بيش از 3 ماه از زلزله مرگبار هند و پاكستان گذشته است. اين زلزله روز هشتم اكتبر منطقه وسيعي از كشمير را لرزاند، جان 74 هزار نفر را گرفت و بيش از 3 ميليون نفر را بي خانمان كرد. بلافاصله بعد از وقوع اين فاجعه، سيل كمك هاي انسان دوستانه به سمت پاكستان روانه شد به طوري كه شوكت عزيز نخست وزير پاكستان- در كنفرانسي بعد از زلزله ميزان كمك هاي وعده داده شده را بيش از حدنياز خواند.
اما بعداز گذشت كمتر از يك ماه، كوفي عنان دبيركل سازمان ملل- اعلام كرد كه ميزان تعهد كشورهاي جهان براي كمك به آسيب ديدگان اين زلزله تنها 12 درصد رقم درخواستي اين سازمان بوده است. اين موضوع اعتراض پرويز مشرف رئيس جمهور پاكستان- را هم درپي داشت. او با اشاره به كمك هاي ارسالي براي آسيب ديدگان سونامي و توفان هاي كاترينا و ريتا در آمريكا گفت: از آنجايي كه كشمير منطقه اي توريستي نيست و جهانگردان خارجي چنداني ندارد، كشورهاي غربي چشم هايشان را روي نياز زلزله زدگان اين منطقه بسته اند .
مقامات سازمان ملل هشدار داده اند كه حدود 350 هزار نفر از زلزله زدگان كشمير از سرپناه اوليه محرومند و با فرا رسيدن فصل زمستان، در مناطق كوهستاني كشمير بيم آن مي رود كه هزاران نفر ديگر در اثر كمبود امكانات اوليه، جان خود را از دست بدهند. يان ايگلند رئيس ستاد امداد رساني اضطراري سازمان ملل- مي گويد: تعداد كل چادرهاي مناسب براي زمستان در تمام دنيا آنقدر نيست كه نياز تمام آسيب ديدگان زلزله كشمير را تامين كند .
علاوه بر كمبود امكانات، صعب العبور بودن مناطق كوهستاني كشمير هم در روند كند كمك رساني به زلزله زدگان بي تاثير نبوده است. براثر زلزله بسياري از راه هاي ارتباطي به شهرها و روستاهاي واقع در مناطق كوهستاني كشمير و بخصوص روستاهاي واقع در دره نيلوم كه در مرز بين دو كشمير واقع شده اند، از بين رفته و اين مسئله نگراني هاي فراواني را در مورد آغاز موج جديدي از مرگ و مير در اين منطقه ايجاد كرده است.
عامر احمد خان خبرنگار بي.بي.سي- يكي از معدود كساني ست كه به اين منطقه وارد شده و آنچه مي خوانيد يادداشت هاي او بعد از ديدار از اين مناطق است.
وسايل كار
گلنواز- آرايشگر جوان شهر ناصري- واقع در دره نيلوم است. بعد از زلزله مرگبار منطقه كشمير، او مشكل چندان زيادي براي شروع مجدد كارش نداشته است. هرچند او كمي عبوس و بداخلاق بود و به نظر نمي رسيد كه چندان تمايلي به صحبت كردن داشته باشد، اما فرصتي پيش آمد تا با او كه در كيوسكش مشغول به كار بود صحبت كنم: دو هفته طول كشيد تا دو نفر از اعضاي خانواده و يكي از همكارانم را دفن كنم .
او به توده اي از سنگ و آجر كه در سمت ديگر خيابان به چشم مي خورد اشاره كرد وگفت: آنجا كيوسك قبلي من بود. 10روز طول كشيد تا توانستم وسايل اصلي مورد نيازم را از زير توده سنگ وخاك بيرون بياورم . او همان طور كه مشغول اصلاح اولين مشتري در كيوسك جديدش بود ادامه داد: يك روز تمام، پاي پياده تا مظفرآباد- كه پايتخت كشمير تحت كنترل پاكستان است- راه رفتم تا توانستم كمي از وسايل كارم مثل قيچي، شانه، تيغ، خميراصلاح، حوله، صابون و چند آينه كوچك را بخرم . تمام خريدهاي گلنواز روي هم 4دلار برايش خرج برداشته بود. اين سرمايه گذاري بود كه او اميد داشت با بيستمين مشتري اش آن را به سوددهي برساند.
او قصد دارد صندلي هايش را كه از زير آوار بيرون شان آورده تعمير كند. خرابي صندلي ها را مي شد براحتي از روي حالت چهره مشتري هايش تشخيص داد. يكي از صندلي ها مخصوص مشتريان خودش بود و آن ديگري را براي شاگردش كنار گذاشته بود.
اگر گلنواز بتواند به كارش ادامه بدهد شايد بتواند گذشته تلخش را فراموش كند و به زندگي عادي اش برگردد. اما هنوز هيچ چيز مشخص نيست.
شكلات
كمي آن طرف تر از پايگاه نظامي در دهاني، ارتش، سه چادر بزرگ برپا كرده است. اين سه چادر با رنگ هاي كرم و قهوه اي شان كه بيشتر آدم را به ياد جنگ مي اندازند، مدرسه موقتي بچه هاي اين منطقه است. تقريبا 40 پسر و 60 دختر در اين مدرسه در كنار هم درس مي خوانند و دو معلم نجات يافته از زلزله سعي مي كنند به همه آنها كه سن و سال هاي مختلفي دارند، آموزش بدهند.
وقتي از ميان خرابه ها و ويراني ها گذشتم و به اين مدرسه پارچه اي رسيدم، يك بسته شكلات همراهم بود. وارد اولين چادر شدم. 29 دختر و پسر كشميري در آن كلاس تاريك مشغول درس خواندن بودند و من خوشحال شدم كه در بسته شكلاتم دقيقا 35 تكه شكلات باقي مانده بود. جلو همه بچه ها بسته شكلاتم را به نصرت شهين، معلم كلاس دادم و به او گفتم كه شكلات ها را بين بچه ها قسمت كند، اما او بلافاصله بسته را از من گرفت و زير شالش پنهان كرد. در آن لحظه فكر كردم كه شايد بخواهد در موقعيت ديگري آنها را به بچه ها بدهد، اما به هر حال اين كار او سوءظن من را بيدار كرده بود.
وقتي با او صحبت كردم گفت: من اينجا 97 شاگرد دارم. تنها معلم اين منطقه هستم و چون چادري براي سكونت ندارم، من و خانواده ام مجبوريم شب ها، سرماي هوا را تحمل كنيم و واقعا شب ها در كوهستان هاي كشمير سرد و طاقت فرساست.
اما عصر همان روز بود كه فهميدم نه تنها او تنها معلم اين مدرسه نيست، بلكه خانواده اش هم سرپناهي براي سپري كردن شب هاي سرد اين منطقه دارند. حرف هاي او دروغ بود. صبح روز بعد دختربچه كوچكي كه از شاگردان اين مدرسه بود، پيش من آمد و گفت شكلات هايي كه برايشان آورده بودم به دست شان نرسيده است.
آنچه نصرت شهين انجام داد، به هيچ وجه رفتار طبيعي مردم اين منطقه، قبل از زلزله نبوده است. آنچه من ديدم رفتاري كاملا جديد بود.
مردان مسلح
بعد از اينكه چند عكس از مدرسه و آن حوالي انداختم، تصميم گرفتم كه به ناصري كه چند كيلومتر تا آنجا فاصله داشت برگردم. بنابراين كوله بارم را جمع كردم و پياده در جاده به راه افتادم.
چند دقيقه اي نگذشته بود كه يك تويوتاي بزرگ كنارم ايستاد. اين خودرو يكي از معدود خودروهايي بود كه به جز جيپ هاي نظامي، در آن منطقه رفت و آمد مي كرد و مسافران حتي روي سقفش هم نشسته بودند. علي راننده اين تويوتا به من گفت كه 6هزار و 500 دلار خرج كرده كه قسمت عقب اتومبيلش را تغيير دهد و بتواند مسافران بيشتري را سوار كند.
اين موضوع چندان به نظرم عجيب نيامد، چراكه تعداد كم خودروهاي مسافربر و تعداد بالاي مسافران، آنها را به چنين كارهايي واداشته بود، اما عجايب بيشتري در راه بود.
تقريبا پنج دقيقه طول كشيد تا توانستم از ميان آن همه مسافر عبور كرده و جايي براي نشستن پيدا كنم. اما درست وقتي كه فكر مي كردم همه چيز تمام شده و راه خواهيم افتاد، اتفاق جديدي رخ داد. مردي قصد داشت به زور سوار اين تاكسي بزرگ و شلوغ شود كه راننده او را بيرون انداخت. آن دو با هم درگير شدند. مسافر ناخوانده كشيده اي به راننده زد. علي، راننده تويوتا كه صورتش سرخ شده بود، از زير پيراهنش هفت تيري درآورد و به سمت مرد گرفت.
آنجا آنقدر تنگ بود كه من در آن شرايط حتي نمي توانستم دوربينم را بيرون بياورم.
راننده كه حسابي از كوره در رفته بود فرياد مي زد: ارتش به ما اجازه داده است كه به هر كسي كه بدرفتاري كند شليك كنيم. ما به شما خدمت مي كنيم و آنوقت شما ما را كتك مي زنيد؟ .
در آن شرايط حتما ترس ، وحشت و بيش از همه تعجب در چهره من پيدا بود كه مسافر كناري، دستم را گرفت و سعي كرد آرامم كند. با خودم عهد بستم كه ديگر سوار چنين ماشيني نشوم.
وداع
در ناصري به مردي برخورد كردم كه حاج حبيب الله نام داشت و از اهالي روستاهاي اطراف اين شهر بود، او به همراه زن، دو دختر، دو پسر و برادرش قصد عزيمت به پاتيكا را داشت. پاتيكا اولين شهر در نوار مرزي بين دو كشمير، بعد از مظفرآباد است. پسر اين خانواده به هنگام زلزله در اين شهر جان باخته بوده و آنها چون تمام راه ها به سمت روستايشان در آن زمان بسته بود، بناچار و به طور موقت در همانجا او را به خاك سپرده بودند، به اميد اينكه يك روز جسد پسرشان را به زادگاه اصلي اش برگردانند و در آنجا دفن كنند. اما تقريبا دو ماه از وقوع زلزله گذشته و هنوز وضعيت راه ها مشخص نشده بود.
وقتي از حبيب الله علت سفرش را پرسيدم گفت: ما براي آخرين وداع با پسرمان عازم اين سفر شده ايم تا به او بگوييم كه همانجا، آرامگاه هميشگي اش خواهد بود .
كاملا مشخص بود كه زن حبيب الله كه ميانسال مي نمود، طاقت اين سفر طولاني را نخواهد داشت. آنها هيچ غذايي با خود به همراه نداشتند و به نظر هم نمي رسيد كه بتوانند در طول راه چيزي براي خوردن پيدا كنند. اما وقتي به او گفتم كه مي توانستيد در خانه بمانيد و براي پسرتان دعا كنيد، بسادگي گفت: بايد بروم، بايد برم. او پسرم بود و بعداز چند لحظه افزود: شما حتما آدم هاي زيادي را در ارتش مي شناسيد. اگر آنها را ديديد، از طرف من از آنها تشكر كنيد. اگر آنها راه جديدي از روستاي ما به جاده اصلي نساخته بودند، من هرگز نمي توانستم براي آخرين بار با پسرم وداع كنم .
دروغ
|
|
بعدازظهر بود كه به دهاني برگشتم. ديگر چيز خاصي براي ديدن در ناصري نبود و به همين خاطر تصميم به برگشت به دهاني گرفته بودم، وقتي به آنجا رسيدم پسر بچه كوچكي به سمت من دويد و با حالتي حاكي از خجالت به مدرسه پارچه اي شان اشاره كرد. او يكي از همان بچه هايي بود كه صبح همان روز از او عكس گرفته بودم، وقتي به مدرسه رسيدم تنها يكي از چادرها برپا بود و آن دوتاي ديگر كمي آنطرف تر جمع شده بودند. بچه هاي مدرسه در اطراف چادرها ايستاده بودند و با هيجان با هم حرف مي زدند، وقتي بيشتر به اطراف دقت كردم متوجه شدم كه به جز چادرهاي مدرسه، چندين و چند چادر ديگر هم از هم پاشيده شده بودند. طولي نكشيد كه فهميدم علت اين موضوع، اشتباه خلبان يكي از هلي كوپترهاي ارتش بوده كه در نزديكي اين چادرها فرود آمده و باد تند ايجاد شده در اثر چرخش ملخ هاي آن، چادرها را از جا كنده بود. وقتي محلي ها متوجه حضور من در آنجا شدند به سمت من دويدند و فرياد زدند: بچه ها زخمي شده اند! چند نفر به درون رودخانه پرتاب شده اند! كاري بكنيد! گزارش بدهيد! عكس بگيريد كه مردم اينجا دارند مي ميرند! و هياهو در گوش من ادامه داشت.زني كه داشت وسايلش را جمع آوري مي كرد، گفت: ما دوباره نابود شديم! كنار من چند كودك مشغول بازي بودند. انگار نه انگار كه آنجا اتفاقي افتاده است. از آنها گذشتم و آن طرف تر، دو پسر جوان را ديدم كه كريكت بازي مي كردند. دورتر هم دو افسر ارتش ديده مي شدند كه باهم گرم صحبت بودند كمي طول كشيد تا فهميدم هيچ بچه اي به رودخانه نيفتاده و تقريبا هيچ كس به طور جدي مجروح نشده بود. تنها چند سنگ به درون رودخانه افتاده، يك پيرمرد دچار شكستگي مختصر شده و صورت يك پسربچه زخمي شده بود.
تا غروب همان روز چادر مدرسه دوباره برپا شد.
انگلستان در برابر پاكستان
لطيف به دفترچه امتيازها نگاه مي كرد. وقتي هلي كوپتر ارتش به اشتباه وارد منطقه مسكوني شد، مسابقه آنها نيمه كاره ماند و حالا آرام آرام بچه هاي هر دو تيم در حال برگشتن به زمين مسابقه بودند. زمين مسابقه آنها، باند فرود هلي كوپترها بود كه آنها از گوشه اي از آن به عنوان زمين بازي كريكت استفاده مي كردند.
به من گفتند كه اين كار هر روز آنهاست. آنها نه مدرسه اي داشتند، نه وسيله اي براي سفر، براي همين معمولا دور هم جمع مي شدند و بازي مي كردند. آنها معمولا اسمي براي تيم هاي شان انتخاب نمي كردند، اما آن روز يكي از تيم ها انگلستان بود و ديگري پاكستان.
لطيف گفت: ما اينجا راديو نداريم و به همين خاطر نمي توانيم به مسابقه گوش بدهيم. براي همين تصميم گرفتيم كه دو تيم تشكيل داده و با هم مسابقه بدهيم. تيم من انگلستان است، چون پوست سفيدتري دارم! .
گويا يكي از بچه هاي آنجا از طرفداران پروپاقرص كريكت بود. ديگران تعريف كردند كه او يك روز تمام و بعد از اينكه زلزله خانه شان را ويران كرده بود، در ميان آوار به دنبال چوب بازي اش مي گشته است. بچه ها بعد از زلزله پاي پياده تا مظفرآباد رفته بودند تا بتوانند چند توپ تنيس براي بازي شان پيدا كنند. آنها شش توپ خريده بودند كه دوتاي شان تا آن روز به رودخانه افتاده و گم شده بود. آنها اميدوارند تا قبل از اينكه مابقي توپ هاي شان گم نشده، راه هاي اصلي به سمت شهر باز شوند.
تخم مرغ
حاج عبدالرشيد به من گفت: مي تواني يك مرغ يا حداقل چند تا مرغ به من بدهي؟ .
و من با تعجب علت اين سئوالش را پرسيدم. او جواب داد: اگر تو يك مرغ يا خروس يا چند تا تخم مرغ داشته باشي، مي تواني هر چه كه احتياج داشته باشي از اين ارتش بگيري و با دست به پايگاه نظامي ارتش اشاره كرد.
ديگر هيچ چيز برايم باقي نمانده است. نه مرغي، نه دامي. هيچ چيزي ندارم كه به آنها بدهم و به خاطر همين آنها هم چيزي به من نمي دهند . او اين جمله ها را با تاكيد بيشتري گفت و مي خواست مطمئن شود كه من آنچه مي گويد را يادداشت مي كنم.
چند روز بعد فهميدم باند فرود هلي كوپترهاي ارتش بخشي از زمين هاي حاج عبدالرشيد بوده است. زمين هاي او كمك بزرگي براي امدادرسانان به زلزله زدگان بودند و هلي كوپتر هاي ارتش با فرود بر زمين هاي او توانسته بودند 20 هزار نفر از آسيب ديدگان روستاهاي اطراف را نجات دهند. او انتظار داشت كه ارتش كمك هاي بيشتري به او بكند، اما گويا نظاميان از اين موضوع سر باز زده بودند و حالا فصل برداشت محصول هم تمام شده بود.
من در همان مسيري بودم كه چند ماه قبل از وقوع زلزله كشمير از آنجا عبور كرده بودم، اما آنچه اين بار مي ديدم، كشمير چند ماه قبل نبود. آن روزها وقتي كنار جاده مي ايستادم تا شير يا چاي گرمي بنوشم يا غذايي بخورم، محال بود كه مغازه دارها پولي بابت آنچه خورده بودم، از من بگيرند.