پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۴ - - ۳۸۶۹
ايرانشهر
Front Page

گزارش اول
محمدباريكاني
مردمان حفره نشين
عكس ها: علي اكبر شيرژيان
006897.jpg
006900.jpg
006903.jpg
006906.jpg
مرد كه در زندان بود، خانواده امنيت نداشت. اين تنها مشكل خانواده مردي نبود كه هنوز در شمال غرب تهران، ميان درختان و در سوراخي در درون زمين زندگي مي كنند.
روستايشان را كه رها كردند فكر مي كردند كه در شهر به همه چيز خواهند رسيد، ولي اشتباه كردند! چون هيچ كس به آنها كمكي نكرد تا زندگي روي زمين را تجربه كنند. بدين ترتيب خانه هايشان را طوري ساختند تا ديده نشود.
تنها كافي بود حفره اي در دل زمين حفر كنند و به جاي يك نردبان چوبي، پله هايي ساخته شود تا خانواده را به درون زمين راهنمايي كند. حالا آنها صاحب سرپناه شده اند، جايي كه بايد خانواده اي چهار يا شش نفره در آن زندگي كند.
اوستا رحيم مردي كه خود را اينگونه معرفي مي كند، يكي از همان هايي ست كه با حفر يك گودال عميق درون زمين خانواده اش را در مكاني شش متري جاي داده است. مرد بنايي كه چند سال پيش براي انجام كارهاي ساختماني يك زمين دار، قطعه اي صدمتري از زمين هاي بي سند فرحزاد را بابت دستمزد گرفت، آنها را به دو قطعه 50 متري تقسيم كرد و هر قطعه را به خريداران ناآگاه فروخت و براي همين هم به زندان رفت. چون پس از آنكه خريداران متوجه شدند زمين ها تصرفي و بدون سند است از او شكايت كردند. اوستا رحيم قرار بود يك سال در حبس بماند، ولي پس از بررسي پرونده اش از سوي رئيس قوه قضائيه و تقاضاي عفو، تنها يك ماه در زندان ماند.
در اين يك ماه كه او زنداني بود خانواده اش روزهاي سختي را پشت سر گذاشتند. با وجودي كه همسرش ادعا مي كرد تمام فرحزادي ها او را مي شناسند ، ولي ساكنان برج هاي سر به فلك كشيده و ساختمان هاي نوساز منطقه هيچ شناختي از او ندارند.
مرد مي گويد كه در حال حاضر در يكي از ساختمان هاي بزرگ وابسته به رياست جمهوري مشغول انجام كارهاي ساختماني ست. حسين فرزند 11 ساله مرد بنا و الناز دختر 8 ساله خانواده، صبح ها كه از حفره بيرون مي آيند براي رفتن به مدرسه بايد از ميان ساختمان هاي بلند و نوساز عبور كنند. آنها به تفاوت هايشان با دانش آموزان ديگر پي برده اند، ولي هنوز حق اعتراض به زندگي در درون زمين را ندارند.
زن مي گويد: اهل روستايي در قوچان هستم و 9 سال پيش با اوستا رحيم ازدواج كردم .
مي گويد كه همسرش نتوانست هيچ دفاعي از خودش در برابر شكايات كند، چون بي سواد است و زبان حرف زدن ندارد .
پس از ماجراي زندان، خانواده اوستا رحيم به يكي از همان حفره ها رفت تا هم مراقبت از زمين بدون حصار و بدون سند را عهده دار شوند و هم بتوانند سقفي هم سطح با زمين داشته باشند.
بانوي جوان بسيار خجالتي ست و هنگامي كه به سئوالات پاسخ مي دهد ، صدايش مي لرزد. آنها در طول روز بندرت روي زمين مي آيند تا براي حمام كردن زير يك سقف چوبي كوچك و شست وشوي ظروف با آب يك تانكر كه هنوز پول خريد آن را نداده اند، آماده شوند. حسين، كودك 11 ساله و الناز دختر 8 ساله مرد بنا، آن هنگام كه مادرشان پس از گفتن نارضايتي هايش از وضع موجود در خانواده و شيوه زندگيشان مي  گريد، آرام مي شوند. دخترك سرش را پايين مي اندازد و به تكه قاليچه كهنه روي صندوقچه قديمي خيره مي شود. پسر 11 ساله به يك تيرك چوبي تكيه مي زند. كودكان تازه دانسته اند كه مادرشان در چه مورد صحبت مي كند. حالا مادرشان به بچه  ها مي گويد كه به داخل خانه بازگردند وبه تكاليف مدرسه برسند. پيش از اقامت خانواده اوستا رحيم در حفره زيرزميني، خانواده اي در محل زندگي فعلي مرد بنا زندگي مي كرد كه بابت همان شش متر جا در اعماق زمين اجاره بهاي گودال را به صاحب زمين مي پراخت. آنها ولي از پرداخت اين اجاره معاف شده اند و تنها وظيفه شان مراقبت از زمين مردي ست كه از تصرف آن وحشت دارد.
مرد كه به زندان رفت. زن و فرزندانش محصول درختان توت را در تابستان براي امرارمعاش انتخاب كردند. آنها از عمق زمين بيرون مي آمدند. ميوه درختان توت را مي چيدند تا براي انجام اين كار روزانه 4 هزار تومان از صاحب زمين ها دريافت كنند. در اين يك ماه زن جوان روزهاي پراسترسي را پشت سر گذاشت. به همين دليل از مادر 51 ساله اش خواست كه از روستايشان به تهران بيايد تا حامي او و فرزندانش در برابر خطرات احتمالي باشد.
مادرش مي گويد: در آن يك ماه خواب خوش نداشتم، از ترس اينكه مبادا وسايلمان سرقت شود يا فردي به خانه حمله كند. به هر حال زن جواني در خانه بود كه شوهرش در زندان به سر مي برد .
زن ميانسال نگاهي به اطراف مي اندازد. اشكي كه در چشمانش حلقه زده است خشك مي شود و زندگي دخترش را اينگونه ترجمه مي كند: بدبختي زياد كشيده ايم، خودم كه كشيدم، دخترم هم مي كشد ! مي گويم آيا زندگي در دخمه شش متري در عمق زمين را به زندگي در شهر خودت روي زمين ترجيح مي دهي؟ پاسخ مي دهد: فكر رفتن به سرم افتاده است، حتي يكي - دو بار هم به اوستا رحيم گفتم بيا برگرديم، ولي چون از بچگي تهران بوده مي گه آنجا رفتن هم پول مي خواد. مي گه، من چيزي از شهرم نمي دونم و نابلدم .
مردي كه شبيه هيچ كس نبود
آن سوتر ولي حفره هاي ديگري هم هست، با كودكاني كه بارها اعتراضشان را به پدر و مادرشان اعلام كرده اند. آنها البته مي گويند كه حفره را در زميني كه متعلق به خودشان است حفر كرده اند. زمين را قولنامه اي خريده اند؛ البته تمام زمين هاي فرحزاد قولنامه اي و بدون سند هستند. با اين وجود برخي، ديوارها را بالا آوردند و برخي ديگر بالعكس ديوارهايشان را به اعماق زمين بردند؛ نقطه اي تاريك و نمناك كه تنها به اندازه يك فرش شش متري حفر شده است با يك تلويزيون كوچك و ضبط صوت هاي پيشرفته تر. آشپزخانه كه شامل يك اجاق گاز پنج شعله و يك دستشويي كوچك است، در همان زير زمين پيش  از ورود به حفره قرار گرفته است و كودكان معترض ولي صبور، آن پايين مشغول انجام تكاليف مدرسه اند.
اينجا يكي ديگر از همان حفره هاي زيرزميني در عمق زمين است با ديوارهايي كاهگلي و مردي كه در تلاش براي امرارمعاش خانواده ناچار است، نزديك به 15 ساعت در روز خارج از محيط  خانه به فعاليت بپردازد، ولي شبيه هيچ كس نيست. مي گويند: در دوره هاي قبل، شهرداري، خانه اي را كه ساختيم با بلدوزر خراب كرد. البته مي دانيم كه بر اساس قوانين شهرداري ساخت  و ساز در اين مكان غيرممكن است، ولي مي گوييد ما چه كار بايد كنيم. اين زميني ست كه خريداري كرده ايم مانند همه آنهاي ديگر كه زمين هاي قولنامه اي خريدند و خانه سازي كردند .
زن از سگ هاي ولگردي كه با آمدن به پشت در خانه در داخل زمين خواب شبانه كودكانش را آشفته مي كنند به ستوه آمده است و مي خواهد كه هر چه سريع تر صاحب ديواري شوند تا امنيت خانواده برقرار شود.
آنجا زمين هاي باغي بدون حصار با درختان انبوهي پوشانده شده كه شب ها سايه هر كدامشان در ذهن ساكنان حفره ها تبديل به اندام هاي تنومند آدميان مي شود.
كودكان خانواده شب ها را با اضطراب حملات ناگهاني شبانه به صبح مي رسانند. بنابراين طبيعي ست كه در اين شرايط فرزندانشان به افت تحصيلي زيادي دچار شوند.
به گفت وگو كه بنشينيد از وحشت حمله ناگهاني بلدوزرها هيچ نمي گويند.آنها خواستار كمك هستند، ولي با اين وجود در هراسي دائمي به سر مي برند. براي آنها داشتن همان تكه سقفي كه هم تراز با زمين، پناهگاهي زيرزميني را شكل داده، سرمايه اي ست كه نمي خواهند همان را هم از دست بدهند، چون جايي براي زندگي ندارند. صداي كشيده شدن پاشنه كفش هاي كارتن خواب ها يا معتادان خياباني كه از ترس حضور در محيط عمومي يك كلانشهر به تاريكي شبانه زير درختان عادت كرده اند، اضطراب آنها را بيشتر مي كند.
زن مي گويد: بچه ها واقعا از اين وضعيت ناراضي هستند، ولي مي ترسيم اينها را بنويسيد و شهرداري منطقه فكر كند كه ما شكايت داريم و ممكن است همين را هم از ما بگيرند .
پسرك زير نايلون پلاستيكي روي زمين ايستاده تا گفت وگوها را بشنود. تنها زماني روي زمين ظاهر مي شود كه مادرش او را صدا بزند. گوشه نايلون پلاستيكي پهن شده روي زمين، كنار كه مي رود تازه متوجه مي شويد آن پايين حفره اي ست براي يك خانواده پنج نفره؛ خانواده اي با دو پسر كوچك كه مدام دچار اضطراب مي شوند.
آنجا ولي مرداني هستند كه ما نامي از آنها نمي بريم، چون كه مي گويند آدم هاي آبرومندي هستند و آبروي خانواده برايشان فوق العاده مهم است.
با اين وجود آنها هيچ تلاشي براي خارج ساختن خانواده از آن وضعيت نابسامان ندارند؛ وضعيتي كه زنانشان به آن معترضند و كودكانشان به افسردگي و انزوا دچار مي شوند.
مردي كه شبيه هيچ كس نيست، حتي حاضر نيست با ما به گفت وگو بنشيند و به نظر مي رسد قدرت تصميم گيري اش را از دست داده است، چون زماني كه به محل كار او رفتيم تا به او بگوييم با ما صحبت كند، تلفن محل كارش را برداشت و از دوستي كه مي گفت او را درك مي كند، اجازه خواست.
به ما گفت: مردي كه پشت گوشي بود از دوستان خوب من است كه حتي از برادرم هم به من نزديك تر است، به من گفت آنها را ولشان كن، روزنامه نويس ها كار خودشان را مي كنند، اصلا چرا مي خواهي با آنها صحبت كني .
مرد آن طور كه گفته شد روزانه 15 ساعت در خارج از آن حفره زيرزميني به دور از خانواده به سر مي برد، پس طبيعي ست كه اگر وضعيت زن و فرزندانش را دوباره برايش يادآوري كنيد، حرف هايي مي زند كه تعجب مي كنيد. انگشت نشانه را در هوا تكان مي دهد و مي گويد: يادت باشد زن و بچه بايد سختي بكشند تا اگر يك روزي به چيزي رسيدند ناشكري نكنند و قدر بدانند .
او اين پيشنهاد را به ما مي دهد: اگر ازدواج كردي يادت باشد آنقدر به زن و بچه هايت سختي بدهي كه احترامت را نگه دارند و قدر يك لقمه نان را بدانند .
انگشت نشانه اش ديگر به سمت زباله هاي كنار ديوار اشاره مي كند. جايي كه تعدادي كاغذ كيك هاي بسته بندي شده روي زمين ريخته است، مي گويد: ببين ناهار هشت تا تي تاپ خوردم، اين هم پوست هاش كه نگي دروغ مي گم. سختي مي كشم، ولي پولش را خرج امور خيريه مي كنم .
وقتي بگوييد چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است با يك دست استكان و نعلبكي را بلند مي كند و با دست ديگر قندان را برمي دارد و مي گويد: ببين پسر جان الان هر دوي اينها در دستان من هستند، اگر استكان را ول كنم روي زمين مي افتد و مي شكند و اگر قندان را بيندازم خب، قندها روي زمين مي ريزد .
مردي كه شبيه هيچ كس نيست، مي خواست بگويد كه بايد تعادل را رعايت كرد، ولي متوجه نشدم كه وضعيت زن و كودكانش چه ارتباطي به شكستن استكان چاي و ريختن قندها روي زمين دارد.
پيرمردي كه كنارمان نشسته، وارد بحث مي شود و مي گويد: او بچه هايش را بهتر مي شناسد؛ همه چيز كه پول نيست،  انسانيت مهمتر است و اين مرد يك انسان آبرومند و شريف است .
مردي كه شبيه هيچ كس نيست دوست دارد كه به همه نيازمندان كمك كند، ولي فراموش كرده كه آن گودال 6 متري در عمق زمين جاي مناسبي براي اقامت زن و فرزندانش نيست.
با اين وجود سرش را بالا مي گيرد، سينه اش را سپر مي كند و مي گويد: من يك روستازاده ام، چون سختي كشيدم حالا قدر پدر و مادرم را مي دانم، اگر مادرم بگويد نياز به پزشك دارم تا قله قاف هم شده، مي روم تا او را به دكتر برسانم .
پيرمردي كه كنارش نشسته است سرش را به نشانه تحسين تكان مي دهد، ولي هر بار كه از وضعيت خانواده مردي كه شبيه هيچ كس نيست صحبت مي كنيد، موضوع بحث را عوض مي كند و از هر دري سخن مي گويد. از سياست، اقتصاد، فلسفه و از انسانيت. پيرمرد در پايان كار به ما پيشنهاد داد كه به جاي پرداختن به وضعيت خانواده مردي كه شبيه هيچ كس نيست، به مشكلات مردي بپردازيم كه روزها كنار تعاوني مصرف فرحزاد مي نشيند و دستفروشي مي كند.مردي كه شبيه هيچ كس نيست، حالا مي گويد: ممكن است هيچ چيزي نداشته باشد، ولي دوستان خوبي دارد كه او را درك مي كنند . دوستان مهمي كه حتي به او اجازه نمي دهند تا راجع به مشكلاتش به بحث بنشيند؛ دوستاني كه هيچ تلاشي براي خارج ساختن خانواده مردي كه شبيه هيچ كس نيست از آن حفره عميق زيرزمين نمي كنند.وقتي از مردي كه شبيه هيچ كس نيست مي پرسيم كه آيا دوستانش حاضرند يك شب به جاي خانواده اش در آن حفره زيرزميني زندگي كنند؟ مي گويد: آنها مرا درك مي كنند و من اينگونه خوشم، زن و فرزند چه اهميتي دارند؟ خودمو عشقه !؟
غروب آن روز كه به پايان رسيد سايه اندام هاي قوي هيكل آدميان در ميان درختان و روي زمين كشيده شد. پيكرهاي سياه رنگ با روشن شدن نخستين چراغ هاي زيرزميني از تن درختان جان گرفت، ولي حالا مردي كه از زندان آزاد شده بود در خانه است تا همسر و فرزندانش نگران هجوم ناگهاني سارقي يا اضطراب پنهاني تنهايي نباشند.
غروب آن روز كه به پايان رسيد چراغ مغازه دارها روشن شد تا مردي كه شبيه هيچ كس نيست 15 ساعت كار روزانه را به پايان ببرد يا با دوستاني كه تنها در تاييد او سرهايشان را مي جنبانند به گفت وگو بنشيند.
غروب آن روز، ولي براي خانواده مردي كه شبيه هيچ كس نيست تا نيمه هاي شب با اضطراب خش خش كفش هاي يك خيابان خواب ادامه يافت و تجاوز سگ هاي ولگرد، خواب شبانه زن و فرزندان مردي را كه شبيه هيچ كس نبود، آشفته كرد.
غروب آن روز غروب غم انگيزي بود!

يادداشت اول
حفره  هاي نمور انديشه
محمد مطلق
حاشيه  نشيني فقط زندگي در حاشيه  هاي كلانشهري مثل تهران نيست و حاشيه  نشينان تنها كساني نيستند كه از چرخه تعاملات اجتماعي كنار گذاشته شده و به حاشيه  ها رانده شده باشند. زندگي در حفره  هاي زيرزمين باغ  هاي متروك شمال شهر به ما مي  گويد زندگي در زاغه  ها و حلبي  آبادها، اتفاقي ست كه اول در ذهن آدم  ها مي  افتد. اجازه بدهيد براي يك بار هم كه شده از هيچ مسئولي انتقاد نكنيم؛ اجازه بدهيد اول يقه خودمان را بگيريم و يقه تمامي آن دسته از شهرونداني را كه عادت كرده  اند بي  گدار به آب بزنند و خانواده را با سودايي پوچ، ساكن حفره  ها كنند؛ ساكن حلبي  آبادها و كپرهاي پايتخت. يكي نيست بگويد آدم عاقل! با چه توجيهي خانواده را اسير خيالات واهي  ات مي  كني؟ آخر مغاك  هاي نمور باغ هم شد جاي زندگي؟ يعني هيچ آدم عاقلي نيست كه بگويد مرد حسابي! وقتي مي  تواني به جاي تلفن ثابت يك ميليون تومان بدهي بابت موبايل، نمي  تواني پول پيش يك اتاق آبرومند در جنوب شهر را بپردازي؟ راستي چه كسي مقصر است؟ چه كسي مسئول پر كردن حفره  هاي مغز آدمي ست كه يك كلمه حرف حساب هم در سرش فرو نمي  رود؟
حالم خراب است و اصلا دل و دماغ نوشتن ندارم. خبر مرگ يكي از عزيزترين دوستانم در جريان سقوط هواپيما در تحريريه پيچيده است؛ عليرضا برادران – عكاس خبرگزاري فارس– مردي درشت  اندام كه دلي به لطافت يك گنجشك داشت. يادم مي  آيد دو سال پيش وقتي خدا دو دختر دوقلو به او داده بود، چقدر خوشحال بود و چقدر به خاطر نارس بودن بچه  ها بي  تابي مي  كرد و براي جور كردن پول بيمارستان به اين در و آن در مي  زد. برايم سخت است بگويم خدايش بيامرزد؛ دوستي كه آن روزها به اندازه پول موبايل مرد حفره  نشين هم پول نداشت، اما عادت كرده بود سرش را بالا بگيرد و براي آرامش خانواده از جان مايه بگذارد.
حاشيه  نشيني كه نه حفره  نشيني، اول در ذهن آدم  ها اتفاق مي  افتد. اجازه بدهيد حالا يقه مسئولان را هم بگيريم و بپرسيم آدمي كه نمي  تواند خودش را مديريت كند، آدمي كه نمي  تواند تصوري از آرامش براي خانواده داشته باشد، چرا بايد همچنان پدر باقي بماند؟ گناه فرزندان معصوم چيست كه هر صبح بايد از حفره  هاي زيرزمين بيرون بيايند و از كنار برج  هاي سر به فلك كشيده راهي مدرسه شوند؟ گناه آنها چيست كه چيزي به نام حمام در تخيل پدر خانواده هم نمي  گنجد؟ آيا قانوني وجود ندارد تا مسئوليت پدري را از چنين پدراني سلب كند؟

يادداشت دوم
زندگي را به دندان مي  گيرند
مهرداد مشايخي
مي  خواهم از زندگي بنويسم؛ همان  طور كه در گزارش اول امروز نوشته  ايم، هرچند كه بوي مرگ اطرافمان را پر كرده است، هرچند كه صداي ضجه  هاي همسر همكار عكاسمان كه در حادثه سقوط هواپيما دو روز پيش كشته شد، هنوز توي گوشم است. از زندگي مي  نويسم هرچند كه حالا ديگر خيلي هم برايم جذاب نيست؛ جذاب نيست وقتي كه بدون دخالت اراده  ات بسادگي از دستش مي  دهي. سقوط هواپيماي حامل خبرنگاران روي منطقه مسكوني و مرگ همكارانمان آنقدر تكان  دهنده بود كه هيچ تصويري از زندگي را جذاب نبينيم.
حالا اين تصاوير را بگذاريد كنار تصوير خانواده  اي كه زندگي را به دندان گرفته تا حتي در سخت  ترين شرايط هم از دستش ندهد. آن را در آغوش گرفته و مي  فشارد، حتي اگر ناچار باشد زيرزمين سر كند؛ زيرزمين يعني جايي كه ناچار نيستي ديواري بسازي و متوليان ساخت  وساز، آن را ببينند و خراب كنند. آنها مجاز به ساخت و ساز نيستند، اما حادثه  هاي زندگي، آنها را تا اينجا كشانده است؛ تا جايي كه ديگر نتوانند مثل بقيه در خانه  اي معمولي زندگي كنند، تا جايي كه مجبور باشند زمين را بكنند و سقف كوچكي از پلاستيك و ورقه  هاي آهني روي سرشان بكشند.
لابد فهميده  اند كه سقف هرچقدر محكم، دوام زندگي آنها را تضمين نمي  كند. مگر سقف خانه  هاي اطراف فرودگاه كه هواپيما با آن برخورد كرد، محكم نبود؟ تصوير اين خانه  ها هيچ شباهتي به مناطق مسكوني تهران ندارد. وقتي كه به آنجا مي  روي باورت نمي  شود كه جايي در تهران، گوشه  اي در شمال شهر، زندگي با ابتدايي  ترين شكل ممكن ادامه دارد. بچه  ها از ميان زمين  ها و باغ  هايي كه ممكن است مامن خلافكاران و ولگردان باشد، به مدرسه مي  روند و زنان در محاصره فقر امنيت و امكانات شب و روزشان را شبيه زندگي مي  كنند.
زندگي در اينجا ذره ذره، مثل پازلي به هم ريخته شكل مي  گيرد، هرچند كه چند قطعه آن براي هميشه گم شده است. نمي  شود آن را حالا حالاها تكميل كرد، نمي  شود انتظار داشت كودكان اين زاغه  نشينان به اين زودي  ها همه لذت زندگي كودكانه را احساس كنند، اما آنها با سماجت به آن زندگي چسبيده  اند؛ چنان  كه گاهي احساس مي  كني چندي بعد براي اين كار قرار است مدال بگيرند؛ چند كيلومتر پايين  تر، حوالي فرودگاه مهرآباد اما عده ديگري ناباورانه آن را رها كردند؛ بسادگي و در يك چشم به هم زدن.

|  ايرانشهر  |   جهانشهر  |   دخل و خرج  |   در شهر  |   زيبـاشـهر  |   طهرانشهر  |
|  شهر آرا  |   مهمانشهر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |