. جمادي هم اكنون در حال ترجمه كتاب «هستي و زمان» هايدگر از روي متن آلماني در تطبيق با متن انگليسي آن است. به انگيزه فعاليت هاي ياد شده با وي گفت وگويي درباره پديدارشناسي هايدگر و فلسفه وي شده كه مي خوانيد:
* جايگاه فلسفي هايدگر در فلسفه غرب كجاست و چه شأن فلسفي اي مي توان براي وي قايل شد؟
- هايدگر فلسفه كلاسيك يا متافيزيك سنتي غرب را از جهات بسيار اساسي نقد مي كند. در اين حوزه مي توان از مسئله ثنويت آغاز كرد...
* آيا ثنويت (جسم و روح) دكارتي مدنظرتان است؟
- اعم از ثنويت سوبژه و ابژه دكارتي يا ثنويت در مفهوم دو جهان انگاري افلاطوني، نوافلاطوني يا مسيحي. اولين نكته اي كه درباره جهت گيري هايدگر بايد فرا ديد داشت، اين است كه هايدگر قابل تلفيق با جريانهاي عرفاني كه مبتني بر اديان ابراهيمي و دو جهان انگار هستند، نيست.
تفكر هايدگر دو بنيان مشترك يا اساسي را كه در متافيزيك سنتي تا آن زمان غرب بوده، نقد كرده است: يكي دو جهان انگاري كه البته پيشتر توسط نيچه نقد شده بود و ديگري ثنويت سوبژه و ابژه. از اين نظر، تحولي در فلسفه غرب پديد مي آيد و تشبيه «هستي و زمان» به بمب فلسفه قرن بيستم چندان تشبيه دوري نيست؛ چرا كه «هستي و زمان» دو سه چيز را منفجر مي كند. يكي افتراق و ثنويت سوبژكتيويته و ابژكتيويته. بدين معنا كه جهاني در بيرون از من به صورت برابر ايستا هست و من ذهنيتي هستم و ما بين هر كدام از ما فاصله اي هست و امكان دارد كه از يكديگر جدا باشيم. هايدگر در كتاب «هستي و زمان» با تحليل هاي ژرف پديدارشناختي- البته پديدارشناسي خاص خود- روشن مي سازد كه چنين چيزي اگر صحت داشته باشد، امر اوليه و ماتقدم نيست بلكه مسبوق به تماس عملي انسان با جهان است. به بيان ديگر، اولين دسترسي انسان يا دازاين به قول هايدگر به موجودات، دسترسي علمي، نظري و تفسيرگرانه نيست بلكه به محض آن كه با جهان تماس مي يابيم، آن را همچون ابزار مي بينيم؛ يعني تماس يا به قول خودش «besorgende» كه من آن را (تماس) جهان پردازانه ترجمه مي كنم.
در رمان «تهوع» سارتر صحنه اي وجود دارد كه در آن «روكانتن» شخصيت اصلي رمان از جايي مي گذرد، به يك باره سنگي را مي بيند و تصادفاً آن را برمي دارد. به محض آن كه آن را برمي دارد، حال عجيبي را در خود احساس مي كند. به نظر من، سارتر در اينجا اولين تماسي را كه انسان با موجودات دارد، بيان مي كند.بدين معنا كه وقتي روكانتن سنگ را برمي دارد، سنگ از ماده بنجل، بي مصرف، شكل ناگرفته و تعين نايافته تبديل به يك ابزار (zeug) مي شود. بنابراين قبل از آن كه تماس علمي و نظري با جهان داشته باشيم، در واقع در جهان هستيم. اين «در جهان بودن» نظريه اي است كه در كتاب «هستي و زمان» تفصيل داده مي شود، از اين رو هايدگر در مباني اوليه فلسفه غرب زلزله درمي اندازد. بدين معنا كه او به فيلسوفان غرب از دكارت به بعد اعلام مي كند كه شما مدعي هستيد كه فلسفه تان عاري از پيش فرض است، حال آن كه اين طور نيست. تأثير ديگر هايدگر بر فلسفه غرب، نوع خاص پديدار شناسي وي بود. درواقع پديدارشناسي هايدگر، پديدارشناسي هوسرل را منفجر مي كند.
* چرا معتقديد كه هايدگر پديدارشناسي هوسرل را منفجر مي كند؟ در صورتي كه هايدگر نيز به شيوه هوسرل با به كار بستن روش «اپوخه» و با عزل نظر از همه ديدگاه ها و برداشت هايي كه در باب وجود مطرح بود،آنها را در پرانتز مي گذارد. همچنان كه هوسرل نيز بر اين نظر بود كه بايد كليه داده هاي علمي و تاريخي پيرامون يك پديده يا موضوع را ناديده انگاشت و در پرانتز نهاد؟
- اتفاقاً اپوخه تا آخرين لحظات عمر هايدگر با وي هست. در سراسر كتاب «هستي و زمان» اپوخه وجود دارد. هايدگر پديدارشناسي را از محدوده و حبس در آگاهي رها مي سازد. مي دانيم كه پديدارشناسي هوسرل به سولپسيسم (solepsism)، يعني فروبستگي در خود يا همه جهان خودانگاري متهم شده بود.
در واقع هوسرل در پايان عمرش مي كوشيد تا اين مسئله را توجيه كند و توضيحي براي آن بيابد. «مرلوپونتي» بر طبق يادداشتهاي آخر عمر هوسرل در مقدمه كتاب «پديدارشناسي و ادراك حسي» مي نويسد كه هوسرل و هايدگر در اواخر عمر به ويژه در باب مفهوم زمان به يكديگر نزديك شدند. به هر روي، پديدارشناسي هوسرل به ما مي گويد كه از حيطه آگاهي خارج نشويم. لازم مي بينم كه براي روشن شدن بحث به مسئله پديدارشناسي بيشتر بپردازم. در واقع پديدارشناسي شيوه اي است در تفكر كه با هوسرل آغاز مي شود. مي توان پديدارشناسي را- كه به نظرم براي جامعه كنوني ما بسيار لازم و مفيد است- اين گونه تعريف كرد: پديدار شناسي شيوه تفكري است كه بر پرهيز مبتني است.
پديدارشناسي زهد تفكر است. زهد يا پرهيز پديدارشناسي هوسرل بدين معناست كه ما نقطه آغاز تفكرمان درباره جهان را به درستي پيدا كنيم و براي آن كه اين نقطه آغازين را بيابيم، بايد پيشتر امري مانند غسل يا وضوي تفكر را انجام دهيم و آن محو كردن، پاك كردن يا قطع توجه از هر آنچه پيش فرض هاي ثابت يا اصول تحميل شده بر ذهن است.
هيچ حكمي اعم از سلبي يا ايجابي اجازه ورود به آگاهي را ندارد. در واقع هوسرل اين احكام را نه رد مي كند و نه اثبات بلكه آنها را در پرانتز مي گذارد.
به نظر هايدگر، دكارت به «هستم» ، اين داده مشهود آگاهي رسيد ،اما آن را رها كرد.در واقع به جاي اين كه دكارت بپرسد كه اين «هستم» چيست؟ به سراغ «هستنده» اي به نام نفس يا خداوند به عنوان «هستنده برتر» رفت. در واقع نقدي را كه توسط كانت بر ثنويت دكارتي صورت گرفته بود، با هايدگر به كمال رسيد
* آيا مي توان اين را فهم سليم (commen sense) ناميد؟
- در واقع فهم سليم همين است اما ممكن است مدلولي كه مردم در مقابل فهم سليم قرار مي دهند، فهم غيرسليم باشد. امروزه با كلمات خيلي بازي مي شود. هوسرل در كتاب «تأملات دكارتي» بيان مي كند كه دكارت وقتي كه اعلام كرد: «من فكر مي كنم، پس هستم» در واقع به نقطه عزيمتش مي رسد. فكر و انديشه براي دكارت امري شك ناپذير است، نه به دليل استدلال، جهات نظري و نه از راه روابط علي بلكه به اين علت كه داده مشروط، متمايز و بديهي آگاهي است. به نظر هوسرل، دكارت اين نقطه را زود رها كرد و اگر در همان نقطه(فكر) مانده بود و به اثبات وجود جهان، خدا و نفس نمي پرداخت، به پديدارشناسي مي رسيد. هايدگر هم همين حرف را مي زند ولي مي گويد: اگر دكارت «هستم» را رها نكرده بود، به نتايج بهتري مي رسيد. به نظر هايدگر دكارت به «هستم» ، اين داده مشهود آگاهي رسيد اما آن را رها كرد.در واقع به جاي اين كه دكارت بپرسد كه اين «هستم» چيست؟ به سراغ «هستنده» اي به نام نفس يا خداوند به عنوان «هستنده برتر» رفت. در واقع نقدي را كه توسط كانت بر ثنويت دكارتي صورت گرفته بود، با هايدگر به كمال رسيد. هايدگر اين كار را از طريق پديدارشناسي به انجام رساند.
* اما چرا هايدگر از پديدارشناسي خود به «پديدارشناسي هرمنوتيك» تعبير مي كند؟
- اجازه بدهيد قبل از بحث در اين باب به مسأله اپوخه بيشتر اشاره داشته باشيم. مضمون اپوخه هوسرل با اپوخه هايدگر متفاوت است. هرگاه از اپوخه در پديدارشناسي سخن مي رود، بايد به دو چيز توجه داشت:
۱- چه چيزي در پرانتز بايد نهاده شود و چه چيزي بيرون از آن مي ماند؟ درموت موران در كتاب «پديدارشناسي»راجع به كودكي هوسرل مي آورد كه او در سر كلاس موقع تراشيدن مدادش آن چنان دچار وسواس تيز شدن مداد مي شد كه با تراشيدن هاي متعدد آن ديگر اثري از مداد نمي ماند. پديدارشناسي هوسرل و هايدگر اپوخه را به معناي حذف هاي پي درپي در نظر دارند.
* در اين صورت چه چيزي باقي مي ماند؟
- اين همان نقدي بود كه منتقدان جدي هايدگر از جمله مهم ترين آنها؛ يعني آدورنو در كتاب «زبان و اصالت» بدان مي پردازد. آدورنو مي گويد كه از نظر هايدگر وجود؛ يعني آنچه كه موجود نيست. پس هايدگر در باره چه چيزي با ما صحبت مي كند؟
به هرحال، هايدگر حيطه اپوخه را وسيع تر مي كند. او به هوسرل اعتراض مي كند كه انسان نه سوبژكتيويته در خود فروبسته و نه سوبژكتيويته در برابر ابژكتيويته است. در واقع هايدگر از حيطه آگاهي فراتر مي رود.
* يعني هايدگر بر اين نظر است كه هوسرل به مانند كانت و دكارت در پي «من استعلايي» است و در واقع خودش مي خواهد از آن بگذرد؟
- همين طور است. هوسرل در ذهن آن قدر به عقب مي رود كه به چيزي مي رسد كه بر آن« eidos »ها نام مي گذارد. او معتقد است كه اين
« eidos»ها بين اذهاني است. در واقع همان ايده هاي افلاطوني در ذهن آمده است. هوسرل در يادداشت ها و كتاب
«پديدارشناسي زمان» بر اين نظر است كه خداوند هم همان ايده است. در واقع هوسرل يك ايده آليست سوبژكتيو است. البته هوسرل دو جهان انگار نيست اما جهان بيرون از آگاهي را در اپوخه مي گذارد و در جهان آگاهي تأملات بسيار ژرف و آموزنده اي به ويژه از نظر روش دارد. از اين نظر، هايدگر بسيار مديون هوسرل است ولي او (هايدگر) بيان مي دارد كه انسان از آغاز سوبژكتيويته نيست، انسان استعلاست.
* آيا اين« استعلا »ي مدنظر هايدگر با« استعلا »ي هوسرل در معناي فراروي يكسان است؟
- هنگامي كه هوسرل از استعلاء سخن مي گويد، مقصود وي فراروي از آگاهي به ذوات است اما اين فراروي در آگاهي رخ مي دهد. بنابراين هوسرل اصطلاحي به نام «استعلاء حلولي» دارد. در واقع استعلاي هوسرل حركتي است ازمن به سوي جهان و اشياء؛ اما هايدگر بر اين نظر است كه استعلاء ذات هستي انسان است. اصلاً اگزيستانس؛ يعني از خود بيرون ايستادن. انسان ذاتاً قيام ظهوري است. حتي انسان هر روزينه (Das mann) هم واجد اين استعلاست. بدين معنا كه انسان گشوده بر جهان است و از اين نظر جهان قابل انفكاك از انسان نيست. البته اينجا توضيح بدهم كه جهان در تفكر هايدگر حاوي دو معناست: يكي جهاني كه ظرفي است براي اشياء پيش دستي (Vorhanden)؛ يعني اشيايي كه هنوز به صورت ابزار درنيامده اند و ديگري زمان به مفهوم زماني. وقتي كه هايدگر از هستي در جهان سخن مي گويد، همين معناي دوم منظور وي است؛ يعني جهاني كه بيشتر زمانيت دارد تا مكانيت. اساساً انسان در جهان است حتي اگر اين جهاني كه بدان كره زمين مي گوييم وجود نداشته باشد. بنابراين هايدگر هوسرل را وارونه مي كند و از حيطه آگاهي وارد حيطه وسيع تري به نام هستي مي شود. در واقع اپوخه هايدگري عزل نظر از هر آنچه موجود است، مي باشد. هايدگر مراقب است تا مبادا به جهان مفهوم مكاني داده شود. بنابراين اصطلاحات و واژگاني به كار مي برد كه تا حدودي قراردادي است.
|
|
درموت موران در كتاب «پديدارشناسي» راجع به كودكي هوسرل مي آورد كه او در سر كلاس موقع تراشيدن مدادش آن چنان دچار وسواس تيز شدن مداد مي شد كه با تراشيدن هاي متعدد آن ديگر اثري از مداد نمي ماند. پديدارشناسي هوسرل و هايدگر «اپوخه» را به معناي حذف هاي پي درپي در نظر دارند
* اگر به شعار معروف هوسرل توجه كنيم؛ يعني
«بازگشت به خود اشيا» و يا به آراي هايدگر در باب متافيزيك، مي بينيم كه او به مانند استادش؛ هوسرل پيوسته از بازگشت به بنياد چيزها، بن پديده ها و غيره سخن مي گويد و از اين حيث از بيان وي گاهي وقت ها نوعي احساس نوستالژيك دريافت مي شود. هوسرل و به ويژه هايدگر از اين بازگشت به بن و بنياد اشياء و پديدارها چه چيزي را مراد مي كردند؟
- واقع قضيه اين است كه يكي از ترجيع بندهاي مشترك هوسرل و هايدگر آغازه ها، بنيان ها و بن ها بود. در واقع بايد زمينه تاريخي به وجود آمدن پديدارشناسي را بررسي كرد. در واقع ما در زمانه اي زندگي مي كنيم كه زمان نسبي گرايي، آشفتگي و زمان غلبه فيلسوفان نوكانتي بر آلمان و زمانه دموكراسي ليبرالي است كه در شرايط بد اقتصادي آلمان به وجود آمد. من مخالف دموكراسي نيستم اما معتقدم كه همواره موانع دموكراسي از ايجاد يك دموكراسي واقعي در همه جا جلوگيري كرده است. از اين رو، معتقدم آنچه كه باعث پيدايي نازيسم شد، نه دموكراسي ليبرالي كه موانع ليبراليسم بود، در واقع شرايط اقتصادي آلمان آن زمان مانند وام آلمان به متفقين و ... سبب شده بود كه فضايي به وجود بيايد كه آن را در زندگي نامه هاي هايدگر مانند» استادي از آلمان «نوشته زافرانسكي، مي توان ديد. در چنين شرايطي، فلسفه مي خواست ابراز وجود كند. مي دانيم كه فلسفه از ديرباز موضوعي داشته است. ارسطو موضوع فلسفه را هستي به ما هو هستي مي داند. از اين رو وظيفه فلسفه پرسش از سرشت و ماهيت چيزهاست. حالا به هر دليلي كه بوده، هوسرل و هايدگر هم بازگشت به بنيان، آغازه و بن چيزها را در رأس كار خود قرار داده اند. بنيان در تفكر هايدگر خود هستي است.
* گو اين كه فيلسوفان پيش از آنها به انحرافي در نحوه فلسفه ورزي شان دچار شده اند و آنها (هايدگر و هوسرل) آمده اند تا با مطرح ساختن بازگشت به بنيانها و بن ها اين انحراف را از سر راه تفكر بردارند و به اصلاح آن همت گمارند.
- اين كه چرا براي آنها (هوسرل و هايدگر) اين بنيانها اين اندازه مهم بوده و چرا در اين جهت براي خود رسالت مهم فلسفي قائل بوده اند؟ براي من قابل فهم نيست.
* آيا اين بازگشت به بنيانها و نگاه نوستالژيك متعاقب آن، نمي توانست به نازيسم ختم شود؟
- اتفاقاً اين مسأله كه دست مايه انتقاد بسياري از منتقدان آراي هايدگر قرار گرفته است، تا حدي درست است اما فردي مانند پوپر در اين انتقاد افراط روا مي دارد. اساساً وظيفه فلسفه شناختن اصول است. اين يك اصل نظري و در واقع نتايجي كه بعداً گرفته مي شود، نتايج بعد از واقعه است. هايدگر سال ۱۹۳۳ با نازيها همكاري كرد و مرتكب آن عمل ننگين شد.بر همين اساس كساني بعد ها فلسفه وي را با فاشيسم مرتبط دانستند. من توصيه مي كنم كه در اين زمينه نقدهاي آدورنو را بر هايدگر بخوانيد.آدورنو در كتاب «زبان و اصالت» به هيچ وجه به ماجراي سال ۱۹۳۳ اشاره اي نمي كند. در واقع آدورنو درك مي كند كه در آن شرايط روشنفكران در چه وضعي بودند و تنها هايدگر نبود كه به نازيسم پيوست؛ اما در جايي به مناسبت خاصي گفته است كه فلسفه هايدگر تا بن دندان فاشيستي است. مناسبتش هم اين بوده كه برخي به خود آدورنو هم انتقاد كردند كه تو هم در برخي از مقاله هايت به جانبداري از فاشيسم پرداختي، مانند آن مقاله اي كه در آن موسيقيداني را كه در مدح هيتلر آهنگ هايي را ساخته بود، ستودي.
آدورنو در پاسخ مي گويد كه شما (منتقدان) اين همه مقاله هاي ضد فاشيستي مرا از ياد برده ايد و تنها به يكي دو تا مقاله استناد مي جوييد و اگر راست مي گوييد چرا يقه هايدگر را نمي گيريد كه فلسفه وي تا بن دندان فاشيستي است؟ متأسفانه برخي همين جمله را از كتاب آدورنو بيرون كشيده اند و بدون ارتباط با آن مناسبت خاص در جهت كوبيدن هايدگر به كار بسته اند. ادامه دارد