پنجشنبه ۳ آذر ۱۳۸۴ - - ۳۸۵۸
براي منوچهر آتشي
تو را زين خيل بي دردان كسي نشناخت
006186.jpg
عكس: محمدرضا شاهرخي نژاد
يوسفعلي ميرشكاك- در واپسين لحظات عمر، نسبت خود را با ساحت مقدس محمدمصطفي
صلواه الله عليه و آله، برملا كردن، كماني ست كه قلندران كار آزموده و جهان ديده اي چون روانشاد جاودانياد منوچهر آتشي آن را به زه مي كنند و الحق كه آن پير و پدر، در كمان كشي درويشانه و قلندرانه استاد بود. پس از روزگار جواني و اعراض از هياهوي بسيار براي هيچ چپ گرايي (تودگي)، منوچهر سر به گريبان فروبرد و خود را پنهان كرد و بروز نداد كه در كدام افق مستقر است. نه ريا و نفاق اهل تظاهر اولئك كالانعام را برمي تابيد، نه با خبث و پلشتي هم قطاران لائيك خود كنار مي آمد.
به ناگزير راهي را بايد در پيش مي گرفت كه نه به جنون و ملامت منسوب شود و نه گرفتار عقل كار افزاي شبه روشنفكرانه باشد. منوچهر ساليان سال با خود و در خود و براي خود، مجاهده مي كرد و جز استاد ايرج شمسي زاده كه خود آيتي ست در شعر و قلندري و درويشي و جناب حسين عسگري و اين بنده و يكي- دونفر ديگر از قلندران جنوب، كسي نمي دانست آتشي اصلي كيست.
آن بزرگوار، شريف ترين و نجيب ترين مردي بود كه در عرصه شعر مرسل (گسسته) و ادبيات تفصيلي ظهور كرد و نخواست مغلوب كفر و شرك حاكم بر اين عرصه باشد، اما موقعيت شناس بود و زيرك و مي دانست كه با اعراض و گردنكشي كاري از پيش نخواهد برد ، پس آموزگار صورت شعر مرسل و حامي اهل استعداد شد و بدون هياهو ساليان سال از شاعران غزلسرا، شاعران موج ناب و... الخ حمايت كرد. پدرانه مهر مي ورزيد و راه نشان مي داد و با هر كسي به زبان خود وي محادثه مي كرد و از خود و آفاق باطني خود هيچ سخني به ميان نمي آورد.
در دهه 50 بي آنكه سر و صدا به راه بيندازد، مطالعه متون كهن صوفيانه را بر خود فرض شمرد. آثار عطار و سنايي و مولوي و ناصرخسرو و ديگر بزرگان مشرق، راه آموز عيار تنهاي جنوب شد كه بعدها به صورت سلسله مقالات سنايي غزنوي سرحلقه عارفان و مجذوبان و بازنگري شاعر بالنده و بارور ديروز در تاويل شعر ناصرخسرو و پروين اعتصامي و... حاصل اين راه آموزي صوفيانه، آشكار شد، اما طبق معمول شيوه آن عيار كهنه كار، بي سر و صدا و بدون نمايش و جلوه فروشي هاي مرسوم.
آتشي مي دانست كه دم زدن وي از عاشورا و ظهور و انتظار و اينگونه مقولات ، نه تنها حظ و حاصلي براي مخاطب جوان و دچار بحران هويت ندارد، بلكه او را مي رماند. بنابراين مضامين و مقولات باطني را غيرمستقيم در شعر خود مطرح مي كرد (عبدوي جط- يك روز- من كولي و...) و اميدوار بود كه لااقل مخاطب ويژه به ظهور اين مقولات در نفس و عقل خود برسد. هنگامي كه مردم سربرآوردند و فرياد الله اكبر در تهران طنين انداز شد، منوچهر باوجود توقع هم قطاران شبه روشنفكر به خلق پيوست و بارها تظاهرات مردمي را تا بيت مرحوم آيت الله طالقاني رهبري كرد و فارغ از طعن خويش و بيگانه و شادمان از فرو ريختن ديوار سياهي. وقف پيروزي مردم سرزمين خود شد بي آنكه توقعي داشته باشد يا بخواهد غنيمتي به چنگ بياورد يا موقعيتي دست و پا كند. به محض پيروزي انقلاب، كنار كشيد و مشغول كار مطبوعاتي شد. بدخواهان و كوته نگران زبون انديش، حقوق ماهانه او را به 3 هزارتومان تقليل دادند و در همان حال روزنامه ضدانقلابي و جنجال آفرين بامداد كمترين رقمي كه به وي پيشنهاد مي كرد پنجاه هزارتومان بود، اما قلندر عيار جنوبي باوجود اينكه اجاره خانه اش 9 ماه پرداخت نشده بود و عيالش بيداد و ستم تحميل شده بر شوي خود و خانواده خود را برنمي تافت و اعتراض مي كرد و... تسليم نشد و به ثريا گفت: من به مردم خود پشت نمي كنم لاجرم كار به جدايي كشيد و قلندر عيار حاضر شد زن و فرزندان خود را از دست بدهد و تنها و بي كس بماند، اما به روشنفكران خود فروخته و مزدور ضد انقلاب نپيوندد.
ثريا - هركجا هست به سلامت باد هنگامي كه ابرام سرسختانه منوچهر را ديد و دريافت شاعر جنوب در شرف قرباني شدن است، بچه ها را برداشت و جلاي وطن كرد. منوچهر عادت نداشت عشق خود را به ثريا و بچه هايش به نمايش بگذارد و... اما از پا درآمد، بي آنكه به زانو درآيد. دو- سه سال پيش از اين فاجعه، براي تامين هزينه عمل مانلي عزيز شعري به مناسبت صدمين سال فلان گفته بود و حضرات هم هزينه را تامين كرده بودند، اما بيماري مانلي لاعلاج تشخيص داده شد و اكنون شاعر خنجرها و بوسه ها و پيمان ها تنها بدون همسر و پسر و دختري كه به آنها عشق مي و رزيد، مظلوم و بي پناه به چنگ كفتارهايي افتاده بود كه حتي حضور او را در طبقه سوم تحمل نمي كردند و براي آنكه ديده نشود، او را به طبقه پنجم تبعيد كرده بودند.
هنگامي كه همراه با شهيد سيد محمد  نژاد غفار و يكي دو نفر ديگر از بچه هاي سپاه دزفول به تهران آمدم تا او را ببينم، فهميدم كه بعد از عزل پرويز خرسند از سردبيري، فلان شپش و بهمان شپشك، سعي دارند شيرمرد بوشهر را با چماق هاي شبه انقلابي از پا در بياورند. هنگامي كه يكديگر را در آغوش گرفتيم، پرسيدم: چي شده پدر؟ چرا اينجوري شدي؟ تو كه هيچ وقت تيره و تار نبودي؟ در هم شكستن و تو؟! گفت: پسرم! ثريا رهام كرد . به گريه افتادم، اما خودم را كنترل كردم. پرسيدم: چرا توي اين اتاق تنگ و تاريك...؟! گفت: رفقاي انقلابي تو فلاني و بهماني... كه طاقت نياوردم و پنجره طبقه پنجم را گشودم و رو به خيابان و مردم، با تمام حنجره يك جنونمند، اول و آخر و صدر و ذيل را به فحش بستم و كار به كشيدن اسلحه افتاد و جماعت هجوم آوردند و سيد محمد و سيد محمد علي هم از اين طرف به آنها هجوم بردند و متقابلا اسلحه كشيدند و غائله را خواباندند.
الحاصل عربد ه هاي من برق شگرف چشمان درياوار آتشي را باز گرداند و پدر دريافت كه عهد جنوبي گسستني نيست و پسر نه روشنفكر، كه قلندر و ديوانه است. لبخند پيروزمندانه اي از سر رضايت زد و گفت: بنشين! ميخوام سيت  شعر بخونم گفتم: نمي خوام سيم شعر بخوني! نمي تونم آشفته و خراب ببينمت! جمع كن برو بوشهر . گفت: موندم كه حق تقاعدمو بگيرم گفتم: اينا حق تقاعد به تو نميدن و خيال دارن نفله ات كنن! ول كن برو پيش باقر! به ولاي مرتضا علي! اين دفعه از جنوب برگردم و بينم اينجايي از پنجره ميندازمت تو خيابون. من منوچهر آتشي اسب سوار تيرانداز را مي خوام. بايد برگردي به روزگار جووني! زنده! سربلند! آزاد! شهروه خوان! خنديد و گفت: قول ميدم پسرم! ميرم و برات منوچهر و زنده مي كنم و رفت و زنده شد و در عياري و قلندري از آنچه توقع داشتم گام فراتر نهاد.
006174.jpg
هنگامي كه محمد علي محمدي به بوشهر رفت و برايم خبر آورد كه علمدار شعر جنوب، نه تنها از دام اهريمن سپيد گريخته، بلكه شروه خوان و رستمانه از او استقبال كرده است، گريان و شادمان، مولي الموالي را سپاس گفتم. من توقع نداشتم كه آن بزرگمرد شيوه مرا در قلندري و درويشي اتخاذ كند. درويشان جنوب قرن هاست كه ميراث نهان روشانه مولانا حسين صاحب زنج (ع) را دنبال مي كنند و توحيد آنها باطني و فردي ست.
به ياد دارم كه با حضرت حسين عسگري حفظه  الله به ديدار جاودان ياد آتشي به يكي از مجله هاي متاخر رفته بوديم و در آنجا ميان من و جواني از اسيران توهمات ماترياليسم ديالكتيك حزب توده بحثي در گرفت كه با وساطت علمي آن عيار بي نظير تمام شد و هر سه بيرون آمديم. هنگامي كه در تاكسي نشستيم تا به خانه  ما برويم، احساس كردم كه استاد از من دلخور است. پرسيدم: پدر! ناراحتي از دست مو؟ با آن لحن و لهجه فراموش نشدني، طوري كه فقط من و حسين بشنويم گفت: مو خيال مي كردم رسيدي به توحيد خالص! هنوز خامي! خدات هنوز نامهربونن! اينطور كه تو از اسلام دفاع مي كني همه رو مي رموني. درويشي نه ايطورن، خودتو درس كن پسرم . و ديگر هيچ نگفت و در تمام طول آن شب حتي يك كلمه راجع به اسلام و درويشي و سلوك حرف نزد و از حدود بحث هاي متعارف در ميان جمع درنگذشت و جز در حدود دانش مخاطبان سخني نگفت و من كه مي دانستم آن بزرگمرد را چگونه بايد برانگيزم، شروع كردم به خواندن دوبيتي هاي حضرت باباطاهرعريان همداني روحي له الفدا، آن هم با لحن شروه خواني مرحوم بخشعلي (بخشو) كه مفخر ما جنوبي هاست، به اين كلام قدسي كه رسيدم:
شب تاريك و سنگستان و مومست
قدح از دست مو افتاد و نشكست
نگهدارنده اش نيكو نگه داشت
وگرنه صد قدح نفتاده بشكست
منوچهر تاب نياورد و برخاست: مو ديگه بايد برم . نياز به پرسش نبود؛ بايد مي رفت، زيرا من خطا كرده و به قصد باز كردن قفل زبان وي، به راز باطنش اشاره كرده بودم. سال ها بود كه از درون مي گداخت و در ظاهر نه تنها چيزي بروز نمي داد، بلكه از بي دين و ماترياليست و كافر خوانده شدن هم ابايي نداشت و فقط گه گاه در خلوت ياران يكدل با شنيدن اين دوبيتي باباي قلندران مي گريست و مي گفت: قدح بابا منم، افتادم و نشكستم . آن شب استاد را تا در خانه برادرزاده هايش (روانشاد باقر آتشي) رسانديم، بي آنكه كلمه اي رد و بدل شود و مگر كسي جرات مي كرد در سكوت و صمت آن قلندر عيار رخنه كند؟
***
فلك زدگان مي گويند درغلتيد يا لغزيد و از اينگونه ترهات كه زائيده توهمات اهريمني ست. منوچهر اگر مي خواست خود را به وضع موجود بسپارد 27 سال فرصت داشت. چرا دو نفس مانده به ديدار شاه مردان، نسبت خود را با ساحت قدس لااله الاالله آشكار كرد؟ ما در جنوب كشاورزاني داريم كه اسرار الهي را با بيل و داس بيان مي كنند؛ آن هم با خاك و نتايج خاك و نه با آدميزاد و قرن هاست منتظرند كه يكي پس از ديگري به حضرت صاحب زنج عليه الصلوه والسلام ملحق شوند تا بار ديگر عدل و داد، مثل قنات هاي فراوان آب، بر پهنه بيابان جاري شود . منوچهر يكي از اين مردان بود كه راز نام خود را فرا برد و در ميان انبوه دد و ديو، توحيد زنگيانه خود را پاس داشت و چيزي بروز نداد. اي كاش من هم كه به قول خودش جانشين مانلي (رحمه الله عليه) بودم، مي توانستم چنان ظرفيت و حوصله اي داشته باشم كه بام تا شام ترهات نهضت ترجمه را بشنوم و لبخند بزنم و از كوره در نروم و... اي كاش.
***
و اما شعر؛ منوچهر از آهنگ ديگر تا آواز خاك، خود را يافت و از آن پس به وسيع تر كردن قلمرو خود پرداخت و همواره در پي آن بود كه به بياني زلال همچون بيان فايز (رحمه الله عليه) برسد و در اين راستا، گاه فرو مي افتاد و گاه فرا مي رفت، اما حقيقتا توجهي به صور و ظواهر نداشت و پاس باطن چندان بر آن جان گرامي غالب بود كه اعتنايي به گذشته خود و نتايج طبع خود نداشته باشد. شايد اگر مجالي فراهم شد و دل و دماغي، برخي رموز و اشارات آن كهنه قلندر جنوب را تاويل كردم، اما راستش را بخواهيد، زنگي به عدالت و مروت مي انديشد نه به شعر و سخنوري كه به تعبير حكيم ابيورد (رحمه الله عليه) حيض الرجال است. در منظر زنگيان هزار دفتر و ديوان، قطره اشكي را كه از چشم كودكي يتيم فرو مي چكد يا آهي را كه از دل بيوه زني برمي آيد، جوابگو نيست. اللهم اغفرالذين جاهدوافي سبيلك بالكتمان و...
والسلام* اول و آخر يار

عبدوي جط دوباره مي آيد
006195.jpg
محمد علي بهمني - آن روزها كه حرافان روزگار، شعر عبدوي جط دشستاني منوچهرآتشي را تقليدي از زندگي زاپاتا ي مكزيكي مي دانستند، من او را بيشتر از هميشه درك كردم. مي گفت: من آدمي ماليخوليايي هستم و چه ها كه در خواب وبيداري مي بينم و تعريفش باور ديگران را آزار مي دهد. اما محمد كه همان عبدو ي شعر (حضور) من است وجود داشته و من سال ها با خانواده اش در يك خانه زندگي كرده ام و هيچ ربطي به زاپاتاي مكزيكي ندارد .
حرف هايش مرا ياد ديده هاي خيالي خودم مي انداخت كه شهامت بازگو كردنش براي ناباوران را نداشته و ندارم.
من متولد 1321 بودم و 1310 را به نام تولد او ثبت كرده اند، اما فريدون مشيري از زبان آتشي مي گفت: متولد 1312 است وهر چه فاصله سني من و او كمتر مي شد، من به واماندن خود از او آگاه تر مي شدم. اولين بار هم كه در خلوتي دلخواه همراه با محمد حقوقي و حسين منزوي ديدمش، خود را قرني كوچكتر از او يافتم. كودكي مشابهي داشتيم. او با غربت خودش و من با غريبي هاي خودم كه هر دو ريشه در فقر و سرگرداني خانواده داشت.
غرور شعرهايش مثل سرود (اي ايران) مرا بر جاي مي ايستاند تا تمام قد، حرمتش را پاسداري كنم. حيف كه پرتاب شدنم به بندرعباس فرصت هاي ناب با او بودن را از من گرفت، گرچه هر بار كه مي ديدمش تا ديداري دوباره در خود ذخيره اش مي كردم.
غزل گفتن را براي خودش تفنن مي دانست و براي منزوي و من لازم. به من مي گفت: پروانه همسرت از دست تو و هوويش غزل چه مي كشد! منزوي، اما از تو با انصاف تر است كه غزلش كسي جز خودش را آزار نمي دهد.
نگاه بسته اي به غزل نداشت. مي گفت: غزل و سرايش غزل براي من نوعي تفنن است. پاسخ به نيازي دروني ست؛ ناخودآگاه به سراغم مي آيد و چنين نيست كه بنشينم و تصميم به سرودن غزل بگيرم. غزل حاصل خلوت خاص و تفنن خاص در من است و اين براي كسي كه شب و روز با ادب كلاسيك فارسي سر و كار دارد و حافظ و مولوي بالش خوابش است، چيز غريبي  نيست. از نظر من غزل، عشق و اشراف است و تا بشر هست آن دو هم هستند .
مجموعه باران برگ ذوق - يا غزل  هاي منوچهر آتشي كه منتشر شد من و منزوي را خوشحال نكرد. با اينكه غزل هايي با شروعي محكم در آن دفتر هست، اما نگاه تفنني آتشي به غزل، موجب شده كه ادامه غزل هايش به استواري  ابيات آغازين نباشد. من اين گله را از آقاي عبدالمجيد زنگويي داشتم و دارم كه زحمت مجموع كردن غزل هاي آتشي را به عهده داشته است و چون از دوستي و صداقت جناب زنگويي با آتشي عزيز خبر دارم، به گستاخي شعر كوتاهي را خطاب به آقاي زنگويي ثبت كردم كه اميدوارم گستاخي ام را ببخشند.
در باغ پرشكوفه
رگبار صبحگاهي گنجشكان
چيزي كم از هجوم ملخ ها نيست
گهگاه دوست
بي آنكه خود بخواهد
در كار دشمني ست
اينك هم كه اندوه مشتركمان را از فقدان فيزيكي او مي نويسم، اشكي برايش نمي چكانم كه مي دانم انسان هاي بزرگ پايان پذير نيستند. بي شك مرگ آتشي، تولد دوباره  اوست براي ما كه شوريدگي هاي او و شعرش را دوست داريم.
و اما ... در ميان تفنن هاي آتشي غزل هاي زيبايي هم هست كه غزل بعد از مرگ   يكي از آنهاست كه من به ياري حافظه برايتان مي نويسم. با اين توضيح كه اين غزل، حافظه نشين ساليان من است و شايد بدرستي سروده خودش نباشد.

بدرود، يار! وعده ديدار بعد مرگ
بگذر، كه فاش مي شود اسرار بعد مرگ
گفتم به وقت مرگ نهم سر به دامنت
نگذاشتي، گذاشتم اين كار بعد مرگ
در زندگي اگرچه تو را رنج داده اند
از جان عزيزتر شوي اي خوار! بعد مرگ
بر گورها زنان عزادار ديده اي
ناگاه مي شوند وفادار بعد مرگ
مگذار گل به گور من و شيطنت مكن
روح مرا دوباره ميازار بعد مرگ
منوچهر آتشي
توضيح: اين شعر با اجازه آتشي و سليقه من ساليان پيش كوتاه شده و اگر در جايي به شكلي و ابياتي كمتر از اين ابيات خوانديد، گستاخي مرا مي بخشيد.
***
غزلي براي صداي هميشه رساي منوچهر آتشي

گرفته است صدايت، ولي رساست هنوز
اذان ماست هنوز و نماز ماست هنوز
فداي درد تو گردم! بخوان به خاطر ما
كه دردمند ترا اين صدا شفاست هنوز
دوباره شنگي آهنگ ديگر ت شده ام
كه بي مبالغه سرفصل تازه هاست هنوز
سفيد و وحشي و مغرور شعر يعني اين
كه ورد حافظه شهر و روستاست هنوز
تو آتشي و چراغ من از تو شعله ور است
نه من، كه روشني نسلم از شماست هنوز
فقط صداست كه باقي ست، گفت و باقي ماند
صداي توست كه مصداق آن صداست هنوز

چقدر قافيه صف بسته و يكي كه ترا
شناسه اي بدهد ، باز كيمياست هنوز
بهمن 1383 بندرعباس

ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
فرهنگ
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  فرهنگ  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |