ساعتي با كارگران ساختماني زير پل چوبي
دو چشم داشت، دو سبز آبي بلاتكليف
|
|
عكس: علي اكبر شيرژيان
محمد مطلق
نامم حسن كاوسي ست، اهل جعفر آباد كرمانشاه هستم، 18سال دارم، سربازي نرفته ام، بايد خرجي داشته باشي كه بروي سربازي، 12 برادريم، همه كارگر ساده، همه تهران هستيم، همه زير پل چوبي جمع مي شويم .
پل چوبي را همه مي شناسند، احتياجي به
آدرس دادن نيست. اگر در امتداد اين پل به سمت جنوب حركت كنيد، به مجلس شوراي اسلامي خواهيد رسيد و اگر به سمت غرب برويد مي رسيد به فردوسي، كمي آنطرف تر دانشگاه تهران و كمي آنطرف تر ميدان آزادي؛ همانجايي كه حسن كاوسي و برادرهايش در بدو ورود به تهران عكس يادگاري گرفتند. اينجا پل چوبي ست، گوشه اي از تهران بزرگ كه واقعيت ها و روايت هاي عجيب و غريبي را در خود پنهان كرده است.
ساعت 4بعدازظهر بود كه به پل رسيديم، گفته بودند كارگران صبح ها بيشتر آنجا هستند، اما بعدازظهر حال و هواي ديگري دارد، گويي آنهايي را كه دل پرتري دارند، فقط بعدازظهرها مي شود زير پل پيدا كرد؛ شايد هم آنهايي كه صبح سركار نرفته اند، دلشان پراست!
روي تابلو نوشته اند: محل استقرار كارگران ساختماني و كارگران اضافه كرده اند: و مهندسان . زير پل شكل و شمايل مدرني به خود گرفته است؛ نيمكت هاي سبزرنگ روي سكوي سيماني خبر از نوعي سازماندهي و برنامه ريزي مي دهد. حسن، دستمال يزدي اش را مچاله كرده و به سينه گرفته، دراز به دراز روي نيمكت خوابيده و سرش را روي پاي نصيرخان گذاشته است. نصيرخان مي گويد: آقاي مهندس بگو روزي 2هزارتومان تا تمام اينها را برايت به صف كنم .
مي گويم: دنبال كارگر نيستم، خبرنگارم ، لهجه اش داد مي زند كرد كرمانشاه است، با لهجه خودش حرف مي زنم كه بيشتر احساس امنيت كند. حالا حسن كنارم نشسته و همه دور نيمكت جمع شده اند.رد چشم هاي پسر چشم آبي را مي گيرم كه سر تا پا سياه پوشيده. او به خودكارم نگاه مي كند؛ خودكاري كه از جيب پيراهنم بيرون زده است. نصيرخان قبادي مي گويد:
قصه زندگي مرا بنويس كه خوب قصه اي ست. متولد 1361 هستم، مجردم، اينجا چند نفري يك اتاق كرايه كرده ايم، نفري 15هزارتومان توي ميدان شوش كوچه بدرا. اهل هرسين خراب شده ام، نه زمين، نه مال نه منال. پدرم بنگاه معاملات ساختماني داشت؛ پدرم فوت كرده . عجب جماعتي هستند اهالي زير پل چوبي كه حتي از بازگويي دردها و رنج هايشان عاجزند. نصيرخان ادامه مي دهد: بچه كه بودم آواره و بدبخت بودم؛ تا كوچك بودم مردم مرا نگه مي داشتند، با خرج كميته امداد درس ابتدايي خواندم، بعد هم بستگانم مرا فرستادند راهنمايي. درسم را ول كردم رفتم سراغ گله داري؛ شريكي داشتم كه با هم كمي فايده كرديم، بعد شريكي نيسان خريديم، يك روز رفتم كه با نيسانم پهن خالي كنم، تصادف كردم، 2ميليون گذاشت روي دستم و از هم جدا شديم؛ بعد تصميم گرفتم براي خودم كار كنم. الان 70-60 تا گوسفند دارم، يك تراكتور با تمامي امكانات۲،ميليون پول نقد داخل بانك دارم و يك خط موبايل (گوشي اش را از جيب بيرون مي آورد و نشان مي دهد)؛ تاليا هم نيست. برادري دارم كه تازه برايش عروسي گرفته ام، برادرم كه عروسي كرد پيش گاو و گوسفندها ماند. من هم اينجا كاسبي مي كنم، روزي 20-10هزارتومان كاسبم؛ كاربنايي مي كنم، كاشي كاري، كار با ابزار، هرچي شد. الان همه اينها نفري 20هزارتومان به من بدهكارند، اگر افغان ها نبودند، روزي 50هزارتومان در مي آوردم .
حسن كاوسي يك هفته است كه سركار نرفته، حال ندارد. سرم را كج مي كنم سمت او و آرام زير گوشش مي گويم: اهل خلاف ملاف هستي يا نه؟
مي گويد: چرا نباشم؟!
مي گويم: يك ميليون بدهم، مي تواني كمي جنس را يك ساعته جابه جا كني؟
مي گويد: فهميدم خبرنگار نيستي، خيلي با حالي يك ميليون چرا ؟بگو صدهزار حالا دوباره بايد ذهنش را به هم بريزم كه واقعا فكر نكند پخش كننده مواد هستم، اما بهتر است در تعليق بماند چون اگر احساس كند بازي خورده، شايد كار به دعوا بكشد.
سياوش قبادي جلو مي آيد و مي گويد زندگي مرا بنويس فقط جان مادرت فيلم مان نكني: اهل هرسينم، پدر پيري دارم و 8برادر، قبلا چوپان خودمان بودم، تا پنجم ابتدايي هم خوانده ام، بعد نام خدا را بردم و فرار كردم آمدم تهران. كمي پول و پله پيدا كردم و الان هم وضعم بد نيست، يك تراكتور دارم، يك جيپ صحرايي؛ زمين هم دارم و يك ساختمان 200متري در هرسين، 15-10 تا گاو دارم، 100 تا هم گوسفند كه پدرم و برادرهايم از آنها نگهداري مي كنند. يك برادر نازك نارنجي هم دارم كه از همه كوچكتر است و درس مي خواند .
نصيرخان مي گويد: اگر مي خواهي بدبخت ترين موجود روي زمين را بشناسي با بهزاد حرف بزن، دو تا بچه دارد، ساكن ميدان شوش، نه كار دارد نه بار، هيچ. بدبخت مدتي با زاغي، شراكتي كار مي كرد؛ كسي هم كه با زاغي كار كند، معلوم است چه كاري مي كند .
از بهزاد اجازه مي گيرم و چند جمله اي را يادداشت مي كنم، اول لبخند مي زند و مي گويد: بنويس . اما يكباره برمي گردد و يقه ام را مي گيرد، به كاغذ و خودكار حمله مي كند، صفحه اي را كه مي داند متعلق به خودش است، پاره مي كند، چند قدم به عقب برمي دارد و با اشاره انگشت تهديد مي كند:
به خدا قسم اگر اينها را ببري تلويزيون فيلم كني، مي كشمت !
سراغ زاغي را مي گيرم، مرد 50 45 ساله اي رو به رويم مي نشيند و دست هايش را روي زانويم مي گذارد.
من از بدبخت ترين موجودات زنده هستم؛ تا 12 سالگي چوپان بودم، 12 بار زندان رفته ام، زن اولم طلاق گرفت، بعدا با دختر دايي ام ازدواج كردم، الان نه جا دارم نه اتاق. شب ها جلو مغازه ها مي خوابم. گاهي پيش بچه ها مي روم. چهار سال خرج زن و بچه شريكم را دادم؛ وقتي رفته بود زندان قزل حصار. خودم هفت تا بچه دارم، 3 دخترو 4 پسر، 60 50 تا گوسفند هم دارم، پسر بزرگم چند ماه پيش اينجا بود، اولين بارش بود كه مي آمد تهران، 60 50 هزار تومان هم با خودش پول برد.
معتادم.2 ميليون بدهي دارم. سيگار مي كشم.كسي مرا سر كار نمي برد؛ بدبختم، بدبخت .
الله كريم ظفر پور جا افتاده ترين فردي ست كه در جمع حضور دارد. 52 ساله است، زن و بچه را به اميد كار در كرمانشاه رها كرده و حالا مدتي ست كه فقط زير پل چوبي قدم مي زند.
چند روز پيش دو پسرم هم اينجا بودند، براي يكي يك شلوار خريده بودم، 10 هزار تومان و براي آن يكي هم يك ضبط خريده بودم 11 هزار تومان. مي خواستم وقتي رفتند كرمانشاه، خوشحال شوند، ولي آخرين شب كه به خانه رفتيم دزد هم شلوار را برده بود و هم ضبط را. درد دلم زياد است؛ اگر دو تا دفتر 40 برگ هم بنويسي نصفه نمي شود .
بخش جنوبي پل متعلق به كارگران افغان است، اما تعداد آنها به سه نفر هم نمي رسد؛همه سر كار رفته اند.كنار حيدر مي نشينم، جوان افغان كه ساعتي پيش دوش گرفته و هنوز موهايش بوي صابون گلنار مي دهد؛ 4سال پيش به ايران آمده و با همسر و دو فرزندش در ميدان امام حسين (ع) زندگي مي كند. مي گويد:
چند روز است كه بيكار شده ام، اين چند سال، پيش يك اوستا كار در كارخانه كاشي سازي كار مي كردم. اهل باميان هستم، باميان كه بوديم زندگي خوب بود، يك مغازه خواربار فروشي داشتم كه همه چيز در آن پيدا مي شد، از پارچه گرفته تا مواد خوراكي. طالبان ما را بيرون كرد، البته الان هم راضي هستم كه ايرانم، ايران يك كشور اسلامي ست و اين مسئله من را خوشحال مي كند. حيدر و پسر چشم آبي سياه پوشي كه يكسره خودكار توي جيب پيراهنم را نگاه مي كند، تنها كارگران روزه دار زير پل هستند. بلند مي شوم و خداحافظي مي كنم؛ با اينكه دلم مي خواهد با پسر چشم آبي حرفي زده باشم. بالاخره تحملش تمام مي شود، مي گويد:
بنشين برايت حرف بزنم. نامم ارسلان كريمي ست، 17 سال دارم، پدرم خلافكار بود، مواد مي فروخت، تا اينكه شب عيد سال 75 دستگير شد. سه سال زندان رفت و سر اعتراف يكي از همشهري ها حكم اعدام گرفت، اما يك هفته مانده به اجراي حكم از زندان اوين فرار كرد. از ديوار كه پريده بود هر دو پايش شكست، بعد مجبور شديم برويم كرمانشاه تا اينكه 5 سال و نيم بعد در ميدان امام حسين (ع) دستگير شد و در تاريخ 25/12/83 اعدام شد.
دو برادريم و يك خواهر. مادرم 29 سال دارد و حالا ساكن هر سين هستيم. تنها من كار مي كنم، برادرم دوم دبيرستان مي خواند و خرجش را من مي دهم. خودم هم تا اول دبيرستان خوانده ام.
وضع كاسبي خوب نيست؛ 4 روز است كه بيكارم، ماهي 80 70 هزار تومان، آخرش هم 100 هزار تومان درآمد دارم. 10 هزار تومان اجاره مي دهم، 20 تومان هم خرج دارم. بقيه را مي فرستم براي مادرم، او هم 30 تومان كرايه مي دهد و بقيه را خرج برادر و خواهرم مي كند . مي گويم انشاء الله وضع خوب مي شود و بعد از مدتي كار، مي تواني دوباره موقعيتي براي خودت
دست و پا كني، درس بخواني و كمك حال خانواده باشي. چند ثانيه به مغازه هاي رو به رو كه نه، جاي نامعلومي خيره مي شود، چشم هايش را تنگ مي كند، مجله سبز رنگي را كه در دست دارد، مي فشارد و مي گويد:
امكان ندارد!
آدم هايي كه ديده نمي شوند
كارگران ساختماني اهل گوشه و كنار كشورند؛ يكي از كرمانشاه آمده يكي از خرم آباد، يكي از روستاهاي دور شمال كشور و يكي از گرم ترين شهر جنوب. آنچه آنها را به يكديگر پيوند زده، هراسي است كه در دل دارند؛ هراس از آنكه نكند چند روز متوالي كاري گيرشان نيايد، نكند شرمنده صداي غمگين مادر شوند كه از فرسنگ ها دور در گوشي تلفن مي پيچد و مي آيد، نكند دختركشان عروسك بخواهد و آهي در بساط نباشد.هراس شان آنها را سخت و محكم به هم گره زده . درد مشترك هراسي است كه در چشم هايشان بلاتكليف مانده است.
|