ميرابوطالبي
آرتور شوپنهاور در ۲۲ فوريه ۱۷۸۸ ميلادي در دانتزيك به دنيا آمد. او از خانواده اي هلندي كه پدرش هاينريش شوپنهاور تاجر ثروتمندي كه عشقش به آزادي و آزادي خواهي بسيار بود و مادر وي زني با سيرت هنري و تمايلات اديبانه بود. پدر آرتور چون دوست داشت پسرش شغل و كار او را تعقيب كند به او زبان هاي چند آموخت و جهت تعليم تجربيات مفيد او را با خود به نقاط مختلف برد.
آرتور پس از مرگ پدر به دنبال تمايلات شخصي خويش رفت و پس از دريافت درجه مقدماتي ضروري در گوتاو وايمار به سال ۱۸۰۹ م به دانشگاه گوتينگن رفت و بعنوان دانشجوي پزشكي ثبت نام كرد. اما با مشاركت در مباحث فلسفي و استفاده از محضر استادان و آموزش هاي خاص سرانجام به سال ۱۸۱۳م موفق به اخذ درجه دكتراي فلسفه با موضوع «مبناي چهاروجهي اصل جهت كافي» شد.
او پس از اقامت چند ساله در درسدن اثر اصلي اش را نوشت (جهان همچون اراده و تصور). سرانجام به تاريخ ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ م درگذشت. مطلبي كه از پي مي آيد بررسي اجمالي برخي از مهمترين انديشه هاي اوست.
انديشه شوپنهاور و خاستگاه آن
آرتور شوپنهاور از ميان متفكران پيشين بيش از همه به افلاطون و كانت وابسته و علاقمند است و از رهبران عملي زندگي و اخلاق به بودا. آنچه در افلاطون براي او جذاب بود بخصوص ايده عالمي ايده آل و غايي و مغايرت آن با عالم غيرواقعي پديدار محسوس بوده است.
في الواقع شوپنهاور نيز همچون افلاطون به چيزي با اهميت صور يا مثل افلاطون قايل مي شود يعني آن عيون غايي بي زمان كه فلسفه غرب را تسخير كرده است كه بعداً مفصلاً به آن پرداخته مي شود. نيز شوپنهاور خود را وارث حقيقي كانت مي داند.
آرتور با گذر از محدوده هايي كه تفكر نقادي كانت در برابر هر گونه متافيزيك آينده مي نهد، به جستجوي راه تازه اي براي شناخت متافيزيكي دنيا بر مي آيد. اين متافيزيك، دانشي است درباره جوهر دروني جهان كه همانا خواست و اراده مي باشد.
فلسفه شوپنهاور باور كانت مبني بر ناتواني عقل در برابر چيز في نفسه را رد مي كند و راه متافيزيك را به سوي نظريه شناخت نويني مي گشايد كه در عمق فعاليت هاي زندگي، نيروي حياتي را مشاهده مي كند كه همچون گرايشي نامعقول در اعماق تصور شده است و زواياي پنهاني را مي گشايد. اگر نزد كانت خواست، خواست عقل بود در فلسفه شوپنهاور، خواست تجلي چيزي نيست، چرا كه خود خاستگاه تمامي تجليات فيزيكي و متافيزيكي جهان است. خواست، جوهر واحد عالم و جوهر تمامي قوانين طبيعي حاكم بر جهان زندگاني است كه همگي از خواست واحدي ناشي مي شوند كه از تمامي صورت هاي خويش مستقل است.
از ميان صورت هاي عينيت يافته خواست (اراده)، كامل ترين و آشكارترين آنها است. در انديشه شوپنهاور انسان بر تارك هرم اشكال تجلي خواست زندگي، جاي دارد. زيرا او تنها هستنده عالم است كه نزد وي خواست مي تواند از مايل خود، آگاهي يابد. به بيان ديگر خواست در هر جاي ديگري از خواستن خود ناآگاه است. زيرا خواست آنچه در كل مي خواهد هرگز نمي شناسد.
فاعل انساني تنها به واسطه كشش اخلاقي خود است كه به شناخت محض خواست دست مي يابد و اين امر در عين حال به وي امكان مي دهد تا از سيطره اين خواست كه صحنه تجليات رنج و زمان بندي است رهايي يابد. به نظر شوپنهاور همه آدميان توانايي آن را ندارند كه خود را از قلمرو خواست برهانند، زيرا اكثر آنها مقهور ميل به زندگي اند. ميلي كه هم به سان غريزه محافظت از خويشتن متجلي مي شود و هم به سان غريزه جنسي.
شوپنهاور اراده را در تمامي معاني و مفاهيمش بيشتر شبيه به جسم و اندام در نظر گرفته تا به روح و ذهن. طبق نظر او اراده متافيزيكي خودش را در ماده متجلي مي كند (كه اراده پديداري است) و سپس در جهان اشياي مادي و تعداد كمي از آن اشيا ذهن ها را تكامل و توسعه داده اند. از اينرو اراده متافيزيكي حتي بر ماده نزديكتر است تا به ذهن ما.
اراده متافيزيكي اولين مرتبه است و ماده در دومين مرحله جاي دارد و ذهن سومين طبقه را شكل مي دهد. همچنان او مي گويد: اراده جوهر انسان و عقل عرض است. اراده، ماده و عقل، صورت است. شوپنهاور در كتاب ديگرش ذكر مي كند كه «من اولين كسي هستم كه اصرار كرده است كه اراده بايستي به همه آن چيزهايي كه بي جان و غيرزنده و غيرارگانيك است نسبت داده شود زيرا زندگي خودش، تظاهر و تجلي اراده است.» به نظر شوپنهاور، شعور و درك فقط در ظاهر و سطح ذهن ما قرار دارد و ما از درون و باطن ذهن خود خبر نداريم. در زير پرده هوش و درك، اراده معقول و يا غيرمعقول قرار دارد، يعني يك نيروي حياتي مبرم و كوشا و يك فعاليت غريزي و ارادي كه با ميل آمرانه همراه است. از اين رو هوش هميشه تابع و آلت دست ميل و اراده است.
ذهن خسته مي شود ولي اراده خستگي بردار نيست. اراده در اشخاص حتي جاودانگي و ميل به بقا را از طريق زاد و ولد نشان مي دهد و فقط از اين راه اراده مي تواند بر مرگ پيروز شود.
جهان به خودي خود اراده است و مشابه وجود فردي، اما طبيعت و ذات نهايي اش اراده كور و كشش ناآگاهانه به سمت وجود است.
گوهره و ذات هر چيز در اراده اش فهميده مي شود. به عقيده برخي، اين نظر كه «ذات و جوهره همه اشياء، اراده است» اساس بدبيني شوپنهاور را تشكيل مي دهد. به نظر شوپنهاور اراده، ضرورتاً و اساساً نامعقول است. او تحت مفهوم اراده، تمام تمايلات، كشش ها و انگيزه ها را بر مي شمرد كه همه به تغيير و دگرگوني تمايل دارند. شوپنهاور اظهار مي كند كه اينها همه تجليات ناخشنودي و درد هستند و خود زندگي بالضروره دردناك است. لذت صرفاً منفي است و چيزي جز ايجاد مختصر و جزئي درد و لذت نيست. از آنجا كه اراده هم در انسان و هم در طبيعت در ذات دروني اش نامعقول است اميدي به بهتر شدن اشياء وجود ندارد. بدبيني ضرورتاً از بينش و نگرش نسبت به طبيعت نهايي اشياء ناشي مي شود.
آسودگي و راحتي راستين تنها وقتي ممكن است كه اراده آرام شده و تمايلات و شهوات سكون يابند. به نظر آرتور، هر كه دانش بيشتري دارد رنج و اندوهش بيشتر است. زندگي مبارزه و جنگ است هر جاي طبيعت را بنگريم مبارزه و رقابت و پيكار مي بينيم و همه جا تناوب مرگبار پيروزي و شكست به چشم مي خورد.
ايده ها و آرزوهاي به تحقق پيوسته، اشتباهات فاسد كل زندگي، با افزايش رنج و در پايان مرگ، همواره تراژدي ايجاد مي كند. حيات ما بايد شامل كل اندوه هاي تراژدي باشد.
اينجاست كه شوپنهاور خوش بيني مسخره برخي خوش بينان در خصوص عالم و سير منظم آن را به باد تمسخر مي گيرند. به عقيده او، سه انگيزه بنيادي براي جنب وجوش نوع بشر وجود دارد:
۱- نفس پرستي ، ۲- بدخواهي، ۳- همدردي
به نظر او اين سه انگيزه اجزاي بنيادين سرشت بشر هستند. در مورد نفس پرستي، دلبستگي به رفاه خود، لزومي به آوردن دليل و مدرك نيست. بدخواهي به معني در پي آزار كسي بودن بي آنكه حب و بغضي در كار باشد و بي آنكه سود يا پاداشي عايد كند.
از سوي ديگر خصيصه همدردي آشكارا از طبايع اصلي بشر است، هر چند اغلب تحت الشعاع نفس پرستي قرار مي گيرد. به هر تقدير در نظر شوپنهاور نفس پرستي معيار ارزش اخلاقي اعمال است. هر چند شوپنهاور اين جهان را بدترين جهان ممكن مي دانست، اما مانند همه رهبران مذهبي و فلاسفه راه نجات را نيز نشان داد كه عبارت بود از:
1- راه هنري، ۲- راه اخلاقي، ۳- راه متافيزيكي
۱- راه هنري: شخص مي تواند به آسودگي نائل شود با انديشه و تعمق در آثار هنري و يا گوش دادن به موسيقي. در اين لذت هنري خواسته هاي شخص از به وجود آمدن باز مي مانند و گرايش اراده منتفي مي شود. البته اين آسودگي از طبيعت فقط گذرا و موقت مي تواند باشد.
موسيقي مثبت همه جا فقط جانمايه زندگي است و وقايع اش را بيان مي كند. مي توانيم جهان طبيعت يا پديداري و موسيقي را دو جلوه مختلف يك چيز بدانيم، عمق بيان نشدني كل موسيقي، كه به يمن آن موسيقي همچون بهشتي آشنا اما براي ابد دور از دسترس ما مي گذرد و دركش بسيار آسان اما توضيحش محال است، ناشي از اين واقعيت است كه موسيقي خوب تمام عواطف وجود دروني ما را باز مي آفريند اما كاملاً فارغ از واقعيت به دور از درد و رنجش.
۲- راه اخلاقي: فرار از شر پايدارتر از راه هنري است. رستگاري و نجات واقعي از دست خواست اراده، بايد از طريق اخلاق حاصل شود. شخص بايد درك كند كه كل اراده بيهوده است و لذت غيرقابل حصول است و از آنجا كه وجود فردي غيرواقعي و فقط پديداري است همه افراد در اساس و واقعيت برابرند يعني تجليات يك اراده جهاني اند.
۳- راه متافيزيكي: نجات متافيزيكي، از رنج و ستمگري يك قدم بالاتر است و آن اينكه، با اطمينان به پوچ و سراپا دردآلود بودن زندگي، از تلاش هاي بيهوده و عبث و خودپرستي دست كشيده و مهر و شفقت را پيشه خود سازيم. البته هوش كه در خدمت اراده طبيعت است به كمك ما مي آيد. هوش كه برخلاف عادت، از خدمت اراده سرباز زده و سعي مي كند ارباب خويش شود. در اين مرحله، صاحب آن جزء اوليا بوده و ديگر اعتنايي به افلاك نيز ندارد.راه مفيد و حلال مشكل گويي طريق انكار مطلق خواست زندگي است. آنچه خصيصه اين نحوه زندگي را مشخص مي كند زندگي قديس يا عارفي است كه همچون بودا،به يكباره از زندگي در جهان پديداري روي گرداند، زندگي بيرون از اجتماع را در پيش مي گيرند. شوپنهاور اين آموزه روي گرداني را از انديشه عارفان شرقي، انديشه اسكندريان و تأملات عارفان بزرگ آلماني در سده سيزدهم ميلادي همچون مايستر اكهارت اخذ كرد. نيز آموزه اخلاقي وي، وام بسياري به بودائيان و هندوان دارد.
بنابراين اخلاق شوپنهاور منابع الهام عرفاني- ديني دارد. اين امر در برخورد مثبت شوپنهاور با مذاهب مسيحي و بودايي نمودار مي شود.
با اندك تأمل روشن مي شود كه سه شيوه ياد شده در رهايي از خواست كور و قدرتمند حيات، همگي ماهيتي سنتي دارند و اين سه شيوه راه هايي هستند كه قديسان، فرزانگان و هنرمندان در پيش مي گيرند كه به ترتيب نمايندگان قديمي ترين تثليث هاي مقدس يعني نيك، حقيقت و زيبا هستند. قديس در واقع نمونه كامل موجود همدرد است كه هم زندگي اش را وقف تسكين آلام ديگران مي كند و تنها آن اندازه به فكر خويش است كه براي تأثير و كارآمدي در نيكي به همنوعان زجر كشيده اش ضروري است.
شايد يكي از بديهي ترين شيوه هاي افكار خواهش زيستن و اراده حيات كه به عقل آدمي برسد خودكشي باشد. شوپنهاور در محكوم كردن خودكشي آن اندازه مبتذل و ساده نگر نيست كه در محكوم كردن ديگر اعمال غيرطبيعي . او تلاش مي كند به نحوي طبيعي و عقلاني پاسخ آن را بيابد.
به عقيده شوپنهاور، ايراد اصلي در خودكشي اين است كه شخص در تلاش براي گريز از درد زندگي از طريق ارتكاب قتل نفس، بيش از آنكه به انكار خواهش زيستن برخاسته باشد در واقع به نحو حيرت انگيزي قدرت خواهش و اراده را به نمايش مي گذارد حتي اگر حاصل كار قطع حيات باشد.
شوپنهاور در اينجا بيش از هر جاي ديگر تحت تأثير مذاهب شرقي است از اين آموزه خيلي و به نحو جدي حمايت مي كند. اينگونه آشكار مي شود كه بدبيني نظري شوپنهاور به نوعي خوش بيني عملي مي انجامد كه به تمام بشريت، كه وجود خود را در هراس، ملال و رنج مي گذراند مربوط نمي شود. بلكه فقط با آن بخش از انسان ها ارتباط مي يابد كه معماي پنهان جهان را آشكار مي سازند، معمايي كه موجب نوسان آهنگين زندگي ميان ملال و رنج مي شود و به اين ويراني حزن انگيز پايان مي بخشد.
از اين رو شوپنهاور ميان دو نوع اخلاق تمايز مي نهد:
۱- اخلاق خوش بينانه، كه گرايش به تأييد زندگي دارد.
۲- اخلاق بدبينانه، كه غايت آن نفي خواست زندگي از طريق پارسامنشي است كه اين خود حركتي است در جهت جاودانگي غرايز گوناگون بشري. اينگونه با فرض وجود دو نوع اخلاق، به فرض وجود دو نوع انسان مي رسد.
۱- انسان طبيعي كه وجه مشخصه اش زندگي خاص اوست. انساني كه در تمام لحظات زندگي مقهور خواست زندگي بوده و اين از وي موجودي دستخوش خودخواهي، رنج، رشك، اميد و رنج مي سازد.
۲- انسان نو، نزد اين انسان شناخت تحت سيطره اصل تفرد نبوده چرا كه اين انسان توانسته با تأمل درخواست و اراده، آن گونه كه هست، يعني با تأمل در جوهر دروني آن و نه با تأمل در آن همچون پديده، به فهم معماي عالم راه برد.
از نگاه شوپنهاور، اخلاق يك كاركرد دارد: بايد برخلاف جريان زندگي گام بردارد يعني بايد فرد را برانگيزد تا خواست زندگي خود را انكار كند و فقط بر مبناي همين است كه تمام كنش هاي انساني ارزش پيدا مي كنند. به نظر شوپنهاور زندگي داراي هيچ ويژگي اخلاقي اي نيست، زيرا صحنه نبرد بيرحمانه است.
شوپنهاور سعادت و فضيلت را مفاهيمي كاملاً جدا و متمايز مي داند، از نظر او فضيلت با آماده سازي راه براي پارسامنشي رويارويي خواست زندگي قرار مي گيرد.
منابع:
۱- مك گيل- و.ج، زندگي و فلسفه شوپنهاور، مهرين مهرداد، شهريار.
۲- تنز، مايكل _ شوپنهاور، آرتور- ديهيمي، خشايار، انتشارات كهكشان _ نسل قلم
۳- جهانبگلو، رامين- شوپنهاور و نقد عقل كانتي- نبوي، محمد- نشر ني _ تهران
۴- فروغي، محمدعلي- سير حكمت در اروپا
۵- دورانت، ويل- تاريخ فلسفه- زرياب خويي ،عباس