پدرام پور مهران
چرا افلاطون شعر و شاعر را طرد مي كند؟ آيا اين طرد با توجه به اين كه شعر در يونان نقش تعيين كننده اي در حوزه تربيتي داشته، مبناي عقلاني دارد؟ افلاطون معتقد است «هر كسي تنها در يك پيشه مي تواند استاد شود و اگر به چند پيشه بپردازد، در هيچ يك از آنها به جايي نمي رسد» ، آيا شعر و شاعر به دليل بردن مرزهاي تخيل به انواع موضوعات از اين منظر در نزد افلاطون قابل طرد است؟ در مطلب زير سعي شده است كه پاسخ درخوري با توجه به آنچه عقلانيت زمانه افلاطون به آن نظر داشته به سؤالات مذكور داده شود.
از شگفتي هاي تاريخ فلسفه اين است كه هنرمندترين فيلسوفان، روي خوشي به هنر و به ويژه هنر شاعري نشان نمي دهند و با زباني تلخ آن را به نقد مي كشند. گر چه اساس انتقاد افلاطون بر تفاوت ماهوي است كه ميان شعر و فلسفه قائل است اما اين امر دليلي بر بي ذوقي و فقدان حس زيبايي شناسي او نيست. شيوه نگارش محاوره ها اين ادعا را نفي مي كند. شواهد تاريخي نيز مي گويد كه او در آغاز جواني شاعر بوده است و پس از آشنايي با سقراط و شاگردي او، سروده هايش را مي سوزاند و شاعري را به كناري مي نهد و فيلسوفي پيشه مي كند. زيرا روبه رو شدن با سقراط به عنوان الهامي فلسفي به او نشان مي دهد كه شاعر شدن ديگر ارزشي ندارد و «فلسفه والاترين هنرهاست.»
براي درك ديدگاه افلاطون، بايسته است كه به جايگاه شعر و نقش تربيتي آن در يونان باستان توجه كنيم. شعر و موسيقي از روزگاران كهن پايه تربيت ديني و اخلاقي يونانيان بود و مرجعيتي هم چون مرجعيت كتاب مقدس و سخنان آباي كليسا در قرون وسطا داشت. يونانيان شعر را چكيده فرهنگ و دانش مي انگاشتند تا جايي كه سخن شاعر براي آنان معياري بود كه هر انساني بايد عمل خود را با آن منطبق سازد. هومر از جمله اين شاعران بود و جايگاه والايي در فرهنگ آن روز يونان داشت. افلاطون هر جا از شاعران انتقاد مي كند، نوك تيز حمله اش را متوجه هومر مي گرداند.
شايد درك جايگاه شعر در جامعه يونان و عظمت انتقاد افلاطون از آن، براي ما ايرانيان كار چندان دشواري نباشد كه براي چندين قرن زبان غالب فرهنگ و انديشه و هنرمان شعر بود؛ آن هم شعري كه در حوزه هاي مختلف كلامي و فلسفي، اخلاقي و عرفاني، اجتماعي و سياسي اظهار نظر مي كرد و بهترين و آسان ترين ابزار تربيتي توده مردم بود، شعري كه از قضا در برابر استدلال هاي عقلاني و فلسفي مي ايستاد و جايگاه خود را بسي برتر از فلسفه مي دانست؛ شعري كه امروزه هم تا اندازه اي در همان جايگاه پيشين ايستاده است. بنابراين طبيعي است كه ايرانيان بسي بيش تر از ديگران از ديدگاه افلاطون راجع به شعر شگفت زده و آزرده خاطر باشند. اين شگفتي هنگامي بيشتر مي شود كه بدانيم از يك سو افلاطون در فرهنگ ما به عنوان انديشمند ذوقي و حكيمي اشراقي معرفي شده بود كه طريقه اي برخلاف ارسطو و مشائيان داشت و از سوي ديگر بزرگ ترين مخالف شعر و شاعران بود، در حالي كه ارسطو با پاهاي چوبين استدلالي اش ديدگاهي بسيار دوستانه تر و منطقي تر نسبت به شعر و شاعران داشت.
براي درك موضع افلاطون بايد به بررسي دو مسئله در آثار او بپردازيم، يكي بررسي ماهيت شعر است و ديگري بررسي دلايلي كه با تمسك به آنها به انتقاد شعر و شاعران مي پردازد:
افلاطون در «آپولوژي و ايون» شعر را زاده استعدادي طبيعي و جذبه اي الهي مي داند كه گاه گاه به شاعر روي مي آورد. از اين رو، سراييدن شعر از روي دانايي و معرفت نيست. زيرا تا هنگامي كه انسان عقل و هوشش به جاست نمي تواند شعر بسرايد. به علاوه هميشه ديگران بهتر از خود شاعر معناي شعرش را درمي يابند. از اين رو ماهيت شعر به گونه اي است كه هرگونه عقل و دانايي و معرفت را طرد مي كند. وي در «فايدون» ماهيت شعر را چيزي مي داند كه با مطالب جدي سر و كار ندارد، زيرا از لوازم ذاتي شعر، افسانه و داستان است. بنابراين شعر به كار انديشه هاي جدي عقلاني نمي آيد و شاعر افسانه سرا نيز از ساحت معرفت راستين دور است.
دلايل افلاطون درباره دومين مسئله در رساله جمهوري آمده است. زمينه اصلي گفت وگو در «جمهوري» پيرامون چيستي عدل و ظلم و تعريف راستين عادل و ظالم است. عدالت ويژگي اي است كه هم يك فرد مي تواند از آن بهره مند باشد و هم يك شهر، و چون شهر بزرگ تر از فرد است، عدالت هم در آن بزرگ تر و شناختش آسان تر است. اين شهر همان مدينه آرماني است كه افلاطون در پي تأسيس آن است. بدين منظور به معين كردن وظايف تك تك اعضاي جامعه مي پردازد و چنين استدلال مي كند كه اگر كسي از وظيفه خودش تخطي و در كار ديگران دخالت كرد از عدالت خارج شده، زيرا اين جامعه آرماني داراي اصلي است كه عبارت است از اين كه «يك تن نمي تواند در چند فن ماهر باشد» و بنابر اين هر كس بايد تنها يك وظيفه را برعهده گيرد.
وي دو گونه انتقاد بر شعر و شاعران از اين منظر كه در هر وظيفه اي دخالت مي كنند وارد مي آورد كه يكي اخلاقي _ تربيتي و ديگري فلسفي است.
۱ _ نقد اخلاقي _ تربيتي:
الف) نقد محتواي شعر: هنگام گفت وگو درباره چگونگي تربيت پاسداران جامعه، به نقد محتواي شعر _ كه يكي از مهم ترين ابزارهاي تربيت روحي است _ مي پردازد. نكته شايان توجه اين است كه يك سرباز در فرهنگ بشري به عنوان كسي معرفي شده كه داراي روحيه خشك نظامي گري است و از ذوق و لطافت هنري بي بهره است. از اين رو انتقادات افلاطون از شعر را _ در اين بخش _ بايد با توجه به كساني كه به تربيتشان مي پردازد در نظر گرفت.
نخستين موضوع مورد انتقاد افلاطون، تصويرها و توصيف هايي است كه شاعران از خدايان ارائه مي دهند؛ به نظر او، شاعران سخنان دروغي درباره خدايان مي گويند و با اين كار ذهن كودكان را از همان آغاز دوران تربيت، با سخنان غير اخلاقي پرورش مي دهند كه موجب مي شود در آينده نتوانند پاسداران خوبي براي جامعه شوند، زيرا هنگامي كه مثلا، جنگ خدايان را با يكديگر بر سر مسائل بسيار مبتذل مي بينند، خود نيز جنگ با دوستان و هم ميهنان را بر سر چيزهاي پست و مبتذل عيب نمي شمارند و چنين مي كنند. از اين رو بنياد جامعه متزلزل مي شود و امنيت از ميان مي رود. آنچه مهم است محتواي اخلاقي داستان هاست. بايد خدا را آن چنان كه هست بنمايند و ويژگي هاي راستين اش را مانند نيك بودن و منشاء بدبختي و زيان نبودن، به تصوير كشند.
دومين موضوع درباره مرگ است؛ چون در پي آنيم كه جوانان جامعه را دلير بار آوريم، بايد چنان داستان هايي به آنان بگوييم كه آنان را تا حد امكان از ترس در برابر مرگ آزاد كند. زيرا ترس از مرگ موجب بندگي و ذلت مي شود. هم چنين نام هاي وحشت انگيزي كه به عالم مردگان مي دهند بايد كنار گذاشته شود مانند «رود ناله ها، رود وحشت، دنياي زيرزميني، عالم اشباح و...»
سومين موضوع در باره سيره پهلوانان است؛ بايد توجه داشت كه در فرهنگ يونان، پهلوانان، در واقع نيمه خدايان اند و جايگاه رفيعي دارند. افلاطون با در نظر گرفتن چنين جايگاهي مي گويد در بعضي شعرها گريه و شيون پهلوانان به خاطر از دست دادن فرزند و... تأييد شده است و حال آنكه اين كار شيوه نابخردان است.خنده زياد هم كاري ملال آور است و نسبت دادن آن به پهلوانان ناشايست است.
چهارمين موضوع درباره انسان است؛ شاعران به گونه اي درباره انسان ها سخن مي گويند كه گويي هميشه بسياري از ستمكاران در نيك بختي به سر مي برند و انسان هاي عادل به تيره روزي مي افتند و با اين سخنان به ما القاء مي كنند كه ستمكاري و بي دادگري اگر از ديده ديگران نهان ماند براي خود ظالم سودمند است در حالي كه فايده عدالت هميشه به ديگران مي رسد و براي خود عادل جز زيان حاصلي ندارد.
ب) نقد شيوه بيان شعر: شيوه مورد اعتراض افلاطون همانا شيوه (تقليد) است؛ و آن هنگامي است كه شاعر در پشت نقش قهرمان داستان پنهان شود و شخصيت هاي داستان را در حال گفت وگو با يكديگر مجسم سازد. حال بحث بر سر اين است كه چرا اين شيوه در جامعه مورد نظر افلاطون، ناپسند است؟
پيش از اين گفتيم كه اين جامعه براساس اصلي استوار شده كه عبارت است از «هر كس تنها در يك پيشه مي تواند استاد شود و اگر به چند پيشه بپردازد در هيچ يك از آنها به جايي نمي رسد» .
براساس اين اصل يك تن نمي تواند چند چيز را به خوبي تقليد كند. بنابر اين شيوه تقليد ناپسند است و بايد كنار گذاشته شودو با اين حكم تراژدي و كمدي- كه به كار برنده شيوه تقليد ند- طرد مي شود.
۲- نقد فلسفي:
در فلسفه افلاطون دوگونه معرفت داريم كه يكي معرفت راستين (اپيستمه) و ديگري باور (دوكسا) است. معرفت راستين به امور ثابت و كلي و پايدار و اصيل تعلق مي گيرد در حالي كه باور با امور متغير محسوس جزئي سرو كار دارد. حال مسئله اين است؛ آيا شاعران كه در ميان مردم به دانايي مشهورند، به گونه اي كه به همه مسائل علم دارند و مرجع قابل اطميناني به شمار مي روند، داراي چنين معرفت راستيني هستند يا نه؟ براي بررسي اين مسئله، به نقد مفهوم (تقليد) مي پردازد، اما نقدي كه در اين جا مطرح مي شود، برخلاف بخش پيشين، فلسفي و معرفتي است. نخستين استدلال بر مبناي نظريه (مثل) است؛ با مثال (تخت و نقاش) استدلالش را آغاز مي كند و سپس آن را به شعر- و به طور كلي به همه هنرها- تعميم مي دهد. در هستي شناسي افلاطون، براي مثال، سه نوع تخت داريم كه متناظر با آنها سه گونه يا درجه از شناخت مطرح مي شود؛ ۱- تخت اصلي مثالي كه آن را خدا ساخته است و در عالم مثل جاي دارد. خدا سازنده تخت حقيقي است و تنها يك تخت آفريده است ۲- تختي كه نجار آن را ساخته. تخت هاي او از آن تخت مثالي نمونه برداري شده است. ۳- تختي كه نقاش آن را ساخته است. اما كار نقاش را نمي توان ساختن ناميد زيرا از چيزي كه آنها- اول خدا و سپس نجار- مي سازند تقليد مي كند. از اين رو سازنده چيزي كه دو مرحله از حقيقت دور است (مقلد) نام دارد.
پس از بيان اين مقدمه به نقد شاعران مي پردازد. مردم معتقدند كه شاعران همه فنون و هنرها را مي شناسند و به همه مسائل مربوط به فضيلت و رذيلت بشري و همه امور الاهي واقفند، زيرا شاعر خوب اگر موضوع گفتار خود را نشناسد نمي تواند درباره آن شعري زيبا بسازد. افلاطون اين نظر را مورد انتقاد قرار مي دهد و دليل اين را كه شاعران در همه چيز اظهار نظر مي كنند اين مي داند كه آنها فقط از ظاهر و نمود هر چيزي تقليد مي كنند و به حقيقتش راهي ندارند. به همين دليل، پيوسته از شاخه اي به شاخه ديگر مي پرند و در مسائل گوناگون اظهار نظر مي كنند بدون اين كه به راستي معرفتي از آنها داشته باشند.
دومين استدلال بر مبناي ماهيت (فن تقليد)است؛ در مورد هر چيز سه فن هست كه موضوع يكي به كار بردن آن چيز است و موضوع فن دوم ساختن آن و موضوع فن سوم تقليد آن. يگانه معيار نيكي و زيبايي و درستي هر چيزي، هدفي است كه آن چيز، خواه طبيعي و خواه مصنوعي، به خاطر آن ساخته شده است. از اين رو كسي كه چيزي را به كار مي برد آن را بهتر از همه مي شناسد. اما مقلدي كه فقط چيزي را تصوير مي كند بدون اين كه آن را به كار برده باشد، درباره خوبي و بدي چيزهايي كه تقليد مي كند، نه دانشي دارد و نه باور درستي. پس اين كه مي گويند شاعران آموزگاران بزرگي هستند كاملاً بي معني و نادرست است، زيرا آنها تنها تصويرگر و مقلد صحنه هاي گوناگون اند. از اين رو فن تقليد در واقع نوعي بازي است و نه مشغوليتي جدي و شاعري همانا بازيگري است! سومين استدلال بر مبناي نظريه (هماهنگي اجزاء نفس) است؛ طبق نظر افلاطون، نفس انسان داراي سه جزء عقلاني، همت و اراده و شهواني است. واژه (جزء) را در اين جا نبايد به معناي مادي اش گرفت بلكه منظور كاركردهاي مختلف نفس است. جزء عقلاني جزئي است كه انسان توسط آن علم و دانش و معرفت كسب مي كند. جزء دوم منشاء خشم و اراده و بنابراين جزء (جاه طلب) نفس انسان است. جزء سوم كه گاهي جزء شهواني و گاهي جزء پول دوست ناميده مي شود در واقع جزء (نفع پرست) نفس انسان است. جزء عقلاني عالي ترين ركن نفس است و غير فاني مي باشد اما دو ركن ديگر فناپذيرند. عالي ترين لذت براي جزء عقلاني است و بهترين زندگي- از حيث ارزشي- زندگي اي است كه عقل بر آن فرمانروايي كند. در مرتبه بعد، زندگي مرد جاه طلب و دلاور قرار دارد كه نسبت به زندگي نفع پرستانه، ارزشي والاتر دارد و تا اندازه اي به زندگي عقلاني نزديك است. افلاطون هرگز ادعا نمي كند كه بايد فقط به جزء عقلاني نفس و فضيلت آن پرداخت و از اجزاي ديگر غفلت كرد. بلكه او به هماهنگي اجزاي نفس تحت فرمانروايي و تدبير عقل نظر دارد. براي نفس انسان، چهار فضيلت بر مي شمرد:۱- حكمت؛ براي جزء عقلاني ۲- شجاعت؛ براي همت و اراده ۳- خويشتنداري يا اعتدال؛ براي جزء شهواني ۴- عدالت؛ فضيلت كل اجزاء نفس است. يعني به كارگيري هر يك از اجزاء نفس در اندازه و موقعيت طبيعي خود به گونه اي كه در حدود كاركرد ديگري مداخله نكند و موجب افراط و تفريط نشود. اين نظريه براساس همان اصلي است كه بر مبناي آن به تأسيس جامعه آرماني اش مي پردازد. بنابراين همان گونه كه در يك جامعه، هر كس فقط بايد يك وظيفه را برعهده گيرد و به قلمرو ديگري تجاوز نكند، اجزاء نفس انسان هم بايد هر يك به وظيفه طبيعي خويش عمل كند و از اعتدال خارج نشود. حال مسئله اين است كه (فن تقليد) به كدام جزء نفس انسان نظر دارد و در كدام جزء اثر مي كند؟ جزء عقلاني نفس كه شريف ترين نيروي آن است، هنگام شناخت امور تنها به اندازه گيري و حساب اعتماد مي كند اما نيروي ديگري هم هست كه داوري اش با حقيقت مطابق در نمي آيد و از اين رو نيروي پست تري است. نقاشي و شعر و همه فن هاي ديگري كه با تقليد سرو كار دارند با جزء پست نفس ما مرتبطند زيرا از حقيقت بسيار دورند. شعر تقليدي با تصوير كردن انسان هاي گوناگون در حالت هاي متغير، آرامش روح انسان را مي گيرد و هماهنگي اجزائش را در هم مي ريزد. تقليد اجزاء ناشكيبا و بي خرد نفس آسان است اما تقليد جزء عقلاني و آرام نفس كه تقريباً همواره به يك حال مي ماند، كار دشواري است و چون شاعر به دنبال جلب تحسين مردم است- كه عموماً با جزء شريف نفس بيگانه اند- از اجزاء پست نفس تقليد مي كند. بنابراين شاعر انساني «نفس پرست» است و كارش از حد جزء شهواني- كه پست ترين جزء نفس است- فراتر نمي رود. اما بدترين عيب شعر تقليدي اين است كه مي تواند به انسان هاي شريفي كه دوستدار نظم و آرامش اند نيز آسيب برساند و اجزاء پست روحشان را پرورش دهد. مثلاً هنگامي كه انساني شريف، بلايي را كه در تراژدي بر سر پهلوان داستان آمده، مي نگرد، بي اختيار به گريه و زاري مي پردازد در حالي كه اگر همان حادثه در زندگي آن فرد رخ دهد چنين شيوني را دون شأن خود مي داند و از آن مي پرهيزد. درباره كمدي و خنده هاي بي اختيار هم وضع چنين است. از اين رو شعر تقليدي جز به هم زدن اجزاء نفس، هنر ديگري ندارد! بدين ترتيب افلاطون براي هميشه شاعران را از كشور اخراج مي كند و مي گويد: «اگر بخواهيم در جامعه ما نظم و قانون حكمفرما باشد به شاعر مقلد اجازه ورود به كشور نخواهيم داد زيرا او ميل ها و آرزوهاي پست را بيدار و فربه مي كند در حالي كه خرد و انديشه را ناتوان مي سازد و مي كشد.»
مي توان گفت دشمني افلاطون با شاعران، در واقع دشمني جزء شريف نفس با جزء پست و زياده خواه آن است زيرا به زعم او دشمني شاعران با فلسفه و عقلانيت به زمان هاي گذشته برمي گردد: «شعر و فلسفه از روزگاران كهن با يكديگر در جنگند و دليل اين گفته جمله هايي است مانند : (ابلهاني كه در ياوه گويي استادند) و (گروه فيلسوفان كه مي خواهند به خدايان نيز فرمان برانند) و (از گرسنگي به موشكافي پرداخته اند) و هزاران جمله ديگر از اين قبيل.»
طبق نظريه هماهنگي اجزاء نفس، افلاطون نمي تواند شعر را به طور كامل طرد كند زيرا همان گونه كه جزء شهواني بايد در حد خود و تحت فرمانروايي عقل عمل كند، شعر نيز اگر تحت فرمانروايي و تدبير عقل باشد و از حد خود خارج نشود، ديگر زياني نمي رساند و حتي طبق آن نظريه، بايد گفت نبودنش عين زيان و از عدالت بيرون شدن است. افلاطون متوجه اين مطلب هست و گاهي جملاتي از اين قبيل را بيان مي دارد كه «ما فقط اشعاري را به جامعه خود راه خواهيم داد كه مضمونشان ستايش خدايان و تحسين مردان شريف باشد» و «با اين همه مي گوييم آماده ايم اشعار تقليدي و غنايي را با آغوش باز بپذيريم به شرط آنكه آن اشعار با دلايل قابل قبول به ما ثابت كنند كه براي جامعه اي كامل و منظم سودي دربردارند. ما نيروي جاذبه اي را كه در شعر نهفته است مي ستاييم، ولي حق نداريم حقيقتي را كه در نتيجه بحث و استدلال به دست آورده ايم فداي آن كنيم». گرچه در اين عبارات لحن افلاطون ملايم تر است اما حقيقت اين است كه شعر براساس ماهيت اش اصلاً نمي تواند جايي در جامعه آرماني افلاطون داشته باشد و اگر بخواهيم بر طبق برخي عبارات افلاطون، جايي براي شعر بازكنيم، آن قدر پست و پايين است كه هرگز از آن اعاده حيثيت نمي شود.