دوشنبه ۲۱ شهريور ۱۳۸۴
انديشه
Front Page

گفت وگو با سياوش جمادي؛ نويسنده و مترجم درباره پديدارشناسي مارتين هايدگر - واپسين بخش
ترس آگاهي
001035.jpg
محمدرضا ارشاد
در نخستين بخش گفت وگوي حاضر جايگاه فلسفي هايدگر در فلسفه غرب به بررسي گذاشته شد و از اين سخن رفت كه هايدگر در سير فلسفي خويش پديدارشناسي هوسرل را دگرگون كرد و پايه هاي پديدارشناسي هرمنوتيك را گذارد. در اين ميان نيز موضوعاتي چون «اپوخه» ، «استعلاء» و شعار «بازگشت به خود اشياء» به بحث گذاشته شد. واپسين بخش مطلب را مي خوانيم:
* برخي از اين لحاظ هايدگر را فيلسوفي ضد مدرنيته دانسته اند. بدون آن كه بخواهيم فعلاً درستي يا نادرستي مدعاهاي آنان را به بررسي بگذاريم، يك نكته را در رابطه با نسبت آراي هايدگر با پروژه مدرنيته مطرح مي سازم: اشاره شد كه هايدگر ثنويت سوژه و ابژه دكارتي را به چالش مي گيرد و «در جهان هستن» انسان را اصل قرار مي دهد؛ يعني ديگر انسان به عنوان سوژه در برابر عالم قرار ندارد بلكه او نيز بر جهان گشوده است...
- هايدگر در حقيقت رابطه نظري و علمي انسان با جهان را رابطه ثانوي مي داند. او مي گويد اين رابطه مسبوق است و اشتباه فيلسوفان اين بوده كه آن را اوليه دانسته اند. در واقع هنوز قبل از آن چيز ديگري وجود داشته است.
* يعني؛ در واقع مدرنيته بر همين اساس (اشتباه فيلسوفان مدرن) شكل گرفته است؟
- بله!  براساس نقطه عزيمت سوژه.
* پس بنابراين در باب پروژه فلسفي هايدگر چه مي توان گفت؟ آيا او در پي راهي غير از مدرنيته است يا پروژه مدرنيته را نقد، ظرفيت سازي كرده و گسترش مي دهد يا قصد گذار از مدرنيته- آن گونه كه پسامدرنها مي گويند _ را دارد و يا مي خواهد راهي ديگر فرا ديدمان قرار دهد؟
- هايدگر فلسفه روشنگري و يا مدرنيته را نقد مي كند. جريان فكري ديگر؛ يعني مكتب فرانكفورت هم آن را به عيار نقد مي كشد.آدورنو و هوركهايمر در كتاب هاي «ديالكتيك روشنگري» و «ديالكتيك منفي» مدرنيته را نقد مي كنند؛ اما اينان به هيچ وجه ثنويت سوژه و ابژه را رد نمي كنند. به نظر آدورنو وقتي سوژه محور شود، اين محوريت باعث مي شود تا او جهان را همچون تخت خواب پروكلوس بنگرد- البته اين تعبير خودم است- مثلاً  نجاري را تصور كنيد كه مي خواهد چوبي را به شكل خاصي در آورد. او چوب را رنده مي كند و تراشهاي چوب به زمين مي ريزد. نجار اين تراشها را ناديده مي گيرد چرا كه آن چوب بايد به قالبي كه در ذهن برايش در نظر گرفته شده، بخورد. در واقع آدورنو آن جهان پردازي هايدگر را به نحو ديگري بيان مي كند ولي عنوان مي كند كه ما (نمايندگان فلسفه مدرنيته) جهان را مطابق با سوژه صرفاً  عقلاني تفسير كرده ايم. به نظر وي انسان كه تنها عقل نيست. انسان در يك شبكه مناسبات بسيار عظيمي از قدرتهاي اداري و سياسي قرار دارد. نقد هايدگر هم به مدرنيته از همين جا شكل مي گيرد. با وجود تقابلها و اختلاف هايي كه ميان هايدگر و آدورنو هست اشتراك هاي بسيار زيادي هم دارند. به نظر هايدگر وقتي سوژه و من محور شد، جهان را برابر ايستاي خود مي گرداند و اجازه نمي دهد جهان آن گونه كه هست خود را از جانب خود بنمايد- تعريف پديدار در بند هفت هستي و زمان- در واقع- به نظر من- هدف مشترك هايدگر و آدورنو اين است كه ما بايد به جهان مجال بدهيم تا خود را آن گونه كه هست نشان دهد. به همين دليل بعدها در هرمنوتيك متن اين مسأله اهميت پيدا مي كند كه روش بايد با حقيقت يكي شود. بدين معنا كه ما به متون اجازه دهيم تا خود سخن بگويند. به بيان ديگر هايدگر و آدورنو هر دو مي خواهند ذهنيت انسان را آزاد كنند و آن را از بند سوبژكتيويته اي كه خود را محيط بر جهان مي بيند رها سازند.
* در اينجا ديگر انسان نمي گويد: «من مي انديشم پس هستم.» پس چه تعريفي از انسان رخ مي نمايد؟
- هايدگر مي گويد من به جاي انسان دازاين به كار مي برم. البته در دوره دوم تفكرش واژه انسان را به كار مي بندد اما باز هم تفسير دازاين را از آن مراد مي كند. بنابراين دازاين يا انسان موجودي است كه در جهان حضور دارد و فرو بسته در خود نيست و اگزيستانسيال هاي وي بنيانها و مقومات برون خويشانه اند. به نظر هايدگر اشتباه مدرنيته اين بوده كه با سوبژكتيويته جهان را براساس نظريه مطابقت از نو جعل مي كند.
* نكته ديگر آن كه هايدگر از راه چيرگي بر متافيزيك، يعني از تفكر در خود هستي مي خواهد به بنياد متافيزيك برسد. سراسر كتابهاي «متافيزيك چيست» و بويژه «هستي و زمان» به اين مسأله اختصاص دارد؛ اما چرا او در پرسش از هستي به نيستي يا عدم مي رسد. به بيان بهتر چرا پرسش از هستي با نيستي(عدم) در پيوسته است و اين عدم چه نسبتي با مرگ يا «هستي به سوي مرگ» به تعبير هايدگر دارد؟
- هايدگر متفكري در سنت فلسفي غرب است و از جهتي نمي تواند ياوه سرايي بكند وگرنه فيلسوفان غربي او را نمي پذيرفتند. بنابراين براي مسائلي كه پيش كشيده بايد توجيه داشته باشد. اين توجيه درباره هايدگر توجيه علمي نيست. توجيه پديدارشناختي است. پديدارشناسي او هم پديدارشناسي هرمنوتيك است. هدف پديدارشناسي هرمنوتيك برخلاف پديدارشناسي هوسرلي كه از داده هاي مشهود آگاهي آغاز مي كند، اين است كه ما در اين داده هاي مشهود پرتاب شده ايم. هدف پديدارشناسي هرمنوتيك ساختارگشايي و يا ساختارشكني است، به نحوي كه بن ها و بنيان هاي پديدارها كه زير انبوهي از نظريات مدفون شده اند، خود را نشان دهند. طرفداران پديدارشناسي هرمنوتيك معتقدند كه- من نه موافقم و نه مخالف آنها- ما مي خواهيم اجازه بدهيم كه جهان و اشيايي كه مخفي مانده اند از ارسطو تا اكنون نه تنها حضور بيابند بلكه حقيقت موجود كه مستور مانده آشكار شود. در واقع بايد با روش پديدارشناسي هرمنوتيك اين پرده را از روي اشياء و جهان برداشت. روشي كه در اينجا اتخاذ مي شود، راه قضاياي مفهومي نيست بلكه هايدگر با روش اپوخه چيزهايي را از سر راه خودش برمي دارد. در آغاز «هستي و زمان» مي خوانيم: براي آنچه كه من مي خواهم بيان كنم نه تنها واژه مناسبي وجود ندارد بلكه گرامر زبان نيز كافي نيست. بنابراين به نظر هايدگر ما چنان در سنت فلسفي گذشته گرفتاريم كه به جاي آنكه حقيقت وجود را بر ما آشكار كند، به نحو روزافزون در پنهان و مستور كردن آن (حقيقت) پيش رفته است. وظيفه پديدارشناسي هرمنوتيك اين نيست كه به مانند هوسرل از داده هاي مشهود آگاهي آغاز كند، بلكه بايد به چيزي كه پنهان است مجال آشكار شدن بدهد. اپوخه هايدگري به معناي عزل نظر از هر آنچه موجود به سوي وجود است. اما در باب ارتباط هستي با عدم، در سال ۱۹۳۹؛ يعني سه چهار سال پس از «هستي و زمان» هايدگر كتاب «متافيزيك چيست؟» را مي نويسد. او در كتاب «متافيزيك چيست؟» ديگر از «هستي به سوي مرگ» سخن نمي گويد، بلكه سخن از اين مي گويد كه ما خود را در احاطه عدم مي بينيم. خوب! چه نسبتي بين اين دو هست؟ به تعبيري مي توان گفت؛ هايدگر معتقد است تفكري را كه براي «هستي و زمان» برگزيده، تفكري بسنده براي آنچه كه مي خواسته بگويد نبوده چرا كه هنوز مشوب به متافيزيك است. بنابراين براي آنكه به وجود مجال گشودگي بدهد، مجبور بوده از يك موجود آغاز كند. هايدگر موجودي را در خور و زيبنده آن مي بيند كه آغاز اين پژوهش قرار دهد كه خودش از وجود پرسش مي كند و آن دازاين است. بنابراين مي بينيم كه هايدگر از سوبژكتيويته شروع نمي كند بلكه از دازاين يا انسان آغاز مي كند. هايدگر بعداً به اين نتيجه مي رسد كه خيلي زيادي استعلاء را از سويه دازاين حساب كرده است. من شخصاً نمي توانم بفهمم كه هايدگر چه مي گويد ولي به مرحله جديدي از تفكر وارد مي شود و مي گويد كه هستي ما را خطاب قرار مي دهد و در واقع تفكر از سويه دازاين به سويه هستي گشت پيدا مي كند. به همين دليل از تفكر متأخر هايدگر بسياري از جمله خود من چيز زيادي متوجه نمي شوند، چرا كه در اينجا هايدگر مدعي مي شود كه مخاطب هستي قرار گرفته و زبان هستي با او سخن مي گويد. از همين جا انسان مخاطب، شبان و روشنگاه هستي مي شود.
001038.jpg
بناي پديدارشناسي هرمنوتيك آن است كه هر چيزي را كه مدخليت در تفكر انسان دارد و بدان جهت مي دهد و سد راه آن است، مجال ندهد و آن را كنار بگذارد تا آنچه را كه در جهان هست مجال بروز بدهد و خودش خود را نشان دهد. در اينجاست كه چشم ما بر فراسو اعم از جهان و ديگران گشوده مي شود
* آيا همين تعبيرها نبود كه به برداشت هاي عرفاني از هايدگر دامن زده است؟ اين برداشت ها به نظر شما تا چه اندازه درست است؟
- اصولاً در ميان سنت ها، فرهنگ ها و فلسفه ها كه در فلسفه تطبيقي مورد بررسي قرار مي گيرد، اشتراكات زيادي مي بينيم، اما يكي گرفتن آنها با هم درست و دقيق نيست. زمينه فكري هايدگر مدرنيته است؛ اما او از نقد آن آغاز مي كند و وحدت وجود وي در نهايت وحدت وجود پارمنيدوسي است نه وحدت وجود ابن عربي. در وحدت وجود پارمنيدوسي همه چيز يكي است بي آنكه دو مبداء جداگانه براي آن قايل شويم. در واقع دو جهان انگاري، در تعبير هايدگر راه ندارد.
بناي پديدارشناسي هرمنوتيك آن است كه به هر چيزي كه مدخليت در تفكر انسان دارد و بدان جهت مي دهد و سد راه آن است، مجال ندهد و آن را كنار بگذارد تا آنچه را كه در جهان هست مجال بروز يابد و خود را نشان دهد. در اينجاست كه چشم ما بر فراسو اعم از جهان و ديگران گشوده مي شود. حتي از اين جهت مي توان گفت كه تفكر هايدگر در كلام و دين قابل استناد است چرا كه دين واقعي بر رسوبات تاريخي مبتني نيست.
بنابراين هايدگر با پديدارشناسي هرمنوتيك از موجودات عزل نظر مي كند. پس اگر هر آنچه كه موجود است حذف شود، وجود عبارت مي شود از آنچه كه موجود نيست؛ اما اين عدم به معناي عدم به ماهو عدم نيست. عدم در اينجا به معناي لحظه و آني است كه به يكباره موجودات جهان براي ما از موجوديت تهي مي شوند. در واقع ما با حالي روبه رو مي شويم كه ما را در احاطه خود مي گيرد. اين مسأله درست مقابل آراي كانت است و هايدگر در كتاب «متافيزيك  چيست؟» آن را به تفصيل بيان مي كند. به نظر كانت ايده هايي وجود دارند كه فاهمه ما ذاتاً از درك آنها عاجز است مانند جهان يا نفس به مفهوم كلي. هايدگر و البته هگل هم پيشتر از او مي گويد چنين چيزي نيست. به نظر هايدگر مسأله اين نيست كه چون ايده ها بر ما محيط اند و ما محاط آنهاييم، پس ما از شناخت آنها عاجزيم. به نظر هايدگر چرا مسأله را اين گونه تعبير كنيم؟ در واقع مسأله محيط و محاط مطرح نيست، مسأله يافت است؛ يعني ما خود را در احاطه يك كل مي يابيم. واژه يافت يا يافتن در كتاب در هستي و زمان «هايدگر به صورت» «Befindlichkeit» آورده شده است. بر طبق اين معنا اگزيستانس هم «instandichkeit» ؛ يعني در ايستادگي معني مي دهد. در واقع ما فراروي عدم يا در احاطه يك كل ايستاده ايم و اين كل در لحظه ترس آگاهي از دست ما فرو مي لغزد. هايدگر اين لحظه را عدم مي گويد. در واقع عدم به معناي نيستاندن چيزي است. عدم آينه هستي است.

گزارش انديشه
غرب به معنويت اسلامي بازگشته است

ايكنا: جهان به معنويت و عرفان اسلامي بازگشت كرده است.
«دكتر شهرام پازوكي» استاد دانشگاه تهران و عضو انجمن حكمت و فلسفه در گفت وگو با خبرگزاري قرآني ايران (ايكنا)، با بيان اين مطلب افزود: برخلاف ذهنيت اشتباه ما كه بر اين باور هستيم كه تكنولوژي غربي بر تمامي شئون آنها سيطره دارد، غرب خود به واسطه تكنولوژي زد گي به سمت عرفان و معنويت رفته است، چرا كه به اين نتيجه رسيده كه اين تكنولوژي نمي تواند برطرف كننده تمامي نيازهاي انساني، از جمله نيازهاي وجودي و معنوي انسان باشد.
اين عرفان پژوه، تصور جهان غرب درباره اسلاميت را تنها بنيادگرايي ندانست و يادآور شد: اشتباه است كه فكر كنيم كه تصور غربيان به واسطه اعمال تروريستي برخي حلقه هاي بنيادگرا مانند «طالبان» ، نوعي بنيادگرايي است، چرا كه جهان غرب بين اين اعمال خشونت آميز و روح معنوي عرفاني و پاك اسلام تفكيك قائل شده است. حتي مي توان گفت برداشت كلي آنها از اسلام برداشتي انساني و مسالمت آميز است.
مترجم كتاب «خدا و فلسفه» (اتين ژيلسون) در ادامه افزود: غرب به دنبال فضاي تكنولوژي زد گي كه بر آن حاكم شده است، به دنبال مسكن آرامش دهنده اي است كه نوعي آرامش باطني داشته باشد؛ البته خود به خوبي نمي داند كه دقيقاً به دنبال چيست، اما همين قدر مي داند كه اين فضا ارضاء كننده نيست و بايد به دنبال پاسخ به سئوالات وجودي و معنوي خود باشد.
«پازوكي» تصريح كرد: غرب به خاطر اين آشفتگي و اين كه نمي داند به دنبال چيست، به سمت ابتدايي ترين، مبتذل ترين تا متعالي ترين رهيافت هاي عرفاني رفته است، اما با اين حال از سر اين تكثر، خود دارد به نوعي عرفان اصيل و حاكم پي مي برد كه ريشه در اديان دارد، مانند عرفان هاي شرقي از بودايي گرفته تا عرفان اسلامي.
مترجم كتاب «عقل و وحي» (اتين ژيلسون) اقبال جوامع غربي را در دوران اخير به عرفان اسلامي قابل توجه خواند و اظهار كرد: بازخواني و تدريس آثار عرفايي مانند «ملاصدرا» ، «ابن عربي» و... و همچنين بزرگداشت هايي درباره عرفان اسلامي در غرب و استقبال طيف هاي مختلف مردم به اين دست كارها، نشان مي دهد غرب در پي دست يافتن به گمگشته خويش است. در آمريكا چند سالي است كه «مثنوي معنوي» جلال الدين مولوي پر تيراژترين كتاب است... غرب در يك كلام دوست دارد بيشتر از عرفان اسلامي بداند و اين نشانه بازگشت وي به عرفان و معنويت اسلامي است.

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |